eitaa logo
شهید شو 🌷
4.1هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 یک بیابان گریه در دل حبس کرده ام...😭 #یاحسـین💔 #آھ‌ارباب #آھ ... (٣نقطه)
💔 هنوز دایره چرخ بود بی‌ پرگار که طوق عشق تو را بر گلوی ما بستند #آھ‌ارباب #یاحسیـن 💕 @Aah3noghte
شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۱ اخلاص عجیبی داشت😊 خوش بیان بود و بسیار پر محبت😍.. فهم
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 ۲ بعد از سفر، با پسر عمویم بیشتر رفت و آمد کردم و او به سوالاتم جواب مےداد، بعد هم پایم را به هیئت باز کرد . و بدترین اتفاق برایم، احمد بود😭... دوکوهه خیلی رفتار هوشنگ را زیر نظر داشتم . همیشه حتی در آن گرمای تابستان سربند را از سرش جدا نمےکرد . مےگفت: "نمےدانید چقدر از ذکر و که روی این پارچه نقش بسته، آرامش مےگیرم"!!!😍 همیشه با وضو بود. مےگفتیم: " الان که وقت نماز نیست، وضو مےگیری"!!!😉 مےگفت: "مگر امام خمینی نفرمود”عالم محضر خداست“، اگر اینجا محضر خداست پس باید با ادب و با وضو در این محضر باشیم"...😇 ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت . او مثل ماهی جدا شده از آب ، قدر دین را بیشتر از ما فهمیده بود ... و حالا لذت ارتباط با خدا و دین را مےچشید . 🤗 یک روز بچه ها از او خواستند برای رزمندگان گردان حمزه از لشکر حضرت رسول(ص) صحبت کند ... وقتی در مقابل بچه ها قرار گرفت یک دفعه زد زیر گریه و گفت: «من کی هستم که بخوام برای شما انسان های وارسته حرف بزنم؟! من روز اول گفتم که در آبادان بودم حالا از خدا و شما مےخواهم مرا عفو کنید من قبل از این اصلا جبهه را ندیده بودم». همین طور مےگفت و اشک مےریخت .😭😭 روز بعد حین نماز در حسینیه حاج همت، بےهوش شد و افتاد!!! وقتی به هوش آمد رفتم سراغش، حرف نمےزد اما وقتی اصرار مرا دید گفت: "همان حالتی که در حرم امام رضا ع ایجاد شد دوباره برایم پیدا شد و از حال رفتم"...😊 عملیات ۸، اولین و آخرین عملیات بود... او رفت و اولین شهید لقب گرفت... 📚...تاشهادت 💕 @aah3noghte💕 📛
💔 شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: « #السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله» امام جماعت واحد تعاون لشگر ۲۷ رسول (ص) بود بهش می‌گفتند حاج آقا #آقاخانی روحیه عجیبی داشت... زیر آتیش سنگین عراق در #شلمچه شهدارو منتقل می‌کرد عقب توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش را جدا کرد😱 من چند قدمیش بودم... هنوز تنم‌ می‌لرزه وقتی‌ یادم‌ میاد از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یااباعبدالله» راوی: جواد علی گلی- همرزم شهید فرازی از وصیت نامه شهید: "خدایا من شنیدم که امام حسین(ع) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده، من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمی‌دانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر #یاحسین #یاحسین باشد... #شب_زیارتی_ارباب #یادشھداباصلوات #آھ_اےشھادت 💕 @aah3noghte💕
💔 به جناب عشق گفتم : تو بیا دوای ما باش که به پاسخم بگفتا : تو بمان و باش.. عشق، درمانی ندارد جز ❤️ و ... آنکه با چهره ای گلگون از خون سرخش به دیدار معشوق شتافته در این میانه چقدر رندانه چه عاشقانه و چقدر زیرکانه ره صد سالهء پیرمردان سپیدموی را یڪ شبه پیموده... و یقین بدان این راه، جز با عشق حسینِ فاطمه طیّ نخواهد شد... ❤️ نَمی از خاک کربلا دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 مےگویند: "در بندِ ڪسے باش که در بند حسین است..." و شھدا دل، در بند کمند داشتند آنقدر خالصانه نوکری کردند که به چشم ارباب، آمدند و حالا هر شب جمعه دور ارباب جمع مےشوند... راستی... جواد... کجا میونداره این شبا؟؟ ❤️ نَمی از خاک کربلا دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
💔 از صبح تا حالا یه مطلبی رو خوندم مدام به فکر هستم با آن غیرت عباسےات خواندم: "به عمه‌اش گفت: چیزی بدهید سرم را بپوشانم شنید: عمّتُکَ ‌مثلُک ... " کاش جواد این جمله را جائی نشنیده باشد😔 ❤️ نَمی از خاک کربلا دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 مےگویند: "در بندِ ڪسے باش که در بند حسین است..." و شھدا دل، در بند کمند #حسین داشتند آنقدر خالصا
💔 تو هیئت مداح میگه: "عکس جواد رو بیارین بالا... این جواد، میوندار هیئت بوده" مےبینی جواد؟! هنوز داری میونداری میکنی جواد! من میونداری بلد نیستم اما دوست دارم بعدِ رفتنم، یادم کنن تو عزاداریا تو چیکار کردی جواد؟ یک گوشه چشمی، به منِ نابلدِ ناشیِ در راه مانده... #شھیدجوادمحمدی #مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو #یاحسـین❤️ #تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد... #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #نریمان_پناهی #حضرت_نریمان #قیامت #حسرت #رفاقت #شھدادستگیرند #شھادت #حسرت #شفاعت #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #پروفایل 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 مےبینی رفیق؟ وقتی بهم مےگن ما تو را به #جواد مےشناسیم وقتی منو به تو میشناسن یعنی حواسمو جمع کنم
💔 هر روز این راه را طی مےکنم مےآیم پیشت مےمانم روضه ای هست و یاد ارباب، پیش تو هنگامه رفتن اما پاهایم یاری نمےکنند برای برگشت... زمزمه مےکنم: "کاش هنگامه جان دادن، یا آن زمان که #تنھاےتنھا زیر خروارها خاک، بر بےکسےام گریانم تو بیایی و بگویی #من_هستم...نترس" مےدانم به برکت حضور تو #ارباب، تنهایم نمےگذارد.... #شھیدجوادمحمدی #مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو #یاحسـین❤️ #تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد... #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #قیامت #حسرت #رفاقت #شھدادستگیرند #شھادت #حسرت #شفاعت #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #پروفایل 💕 @aah3noghte💕 #انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 هر روز این راه را طی مےکنم مےآیم پیشت مےمانم روضه ای هست و یاد ارباب، پیش تو هنگامه رفتن اما پاه
💔 مےدانی ارباب... من فقط ادعای دوست داشتنت را دارم😔 اگر عاشق واقعی بودم جوری زندگی مےکردم که تو مرا ببینی و خریدار شوی من اگر عاشق بودم مثل این #شھدا مےشدم عاشق واقعی اون مـَرده که از همه غیر تو دل بڪَنه اونی که قید #همه زندگیشو واسه #نگاهت بزنه... منِ بیچاره نمےخواهم دلتان را خون کنم نمےخواهم با گناهانم غیبت منتقم خون شما را عقب بیندازم... اربابم! در این شبهای عزادارےات کمک کن مثل #زهیرت... دیگر نباشم آنکه هستم... جان مادرتان! نگاهی که به قلب زهیر انداختید و او چون پروانه ای، شیدایتان شد به این قلب ویران شده بیندازید من از شرمنده شدن پیش مادرتان، سخت مےترسم😭😭 #مددی_یا_ارباب... #شھیدجوادمحمدی #مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو #یاحسـین❤️ #تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد... #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم #قیامت #حسرت #رفاقت #شھدادستگیرند #شھادت #حسرت #شفاعت #جامانده #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء #پروفایل 💕 @aah3noghte💕 #زیارت_مجازی #انتشارحتماباذکرلینک
💔 ما قبرستان نشینان عادات سخیف، باید جایی را داشته باشیم که از روزمرگی این شھرِ دنیازده، دورِمان کند... کسی باید باشد برای بےپناهیِ قلبهایمان در این آماج تیرهای گناه.. من تو را یافته ام ای ! همانکه یادت سپر امانِ مےشود در این نبردِ آخرالزمانیِ شیاطین و قلب شیعه و مزارت را، آرام و قرارِ این قلب بےقرار دیده ام من را یافتم ای شھید آنکه بوی عطر سیب حرم حسین فاطمه حوالیِ حرمش مےوزد... عنایتی... رحمی... نگاهی... ... ❤️ نَمی از خاک کربلا دارد... ... 💕 @aah3noghte💕
حاج آقا مجتبی تهرانی: حاجت های بزرگ خودتان را از آقازاده‌ های کوچک امام حسین(حضرت علی اصغر و حضرت رقیه ع) بگیرید. #یاحسین اللهم الرزقنی شهادت فی سبیل مولانا صاحب الزمان #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
چون چاره نیست میرم و میگذارمت ای پاره پاره تن به خدا میسپارمت...... 🏴🏴 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 اینجا کربلاست... نه! بگذار بهتر بگویم اینجا هنوز... بعد از هزار و چندصد سال که از شھادت برادر گذشته صدای ِ عباس به گوش مےرسد هنوز مےشود غیرت ابالفضل را در بین الحرمینش به نظاره نشست من چه گویم اینجا روضه مجسم است اینجا نیاز نیست مداح بخواند برایت تو خودت نگاه میکنی به حرم سقا آتش مےگیری مےسوزی و باز... شرمنده مےشوی که چرا زنده ای اما نمےتوانی همچو عباس، امام زمانت را یاری کنی... اینجا کربلاست اینجا بین الحرمین است اینجا عباس، هنوز علمداری مےکند... 💕 @aah3noghte💕
💔 تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با من... #یاحسین #آھ_اے_شھادت... #نسئل_الله_منازل_الشھداء 💕 @aah3noghte💕
💔 دکترها تعریف میکردند ۳بار پسرم از هوش رفت و هر سه باری که به هوش مےآمد ذکر و مےگفت ولی بار سوم چنان یاحسینی گفت که ناخودآگاه همه وسایل از دستمان رها شد و همگی زدیم زیر گریه... به نقل از مادر همون شهیدی که فتنه گران در سال ۸۸ ماشینش را دوره کردند... ۸۸ ... 💕 @aah3noghte💕
رفقا... من هنوز باورم نمیشه این مراسمایی که میریم برای شهادته سرداره... شهادت لایق حاج قاسم بود اما به این زودی؟... اصلا باورم نمیشه 😭
💔 ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود... صبح جمعه بعد از دیدن خبر شهادت ، فقط مےگفتم و اشڪ بود که از چشمانم مےچکید... نه ضجه مےزدم نه هق هق فقط اشکها بےصدا قطره قطره مےچکید قلبی که سوخته ، خوب مےفهمد این حرفم را ... دیروز هم موقع خواندن نماز بےاختیار اشک هامان جاری شد نمازی که سراسر، روضه خوانی بود درد دل پدر با پسر بود برادر با برادر هر چه بود روضه مجسّم بود از "بعد از ، خاک بر سر دنیا..." تا "الآن کمرم شکست..." بگذار نگویم... ... امروز ولی از صبح بغض دارد خفه مان مےکند این بغض ها تمامی ندارند این اشڪ ها خشک نمےشوند تا اینکه شجره ملعون و خبیث صهیونیست در منطقه قلع و قمع شوند ما با دلی پر از کینه از امریکا و اسرائیل و آل سعود ، منتظر فرمان رهبر فهیم و بصیرمان هستیم و ان شالله با نابودی این خبیث ها راه را برای تشریف فرمایی منتقم خون فراهم خواهیم کرد... ... ... 💔 💕 @aah3noghte💕
💔 نام شهيد :  مهران   نام خانوادگي : كابلي نام پدر : حاجي عضويت : بسيجي تاريخ تولد : 1340 تاريخ شهادت : 14/2/1366 محل شهادت : ماووت عراق -  عمليات كربلاي 10   بسيار شيك پوش و اهل مسافرت بود.  ارتش ، محل خدمت سربازي اش بود ، به پايان رساند. بعد از خدمت ازدواج نمود كه ثمره ازدواجش، تولد فرزند پسرش حميدرضا بود. حميدرضا هنوز دو سالش نشده بود كه خبر رسيد ، شهيد  مهران به جبهه آمده است. كسي باورش نمي شد تا اينكه در منطقه كردستان او را ديديم. ديگر آن مهراني كه ميشناختيمش نبود. روحيه اش خيلي تغيير كرده بود. نمازهايش ، دعاهايش ، صحبت و رفتار و كردارش همه فرق كرده بود. نمازهايش خيلي با حال و با معرفت بود. كمتر حرف مي زد. ادامه عمليات كربلاي 10 در منطقه ماووت عراق بود كه بر اثر تركش خمپاره 60 بشدت زخمي شد.  او را در آمبولانس گذاشتند، هر زماني كه درد زخمها ، او را اذيت ميكرد فقط ذكرمقدس  ( ـ  ـ ) بود كه به او آرامش مي بخشيد. به اورژانس نرسيده، به شهادت رسيد و روح از كالبد جسم جدا شده و او نيز نهمين لاله پرپر روستاي قره تپه گرديد. پيكر مطهرش بعد از تشييع جنازه بر دوش مردم در مزار و جوار شهيدان (تاجبخش، رحمت، سيروس) به خاك سپرده شد . فرزند دومش ابوالفضل نيز ، حدودا چهار ماه بعد از شهادت پدر متولد شد. ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نبود
✍️ در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم در این قحط #آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم
✍️ به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این #معجزه جانم به لب ر
✍️ حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد ... 💞 @aah3noghte💞