eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهیدمدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_دوازدهم : من و حنیف صبح ک
به قلم شهید مدافع حرم : چطور تشکر کنم؟ اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ 😳… من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود 😢… تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .🤔 برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … . همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد ☺️… حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: "پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید" … اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: "۲۵ سالمه" 😅… از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .👕 "واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه". اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … . توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … . مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد 🙈 … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … . بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_دوازدهم ✨ تحقق یکـــ رویــا بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور
📝 ✨ وکـــیل کاغـــذی چندین ماه گذشت ... پرداخت اجاره اون دفتر کوچیک واقعا سخت شده بود😫 با حقوقی که می گرفتم از پس زندگیم برنمی اومدم ... بعد از تمام اون سال ها و تلاش ها ... یاس و ناامیدی رو کم کم توی قلبم حس می کردم🙁 ... و بدتر از همه جرات گفتن این حرف ها رو به کسی نداشتم ... علی الخصوص مادرم که همیشه اعتقاد داشت، دارم عمرم رو تلف می کنم 😑.. از یه طرف، برای رسیدن به اونجا دستم رو از دست داده بودم ... از یه طرف با برگشتم، امید توی قلب همه می میرد ... اما دیگه رسما به فکر پس دادن دفتر و برگشت پیش خانواده افتاده بودم که ... یکی از بچه ها اون شب، داشت در مورد برادرش حرف می زد... سر کار دچار سانحه شده بود و کارفرما هم حاضر به پرداخت غرامت درمانی نشده بود😠.. اونها هم با یه وکیل تسخیری شکایت کرده بودن ... و حدس اینکه توی دادگاه هم شکست خورده بودن کار سختی نبود ..😏 همین طور با ناراحتی داشت اتفاقات رو برای بچه ها تعریف می کرد ... خوب که حرف هاش رو زد .. شروع کردم در مورد پرونده سوال کردن... خیلی متعجب، جواب سوال هام رو می داد ...آخر، حوصله اش سر رفت.. - این سوال ها چیه می پرسی کوین؟ چی توی سرته؟...😒 چند لحظه بهش نگاه کردم ... یه بومی سیاه به یه مرد سفید ... عزمم رو جزم کردم "ببین مرد ... با توجه به مدارکی که شما دارید، به راحتی میشه اجازه بازرسی از دفاتر رو گرفت ... بعد از ثبت اطلاعات بازرسی به طور رسمی و استناد به این قوانین ( ... ) میشه رای رو به نفع شما برگردوند 🙃حتی اگر اطلاعات دفاتر، قبل از بازرسی توش دست برده شده باشه☝️ ... بازم میشه همین کار رو کرد اما روند دادرسی سخت تر میشه"😕 رسما مات و مبهوت بهم نگاه می کرد😶 چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... "تو اینها رو از کجا می دونی؟"🤔 ناخودآگاه خنده تلخی رو لب هام اومد "من وکیلم ... البته... فقط روی کاغذ"😏😒... نگاهی متعجب و عمیقی بهم کرد "نه مرد ... تو وکیلی ... از همین الان😉"... فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من ... اولین مراجع های من😍... و اولین پرونده من ... اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم... بعد از اون همه سال زجر و تلاش ... باورم نمی شد ... اولین پرونده ام رو گرفته بودم ... مثل یه آدم عادی😅 سریع به خودم اومدم ... باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم✌️... این اولین پرونده من بود ... اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه... دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم ...هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم🤔.. اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم ... قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود😳 ... باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود ... اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه😏... تنها ترس من از یه چیز بود ... من هنوز یه بومی سیاه بودم ... در یه جامعه نژادپرست سفید .. بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم ... پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود.. احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود😌.. پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد ... من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم😎 تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم ... اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن😉.. اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم😇... بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود✌️ اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن ... برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن😏... این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد💪 بالاخره زمان دادگاه تعیین شد ... و روز دادرسی از راه رسید... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 رمان #رهائے_از_شــب☄ #قسمت_یازدهم ‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب. باز
💔 رمان طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها فاطمہ صداش میڪردم پس از سالها داخل مسجد شدم. فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت: _چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم. بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت:😉 _موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ! در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم. او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست. وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم. اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مے‌شناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت: – خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم.😄 از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت و حس خوبے داشتم. خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند. از خنده ام گرفت. روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند! وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها😭 ضجہ بزنم! میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟! چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟! من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟ یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم. اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید! اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود.. یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم. با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم. وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم💓 ڪنده میشد.. اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر،  دیگہ گریه نمے‌کردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم. ‌ ‌ فاطمہ  بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود. او حرف میزد و من میخندیدم.و نڪتہ ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود ڪہ او حتے امر به معروف ڪردنش هم در قالب شوخے و لفافہ بود و همین ڪلامش رو اثر بخش میڪرد. باهم بہ سمت وضوخانہ رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینہ نگاه ڪردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشڪهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینہ خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلے سبک بود. فاطمہ ڪنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میڪرد. باز با لحن دلنشینش گفت: -آهان حالا شد.تازه شدے شبیه آدمیزاد! چی بود اون‌طورے؟ یوقت بچہ مچہ ها میدیدنت سنگ ڪوب میڪردن. بازهم خندیدم و دستانش رو محڪم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم: -بخاطر امشب ازت خیلے خیلے ممنونم. شما واقعا امشب بہ من حال خوبے دادید. او با لبخند مهربونی گفت: -اسمم فاطمہ ست.من ڪاری نڪردم. خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودے.من فقط رسم مهمان نوازے رو بخوبی بجا آوردم! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت:😄 -یڪ وقت نری پیش حاج آقا بگے این خل و چل ڪے بود ما رو سپردے دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار ڪنم. او را در آغوش ڪشیدم و گفتم: -اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب ڪشید و با تعجب پرسید: -واقعا؟! با تایید سر گفتم: _بلہ. او دستش را بسمتم دراز ڪرد وگفت: -پس ردش ڪن. با ابهام پرسیدم _چے رو؟! زد به شونم و گفت: _شمارتو دیگه!! من هرڪے ڪه بگہ ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا بہ بعد باید منو تحمل ڪنے. گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم: _چے بهتر از این!! برای من افتخاره! واینچنین بود ڪہ دوستی ناگسستنے منو فاطمه آغاز شد. اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبہ خاطره بازے میڪردم.. لحظہ اے هم صورت وصداش از جلوے چشمام دور نمیشد.گاهے خاطره ے شب سپرے شده رو بہ صورتے ڪہ خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانے ترش میڪردم. گاهی حتے طلبہ ے از همه جا بی خبر را عاشق و والہ ےخودم تصور میڪردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح ڪردم. وقتے سپیده ی صبح از پشت پرده ے نازڪ
شهید شو 🌷
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_دوازدهــم (ب
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (بـــے تــو هــرگـز) برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .🙁 مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود 😢... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... . چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😭 مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... . بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... .😕 از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... .😍 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #سردار_بی_مرز خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) #قسمت_دوازدهم دانشگاه #شهید_بهشتی تهران درس می خوان
💔 خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی) ۹۳/۹/۲۳؛ شبکه الفرات آقای ابوالحسن،رئیس یکی از قبایل عراق و فرمانده نیروی مردمی می گوید: _مطلع شدیم که ۳۷۰نفراز نیروهای داعش آرایش نظامی گرفته اند. برنامه عملیاتشان گروگان گرفتن زائران ایرانی بود. نزدیک اربعین بود و حفاظت از زوار را فرماندهی می کرد. موضوع را به حاج قاسم اطلاع دادیم ... نگرانی در میان برادران عراقی موج می زد و منتظر دستور و تصمیم بودیم. اما حاجی تنها با ۲۰ نفر از نیروهایش راهی شد. مسیر نیروهای داعش مشخص بود. لشکر اندک سردار کمین کرد. درگیری بین دو جبهه فقط ۳۰ دقیقه طول کشید وتمام! فقط یک نفر داعشی ها زنده مانده بود که اسیر شد. حاج قاسم باهمان کت وشلواری که تنش بود مقابل اسیر عراقی ایستاد،کت وشلوارش را نشان داد و گفت می بینی،لباس من برای جنگ نیست! وای برشما...اگر سید علی دستور بدهد که لباس نظامی بپوشم! ❇️خیلی ها می گویند حاج قاسم را قبول داریم ، 🌷سردار سلیمانی، بود. دلمان آتش گرفت از کار ❌آمریکا اما...ما کاری با نظام و نداریم. جمله اخر داستان را بخوانید. ✨او سیدعلی حسینی الخامنه ای بود. که عمرش را در جنگ های برون مرزی ،دور از خانه وخانواده گذراند! که با اشاره امنیت کشورش را تامین کرد... 🔅امنیت من و شما را ! ... 📚حاج قاسم ... ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوازدهم فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد ا
✍️ شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #قسمت_دوازدهم بعضی می گویند که چرا اینها (قاسم سلیمانی ها) در سیاست دخالت می کنند!؟ چرا این را
💔 عملیات بیت‌المقدس دهم اردیبهشت سال ۶۰ آغاز شد. خاطره‌ سردار سرلشکر حاج “قاسم سلیمانی” فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران از این عملیات را در زیر می‌خوانیم: با یکی برادران شناسایی (منصور جمشیدی) ساعت ۱۰ صبح وارد کانال شدیم، کانالی بسیار بزرگ با ارتفاع تقریباً دو متر و عرض دو متر که پر از مین بود، کانال قبل از جنگ با بیل‌مکانیکی توسط مردم احداث شده بود، عراقی‌ها این کانال را پر از مین کرده بودند و در دو سمت و انتهای آن استقرار داشتند، وارد کانال شدیم. چون روز بود دشمن کمتر شک می‌کرد، من به برادر جمشیدی گفتم: مواظب باش پایت روی مین نرود. جای چنگک‌های بیل که زمین را برداشته بود فاصلۀ بین دو ناخن بیل یک مقداری بلند بود. ما روی همین زمین‌های بلند حرکت می‌کردیم، سفت بود و احتمال می‌دادیم که مین زیر این خاک‌ها نباشد؛ بقیۀ دو طرف کانال پر بود از مین‌های والمر و مین‌های گوجه‌ای. شناسایی را انجام دادیم، وقتی آدم جلو می‌رود هر لحظه تمایلش بیشتر می‌شود برای جلو‌تر رفتن، انتهای کانال یک سنگری نمایان شد. چون کانال مستقیم بود ما سنگر آن‌ها را می‌دیدیم و آن‌ها هم ما را می‌دیدند چاره‌ای جز این نبود با اتکا به کناره کانال، سنگر را زیر نظر گرفتیم. ظاهراً سنگر خالی بود. جلو‌تر رفتیم. دیدیم سنگر خالی است. خودمان را از سنگر بالا کشیدیم، این سنگر تیربار عراقی‌ها بود. تیربار هم داخلش بود. اینجا دیگر انتهای کانال بود... 📚 🏴 @aah3noghte
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_دوازهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے آسمان صاف بود و آفتاب می تابید، اما هوا گ
💔 ✨ نویســـنده: کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آن را جلوی صورتش گرفت و گفت: «کلید گنج در دست های من است!» بعد خم شد و در حال باز کردن در کشو ادامه داد: "البته اگر گنجی در کار باشد ..." بقچه را روی میز گذاشت. پرفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد. چشمش که به ورق های کاغذ پاپیروس افتاد، نیم تنه اش را به جلو خم کرد. آن چه می دید قانعش نمی کرد، عینک مطالعه اش را که با نخی به دور گردنش انداخته بود، به چشم زد. حالا به وضوح کاغذهای پاپیروس و دست نوشته های روی آن را ببیند، برگ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت. - خدای من! این خط عربی کوفی است! کشیش در حالی که روی صندلی می نشست گفت: «به همین دلیل، خواندنش سخت است.» پرفسور با دو انگشت، کاغذ و نوشته های روی آن را لمس کرد و گفت: « برای تو البته نباید خواندنش چندان سخت باشد.» بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت: «چنین اثری را حتی در موزه ی لوور فرانسه هم ندیده ام. دست تو چه می کند؟" کشیش، ذوق زده پاسخ داد: «یک مرد جوان تاجیک آن را به قصد فروش آورد. می گفت بین اجدادش دست به دست گشته و به او رسیده است. پرفسور شروع کرد به ورق زدن کتاب، هر ورق را با دقت نگاه می کرد. بعد از کاغذهای پاپیروس، اوراق پوست آهو بود که خط نوشته های آن عربی بود. آثار پارگی و پوسیدگی هم در برخی اوراق دیده می شد. پرفسور حالا كاملا يقين داشت که این کتاب منحصر به فرد است. ورق ها را روی هم گذاشت. عینکش را برداشت و گفت: «پدر جانا چمدانت را ببند و از این سرزمین برو. این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری.» کشیش خوشحالی اش را با لبخند نشان داد و گفت: «جزایر قناری پیشکش ستاره های هالیوود جناب پرفسور. من که اهل معامله با کتاب و کسب در آمد نیستم. لذت غایی، داشتن چنین کتابی است. باید آن را با دقت بخوانم و بدانم که نویسنده اش كيست و دربارهی چه چیزی نوشته است؟" پرفسور گفت: «قطع یقین، این کتاب را چندین نفر نوشته اند؛ چندین نفر در چندین دوره ی تاریخی. تفاوت کاغذها و خط نوشته ها مؤید این نکته است.» کشیش گفت: «رسیدن این کتاب به دست من، بیشتر به یک معجزه شبیه است.» پرفسور نوک بینی اش را خاراند و گفت: «البته من به معجزه اعتقادی ندارم پدر، و ترجیح می دهم بگویم این کتاب هدیه ای است به تو از سوی عیسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی» این جمله ی پرفسور، کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعه‌ی شب قبل افتاد؛ دیدن عیسی بن مریم و کودکی که به او هدیه داده بود. به یقین آنچه دیده بود یک رویا نبود. هدیه ای از سوی عیسی مسیح ... این جمله ی پرفسور چون پژواک صدایی در کوه در قلب او ارتعاش یافت. دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به روی آن خم کرد. صدای پرفسور را می شنید که می گفت: «چه شده پدر؟ زیاد هم ذوق زده نشوید! برای قلب تان خوب نیست.» ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_دوازدهم می نشینم روی نیمکت، عزا گرفته ام که امشب را تا صبح کجا صبح کنم ،
💔 _ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما ، یه فکری می کنیم بلاخره ! بی کس و کار که نیستی! بین دو حس متضاد گیر کردم ، اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا محبت پدرانه عمو را بپذیرم ، سکوتم که طولانی می شود عمو می گوید: بیام دنبالت؟ -نه ، ممنون ....خودم میام. -منتظرتم بیا که زن عموت منو کشت ! تماس را که قطع می کنم ، خط اشک روی چهره ام کشیده می شود ، دلم پدر می خواهد ، کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم ، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم می شوند به تصویر لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانه یک و نیم ساله را روی پایش نشانده. اگر پدر بود، حتما حمایت می کرد از تصمیمم. با همین فکرهاست که می رسم سر خیابان، شاسی بلندی جلوی پایم ترمز میزند، بیشتر از اینکه بترسم ، تعجب می کنم که کجای قیافه من به آن هایی می خورد که ..... بگذریم! یادم نمی اید در طول عمرم از پسری ترسیده باشم، همیشه مقابلشان جسور و بداخلاق بوده ام ، حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم می کند... موجبات خنده و شادی ام را فراهم کرده! بدبخت بی چاره چقدر از همه جا رانده است که آمده یه دختر چادری را سوار کند! حتما طمع چمدان را دارد و خلوت بودن خیابان جسورش کرده😒 اصلا تا به حال یادم نیست متلک شنیده باشم... ولی خب این ها دلم را به رحم نمی اورد ، درحالی که با دستی چمدان را نگه داشتم و با دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون می کشم از ماشینش فاصله می گیرم ، به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش.... نویسنده :خانم فاطمه شکیبا ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
💔 #خطبه_فدکیه #قسمت_دوازدهم [ پاسخ ابوبکر ] فأجابها أبوبکر عبداللَّه بن عثمان، و قال: آنگاه اب
💔 فقالت: سُبْحانَ‏اللَّهِ، ما کانَ اَبی رَسُولُ‏اللَّهِ عَنْ کِتابِ اللَّهِ صادِفاً، وَ لا لِاَحْکامِهِ مُخالِفاً، حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمود: پاک و منزه است خداوند، پدرم پیامبر، از کتاب خدا روى‌‏گردان و با احکامش مخالف نبود، بَلْ کانَ یَتْبَعُ اَثَرَهُ، وَ یَقْفُو سُوَرَهُ، بلکه پیرو آن بود و به آیات آن عمل مى‌‏نمود، اَفَتَجْمَعُونَ اِلَى الْغَدْرِ اِعْتِلالاً عَلَیْهِ بِالزُّورِ، آیا مى‏‌خواهید علاوه بر نیرنگ و مکر به زور او را متهم نمائید، وَ هذا بَعْدَ وَفاتِهِ شَبیهٌ بِما بُغِیَ لَهُ مِنَ الْغَوائِلِ فی حَیاتِهِ، و این کار بعد از رحلت او شبیه است به دام‌هائى که در زمان حیاتش برایش گسترده شد، هذا کِتابُ اللَّهِ حُکْماً عَدْلاً وَ ناطِقاً فَصْلاً، یَقُولُ: «یَرِثُنی وَ یَرِثُ مِنْ الِ‏یَعْقُوبَ»، این کتاب خداست که حاکمى است عادل، و ناطقى است که بین حق و باطل جدائى مى‏‌اندازد، و مى‌‏فرماید:- زکریا گفت: خدایا فرزندى به من بده که- «از من و خاندان یعقوب ارث ببرد»، وَ یَقُولُ: «وَ وَرِثَ سُلَیْمانُ داوُدَ». و مى‌‏فرماید: «سلیمان از داود ارث برد». بَیَّنَ عَزَّ وَ جَلَّ فیما وَزَّعَ مِنَ الْاَقْساطِ، وَ شَرَعَ مِنَ الْفَرائِضِ وَالْمیراثِ، وَ اَباحَ مِنْ حَظِّ الذَّکَرانِ وَ الْاِناثِ، و خداوند در سهمیه‏‌هائى که مقرر کرد، و مقادیرى که در ارث تعیین فرمود، و بهره‏‌هائى که براى مردان و زنان قرار داد، توضیحات کافى داده ما اَزاحَ بِهِ عِلَّةَ الْمُبْطِلینَ وَ اَزالَ التَّظَنّی وَ الشُّبَهاتِ فِی الْغابِرینَ، که بهانه‏‌هاى اهل باطل، و گمان‌ها و شبهات را تا روز قیامت زائل فرموده است کَلاَّ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ اَنْفُسُکُمْ اَمْراً، فَصَبْرٌ جَمیلٌ نه چنین است، بلکه هواهاى نفسانى شما راهى را پیش پایتان قرار داده، و جز صبر زیبا چاره‌‏اى ندارم، وَ اللَّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ. و خداوند در آنچه مى‏‌کنید یاور ماست. فقال أبوبکر: صَدَقَ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ صَدَقَتْ اِبْنَتُهُ، مَعْدِنُ ?الْحِکْمَةِ، وَ مَوْطِنُ الْهُدى وَ الرَّحْمَةِ، وَ رُکْنُ الدّینِ، وَ عَیْنُ الْحُجَّةِ، ابوبکر گفت: خدا و پیامبرش راست گفته، و دختر او نیز، که معدن حکمت و جایگاه هدایت و رحمت، و رکن دین و سرچشمه حجت و دلیل مى‌‏باشد و راست مى‏‌گوید، لا اَبْعَدُ صَوابَکِ وَ لا اُنْکِرُ خِطابَکِ، هؤُلاءِ الْمُسْلِمُونَ بَیْنی وَ بَیْنَکِ قَلَّدُونی ما تَقَلَّدْتُ، سخن حقّت را دور نیفکنده و گفتارت را انکار نمى‌‏کنم، این مسلمانان بین من و تو حاکم هستند، وَ بِاتِّفاقٍ مِنْهُمْ اَخَذْتُ ما اَخَذْتُ، و آنان این حکومت را بمن سپردند، و به تصمیم آنها این منصب را پذیرفتم، غَیْرَ مَکابِرٍ وَ لا مُسْتَبِدٍّ وَ لا مُسْتَأْثِرٍ، وَ هُمْ بِذلِکَ شُهُودٌ. نه متکبّر بوده و نه مستبدّ به رأى هستم، و نه چیزى را براى خود برداشته‏‌ام، و اینان همگى گواه و شاهدند. فالتفت فاطمة علیهاالسلام الى النساء،و قالت: آنگاه حضرت فاطمه علیهاالسلام رو به مردم کرده و فرمود: مَعاشِرَ الْمُسْلِمینَ الْمُسْرِعَةِ اِلى قیلِ الْباطِلِ، اى مسلمانان! که براى شنیدن حرف‌هاى بیهوده شتابان بوده، الْمُغْضِیَةِ عَلَى الْفِعْلِ الْقَبیحِ الْخاسِرِ، و کردار زشت را نادیده می‌گیرید، اَفلا تَتَدَبَّرُونَ الْقُرْانَ اَمْ‏عَلی قُلُوبٍ اَقْفالُها، آیا در قرآن نمى‌‏اندیشید، یا بر دلها مهر زده شده است، کَلاَّ بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِکُمْ ما اَسَأْتُمْ مِنْ اَعْمالِکُمْ، نه چنین است بلکه اعمال زشتتان بر دلهایتان تیرگى آورده، فَاَخَذَ بِسَمْعِکُمْ وَ اَبْصارِکُمْ، وَ لَبِئْسَ ما تَأَوَّلْتُمْ، و گوش‌ها و چشمانتان را فراگرفته، و بسیار بد آیات قرآن را تأویل کرده، وَ ساءَ ما بِهِ اَشَرْتُمْ، وَ شَرَّ ما مِنْهُ اِعْتَضْتُمْ، و بد راهى را به او نشان داده، و با بدچیزى معاوضه نمودید، لَتَجِدَنَّ وَ اللَّهِ مَحْمِلَهُ ثَقیلاً، وَ غِبَّهُ وَ بیلاً، به خدا سوگند تحمّل این بار برایتان سنگین، و عاقبتش پر از وزر و وبال است، اِذا کُشِفَ لَکُمُ الْغِطاءُ، وَ بانَ ما وَرائَهُ الضَّرَّاءُ، وَ بَدا لَکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ ما لَمْ تَکُونُوا تَحْتَسِبُونَ، وَ خَسِرَ هُنالِکَ الْمُبْطِلُونَ. آنگاه که پرده‏ها کنار رود و زیان‌هاى آن روشن گردد، و آنچه را که حساب نمى‌‏کردید و براى شما آشکار گردد، آنجاست که اهل باطل زیانکار گردند. ادامه دارد... ... 💞 @aah3noghte 💞
شهید شو 🌷
💔 #شرح_خطبه_فدکیه #قسمت_دوازدهم رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم ثُمَّ قَبَضَهُ الله الَی
💔 وَحَمَلَتُ دیِنِه وَ وَحیِهِ و شما حاملین دین خدا و وحی او هستید. یعنی شما مهاجرین و انصار بودید که نزول قرآن و وحی و مصاحبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را درک کردید، یعنی با اینکه به یک معنا حامل وحی پیغمبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم است، امّا ای تابلوهای تاریخ بشریت! شما باید این دین را به آیندگان و موجودات دیگری که در محل های دیگری هستند منتقل کنید. حمل دین و وحی این رسالت ، رساندن صحیح بدون کم و زیاد به دیگران است. وَ اُمَناءُ الله عَلی انفُسِکُم وَ بُلَغاوُهُ الَی الاُمَمِ شما باید نسبت به خودتان امین های خدا و رسانندگانی از ناحیه خداوند به امت ها باشید، یعنی خدا شما را امین خود قرار داده و این اشاره به آن است که به خودتان خیانت نکنید و برخلاف آنچه می دانید عمل ننمائید. وَ زَعَمتُم حَقّاََ لَکُم؟ و آیا شما گمان می کنید که این مقام ها حق ما بود؟ آیااین مقام سزاوار شما بود؟! آیا شما مستحقّ این بودید که برای بشریت تابلو و علامتی باشید ؟ یعنی آیا شما که بر خلاف آنچه می دانستید عمل کردید، امین هستید؟ شما مسیر تاریخ بشر را تغییر دادید. حضرت از اینجا شروع به اعتراض می کنند، اشاره به اینکه شما لایق این مقام یعنی امامت و خلافت نیستید، چون هم به خود و هم به امت ها خیانت کردید ، رعایت امانت الهی را به جا نیاوردید و مسیر دین خدا را پس از رحلت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم منحرف ساختید، لذا شایستگی این مقام را ندارید! دلیل این امر را حضرت بعد بیان می فرمایند: یادآوری عهد و بقیه الهی للهِ فیکُم عَهدُُ قَدَّمَهُ الَیکُم وَ بَقِیَّتُُ استَخلَفَها عَلَیکُم برای خداوند در بین شما عهد و پیمانی است که آن را سابقا به شما گفته اند و برای شما باقی مانده ای است که خداوند آن را خلیفه برشما قرار داد. در اینجا باید دید مراد از (عهد و بقیّه) چیست؟ در ظاهر (عهد) آن چیزی است که می گیرند و (بقیّه) آن چیزی است که شخص بعد از خود در اهلش باقی می گذارد. پس این ها دو چیزند نه یکی. در اینجا احتمال اظهر آن است که پیمان و عهد مربوط به عترت است، یعنی به مساله ی ولایت امام علی علیه السلام اشاره دارد. بنابراین ، حضرت زهرا سلام الله علیها می فرمایند: مگر شما نبودید که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم از شما عهد و پیمان گرفت! در اینجا صحبت از عهد و پیمان میشود ، زیرا هنوز چندماهی از غدیرخم نگذشته است. غدیرخم در هجدهم ذی الحجه اتفاق افتاد و تا برگزاری این مجلس ، دو ماه و نیم ، بیشتر نمی گذرد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به همین مردم فرمود: انّی تارِکُُ فیکُمُ الثَّقَلَین کِتابَ اللهِ وَ عِترَتی بحارالانوار، ج ۲، ص ۹۹ پس در( عَهد) دو احتمال وجود دارد: یکی اینکه منظور (غدیرخم )باشد و دیگر اینکه منظور (کتاب الهی) باشد که باز در این صورت( کتاب الهی )هم خود دلالت بر (عترت) دارد، چنانچه در آیه شریفه آمده است: لااَسُئُلُکُم عَلَیهِ اجراالاالمَوَدَّهَ فی القُربی آیه ۲۳ سوره مبارکه شوری امّاظاهراًهمان احتمال اوّل صحیح می باشد ،زیرا کتاب در جمله بعد حضرت علیهاالسلام آمده است. پس مراد از( عهد) همان (عترت) است و مراد از (بَقِیه) آن یادگار و خلیفه ای است که خدا در میان انها قرار داد.این جمله نیز خود متضمّن اعتراض به عملکرد مردم است. ادامه دارد.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 ...🕊🌹خصوصیت اخلاقی شهید به نمازاول بسیار پایبند بودند، همیشه در قبال غیبت کردن حتی در موارد بسیار کوچک و ناچیز مقابله می کردند. اهل دروغ نبود و ازین کار بیزار بودند. به زیارت عاشورا انس بسیار داشتندو اینکارشان ترک نمی شد. اعتقاد ویژه ای به امربه معروف و نهی از منکر داشتند و با جدیت بسیار اینکار را دنبال می کردند و عمل می کردند. از بی حجابی و بی عفتی بسیار رنج می بردند و از کم کاری و سهل انگاری مسیولین در این مساله خون دلها خوردند… در صحبت نهایت ادب و احترام را رعایت می کردند، کم صحبت بودند بیشتر اهل عمل بودند. در کار فرهنگی بسیار سخت کوش بودند و در این راه اهتمام فراوانی داشتند و توانستند تاثیر بسیاری بر روحیه جوانان شهر و فضای شهری بگذارند. ایشان از روحیه جهادی بسیار بالایی برخوردار بودند و علاقه به خدمت به مردم محروم در مناطق دورافتاده داشتند که دفعات زیادی در گرمای طاقت فرسای سیستان و بلوچستان در تابستان و ماه مبارک رمضان به آن مناطق سفر کرده و به مردمان آن دیار خدمات ارزنده ای ارایه داشتند… بسیار اهل تواضع و فروتنی بودند و همیشه در کارهایشان دوست داشتند اسم و نشانی از ایشان نباشد، به هیچ عنوان دنبال شهرت و مطرح شدن نبودند. 🍃👇🍃👇🍃👇
شهید شو 🌷
💔 ✨ انتشار برای اولین بار✨ #حسین_پسر_غلامحسین #قسمت_دوازدهم دو سه هفته بعد، محمدحسین ساعت ۳
💔


✨انتشار برای اولین بار✨


 
 


من به طرف پشت بام رفتم و تا توانستم به طرف مهاجمان سنگ پرتاب کردم. با این کار، بقیه هم انگیزه پیدا کردند از خود دفاع کنند.


کم کم غائله خوابید و مردم برای کمک به مجروحان آمدند. من و مجید هم بعضی مجروحان را به بیمارستان رساندیم....



پرسیدم: "کاپشنت چی شد؟ از خانه که رفتی کاپشن پوشیده بودی"

گفت: "موقع انتقال مجروحان، کثیف و خونی شده بود، آن را لای درختان بیمارستان گذاشتم."

با پدرش رفتند تا کاپشن را بیاورند. وقتی برگشتند حال غلامحسین اصلا خوب نبود. منتظر شدم موقعیتی پیش بیاید و علت را بپرسم....

محمدحسین مشغول شستن کاپشنش بود و غلامحسین غرق در تفکر. پرسیدم: "آقا! چیزی شده؟"

گفت: "چیزی نیست به این اتفاق فکر می کنم و این پسر... محمدحسین خیلی مظلوم است. در طول راه چیزی راجع به خودش برایم گفت که بهتر است ندانی."


اصرار کردم تا بگوید...
گفت: "محمدحسین هم مورد ضرب و شتم مهاجمان قرار گرفته اما برای اینکه شما ناراحت نشوی حرفی نزد."


بدنم داغ شد...اما خویشتن داری کردم و پرسیدم: "چیزی هم شده؟ زخمی؟ جراحتی؟"


گفت : "بله، سرش شکسته اما زخم آن خیلی عمیق نبوده؛ قبل  از آمدن به خانه، موهایش را شسته تا آثار خون پاک شود".

چنین مسائلی که پیش می آمد مهر و محبتش در دلم بیشتر و بیشتر می شد و واقعا به داشتنش افتخار می کردم.


چیزی نگذشت که محمدحسین آمد و کنار پدر نشست تا اجازه دهد دوباره به مسجد جامع برود و گفت: "پدر! درکم کن. تا اوضاع شهر آرام نشود توی خانه آرام و قرار ندارم"

پدر اجازه داد و او رفت...



... 
...



💞 @aah3noghte💞

 
شهید شو 🌷
💔 #شناخت_لاله_ها #قسمت_دوازدهم خمسش را کنار گذاشت! به حلال و حرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استف
💔 آن طور که دوستانش تعریف می‌کنند شهید خلیلی بسیار شجاع بود. یک بار در جریان درگیری یکی از فرماندهان تیر می خورد و باید به عقب برمی‌گشت. به رسول می‌گویند تو پشتیبانی کن و آتش بریز تا ما بتوانیم  فرمانده را عقب ببریم.با خود گفتم الان رسول می‌رود پشت درختی جایی کمین می‌کند اما رسول رفت وسط جاده و شروع به تیراندازی کرد. گفتم تا بروم و برگردم رسول شهید شده. یک ربع طول کشید تا برگردم، دیدم نه هنوز مشغول تیراندازی است. گفتم بپر پشت وانت! دیدم درحال حرکت رسول اسلحه‌های روی زمین را جمع می‌کند و میگوید حیف است باید از این اسلحه‌ها استفاده شود. 💐👇💐👇💐👇