شهیدشاهرخضرغاموشهیدعبدالمهدیمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (43) 🌺 .#ماجرای_گوساله ۱ #هر_جور_میتونيد_فرار_کنيد (#راوی : قاسم صادقی) .دهم
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (44) 🌺
#ماجرای_گوساله 2
#ساعت_پنج_عصر
(#راوی : قاسم صادقی)
.ظهر همان روز خودم را به نيروهای شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روستاهای جنوبی رسيديم. در گوشه ای در ميان خانه های مخروبه مشغول استراحت شديم. از ناهار هم خبری نبود. شاهرخ گفت: خيلی گُشنمون شده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند. يکی از آنها برگشت و با خنده گفت: بچه ها بيایید اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!!
شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روستا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غير از اين. همه می خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود.
شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!!
سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من و يکی از بچه ها به مسجد روستا رفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمی هم نمک و... از آنجا برداشتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردند. از داخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم.
ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد. بچه ها پياز هم پيدا کرده بودند. هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصميم گرفتيم که شب را در همان روستا بمانيم. چندتا از بچه ها به شاهرخ گفتند: تو يکی از اين خانه ها تلويزيون هست می تونيم استفاده کنيم؟
شاهرخ گفت: باشه، ولی اينجا که برق نداره. يکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره.
ساعتی بعد بچه ها دور هم در حياط مسجد نشسته بوديم و مشغول تماشای تلويزيون بوديم. آن شب فيلم کُمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند.
چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا، بچه ها يک لانه مرغ را در كنار يكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت. شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اينجا ۲۴ روزه كه رفتند! بعد هم با همان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ را هم برداشتيم و با بچه ها برگشتيم. در كل دوران جنگ چنين شب و روزی برای من تكرار نشد!
#نشر_این_پیام_صدقه_جاریه_است ...
#ان_شاالله_عاقبت_بخیر_شید_و_شهید
.#ادامه_دارد...
#حر_انقلاب_اسلامی_ایران
شهیدشاهرخضرغاموشهیدعبدالمهدیمغفوری
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (43) 🌺 .#ماجرای_گوساله ۱ #هر_جور_میتونيد_فرار_کنيد (#راوی : قاسم صادقی) .دهم
🌺#شهید_شاهرخ_ضرغام (44) 🌺
#ماجرای_گوساله 2
#ساعت_پنج_عصر
(#راوی : قاسم صادقی)
.ظهر همان روز خودم را به نيروهای #شاهرخ رساندم. همگی با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روستاهای جنوبی رسيديم. در گوشه ای در ميان خانه های مخروبه مشغول استراحت شديم. از ناهار هم خبری نبود. #شاهرخ گفت: خيلی گُشنمون شده چيکار کنيم☹️؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند. يکی از آنها برگشت و با خنده گفت😂: بچه ها بيایید اينجا، اينو ببينيد.
ترکش خورده تو پاش!!
#شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روستا، توقع ديدن هر مجروحی را داشتيم غير از اين. همه می خنديدند😂. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پای يک گوساله اصابت کرده بود.#شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!!سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من و يکی از بچه ها به مسجد روستا رفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمی هم نمک و... از آنجا برداشتيم. بچه های ديگر هم هيزم آوردند. از داخل يکی از خانه ها هم مقدار زيادی نان خشک پيدا کرديم.ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد. بچه ها پياز هم پيدا کرده بودند. هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصميم گرفتيم که شب را در همان روستا بمانيم. چندتا از بچه ها به #شاهرخ گفتند: تو يکی از اين خانه ها تلويزيون هست می تونيم استفاده کنيم؟شاهرخ گفت: باشه، ولی اينجا که برق نداره. يکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره.ساعتی بعد بچه ها دور هم در حياط مسجد نشسته بوديم و مشغول تماشای تلويزيون بوديم. آن شب فيلم کُمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند.چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند. هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا، بچه ها يک لانه مرغ را در كنار يكی از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت.#شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اينجا ۲۴ روزه كه رفتند! بعد هم با همان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ را هم برداشتيم و با بچه ها برگشتيم. در كل دوران جنگ چنين شب و روزی برای من تكرار نشد!
#ادامه_دارد💐