یکروز صبح وقتی متوجه شدم خواهر بزرگتر از خودم شب قبل رفته خونه ی داداش سعید که در غیاب سعید، پیش خانوم بچههاش بمونه، منم در غفلت مامان اینا، دست خواهر کوچیکم را گرفتم و راهی شدم که هر طور شده خودمو به اونجا برسونم.
یه سکهی ۵ تومنی گذاشتم توی جیبم و پیاده راه افتادیم که از سمت چهارراه یافت آباد، برویم مهرآبادجنوبی. چند باری که با ماشین رفته بودیم، آدرس رو چشمی یاد گرفته بودم.
من حدودا ۱۲ ساله و فاطمه حدودا چهار ساله بود. اون موقع چهارراه یافت آباد یه جای خیلی بازی بود که پل هوایی نداشت و برای عبور آدم بزرگا هم سخت بود چه برسه به بچه ها.
بعدش هم تا پل ساوه یه مسیر پرتی برای پیاده رفتن بود و خود رد شدن از پل ساوه و رسیدن به بلوار زرند هم کار شاقی بود.
ولی به عشق رفتن به خونهی داداش سعید و از طرفی حسودی یا غبطه به اینکه چرا خواهرم اونجاست و من نیستم، دست در دست خواهر کوچیکم پیاده رفتیم و عین خیالم نبود.
از دم پل ساوه تا سر خیابان شهید توکلی هم یه تاکسی سوار شدیم و خواستم اون پنج تومنی رو بدم که راننده قبول نکرد و شاید هم دلش برای دو تا دختر بچه کنار خیابون سوخت.
خلاصه بیشتر راه رو پیاده رفتیم تا رسیدیم به مجتمع صابرین. ما خوشحال از این وصال و فکر کردیم احیانا بقیه هم از دیدن ما خوشحال می شن.
ولی وقتی رسیدیم، هم زنداداش هم خواهرم خیلی تعجب کردند که ما چه جوری اومدیم. خواهرم حسابی منو دعوا کرد و همون موقع از تلفن عمومی مجتمع تماس گرفت با مامان اینا و گفت اینا اومدن بیان اینجا تو راه تصادف کردند... در واقع می خواست اونا یه کم نگران بشن که چرا حواسشون به ما دو تا الف بچه نبوده.
خلاصه هر کسی به من رسید دعوا یا سرزنش کرد که چرا این کار و کردی؟! چرا این بچه رو با خودت بردی؟! اگه ماشین بهتون می زد چی و ...
سعید بعد از چند روز من رو دید و ماجرا رو هم شنیده بود. انتظار داشتم اونم یه سرزنشی کنه و یه تشری بزنه. ولی برعکس همه، یه نگاه تحسین آمیزی بهم کرد و با همون لحن قشنگ همیشگیش برگشت گفت آبجیییی! شنیدم یه کارایی انجام دادی... بعد هم زد زیر خنده ...
این برخوردش برای من مثل آبی بود روی آتیش و نه تنها دیگه از این کارم ناراحت نبودم بلکه این را جزء یکی از افتخاراتم می دونستم.😅
راوی: #خواهر3
#خاطرات_سعید
_____________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه شب دعای توسل خونه ما افتاده بود و اون موقع فکر کنم هفت هشت ساله بودم. موقع مداحی چراغها خاموش بود و آقا سعید با نور یه چراغ قوه اضطراری که اون موقع ها تازه اومده بود، از روی کاغذ داشت شعرِ مداحی میخوند.
این چراغ، یه سیم و دوشاخه داشت که پشت یه کمد تو پریز بود و آقا سعید هم به خاطر کوتاهی سیم، به سختی چراغ رو دستش گرفته بود.
بنده چون میدونستم اینا باطری شارژی دارن، با اعتماد به نفس رفتم در گوش آقا سعید گفتم الان سیم رو در مییارم راحت شعر بخونی، بیچاره سعید در حال مداحی کردن اشاره میکرد نکن، نکن...
من حدس زدم که نمیدونه اینا بدون برق هم کار میکنند و خیلی مصمم دستمو بردم پشت کمد و به سختی سیم رو کشیدم.
سیم کشیدن همان و تاریک شدن کل فضا همان؛ چون باطری چراغ هم خراب بود. یک دفعه سکوت همه جا رو فرا گرفت و از اونجایی که میدونستم امکان نداره تو اون تاریکی بتونم پریز رو پیدا کنم و سیم رو وصل کنم، فرار رو بر قرار ترجیح دادم و رفتم طبقه بالا قایم شدم.
همهش فکر می کردم آقا سعید چطوری داره ادامه می ده؟! حتما بعدش به پدرم میگه و ... ولی نه سعید به پدرم گفت نه بعدش تو مسجد به روم آورد.
سالها از اون خاطره حس خوبی نداشتم
ولی الان که خاطرات و شوخیهای آقا سعید رو میخونم با خودم میگم زیاد بد هم نشد. ناخواسته انتقام خیلیها رو شاید از آقا سعید تونستم بگیرم😊
راوی: آقای محمد #آقازاده
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
نزدیک عملیات بود و از اونجایی که ما تو واحد تسلیحات بودیم، زودتر از گردانها متوجه میشدیم که عملیات در پیش است... ⬇️⬇️
@shalamchekojaboodi
نزدیک عملیات بود و از اونجایی که ما تو واحد تسلیحات بودیم، زودتر از گردانها متوجه میشدیم که عملیات در پیش است، چون میبایست جلوتر تسلیحات و مهمات عملیات به لشگر منتقل میشد و درزمان مقرر در اختیار واحدها و گردانها قرار میگرفت.
من از واحد تسلیحات به یک بهانهای تسویه حساب کردم و به جای اینکه بیام تهران، رفتم کارگزینی و درخواست دادم برم گردان انصار و همین کار انجام شد.
سعید که فکر میکرد من تهران هستم، بعد از چند روزی منو تو اردوگاه کرخه دید و از دستم حسابی ناراحت شد که چرا از واحد تسویه کردم و آمدم گردان انصار؟!
کلی باهم بحث کردیم و گریه کردیم و من از سعید حلالیت طلبیدم بهخاطر اینکه دروغ گفتم. درواقع نمیخواستم برم تهران و فقط خودمو رسونده بودم گردان انصار که در عملیات حضور داشته باشم.
آقا سعید با اینکه ازمن خیلی دلخور بود، ولی قول گرفت که برای عملیات بعدی هردو بزنیم بریم تو یکی از گردانها که در عملیات حضور داشته باشیم و قول دادیم هرکداممان که زنده ماندیم دیگری را شفاعت کند.
فردای اون روزِ دیدار، گردان انصار اعزام شد به خط پدافندی مهران. یه روز حوالی ظهر که من در سنگر پیشونی با سلاح سیمینوف زوم کرده بودم روی سر یه عراقی و آماده میشدم که شکارش کنم، صدایی از تو کانال اومد؛ شهید فاضل صافی منو صدا کرد و با شوخی گفت رزمنده سادات! به درب جبهه! ملاقاتی داری.
سلاح رو زمین گذاشتم و برگشتم دیدم شهید فاضل، سعید شاهدی رو آورده تا سنگر پیشانی. آقا سعید از دوکوهه پیچیده بود و خودشو رسونده بود خط پدافندی مهران تا به برادر کوچکش سید داود سربزنه.
آنروز سعید پیش من ماند و چون شب شده بود من از شهید صافی اجازه گرفتم که تا صبح بمونه و فردا صبح برگرده دوکوهه. شهید فاضل صافی هم قبول کرد.
اون شب بعد از یه استراحت، من مجدد راهی سنگر پیشانی شدم و آقا سعید هم همراهم اومد. تا صبح دوتایی تو همان سنگر پیشانی که فقط جای شکار کردن سر عراقیها بود سپری کردیم... ( ادامه⬇️ )
راوی؛ سید داوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
______
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
شلمچه (شَلَم) کجا بودی؟
همونطور که توی سنگر نشسته بودیم، سعید سوال کرد؛ داداش چندتا کله ترکوندی؟
خب اون زمان خیلی چیزها با الان فرق میکرد و بچه های جنگ تو تقوا ازهم سبقت میگرفتند. کمی سکوت کردم و گفتم هیچی. یهو سعید با یک نگاه تیزی برگشت گفت: دروغ؟ میدونی تمام ثوابهایی که تو این سنگر کردی از دست دادی؟!
بعد با همون حالت خاضعانه و قشنگی که داشت شروع به گریه کرد و گفت هنوز ازت دلخورم که از واحد بیخبر فلنگ و بستی و در رفتی اومدی گردان. الان دروغ هم بهم میگی؟!
خب تا اون روز حقیقتش من حدود ۱۰ یا ۱۱ سر عراقی رو زده بودم، رو کردم به سعید و گفتم داداش! گریه نکن به جای تو هم زدم، یه لبخند دلنشینی روی صورتش نقش بست و گفت واقعا؟
گفتم خب آره، پرسید چندتا؟ گفتم به نیت ۵ تن آل عبا، پنجتاش به عشق خودت. آقا سعید بعد از این جمله چشماش برق عجیبی زد و با اشکی که از گوشهی چشمش جاری شده بود، چهرهای معصومانه پیدا کرد.
صبح آن روز بعد از اینکه مجدد منو مورد لطف قرار داد و گفت ازت راضی نیستم که اومدی گردان، با خنده خداحافظی کرد و برگشت دوکوهه.
از قضا چند شب بعد که قرار بود گردان انصار خط پدافند رو به گردان دیگری واگذار کنه و ما برگردیم عقب و آماده شویم برای عملیات، دستور آمد آتشبار خط فعال شود تا گردان سلمان جایگزین شوند.
در حال ریختن آتش بر روی خط عراق بودیم که من در یک لحظه از ناحیه هر دو دست مورد اصابت تیر مستقیم عراقیا قرار گرفتم و بچه ها من را با سختی از اون کانالهای تنگ و باریک عقب آوردند و با آمبولانس اعزام شدم به پشت خط.
گردان هم فردای آن شب برگشت دوکوهه.
آقا سعید رفته بود جلوی ساختمان گردان و شهید فاضل صافی رو پیدا کرده بود و سراغ منو گرفته بود. شهید صافی هم اعلام کرده بود: «دیشب سید تیر خورد و بردنش پست امداد. ما هم بعدش خط رو تحویل گردان سلمان دادیم و یکساعته رسیدیم دوکوهه.»
بعدها از خود آقا سعید شنیدم که چون نزدیک عملیات بود و نتونسته بود بیاد تهران، بدجور حالش خراب شده و بیقراری کرده بود. تا اینکه در همون عملیات خودش هم مجروح میشه و افقی برمیگرده تهران.
من که مجروح شدم، بعد از طی مسیر از ایلام به کرمانشاه و از کرمانشاه به مشهد، در نهایت از مشهد به تهران اعزام شدم و تحت مداوا و عمل جراحی قرار گرفتم.
وقتی متوجه شدم که آقا سعید هم مجروح شده، با یکی از رفقا با موتور رفتیم سمت منزل آقا سعید و وقتی همدیگه رو دیدیم مثل ابر بهار گریه کردیم، نمیدونم چرا؟ ولی تو اون زمان احوالات بچههای جنگ خیلی عجیب و ناشناخته بود. همانطور که رخسار شهدا تا به ابد ناشناخته خواهد ماند.
ای کاش داداش سعید هم سید میثم رو فراموش نکنه و شفیع من باشه در محشر. این اسم سید میثم رو آقا سعید روی من گذاشته بود.
یاد باد آن روزگاران یاد باد
راوی؛ سید داوود #امیرواقفی
#خاطرات_سعید
___________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi
یه بنده خدایی از سادات و بانیان هیئت بود و براشون یه مشکلی پیش اومده بود؛ ایشون نونوایی داشت و تو طرح تعریض خیابون، میخواستن نونواییشو ازش بگیرند و خراب کنند. ایشون هم منبع درآمدش همین نونوایی بود.
من شنیدم آقا سعید از کارش زده بود، رفته بود مجلس شورای اسلامی، با نمایندهها و دو سه نفر آشنا این ور و اون ور، درگیر شده بود که آقا! این کار را در خصوص این بنده خدا انجام ندین. ایشون از سادات هستن و نون آور دو سه تا خانواده ست و با مشکل مواجهه.
خیلی برام جالب بود؛ آقا سعید انقدر غضب کرده بوده که حتی حالش بد شده و از لحاظ جسمی به هم ریخته بود.
راوی؛ آقای علیرضا #مسلم_خانی
#خاطرات_سعید
__________
✍ کانال شلمچه کجا بودی ؟ (خاطرات شهید سعید شاهدی سهی)
@shalamchekojaboodi