یادم می یاد سال ۶۹ آخرای جنگ و یا پایان جنگ بود که لشگر۲۷ پادگان ولیعصر را تحویل داده بود و آمده بود به این پادگان جدید که انتهای پیروزیه و الان هم هست... ( ادامه)⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
یادم می یاد آخرای جنگ و یا بعد از جنگ بود که لشگر۲۷، پادگان ولیعصر (عج) را تحویل داده بود و آمده بود به این پادگان جدید که انتهای پیروزیه و الان هم هست.
لشگر رفته بود داخل ساختمان اسبدوانی قدیم و ما گردان ها را هم فرستادند پشت اون ساختمان ها؛ تپه های سنگلاخی و اینا که زمان شاه شکارگاه بود. اونجا گردان گردان همه چادر زدیم و گفتند اینجا می خوایم تیپ را تشکیل بدیم. البته بعدا برای گردان ها هم ساختمان ساختند.
من تازه کادر شده بودم و سعید هم کادر بود. اون زمان من یه دونه جیپ رومانی داشتم که خیلی قدرت داشت و با اون می اومدم توی پادگان و چون ما اون پشت بودیم، جلوی پادگان ما رو با ماشین راه میدادن داخل.
یعنی بچه هایی که موتور یا ماشین داشتند با وسیله هاشون میاومدند، چون مسافت، زیاد بود و یه جاده بود که می رفتیم اون بالا دم چادرها.
یه روز گفتم سعید من میخوام با ماشین از پشت اون تپهها و سنگلاخها برم کمک های ماشین رو امتحان کنم. سعید گفت منم مییام.
نشست صندلی بغل من و با این جیپ از تپه رفتیم بالا. جاده که نبود تپه رو همینجوری رفتیم و از جلوی تپه که مشرف بود به اون محوطه ی چادرهای گردان خواستیم بیایم پایین که بریم سمت چادرا، خوردیم به یه قسمتی از تپه که سنگلاخی و صخره ای بود.
دیدیم خدایا ماشین نمیتونه بیاد پایین، دیگه من یه سانت یه سانت با دنده و کمک و اینا تلاش کردم که بیام پایین.
این وسط دیدم سعید درِ سمت خودشو باز کرد و رفت نشست لب صندلی. بهش گفتم دیوانه! چرا اینجوری می کنی؟ (چون دیوانه بازی زیاد درمی آورد منم بهش می گفتم دیوانه)
گفتم چرا در و باز می کنی؟ غش غش می خندید، گفتم چرا اینجوری می کنی؟! درو ببند، گفت نه تو حتما قِل می خوری، ماشین چپ می کنه روی این سنگا. میخوام اگه دیدم ماشین داره بلند میشه که قل بخوره، من بپرم پایین.😂
منم تا اینو گفت دستشو سفت گرفتم کشیدم سمت خودم، گفتم قِل بخوره تو بپری پایین؟ این حرفا نیست، یا ماشین اینجا بمونه دوتایی پیاده بریم، یا دو تامون قل بخوریم بریم پایین 😂😂
حالا من دارم می کِشمش، اونم داره از اون ور می کِشه و مییییییی خنده 😂😂
خیلی معذرت میخوام؛ هم دیوونه بود، هم لوس بود، هم باااااحال بود ، اصلا فرق میکرد با آدما، تو یه عالمی بود؛ غش غش می خندید، مسخره بازی شم درمیآورد درعین حال حواسشم جمع بود که یه لحظه بخواد اتفاقی بیفته بپره پایین.
بالاخره نگهش داشتم و از اون قسمت صخره ای یه مقدار رفتیم پایین، حالا هم واقعا ترسیده بودیم، هم خنده امونش نمی داد، من نمی دونم چرا اینقدر می خندید این بشر؟!😂
من مطمئنم گِل سعید را خداوند از تشت آدما برنداشته بود و از تشت خنده و لوس بازی برداشته بود
بالاخره اومدیم پایین، همین که یال رو رد کردیم و به سمت چادرا رسیدیم، دیگه مسیر مسطح شد و دیدیم ۷۰، ۸۰ تا از بچه ها از چادرا اومدن بیرون و پایین واستادن نگاه می کنند ببینند این دیوونهها کی ان اون بالا دارند کله ملق میشن مییان پایین؟!
اونا واستاده بودن اونجا مات و متحیر، حالا ما رسیدیم اونا ما رو دارند فحش می دن، سعید غش غش داره میخنده و منم میخندم.
یادش به خیر این خنده های قشنگش، جلوی چشمام هست. ان شاء الله که اونم یاد ما باشه.
راوی؛ آقای حسین #طوسی
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
تعدادی نیروی جدید بسیجی، اعزامی از تهران آمدند و جمعی از آن عزیزان را به عنوان سهمیه واحد تسلیحات ل۲۷ به ما اختصاص دادند، سعید و تعدادی دیگر را به زاغه مهمات مرکزی که فرمانده اش رضا مؤمنی بود فرستادیم.
فردا صبح دیدم چند نفر توسط برادر مؤمنی عدم نیاز خورده و به ما در پادگان دوکوهه عودت شدند.
یکی از آن عزیزان؛ سعید شاهدی بود که نزد من آمد و گفتم چی شده؟ گفت برادر مؤمنی گفت مگر اینجا کودکستان است! ما اینجا جعبههای سنگین مهمات، جابجا و آماده ارسال به خط میکنیم، شما توانایی این کارها را نداری و....
سعید خیلی ناراحت بود و مضطرب که مبادا بازگشت به تهران بشود.
خیلی عجیب بود در عرض چند دقیقه با شیرین زبانی وصف ناپذیر، خودش را توی اعماق وجود من جا داد بهطوریکه من عاشقش شدم
پرسیدم: از کجا آمدی؟
گفت: از مدرسه موش ها 😃
گفتم: اگر بمانی اذیت نمیشی ؟
گفت: حاجی بیخیال! ما رو دست کم گرفتیا ...
در پایان، حرفی زد که من به شدت در فکر فرو رفتم، چون قبلا هم عزیزانی با شیرینی و جذابیت خاص او دیده بودم با فرجامی تلخ و شیرین ....
به من گفت: برادر رحمت! اگر منو نگه داری، من قول میدم شفاعتت کنم 😔
جالب اینه که نگفت اگر شهید بشم، شفاعتت میکنم، بلکه مستقیم گفت شفاعتت میکنم.
راستش من از این حرف لرزیدم و عاشقش شدم. دیگه با هم خیلی صمیمانه رفیق و برادر شدیم و بعدها در مناطق مختلف کارهایی کرد که حتی از من و رضا هم برنمیآمد.
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
#خاطرات_رضا
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۹ بهمن سالروز شهادت شهید #حسن_باقری؛ مغز متفکر اطلاعات و عملیات گرامی باد
هدیه به روحش #صلوات
@shalamchekojaboodi
چون سعید از نزد برادر رضا عدمنیاز خورده بود و از طرفی من اعتقاد داشتم سعید باید بماند و توانایی های خودش را به مرور در جنگ بروز بدهد و توانمند بشود، اورا نزد خودمان در دفتر واحد تسلیحات نگه داشتیم.
علت نگه داشتن سعید نزد خودمان چند دلیل داشت؛
اول اینکه؛ او به واسطه دل پاکش در عمق وجود ما جای گرفته بود.
دوم اینکه؛ رضا فرماندهی جدی، منظم و صریح بود و چون سعید را برگردانده بود، من جرأت نداشتم مجددا سعید را نزد او بفرستم، چون میدانستم ناراحت میشود.
سوم اینکه؛ میخواستم سعید پیش خودمون باشه و اگر بشود کارهای دفتری سبکتری به او واگذار کنیم.
اما بعد از یک سفر به منطقه کارون و بهمنشیر، نظرم نسبت به سعید عوض شد و اورا بسیار توانمند، با استعداد، پر تلاش و خستگی ناپذیر دیدم؛ نوجوانی با قابلیت های بسیار بالا و انرژی وصف ناپذیر و در عین حال اهل تعبد و بندگی خدا و ...
به طوری که حقیقتا من به او حسادت میکردم... ( ادامه دارد)
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
_____
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
در اولین سفرمان با سعید جهت سرکشی به زاغه های مهمات مان در مناطق عملیاتی کارون و بهمنشیر، اتفاقات جالبی افتاد.
اولا ماشین توی راه پنجر شد. سعید کمککرد و آنقدر سریع جک زد زیر ماشین و زاپاس رو جا انداخت که انگار ۲۰ ساله شاگرد آپاراتی بوده.
واقعا برای من جای تعجب بود و فکر نمیکردم سعید با این جثه ضعیف و نحیف، توانایی چنین کاری داشته باشه.
در ادامهی راه ماشین خراب شد و با یک پیچگوشتی و آچار فرانسه پرید بالای ماشین و آنقدر ور رفت تا ماشین را روشن کرد.
به بهمنشیر و کارون که رسیدیم بار مهمات توپخانه، زرهی و ادواتی رسیده بود و بچه ها داشتند تخلیه میکردند. سعید بلافاصله چفیه اش را به کمرش بست و رفت قاطی بچه ها و شروع به کار کرد.
البته همراه با ذکر گفتن که این را سعید به کار بچه ها اضافه کرد. فریاد میزد؛ یا حسین ... یازهرا ... و همه تکرار میکردند.
من در آن سفر فهمیدم که پشت این جثه کوچک و ضعیف ، کوهی از اراده و خلاقیت خوابیده و به خودم گفتم چه خوب شد سعید را نگه داشتم و عدم نیاز نزدم تا برگردد تهران. او از مردان بزرگ دفاع مقدس خواهد شد...
خدایی سعید از جمله کسانی بود که ره صد ساله را یک شبه پیمود.
راوی؛ آقای رضا #رحمت
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
هدایت شده از صبح حسینی
اول صبح بگویید حسین جان رخصت
تا که رزق از کرم سفره ارباب رسد
🌴🌴🌴
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین (علیهالسلام )
https://eitaa.com/sobhehoseini
سعید یه طوری بود که ما دوست داشتیم بیشتر از بقیه باهاش رفاقت داشته باشیم و سر رفاقت با او رقابت بود.
با اینکه با خیلیها ارتباط صمیمی داشت و ممکن بود فکر کنی تو را از یاد برده، ولی بازهم حواسش به همه بود.
یکی دو سال آخر آقاسعید، من سرباز بودم و معمولا با موتور خودم میرفتم پادگان. مدتی بود موتورم اساسی خراب شده بود و داده بودم برای تعمیر و درست شدنش طولانی شده بود.
سعید بهم گفت میخوای صبحها باهم بریم؟ منم از خداخواسته قبول کردم. گفت پس هر روز مثلا ساعت ۵ یا ۶ صبح باید بیای جلوی بیمارستان ضیائیان.
آقا ما بعضی روزها میرسیدیم سرقرار
بعضی وقتا هم خواب میموندیم.
بهش میگفتم برای تو کلا یه گاز و دوتا دندهس، بزن بیا تا دم مسجد بابالحوائج، نزدیک خونه مون دیگه.
میگفت: نه تو پررو میشی، یادت نره تو یه سربازی، تا همین جاش هم دارم بهت لطف میکنم.
هرچند این حرفش از ته دل نبود و اون روزایی که خواب میموندم از دور میدیدم یه چراغ موتور سوسوزنان داره با دنده یک از سمت بیمارستان می یاد پایین، منم یه کم میدویدم که خیلی بیخیال نشون ندم.
بعدشم ترک موتور آقاسعید توی اون سرمای زمستون یخ میکردیم تا برسیم انتهای بلوار آهنگ که منو پیاده کنه و بعد خودش برود سمت محل کار.
راوی: آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
سعید عین یه برادر بزرگتر برای ما بود. تیپ و لباس پوشیدن سعید برای ماها که ۴، ۵ سالی ازش کوچکتر بودیم، شده بود یه الگو.
پیراهنهای یقه ملایی معروف اون موقع، پاگندار یا بدون پاگن
عمدتا" رنگهای کرم که خیلی هم بهش میاومد یا رنگهای سبز و یشمی.
شلوارش هم معمولا نظامی و بسیجی شش جیب بود. همیشه هم دوتا جیب بغلش پر بود و فکر میکردیم همه چیزی توش پیدا میشه؛ از دستمال بگیر تا سیم و ابزار و غیره
من از اورکتهای سربازی که به رنگ زرد میزد خوشم نمیاومد، برعکس اورکت کرهای که یادگار جبهه و جنگ بود رو خیلی دوست داشتم.
سعید انگار این موضوع رو فهمیده بود. یه روز خیلی راحت اورکت کرهای خودش رو درآورد و بهم بخشید. البته توضیح داد که این اورکت مال شهید رضا مومنی بوده.
اولش تعارف کردم که نه، نمیخواد
خودت لازمت میشه و ...ولی ته دلم خوشحال بودم.
همون موقعها که هنوز سعید شهید نشده بود به عشق شهید مومنی که اصلا ندیده بودمش میپوشیدم و تقریبا همیشه باهام بود.
بعدها که سعید جون هم شهید شد، دیگه همه ویژگیهایی که برای اون لباس در ذهنم داشتم مضاعف شد.
تا مدتها میپوشیدم و کمکم داشتم انگشتنما میشدم. بچهها میگفتن چیه هنوز تو رودربایستی با سعید هستی که اینو میپوشی ؟!
الان فقط جون میده برای نماز خوندن که بندازی روی شونهت و حال کنی. فقط نمیدونم چرا موقع سجدههام که میشه، این دو تا شهید بزرگوار باهم دست به یکی میکنن و هی میخوان سرم کلاه بزارن😅
راوی؛ آقای محمود #برزه
#خاطرات_سعید
_________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi