💫شهیدشاهرخ ضرغامشهیدمغفوری💫
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (8) 🌺 #ورزش (#راوی : آقای رضا کیانپور) تو
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (9) 🌺
.
#پل_کارون
(#راوی : آقای عباس شیرازی)
.
.
.
بالاتر از چهارراه جمهوری، نرسیده به چهارراه اميراکرم، #کاباره ای بود به نام"پل کارون" بيشتر مواقع بعد از #ورزش با #شاهرخ به آنجا می رفتيم.
هميشه چهار يا پنج نفر به دنبال شاهرخ بودند. هميشه هم او رفقا را مهمان می کرد.
صاحب آنجا شخصی به نام ناصرجهود از يهوديان قديمی #تهران بود.
يک روز بعد از اينکه کار ما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کرد و خيلی آهسته گفت: اين جوانی که هيکل درشتی داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟!
گفتم: شاهرخ رو میگی؟ اين پسر ورزشکار و قهرمان کُشتيه، اما بيکاره، #گنده_لات محل خودشونه، خيلی ها ازش حساب میبرن،اما آدم مهربون و خوبيه.
گفت: صداش کن بياد اينجا. شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره!
آمد کنار ميز ناصر،روبروی او نشست.بعد با صدای کلفتی گفت: فرمايش؟!
ناصرجهود گفت: يه پيشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون، هر چی می خوای به حساب من می خوری، روزی هفتاد تومن هم بهت می دم، فقط کاری که انجام میدی اينکه مواظب اينجا باشی...
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعنی چيکار کنم؟!
ناصر ادامه داد: بعضی ها ميان اينجا و بعد از اينکه می خورن، همه چی رو به هم می ريزن. اينها کاسبی من رو خراب می کنن، کارگرهای من هم زن هستن و از پس اون ها بر نميان. من يکی مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدم ها رو بندازه بيرون.
شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمی فکر کرد. بعد هم گفت: قبول...
از فردا هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشسته بود. هيکل درشت، موهای فر خورده و بلند،يقه باز و دستمال يزدی، او را از بقيه جدا کرده بود.
يکبار برای ديدنش به آنجا رفتم. مشغول صحبت و خنده بوديم که ديدم جوان آراسته ای وارد شد. بعد از اينکه حسابی خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد.
شاهرخ بلند شد و با يک دست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت: می بينی،#اينها_جوونای_مملكت_ما_هستن!
.
.
#لطفا_در_پخش_زندگی_این_شهید_بزرگوار_بنده_را_یاری_کنید...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.
.
#ادامه_دارد...
.
.
💫شهیدشاهرخ ضرغامشهیدمغفوری💫
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (9) 🌺 .#پل_کارون (#راوی : آقای عباس شیرازی) بالاتر از چهارراه جمهوری، نرسیده به
#کی_بشود_حر_بشوم_توبه_مردانه_کنم
#شھید_شاهرخ_ضرغام (10)
ناصرجهود گفت: يه پيشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز میای کاباره پل کارون، هر چی می خوای به حساب من می خوری، روزی هفتاد تومن هم بهت می دم، فقط کاری که انجام میدی اينکه مواظب اينجا باشی...شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعنی چيکار کنم؟!
ناصر ادامه داد: بعضی ها ميان اينجا و بعد از اينکه می خورن، همه چی رو به هم می ريزن. اينها کاسبی من رو خراب می کنن، کارگرهای من هم زن هستن و از پس اون ها بر نميان. من يکی مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدم ها رو بندازه بيرون.شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمی فکر کرد. بعد هم گفت: قبول...از فردا هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشسته بود. هيکل درشت، موهای فر خورده و بلند،يقه باز و دستمال يزدی، او را از بقيه جدا کرده بود.يکبار برای ديدنش به آنجا رفتم. مشغول صحبت و خنده بوديم که ديدم جوان آراسته ای وارد شد. بعد از اينکه حسابی خورد، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد.شاهرخ بلند شد و با يک دست، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت:میبينی،
#اينها_جوونای_مملكت_ما_هستن!
#ادامه_دارد..