شهید شو 🌷
🌷🕊🌷🕊 🕊🌷🕊 🌷🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #عاقبت_بخیر۱ اخلاص عجیبی داشت😊 خوش بیان بود و بسیار پر محبت😍.. فهم
🌷🕊🌷🕊
🕊🌷🕊
🌷🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#عاقبت_بخیر۲
بعد از سفر، با پسر عمویم بیشتر رفت و آمد کردم و او به سوالاتم جواب مےداد، بعد هم پایم را به هیئت باز کرد . و بدترین اتفاق برایم، #شهادت احمد بود😭...
دوکوهه خیلی رفتار هوشنگ را زیر نظر داشتم . همیشه حتی در آن گرمای تابستان سربند را از سرش جدا نمےکرد .
مےگفت:
"نمےدانید چقدر از ذکر #یاحسین و #یازهرا که روی این پارچه نقش بسته، آرامش مےگیرم"!!!😍
همیشه با وضو بود.
مےگفتیم:
" الان که وقت نماز نیست، وضو مےگیری"!!!😉
مےگفت:
"مگر امام خمینی نفرمود”عالم محضر خداست“، اگر اینجا محضر خداست پس باید با ادب و با وضو در این محضر باشیم"...😇
ما مےنشستیم و خیر الله(هوشنگ) برایمان از دین مےگفت .
او مثل ماهی جدا شده از آب ، قدر دین را بیشتر از ما فهمیده بود ... و حالا لذت ارتباط با خدا و دین را مےچشید . 🤗
یک روز بچه ها از او خواستند برای رزمندگان گردان حمزه از لشکر حضرت رسول(ص) صحبت کند ...
وقتی در مقابل بچه ها قرار گرفت یک دفعه زد زیر گریه و گفت:
«من کی هستم که بخوام برای شما انسان های وارسته حرف بزنم؟!
من روز اول گفتم که در آبادان بودم حالا از خدا و شما مےخواهم مرا عفو کنید من قبل از این اصلا جبهه را ندیده بودم».
همین طور مےگفت و اشک مےریخت .😭😭
روز بعد حین نماز در حسینیه حاج همت، بےهوش شد و افتاد!!!
وقتی به هوش آمد رفتم سراغش، حرف نمےزد اما وقتی اصرار مرا دید گفت:
"همان حالتی که در حرم امام رضا ع ایجاد شد دوباره برایم پیدا شد و از حال رفتم"...😊
عملیات #والفجر۸، اولین و آخرین عملیات #خیرالله_افشار بود...
او رفت و اولین شهید #گردان_حمزه لقب گرفت...
#پایان_داستان_عاقبت_بخیر
#نسئل_الله_منازل_الشهدا
#اختصاصےکانال_آھ3نقطه
📚...تاشهادت
💕 @aah3noghte💕
#ڪپے 📛
💔
شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: « #السلام_علیڪ_یا_اباعبدالله»
امام جماعت واحد تعاون لشگر ۲۷ رسول (ص) بود بهش میگفتند حاج آقا #آقاخانی
روحیه عجیبی داشت...
زیر آتیش سنگین عراق در #شلمچه شهدارو منتقل میکرد عقب
توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش را جدا کرد😱
من چند قدمیش بودم...
هنوز تنم میلرزه وقتی یادم میاد از سر بریده اش صدا بلند شد:
«السلام علیک یااباعبدالله»
راوی: جواد علی گلی- همرزم شهید
فرازی از وصیت نامه شهید:
"خدایا من شنیدم که امام حسین(ع) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود
من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده، من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمیدانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا از مرگم قرآن بخوانم
ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر #یاحسین #یاحسین باشد...
#شب_زیارتی_ارباب
#یادشھداباصلوات
#آھ_اےشھادت
💕 @aah3noghte💕
💔
به جناب عشق گفتم :
تو بیا دوای ما باش
که به پاسخم بگفتا :
تو بمان و #مبتلا باش..
عشق، درمانی ندارد جز #وصل❤️
و #شھید...
آنکه با چهره ای گلگون از خون سرخش
به دیدار معشوق شتافته
در این میانه چقدر رندانه
چه عاشقانه
و چقدر زیرکانه
ره صد سالهء پیرمردان سپیدموی را یڪ شبه پیموده...
و یقین بدان
این راه، جز با عشق حسینِ فاطمه
طیّ نخواهد شد...
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
مےگویند:
"در بندِ ڪسے باش که در بند حسین است..."
و شھدا دل، در بند کمند #حسین داشتند
آنقدر خالصانه نوکری کردند
که به چشم ارباب، آمدند
و حالا هر شب جمعه
دور ارباب جمع مےشوند...
راستی...
جواد... کجا میونداره این شبا؟؟
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
از صبح تا حالا یه مطلبی رو خوندم
مدام به فکر #تُ هستم
با آن غیرت عباسےات
خواندم:
"به عمهاش گفت:
چیزی بدهید سرم را بپوشانم
شنید: عمّتُکَ مثلُک ...
#السلام_علیک_یا_سیدتنا_رقیه"
کاش جواد این جمله را جائی نشنیده باشد😔
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 مےگویند: "در بندِ ڪسے باش که در بند حسین است..." و شھدا دل، در بند کمند #حسین داشتند آنقدر خالصا
💔
تو هیئت
مداح میگه:
"عکس جواد رو بیارین بالا... این جواد، میوندار هیئت بوده"
مےبینی جواد؟!
هنوز داری میونداری میکنی
جواد!
من میونداری بلد نیستم
اما دوست دارم
بعدِ رفتنم،
یادم کنن تو عزاداریا
تو چیکار کردی جواد؟
یک گوشه چشمی، به منِ نابلدِ ناشیِ در راه مانده...
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#نریمان_پناهی
#حضرت_نریمان
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 مےبینی رفیق؟ وقتی بهم مےگن ما تو را به #جواد مےشناسیم وقتی منو به تو میشناسن یعنی حواسمو جمع کنم
💔
هر روز این راه را طی مےکنم
مےآیم پیشت
مےمانم
روضه ای هست و یاد ارباب، پیش تو
هنگامه رفتن
اما پاهایم یاری نمےکنند برای برگشت...
زمزمه مےکنم:
"کاش هنگامه جان دادن،
یا آن زمان که #تنھاےتنھا
زیر خروارها خاک،
بر بےکسےام گریانم
تو بیایی و بگویی
#من_هستم...نترس"
مےدانم به برکت حضور تو
#ارباب، تنهایم نمےگذارد....
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 هر روز این راه را طی مےکنم مےآیم پیشت مےمانم روضه ای هست و یاد ارباب، پیش تو هنگامه رفتن اما پاه
💔
مےدانی ارباب...
من فقط ادعای دوست داشتنت را دارم😔
اگر عاشق واقعی بودم
جوری زندگی مےکردم که تو مرا ببینی و خریدار شوی
من اگر عاشق بودم
مثل این #شھدا مےشدم
عاشق واقعی اون مـَرده که از همه غیر تو دل بڪَنه
اونی که قید #همه زندگیشو واسه #نگاهت بزنه...
منِ بیچاره نمےخواهم دلتان را خون کنم
نمےخواهم با گناهانم
غیبت منتقم خون شما را عقب بیندازم...
اربابم!
در این شبهای عزادارےات کمک کن
مثل #زهیرت... دیگر نباشم آنکه هستم...
جان مادرتان!
نگاهی که به قلب زهیر انداختید
و او چون پروانه ای، شیدایتان شد
به این قلب ویران شده بیندازید
من از شرمنده شدن پیش مادرتان، سخت مےترسم😭😭
#مددی_یا_ارباب...
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#زیارت_مجازی
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
ما قبرستان نشینان عادات سخیف،
باید جایی را داشته باشیم
که از روزمرگی این شھرِ دنیازده، دورِمان کند...
کسی باید باشد برای بےپناهیِ قلبهایمان
در این آماج تیرهای گناه..
من تو را یافته ام ای #شھید!
همانکه یادت
سپر امانِ مےشود در این نبردِ آخرالزمانیِ شیاطین و قلب شیعه
و مزارت را، آرام و قرارِ این قلب بےقرار دیده ام
من #تو را یافتم ای شھید
آنکه بوی عطر سیب حرم حسین فاطمه
حوالیِ حرمش مےوزد...
عنایتی...
رحمی...
نگاهی...
#مددی_یا_ارباب...
#شھیدجوادمحمدی
#مبتلایم_کرده_ای_در_این_هیاهو
#یاحسـین❤️
#تربت_هر_شھید نَمی از خاک کربلا دارد...
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#قیامت
#حسرت
#رفاقت
#شھدادستگیرند
#شھادت
#حسرت
#شفاعت
#جامانده
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
#پروفایل
💕 @aah3noghte💕
#زیارت_مجازی
#انتشارحتماباذکرلینک
چون چاره نیست میرم و میگذارمت
ای پاره پاره تن به خدا میسپارمت......
#خون_خدا
#یاحسین🏴🏴
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
اینجا کربلاست...
نه!
بگذار بهتر بگویم
اینجا هنوز... بعد از هزار و چندصد سال که از شھادت برادر گذشته
صدای #وازینباه ِ عباس به گوش مےرسد
هنوز مےشود غیرت ابالفضل را در بین الحرمینش به نظاره نشست
من چه گویم
اینجا روضه مجسم است
اینجا نیاز نیست مداح بخواند برایت
تو خودت نگاه میکنی به حرم سقا
آتش مےگیری
مےسوزی
و باز...
شرمنده مےشوی که چرا زنده ای اما نمےتوانی همچو عباس،
امام زمانت را یاری کنی...
اینجا کربلاست
اینجا بین الحرمین است
اینجا عباس، هنوز علمداری مےکند...
#وازینباه
#علمدار
#عباس
#یاحسین
#یا_حسین
#غیرت
#برادر
#آھ_ارباب
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
دکترها تعریف میکردند ۳بار پسرم از هوش رفت و هر سه باری که به هوش مےآمد ذکر #یازهرا و #یاحسین مےگفت ولی بار سوم چنان یاحسینی گفت که ناخودآگاه همه وسایل از دستمان رها شد و همگی زدیم زیر گریه...
به نقل از مادر #شهید_امیرحسام_ذوالعلی
همون شهیدی که فتنه گران در سال ۸۸ ماشینش را دوره کردند...
#فتنه۸۸
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
ما را به سخت جانی خود، این گمان نبود...
صبح جمعه بعد از دیدن خبر شهادت #سردار، فقط #یاحسین مےگفتم و اشڪ بود که از چشمانم مےچکید...
نه ضجه مےزدم
نه هق هق
فقط اشکها بےصدا قطره قطره مےچکید
قلبی که سوخته ، خوب مےفهمد این حرفم را
...
دیروز هم
موقع خواندن نماز #آقاسیدعلےجان
بےاختیار اشک هامان جاری شد
نمازی که سراسر، روضه خوانی بود
درد دل پدر با پسر بود
برادر با برادر
هر چه بود روضه مجسّم بود
از "بعد از #تو، خاک بر سر دنیا..."
تا "الآن کمرم شکست..."
بگذار نگویم...
...
امروز ولی از صبح
بغض دارد خفه مان مےکند
این بغض ها تمامی ندارند
این اشڪ ها خشک نمےشوند
تا اینکه شجره ملعون و خبیث صهیونیست در منطقه قلع و قمع شوند
ما با دلی پر از کینه از امریکا و اسرائیل و آل سعود ، منتظر فرمان رهبر فهیم و بصیرمان هستیم
و ان شالله با نابودی این خبیث ها
راه را برای تشریف فرمایی منتقم خون #حسین فراهم خواهیم کرد...
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی...
#دلشڪستھ_ادمین... 💔
#ڪپےپیگردالهےدارد
💕 @aah3noghte💕
💔
نام شهيد : مهران
نام خانوادگي : كابلي
نام پدر : حاجي
عضويت : بسيجي
تاريخ تولد : 1340
تاريخ شهادت : 14/2/1366
محل شهادت : ماووت عراق - عمليات كربلاي 10
بسيار شيك پوش و اهل مسافرت بود.
ارتش ، محل خدمت سربازي اش بود ، به پايان رساند. بعد از خدمت ازدواج نمود كه ثمره ازدواجش، تولد فرزند پسرش حميدرضا بود. حميدرضا هنوز دو سالش نشده بود كه خبر رسيد ، شهيد مهران به جبهه آمده است. كسي باورش نمي شد تا اينكه در منطقه كردستان او را ديديم.
ديگر آن مهراني كه ميشناختيمش نبود. روحيه اش خيلي تغيير كرده بود.
نمازهايش ، دعاهايش ، صحبت و رفتار و كردارش همه فرق كرده بود.
نمازهايش خيلي با حال و با معرفت بود. كمتر حرف مي زد.
ادامه عمليات كربلاي 10 در منطقه ماووت عراق بود كه بر اثر تركش خمپاره 60 بشدت زخمي شد.
او را در آمبولانس گذاشتند، هر زماني كه درد زخمها ، او را اذيت ميكرد فقط ذكرمقدس ( #یاحسين ـ #يامهدي ـ #يازهرا) بود كه به او آرامش مي بخشيد.
به اورژانس نرسيده، به شهادت رسيد و روح از كالبد جسم جدا شده و او نيز نهمين لاله پرپر روستاي قره تپه گرديد.
پيكر مطهرش بعد از تشييع جنازه بر دوش مردم در مزار و جوار شهيدان (تاجبخش، رحمت، سيروس) به خاك سپرده شد .
فرزند دومش ابوالفضل نيز ، حدودا چهار ماه بعد از شهادت پدر متولد شد.
#شهید_مهران_کابلی
#شهید_دفاع_مقدس
#زندگی_نامه
#سالروزشهادت
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#jihad
#martyr
💔
مثل یك دیوانه و چشم انتظار فصل عشق
مےشمارم روز و شب را تا محرم #یاحسين...
#پروفایل😍
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
💞 @aah3noghte💞
💔
#یاحسین|ع|
یک زمان از گریه آسایش ندارد چشم من
تا شنیدم...
اشک های من دوایت میشود
#اللهمارزقنازیارتالحسینعلیهالسلام
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپارههای #داعش نبود
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هجدهم در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نوزدهم
به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
شهید شو 🌷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب ر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
#قسمت_پایانی
حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞