#طنز_جبهه
یه روز فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع ڪرد و با صدای بلند گفت: ڪی خسته است؟😪
گفتیم: دشمن👊
صدا زد: ڪی ناراضیه؟😢
بلند گفتیم: دشمن👊
دوباره باصدای بلندصدازد: ڪی سردشه؟😣
ما هم با صدای بلندتر گفتیم:دشمن👊
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا ڪه سردتون نیست میخواستم بگم ڪه پتو به گردان ما نرسیده !!!😬😂
یه همچین رزمندههایی داشتیم ما !😌✌️
🌺🍃شادی ارواح طیبه شهدا؛سلامتی جانبازان و رزمندگان عزیزمون صلوات 🌺
#طنز_جبهه 😅
تکبیر 🤭🤔😱
سال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.😇
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»☺️
یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.😉
از آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر گفت.😱😂
جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید کردند!😂😂
#طنز_جبہہ 😅
پسرخاله زن عموی باجناق🤔
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره💣 هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر ⛺️آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض😢 گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود😔. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»😳
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم،😎 پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. 😌خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم 😁والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😅
#طنز_جبہہ 😅
شهردار👨🏻💼
گاهی میشد که آهی در بساط نداشتیم😕، حتی قند برای چـ☕️ــای خوردن. شب پنــ🧀ــیر، صبح پنــ🧀ـــیر، ظهر چند خرمـا... در چنین شرایطی طبع شوخی بچهها گل میکرد و هر کس چیزی نثار شهردارِ آن روز میکرد.
اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی😖 به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن!»😩
من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم🤓: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو میخورید بار بندازم!»🤪😂😂😂😂
🌷
#طنز_جبہہ 😅
🤣یا بخور یا گریه کن🤣
در جبهه دعای کمیل از بلند گو پخش می شد ، گوشه و کنار هرکس برای خودش مناجات می کرد. آن شب میرزایی و جعفری بالای تپه نگهبان بودند. میرزایی حدود دو کیلو انار😋با خودش آورده بود بالای تپه موقع پست بخورد😳 وقتی هنگام دعای کمیل عبارت خوانی می کردند انارها را فشرده می کرد و وقتی ذکر مصیبت و گریه بود، آنها را یکی یکی همانطور که سرش پایین بود می مکید!😂😂 کاری که گمان نمی کنم تا به حال کسی کرده باشد. به او می گفتم بابا یا بخور یا گریه کن هر دو که با هم نمی شود.ولی او نشان می داد که میشود!😆
🌸اگه لذت بردید یه صلوات بفرستید
#طنز_جبہہ😅
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟🤔
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده شروع کرد به توضیح دادن:😅
اولاْ باید وضو داشته باشی😊
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:😌
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😁
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟😶😐😑
😅😅😂😂😂😂
#خنده_حلال
#طنز_جبهه
دو تا از بچههای گردان ، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.😂
گفتم: این کیه؟!👀
گفتند: عراقی
گفتم: چطوری اسیرش کردید؟🤔
میخندیدند.
گفتند:
از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجی ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود !!
طنز جبهه🙃
بار اولم بود که مجروح می شدم و زیاد بی تابی می کردم .
یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت : چیه ، چه خبره ؟🤔
تو که چیزیت نشده بابا !!! 😳
تو الان باید به بچه های دیگه هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می کنی ؟!
تو فقط یک پایت قطع شده !
ببین بغل دستی ات سر نداره هیچی هم نمیگه ، این را گفت بی اختیار برگشتم و چشمم👀 افتاد به یه بنده خدایی که شهید شده بود !!!
بعد توی همان حال که درد مجال نفس کشیدن هم نمی داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه هایی هستن این امدادگرا !!!😂
#طنز_جبهه
#خنده_حلال #طنز
#طنز_جبهه
یکی از روزها مقداری عرق بیدمشک در #فاو به دستم رسید. مقدار زیادی یخ تدارک دیدم و شربت🍹 گوارایی درست کردم. برخلاف همیشه که در پخش شربت دست و دلبازی می کردم، 😊 این بار به خاطر تعداد زیاد نیروهای حاضر در منطقه نمی توانستم به هر نیرو بیش از یک لیوان شربت بدهم.
بوی شربت و صدای تکبیر 🗣 من که بلند شد بچه ها جلوی ایستگاه به صف شدند و یکی یکی سهمیه شربتشان را گرفتند و نوش جان کردند. 😋
ولی این شربت شیطنت 😜 بعضی ها را هم قلقلک داد. یکی از بچه ها، بار اول کلاه_آهنی بر سر گذاشت، آمد و شربتش را خورد. 😐 بار دوم به دور صورتش چفیه پیچید و دوباره شربت خورد. 😳
بار سوم کلاه_سربازی گذاشت و باز هم شربت خورد. 😒 بار چهارم بدون کلاه آمد و باز هم شربت خورد. 😬 وقتی می خواست برود خطاب به او گفتم: "این بار برو چادر سرت کن و بیا شربت بخور. 😐 😑 " بچه ها خندیدند 😂 ولی او از رو نرفت و با تعجب از من پرسید: "چه طور مرا شناختی 😅 ؟" گفتم:"پسر جان! تو فقط پوشش سرت را عوض می کنی، بقیه لباس هایت که همان است 😊 😁 😂
*⚘﷽⚘
#طنز_جبهه
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
#خنده_حلال😂
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح😁
#خاطرات
#طنز_جبهه
#طنز_جبهه😂🤣
ﺷﺐﺟﻤﻌﻪبوﺩﺑﭽﻪﻫﺎﺟﻤﻊﺷﺪﻩﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮﺳﻨﮕࢪبࢪاےدعاےڪﻤﯿﻞ📖
ﭼࢪﺍﻏﺎࢪوﺧﺎﻣﻮﺵﮐࢪﺩﻧﺪ...
ﻣﺠﻠﺲﺣـﺎﻝﻭﻫﻮﺍےﺧﺎﺻــےﮔࢪﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻫࢪکسےﺯﯾࢪﻟﺐﺯﻣﺰمہمےڪࢪﺩو ﺍشڪﻣﯿࢪﯾﺨـﺖ...😢
-ﯾﻪﺩﻓﻌـﻪﺍﻭﻣـﺪﮔﻔﺖ:اخـوےبـﻔࢪﻣﺎﻋﻄـࢪﺑﺰنـ🔮ﺛـﻮﺍﺏﺩﺍࢪﻩ
–ﺍﺧﻪﺍﻻﻥﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐
-ﺑﺰﻥاﺧـﻮے،ﺑﻮﺑﺪﻣﯿـﺪے،ﺍﻣﺎﻡﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩﺗﻮﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓
-ﺑﺰﻥﺑﻪﺻـﻮࢪﺗﺖکلےﻫﻢﺛـﻮﺍﺏﺩﺍࢪﻩ
ﺑﻌﺪﺩﻋـﺎﮐﻪﭼࢪاﻏﺎࢪﻭ ࢪﻭﺷﻦ ڪࢪﺩﻧﺪﺻﻮࢪﺕھمہﺳـﯿﺎﻩﺑﻮﺩ😳
ﺗﻮﻋﻄـࢪﺟﻮﻫࢪریختہﺑﻮﺩ😂
ﺑﭽـﻪﻫﺎهمیہﺟﺸـﻦﭘﺘﻮےﺣﺴــﺎﺑے ﺑࢪﺍﺵگࢪﻓﺘﻨﺪ…😅
#شادےࢪوحشـھداوامامشـھداصلوات📿