حین مناظره، کانال حسین دارابی رو هم دنبال کنید، جالبه 👇👇
@hosein_darabi
پیام #ارسالی_اعضا ی خانواده
👇👇
دیروز تشییع جنازه ی پدر یکی از دوستان بود. یکی از همسایه های خیلی قدیمی رو دیدم که خونهشون جای نون سنگکی بود فروختند و خیلی سال پیش رفتند فامیلیشون غلامحسینی بود.
تا من و دید شروع کرد از سعید یاد کردن که آره یادش بخیر. اون زمان که برا نیمه شعبان کل خیابون رو چراغونی کرد.
پیش خودم گفتم ای بابا! می گن این سعید خودش اومده ها...🤣🤣
#پی_نوشت؛
بنده خداها فکر می کنند ما بالاجبار می خوایم یاد سعید را زنده نگهداریم، تازه متوجه شدند این کانال هم که نباشد یه جایی یه کسی که اصلا در جریان کانال هم نیست می یاد و یاد او را زنده می کند و سعید دست از سرشان بر نمی دارد😅... کار، دست خودشه
@shalamchekojaboodi
اینم رو نمایی از یه عکس دیگه و حاشیه ای که یکی از دوستانش پای این عکس زد؛
داداشمون سلفی میگرفت اون زمون که سلفی مد نبود.
#عکس_سعید
@shalamchekojaboodi
خاطرات شهید سعید شاهدی عمدتاً برمی گردد به هیئت عشاق الخمینی(ره) که شهید بزرگوار شاهدی و خدا سلامت بدارد حاج اکبر طیبی خیلی زحمت کشیدند تا این هیئت راه بیفتد.
اوایل، هیئت را توی خونهها می انداختند. یک روز من دیدم اکثریت بچههای بسیج، هیئت را توی خونههاشون انداختند و توی خونه ما نیفتاده.
به خاطر همین رفتم خدمت شهید شاهدی و گفتم من میخواهم هیئت منزل ما هم باشد. گفت روز دوشنبه فلان تاریخ، هیئت منزل شما برگزار می شود.
یادم می آید آن شب حاج اکبر و حاج محسن، سخنران هیئت نیامدند و تا هیئت شروع شود مهتابیِ خونه مون هم خاموش شد.
هرکاری کردم روشن نشد و من ازخجالت از هیئت زدم بیرون. صدای بچهها بیرون می آمد و خیلی از هیئتی ها ناراحت بودند.
خدا رحمت کنه سعید شاهدی را برگشت گفت فکر کنید شام غریبانه
وقتی هیئت تمام شد و بچه ها رفتن، مهتابی خود به خود روشن شد. گفتم خدایا می خواستی من خجالت بکشم؟! تا یه مدت هر موقع سعید را می دیدم خودم را بین بچهها مخفی می کردم.
راوی؛ آقای بهرام #میهن_آبادی
#خاطرات_سعید
______________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یادمه طبقه سوم می نشستیم و آبگرمکنمون طبقه همکف بود. داداش سعید میخواست بره حموم و به من گفت برو ببین درجه آبگرمکن رو چنده؟
منم رفتم پایین و نگاه کردم دیدم رو درجه ۳۰ هست. از پایین بلند گفتم سعیییید! رو سی هست.
دیدم یهو بدو بدو اومد پایین و رفت دم در حیاط. بعد برگشت تو خونه به من گفت پس کو؟ گفتم کی؟ گفت مگه نگفتی طوسی هست؟!
زدم زیر خنده و گفتم آبگرمکن رو ۳۰ هست.
نگو داداش سعید چون یه دوست داشت به اسم آقای حسین طوسی که گهگداری میومد دم خونه، فکر کرده بود من اسم دوستش رو گفتم که اومده دم در 😂
این شد که نمیخواست خودش از پله ها بیاد پایین ولی با یه برداشت اشتباه، مثل جت اومد و من خیلی خوشحال شدم که تونستم بکشونمش پایین. 😂
راوی؛ #خواهر2
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
@shalamchekojaboodi
و اما در ادامه ی بارگذاری عکسهایی که تا به حال منتشر نشده، عکسی که امروز قراره رونمایی بشه یه تصویر خاص از سعیده که ان شاء الله مورد رضای خدای متعال قرار بگیره
👇👇
من یك سال و هفت ماه از سعید بزرگتر بودم و از بچگیهامون شلوغی ها و بازیهاش تو ذهنمه.
یه خاطرهای كه از بچگیمون دارم اینه که یه بار سعید منو بلند كرد كه قسمتهای ترش درخت مو را براش بچینم، یه هو تا مامانم رو دید، منو ول كرد و فرار كرد.
من هم افتادم و زیر چانه ام پر خون شد، مامانم ندید كه من زیر چانه ام چاك خورده و داره خون می یاد، داشت دعوامون می كرد كه چرا اینا رو می چینید.
________
بعدا هم که سعید کمی بزرگتر شد، از شلوغبازیهاش این یادمه که تو سن ۱۳، ۱۴ سالگی گاهی اوقات چادر سرش می كرد و صندلی می گذاشت، ادای خانم جلسه ای ها رو در می آورد و یا چادر روی دوشش میانداخت و مثل این آخوندا که تو مجلس زنونه روضه می خونند، می نشست و سخنرانی می کرد.
یادمه بعد از عروسی یكی از فامیلها صندلی گذاشته بود، یه چادر هم روی دوشش انداخته بود و هی می گفت خانوم شما اینو بگو، خانوم شما اونو بگو و اینقدر ادا در آورد که اشک همه رو در آورده بود از خنده😂
راوی: #خواهر1
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
📝 سلام
از اینکه خیلی وقتها در خیلی پیامها این مطلب دیده میشه که انگار شهید سعید، حضور داره و نگارنده، هنگام نگارش پیام یا خاطره، از احساس اینکه سعید حضور داره و یا اینکه خیلیهامون مدعی هستیم با این کانال حالمون خیلی عالیه.
میخوام بگم امروز هم سعید با من آمد به دفتر رئیس تبلیغات اسلامی شهرستانمون. البته یه کوتاه از بیوگرافی شهرستان براتون بگم؛
بعداز جنگ معمولا در همه شهرها و روستاها، همه ساله یکروز را بعنوان یادواره شهدا (سالگردشهدا) مراسمی به عنوان یادبود شهدای آن روستا یا شهر برگزار میشه. روستایی که ما هستیم، با ۲۹ شهید، از توابع طالقان میباشد و
ریا نباشه حقیر و چند تن از بستگان کارهای مقدماتی منجمله نصب بنرو جوشکاری تابلو.و.... انجام میدهیم.
امروز هم قسمت شد برای یکسری کارهای اولیه مراسم ،به مرکز شهرستان دفترتبلیغات اسلامی برویم. آنجا بود که با مدیر این دفتر که ایشان روحانی هستن چند دقیقه ای صحبت شهدا و تشکیل مراسم و راهنماییهایی را انجام دادن.
در این لحظه بود که شهید سعید هم اعلام حضور کرد و من از کانال شلمچه میگفتم و جَو یک حالی پیدا کرده بود که قابل وصف نیست.
وقتی عکس کانال را به حاج آقا نشان دادم، ایشان گوشی مرا گرفت و عکس سعید را بزرگ کرد و وقتی واضح عکس را دید خیلی منقلب شد و متوجه بُغضی که در گلو داشت شدم. گفت عکس خیلی شهیدی است و متذکر شد عکس این بزرگوار کاملا میگوید که سرانجامش به شهادت ختم میشده و چقدر تعریف از زیبا رویی آقا سعید کرد.
در کل میخواهم بگویم سعید همه جا هست.ما اگر گاهاً فراموش میکنیم، خدارا شکر شهدا فراموشمان نمیکنند. روح بلندش شاد یادش گرامی باد.🌺🤲🌺
پیام آقای ناصر #سلطانیان
#زندگی_با_شهید
@shalamchekojaboodi
خوشا آنانکه در این عرصه خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند
خوشا آنانکه از پیمانه دوست
شراب عشق نوشیدند و رفتند
خوشا آنان که در راه عدالت
به خون خویش غلتیدند و رفتند
خوشا آنان که بذر آدمیت
در این ویرانه پاشیدند و رفتند
#دستنوشته_سعید
@shalamchekojaboodi
پزشکیان وقتی فاضلی عصبانی شد و میکروفن رو کوبید زمین باید میگفت:
وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ ۗ وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
#حسین_دارابی
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
پنج شنبه ۱۷ اسفند ۴۰۲ قرار بود برم شمال کار معطل مونده انشعاب آب رو پیگیری کنم.
پس از مدتها بلاتکلیفی در اوج ناامیدی حدود ساعت ۱۱ رفتم اداره آب منطقه
(راستی همون ایام متوجه شدم اونجا منطقهای بوده که بعد از تجویز پزشکِ مادر مصطفی صدرزاده، شهید در دوران نوجوانی اونجا زندگی میکرده)
همینکه خواستم بپیچم توی کوچه اداره آب، یهویی به سعیدجان متوسل شدم و کار اون روزم رو به ایشون واگذار کردم.
البته میدونستم روز تولدش هم هست❤
آقا کاری که ظرف چند ماه انجام نمیشد چنان با سرعت ردیف و رله شد که هم خودم و هم کارمندای اونجا از این وضعیت تعجب کرده بودند.
ضمنا مبلغ ۵ میلیون جریمه که قرار بود پرداخت کنیم هم حذف شد.
هر مرحله کار که پیش میرفت با چشم دلم یه چشمک به سعیدجان میزدم و یه لبخند تشکرآمیز هم نثارش میکردم.
اصلا هر مرحله کار رو توی دو لایه میدیدم.
یه لایه همون اتفاقات عادی و جاری بود و لایه دوم که بالاتر و برتر بوده، جریانات رو با حضور خود آقاسعید میدیدم که با یه اطمینان خاص و لذت بخشی هم همراه بود.
خلاصه کارمون ظرف یکی دو ساعت آخر وقت ۵شنبه به اتمام رسید و چند روز بعد آب ساختمون وصل شد.
حالا هر بار که چشمم به آب بیفته یاد سعید میفتم.
این گونه یادآوری همیشگی چیزی شبیه همون شب جمعهای هست که کنار استخر کانون، نکتهای یادمون داد که همیشه بیادش باشیم.❤❤
#ارسالی_اعضا
#زندگی_با_شهید
@shalamchekojaboodi