من اگر روضهخوان بودم برای مثل امشبی، هیچ مقدمهای نمیچیدم، هیچ ملاحظهای نمیکردم، همانطور یکهو وارد مقتل میشدم و روضهی باز میخواندم.
شب هشتم مستمعها باید بیهوا با روضه مواجه شوند تا لااقل چند نفری از هولِ مقتل غش کنند و روی دست مجلس بمانند!
نمیشود روضهی شب هشتم خواند و انتظار داشت آدمها فقط گریه کنند یا نهایت دستی به سر و صورت بکوبند، برای روضهی شب هشتم باید از جمع تلفات گرفت!
آخر چطور میشود روضهی غش کردن حسین را خواند و آدمها را غش نداد؟!
من اگر روضهخوان بودم فقط برای لحظهی وداع اباعبدالله و علی اکبر کمِکمش پنج شش نفری را غش میدادم چه رسد برای لحظهی رسیدنِ حسین بالای نعش اکبر...
بلند بلند و گریهکنان جوری که مستمع بفهمد حال روضهخوان دست خودش نیست میگفتم اسبهای جنگی تعلیم دیدهاند تا سوار زخمی خود را سمت سپاهِ خودی برگردانند، خون اکبر چشمهای اسب را بست، اسب راه را گم کرد و سمت دشمن شتاب گرفت؛ لشکر کوچه باز کرد و از دو طرف شمشیر زدنها آغاز گرفت...
هر ضرب شمشیر یک تکه از اکبر جدا میکرد، شتاب اسب هر تکهی اکبر را یک سمت صحرا پرتاب میکرد... اینجا دیگر باید روضهخوان خودش را بزند، باید فریاد بکشد، باید گریبان بدرد آه اکبر تکه تکه روی دشت پاشیده شد.... اکبر آنقدر متلاشی شد آنقدر پخش و پلا که حسین بالای سرش که رسید افتاد و همانجا غش کرد... آنقدر تکرار میکردم حسین غش کرد، حسین غش کرد، حسین غش کرد، تا مستمعها داد بزنند و نزدیک باشد که جان بدهند... حسین بالای سر اکبر جوری گریه کرده، جوری فریاد کشیده و داد برآورده که آنهمه طبل و شیپور جنگ، آنهمه سوت و کرنا، آنهمه هیاهوی لشکر یکباره فروکش کرده، صحرا یکدست ساکت شده و تا چند لحظه فقط صدای گریههای حسین به گوش میرسیده....
من اگر روضهخوان بودم شب هشتم خودم پیشتر از مستمعهایم غش میکردم تا آدمها دورم جمع شوند و روی دست بلندم کنند و بعد همانطور که داشتند من را از مجلس بیرون میبرند، هر چه رمق داشتم در خودم جمع میکردم و از بالای همان دستهایی که بلندم کرده بودند باز فریاد میزدم حسین غش کرد... و دو دستی میکوبیدم توی سرم تا همهی آنهایی که نگاهم میکردند به تبعیت از من بزنند توی سر و رویشان و داد بزنند وای حسین.... وای حسین.... آه حسین...
روضهی شب هشتم، روضهی غش کردنها و از حال رفتنهاست
روضهی محکمتر از همیشه توی سر و صورت کوفتنها
روضهی نعره زدنها و فریاد برآوردنها...
غیر از این اگر باشد حق مطلب ادا نمیشود...
آه حسین....
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به پدر و مادرهای شهدا، همانها که علیاکبرهایشان را دادند تا ما مثل امشبی آسودهخاطر و در امنیت برای علیاکبر حسین گریه کنیم.
تقدیم به همهی پدر و مادرهای داغِ جواندیده، خاصه پدربزرگ و مادربزرگ خودم که داغ دو جوان دیدند و از این دنیا رفتند... و پدر و مادر داغدار رفیقم سمیه.
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
إرباً إربا را کسی تا امروز نتوانسته معنا کند...
هیچ کس درست نمیداند إرباً إربا دقیقا باید چه محدودهای از وسعتِ یک دشت باشد؟!
از شواهد فقط همین اندازه پیداست که إرباً إربا احتمالاً باید حجمِ عظیمی از یک پراکندگی باشد!
آنقدر آشفته و آنقدر درهمریخته که برای جمع کردنش حتما باید عبایی باشد و لااقل چند ده جوانِ هاشمی...
.
.
.
.
گفته بود بند یک تسبیح را پاره کنید و یکمرتبه رها کنید، بلایی که سر دانههای تسبیح میآید میشود إربا اربا...😭
همانقدر پراکنده، همانقدر پخش و پلا، همانقدر هر جای صحرا یک تکه از گُلِ لیلا...
✍ملیحه سادات مهدوی
❌ با احترام به جهت رعایت حق مولف نشر مطالب بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست🙏🌱
@sharaboabrisham
خونی که از فرق سرت روی چشمان اسب نشست، اسب را به اشتباه انداخت، اسب راه را گم کرد....
و تو را برد تا قعر نیزهها، تا عمقِ شمشیرها، تا انتهای بغضها...
آه!
پیامبرِ کربلا!
چقدر تکثیر شدهای...
آه!
آینهی هزار پارهی پیغمبر...
چقدر شهید شدهای...
آه
گُلِ لیلا
چقدر پَر پَر شدهای...
.
.
✍ملیحه سادات مهدوی
غمت شبیه ندارد، شبیهِ پیامبر!
@sharaboabrisham
این تمثالها فقط خواستهاند حادثه را تحملپذیر کنند...
وگرنه إرباً إربا را فقط خدا میداند که یعنی چه حد از قطعه قطعه شدن، یعنی چه میزان از شهید شدن....
و فقط خدا میداند که وقتی پدر رسید، پسر چند جای دشت ریخته پاشیده بود...
آه إرباً إربای حسین...
✍ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
ممنونم از همهی آنهایی که نویسندگان را حرمت میدارند، آنهایی که امانتدارند و نوشتهها را بی نام و نشان یا به نام دیگری نشر نمیدهند.
و ممنونم از آنهایی که در تمام عمرِ نویسندگیِ من با بودنشان به من رخصت نوشتن دادند، شبیه همهی شما عزادارهایی که بلطف اباعبدالله اینجا جمع شدهاید و به بواسطهی بودنِ شماست که بزمِ قلمِ من برپاست.
.
سلام و عرض تسلیت
ممنونِ لطفِ اباعبدالله و عزادارهاشَم💚
ممنونم از همهی شمایی که این مدت اینجا بودید و با پیامها و محبتهاتون من رو به نوشتن مشتاقتر کردید.
ممنونم از همهی عزیزانی که نوشتههام رو با نام خودم و نام کانالم نشر دادن و میدن🙏 مطمئن باشید اگر بواسطهی معرفیِ شما کسی به اینجا بیاد و از نوشتهای بهرهای ببره شما هم در اجرش شریکید چون این شما بودید که اینجا رو معرفی کردید و دیگران رو به اینجا آوردید🙏
چنانچه عمدا یا سهوا نوشتههای بنده رو بینام یا به نام دیگری نشر دادید لطفا حتما اصلاح کنید، حتما هم نام خودم و هم لینک کانالم در نوشتههام باشه و نشر داده بشه.
🌱 رضایت من بعنوان صاحب اثر تنها در این صورته🌱
شاید بعدا بیشتر با هم در این رابطه حرف زدیم. الان فقط میخوام تشکر کنم از همهی شما امانتدارهای مهربانی که اینجایید و این روزها با من و با نوشتههام لطفهای بسیار داشتید.🙏
شما اگر نبودید، نوشتنهای من هم نبود.
شما مجلسگرمکنهای عزیزی هستید که در ثواب تمام این نوشتهها شریکید.
التماس دعا
ملیحه سادات مهدوی: نویسندهی تمامِ نوشتههایی که در شراب و ابریشم میخوانید.
@sharaboabrisham
لشکر با دیدن سیمایِ پیامبرگونهات متحیر و هراسناک از تکاپو میایستد
و إبن سعد مضطرب و وحشتزده فریاد میزند:
نَه ! نَه! این پیامبر نیست!
این علی است!
.
رجز بخوان اکبر
طنین صدایت را روی دشت بریز...
بگذار از زبانِ خودت بشنوند که تو پیامبر نیستی!
أنا علی بن حسین بن علی
نحن و بیت الله اولی بالنبی
چهار هزار نفر از این حرامیها کمی پیشتر، شاید پنجاه سالِ پیش پیامبر را به چشم خود دیدهاند!
و حالا تو را که شبیهترینی به پیامبر...
و همینها جدت علی را هم دیدهاند!
کافی است تو فقط کمی شبیهِ او باشی!
کسی جرأت میدان نخواهد کرد!
.
شمشیر بزن
با چرخش شمشیرت یاد ِذوالفقار را زنده کن...
عربدههایشان را خاموش کن
نیستی و مرگ بر سرشان نازل کن
لاشه، لاشه بر خاکشان بریز
هزار بار علیتر شو!
هزار بار مردانهتر صولت حیدریات را به رخ بکش...
چنان وحشت بر اندام لشکر بریز که بیش از ضرب شمشیر از هراس تو قالب تهی کنند
.
دوباره برگرد سمت خیمهگاه
یک تماشای دیگر از خودت بر پدر ببخش
.
یا أبَه!ألعَطش قَد قتلنی و ثقلُ الحدید قد أجَهدنی، هل الی شربه من سبیل اتقوی بها علی جهاد الاعداء
پدر جان عطش مرا کشت...
از پدر طلب ِ آب میکنی
و پدر زبان بر زبانت میگذارد...
تمامِ پدر را مینوشی!
تمامِ عطشی که بر جانش نشسته
اشکآلود زمزمه میکنی:
پدر! تو از من تشنهتری...
پدر آرام در گوشت میخواند:
میوهی دلم!
ساعتی دیگر جدت تو را از جام خود سیراب میکند
.
تو از پدر و پدر از تو لبریز میشوید...
اشک و تبسم درهم میآمیزد
و دوباره راهیِ میدان میشوی...
.
.
دورِ اول تو تشنه بودی و آنها نبودند
اینبار امّا جنگ ناجوانمردانهتر پیش میرود
تو هنوز تشنهای و آنها باز هم نیستند
و بزرگتر از این
دشمن دانسته که با تو، که با علی
نمیشود تن به تن جنگید
پس گروه گروه بر تو هجوم میآورند...
معادلهی جنگ به هم میریزد
تن به سپاه!
.
تیر بر گلوگاهت مینشیند
برق نیزهای سینهات را از هم میدرد
خون میجوشد و خون...
ضربهای فرق سرت را میشکافد
و تو به جدت علی شبیهتر میشوی!!
تیر و نیزه و کمان و سنگ...
دشمن دریغ نمیکند از پاره پاره کردنت!
.
و این صدای توست که از میانهی میدان به گوش میرسد: یا ابتاه علیک منی السلام...
هذا جدی رسول الله قد سقانی...
.
حسین افتان و خیزان خویش را بر پیکر ارباَ اربای تو میرساند
تکه تکههایت را از زمین برمیدارد
میبوید و میبوسد و میگرید
بنیَّ قتل الله قومً قَتلوک...
الان است که جان از تنش بیرون رود
چنان بلند گریه میکند که لشکر ابن سعد هم به گریه افتاده
صورت بر صورتت میگذارد
و لدی علی...
.
.
ثُمَّ شهَق شهقهً فَمات...
پدر دیر رسید!
تو در آغوشِ پیامبر جان داده بودی...
نشد که دوباره تماشایت کند...
.
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این نوشته تقدیم به همهی شما عزاداران حسینی که با بودنتان در شراب و ابریشم به من رخصت نوشتن میدهید.
لطفا جهت کمک به شیعیان مظلوم و محروم زاهدان این👈 پیام رو ملاحظه کنید.🙏
@sharaboabrisham
از قضا مادرت هم اسمِ خوبی داشت!
لیلا...
لیلا چقدر اسم خوبیست برای مادری که دلْخون شده باشد...
لیلا چقدر اسم درخوریست برای مادری که جوانِ خوشسیما و خوشقامتش إرباً إربا شده باشد...
واقعا لیلا چقدر اسم خوبیست برای مادری که اکبرش، اکبرها شده باشد...
.
.
من فکر میکنم بعد از مادرِ تو بود که لیلا اسمی شد برای همهی زنهای خون به جگرِ دنیا...
.
.
لیلا، مادرِ اکبر، نوادهی شمعون وصیِ مسیح بود
اکبر، هم از مادر و هم از پدر، پیغمبرزاده بود
اصلا برای همین خودش این اندازه پیغمبر بود...
✍ملیحه سادات مهدوی
چرا داغ علی اکبر هیچ جوره تسکین نمیگیره؟😭
@sharaboabrisham
[WWW.FOTROS.IR]ma1400021605.mp3
16.56M
▪️روضه حضرت علیاکبر (علیهالسّلام)
🌷پاشو نگاه کن که با چه حالی رسیده بابا
🎙حاج محمود کریمی
رحمت خدا به حنجرهی ملکوتی حاج محمود🌱
@sharaboabrisham
من اگر روضهخوان بودم برای شب تاسوعا، روضه را از آخرِ واقعه میخواندم!
آرام و غمگین جوری که غصه توی صورتم موج بزند رو به مستمعها میگفتم:
این زنها و بچهها که از دور دیده بودند اباعبدالله چطور قدمهایش را روی زمین میکشیده و خودش را با چه ضرب و زوری به چادر علمدار رسانده، با همان دهانهای خشک و قلبهایی که نزدیک بوده از جا کنده شود، سرجایشان ایستاده و فقط تماشا کردهاند.
اول با این مقدمه دلشوره به جان مستمع میانداختم و بعد خواهش میکردم این صحنه را تصور کنند، چشم هشتاد زن و بچه از دور تا دورِ خیمهگاه به حسین دوخته بوده، ابیعبدالله با آن کمری که از داغ عباس شکسته، زیر سنگینیِ این نگاههای منتظر چطوری قرار بوده خودش قاصد ماجرا شود و خبر را به حرم بدهد؟ تمنا میکردم مستمعها با خودشان حساب کنند آن لحظهی ابیعبدالله چقدر سنگین بوده؟ چقدر نفسگیر؟ و بعد فرصت میدادم تا با دهانهایی باز و چشمهای مضطرب چند لحظه فقط نگاهم کنند و در دل تکرار کنند: چقدر سنگین؟ چقدر نفسگیر؟
و بعد ادامه میدادم:
ابیعبدالله بی هیچ حرفی، بدون حتی یک کلمه صحبت، دست گرفته به عمودِ خمیه و با یک تکان، عمود و چادر را روی زمین انداخته.
با فروافتادن چادر و تکانی که باد به پَرَش انداخته یکمرتبه دلهای این بچهها فروریخته و همینکه عمود کوبیده شده روی زمین و صدایش در پهنهی دشت پیچیده، انگار مُهرِ سکوت از خیمهگاه برداشته شده و یکدفعه وِلوِله افتاده توی حرم. حالا این حسینی که چند لحظه پیش داغی به آن سنگینی دیده چجوری باید به حرم تسکین میداده؟
با این صحبتها اول دل مستمع را خوب ورز میدادم و بعد اینطور گریز میزدم به شروع واقعه: آخر اصلا قرارِ جنگ نبوده که حسین اینجور بد، تلفات داده!
قرار فقط برای آوردن آب بوده، پس چی شده که حسین شهید داده؟
با این سوالها دل جمع را میلرزاندم ولی باز هم سمت شرح واقعه نمیرفتم. آخر روضهی عباس روضهی مردهاست، جایی که زن و بچه نشسته باید فقط با استعاره حرف زد.
آخر حسین خودش روضهی عباس را اینجوری خوانده، گریههای بلند بلندش را کنار علقمه وسط مردها کرده ولی سمت زنها که رسیده هیچ کس حتی صدایش را نشنیده!
همینقدر جگرسوز، آرام و بی سر و صدا فقط سوخته!
من اگر روضهخوان بودم برای مثل امشبی فقط با دل مستمع بازی میکردم و سمت مقتل نمیرفتم.
همهی سعیم را میکردم تا مستمع را به حالی دچار کنم که ابیعبدالله در آن ساعتِ سختِ فروافکندنِ خیمهی عباس داشته.
میگفتم برای ما از کنار علقمه و گریههای حسین زیاد گفتهاند، از افتادنِ دستهای عباس، از عمود آهنی و فرق ابالفضل، از مشک پاره و ناامیدی علمدار، از زمین خوردن حسین و از داد برآوردنش، از هلهلهی لشکر و از انکسار حسین زیاد خواندهاند، اما برای ما روضهی "حالا چطوری خبر را به بچهها بدهم" کمتر خواندهاند!
هیچ مردِ پُر عاطفهای غیر از حسین در یک صبح تا عصر اینهمه مجبور به خبر بد دادن به اهل و عیال نشده، هیچ مردی غیر از حسین زیر بارِ شرم از نگاه هشتاد زن و بچه اینطور لِه نشده...
غیر از حسین هیچ داغدیدهای خودش، همهی زحمتها را به دوش نکشیده...
من اگر روضهخوان بودم شب تاسوعا بیشتر از ماجرای عباس، مردم را برای ماجرای حسین میگریاندم... آرام، بی سر و صدا با شرحِ حالِ حسین جگرها را به آتش میکشاندم...
بعد هم میگفتم زنها را بفرستید بروند، فقط مردها بمانند، میخواهم کمی از علقمه بخوانم...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به همسرِ باوفای امیرالمؤمنین، مادرِ پر افتخارِ سردار علقمه، بانو امالبنین
❌ با احترام به جهت رعایت حق مولف نشر مطالب بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست🙏🌱
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
قرار شد پشت به پشت
ظَهر به ظَهر
وارد میدان شوید
از دو سو شمشیر بزنید و لشکر را بدرید
شریعه را فتح کنید
و به قدرِ یک مَشک هم که شده
آب بردارید...
.
به قصد ِ آب رفتید نه به قصدِ میدان
که حسین هرگز تو را اذنِ میدان نداد
که تو آرامِ حرم بودی
تمام ِ سپاه بود و یک علمدار...
تمامِ حرم بود و یک عمو...
تمامِ حسین بود و یک عباس...
حسین هرگز تو را اذن میدان نداد...
.
فقط قرار شد با هم بروید
کمی آب بردارید و با هم بازگردید
با هم بروید و با هم باز گردید!
همین...!
.
اسبها را جولان دادید
تکبیر برآوردید
و با هم تاختید
و لشکر از هیبت شما از هم پاشید...
.
هیچ بدر و حنین و خیبری چنین شکوهی بر خود ندیده بود
کربلا تنها میدانی بود که دو حیدر یکباره بر آن تاختند!
.
خاک تکبیر برآورد
آسمان تهلیل گفت
دشت پر از تسبیح شد...
حسین به شریعه رسید...
و تو نیز...
.
هنوز خنکای ِ آب قدمهایش را نبوسیده بود که...
تیر چانهاش را از هم درید
و خون فواره زد
لشکر هلهله به پا کرد
و بر حسین هجوم برد...
میانتان فاصله افتاد
تو در شریعه و حسین بیرون...
.
آب به طواف قامتت برخاست
فرات، به التماسِ لبهایت نشست...
نهر جرعه جرعه تمنای نوشیدنت کرد...
امّا تو در جاریِ نهر، العطش میدیدی
و در انعکاسِ آب، پیراهنهای بالازده
و شکمهای خوابانده بر رطوبت خاک...
حتی لب تر نکردی!
حتی دست در آب فرو نبردی!
بیدرنگ فرات را میانِ مشک ریختی و بر اسب نشستی...
.
محاصرهات کردند
از هر سمت و سو...
.
بر تو هجوم آوردند...
نیزه و تیر و کمان بر تو باریدن گرفت...
خون از تمامِ وجودت فواره زد
و تو دلهرهات فقط مشک بود...
.
هلهله و عربده و بغض...
تمامِ علی را از تو انتقام گرفتند...
کسی بازوی حیدریات را نشانه رفت و ...
و یمین از تو جدا کرد...
مشک را به دست ِ چپ سپردی و باز تاختی...
.
امّا دست چپت را هم...
دست ِ چپت را هم به غارت ِ نیزهها بردند...
.
مشک را به دندان گرفتی...
و باز تاختی...
هیچ چیز تو را از مسیر باز نمیداشت
حتی تیری که تمامِ نگاهت را به خون نشاند...
میتاختی... با عشق... بی دست... بی چشم...
و هنوز تمامِ دلهرهات فقط مشک بود...
که یکباره...
آب شرّه کرد و بر دلت تیر کشید
خنکای ِ آب آتشت زد...
مشک پاره شد...
بند ِ دلت از هم گسست...
و تاختنت از حرکت ایستاد...
و عمود فرصت ِ فرود پیدا کرد..
فرقت از هم شکافت...
و با سر... بی دستی که حائل شود میان ِ تو و زمین...
از اسب فرو افتادی...
فریاد برآوردی: برادر...
و حسین..
خدا میداند که چطور خویش را بر پیکر ِ تو رساند...
آیه آیههایت را از زمین برداشت...
تکه تکههایت را بوسید...
و تمامِ علقمه انگار که عباس شده بود...
تکه تکه روی زمین... تکثیر شده بودی...
و حسین، لحظه لحظه، کنار تکههایت شکست...
.
فَبکی الحسین بُکاءً شدیداً...
آمد کنارِ تو...
صدایش به گریه بلند شد...
بلند... بلند... گریست...
به وسعت ِ تمام ِ دشت، گریست... شکست... خم شد...
ألان إنکَسرَ ظَهری وَ قلّت حیلَتی وَ شمَّت بی عَدوّی...
.
حالا حسین، بی تو...
.
قرار بود با هم بروید و با هم باز گردید...
✍ملیحه سادات مهدوی
اجر این روضه و اشکهایش تقدیم به سقایی که همهی آبهای عالم را شرمندهی ادبش کرد.
❌ با احترام به جهت رعایت حق مولف نشر مطالب بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست🙏🌱
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
.
روضههای دههی اول هر چی به عاشورا نزدیکتر میشن کمکم کِش میان و مثلا روضهای که شب اول ساعت نُه هم دعاشو خونده بودن و هم قیمههاشو خورده بودن، شبهای آخر میره تا دوازده و یک شب...
برای همین اول صبح تاسوعا خیابونا و کوچهها خیلی خلوته.
خیلیها که دیشبش تا خود صبح سینه زدن و ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، خوندن، خوابن و دارن جبران خوابِ نکردهی دیشبو میکنن.
من اگه روضهدار بودم، حتما یک روضهی صبح تاسوعا میگرفتم.
توی صحن خونه فرش مینداختم و درو باز میکردم تا هر کی رد میشه بیاد تو.
همون ده بیست نفری که توی محله بیدارن بیان و بشینن دور هم و منتظر باشن یک روضهخونی بیاد و دو خط روضه بخونه براشون.
کتاب دعاها رو میدادم دست مهمونا تا هر کی خودش زیارت عاشورا بخونه، بعد که زیارت خوندنا تموم شد رو به مهمونا میگفتم: این سوت و کوریِ صبح تاسوعا خودش یه روضهی مجسمه!
من امروز روضهخون نیاوردم!
خواستم شما بیاید اینجا، بشینیم دور هم و به سکوت صبح تاسوعا گوش بدیم! هر کی سرشو بندازه پایین خودش زیارت عاشوراشو بخونه و بعدش بدون اینکه قرار باشه صدا یا حرفی سکوتمون رو بشکنه هر کی تو خلوت خودش سعی کنه خجالتِ عباس رو از دل همین سکوت صبح ببینه و بشنوه.
خجالت عباس از بابت اماننامهای که براش آوردن!
درست مثل هیأتهای ما که دیشب پر سر و صدا بودن، وجود عباس هم شب تاسوعا پر شور و پر هیجان بوده یکدفعه صدای شمر اومده که داشته عباس رو صدا میزده!
عباس نخواسته جوابش رو بده ولی اباعبدالله اشاره کردن که بی جواب نذارش.
تعبیر از منه عباس وقتی رفته و دیده شمر براش اماننامه آورده یکدفعه انگار توان از بدنش رفته، همهی اون شوری که تو وجودش بوده خاموش شده، اشک تو چشماش جمع شده، بیاختیار همونجا نشسته و خیره شده به یه نقطه و با خودش گفته شمر راجب من چی فکر کرده که برداشته برام امان آورده؟!
سکوت صبح تاسوعا، امتداد سکوت اون لحظههای عباسه، شرمی که به جونش افتاده و رمقی که ازش رفته...
صبحهای تاسوعا تا ابد سوت و کوره، تا ابد خلوت... هنوز کائنات داره بار اندوه و شرم اون لحظهی عباس رو به دوش میکشه...
خواستم اینجا جمع بشید همینجور شلخته هر کی خودش زیارتعاشوراشو بخونه مثل عباس که شب تاسوعا توی خودش رفته و همهی وجودش به هم ریخته، گفتم بیاید اینجا دور هم توی این سوت و کوری، صدای شکستن دل عباس رو بشنویم، صدای خجالت و غصهای که از اماننامه آوردن، کشیده...
اینا رو میگفتم و میرفتم تا چای روضهام رو بریزم و اونایی که توی صحن خونه نشستن تو این فاصله فرصت کنن و سکوت صبح تاسوعا رو بشنون...
✍ملیحه سادات مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
❌ با احترام به جهت رعایت حق مولف نشر مطالب بدون نام نویسنده و لینک کانال جایز نیست🙏🌱
.
آب به طواف قامتت برخاست
فرات، به التماسِ لبهایت نشست...
نهر جرعه جرعه تمنای نوشیدنت کرد...
ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین وَ أهلِ بَیتِه
امّا تو در جاریِ نهر، العطش میدیدی
و در انعکاسِ آب، پیراهنهای بالازده
و شکمهای خوابانده بر رطوبت خاک...
حتی لب تر نکردی!
حتی دست در آب فرو نبردی!
بی درنگ فرات را میان مشک ریختی و بر اسب نشستی...
.
.
.
تو بیشتر از آنکه سقای آب باشی،
سقای ادب و وفا بودی...
که جز این اگر میبود زهرا تو را در آغوش نمیکشید و "پسرم" خطابت نمیکرد...
.
.
خوش بحالت عباس!
چقدر سعادتمند بودی...
چقدر خوشبخت...
چقدر عاقبتبخیر...
که زهرا تو را "پسرم" خطاب کرد...
بُنَیَّ اِلَیَّ، اِلَیَّ...
✍ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
146.2K
سلام بر همهی آنهایی که ۱۴۰۰ سال است عَلَمها و کتلهای تو را روی دوش میبَرَند و نمیگذارند یاد تو دمی خاموش شود
سلام بر همهی آنهایی که ۱۴۰۰ سال است برای تو بر سر و سینه میکوبند و نمیگذارند سنگینیِ این داغ حتی قدر لحظهای سبک شود
سلام بر همهی گریهکنها، کفشجفتکنها، چاییریزها، موکتپهنکنها و فرشجاروکنها، پرچمگردانها، زنجیرزنها، روضهخوانها و مداحها
سلام بر چرخِ همهی دستگاههای پارچهبافی که مشکیِ عزای تو را میریسند
سلام بر خیاطها، بر کتیبهدوزها، بر بُرِشکارهای چوب و زنجیرها، بر سازندگان طبل و سنجها
سلام بر همهی ایستگاهِ صلواتیگردانها، همهی اسپند دودکنها، همهی قصابها و گوسفندزمینزنها،
سلام بر همهی آشپزها، همهی دیگ و بار آشپزخانههایی که ۱۴۰۰ سال است برای تو برقرارند و نمیگذارند غمت از خاطرمان برود، نمیگذارند آتشِ نامت فروکش کند...
صلواتی که مداحِ این صدا، آخرش از مردم میگیرد نثار همهی آنهایی که ۱۴۰۰ سال است چراغ حسینیهها را روشن نگه داشتهاند، همهی آنهایی که از پسِ ۱۴۰۰ سال یاد و نام حسین را به ما رساندهاند...
✍ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
این پاسخ یک بزرگواری هست در جواب اعتراض بنده به نشر دستنوشتهام با حذف نام خودم و کانالم.
و چقدر این تفکر متأسفانه بین مذهبیها وجود داره.
من چون خودم یک نویسنده هستم و با نهادهای مختلف کار میکنم از صداسیما گرفته تا دانشگاه و سایر نهادهای فرهنگی، به جرأت میگم متأسفانه رعایت حق مولف بین مذهبیها کمتر جایگاه داره و اتفاقا دوستانی که ظاهرا اسم مذهبی رو یدک نمیکشن بسیار مقیدترند.
چرا؟ چون از این موضوع درک علمی دارند و نه درکی صرفا خوشخوشانی و با دیدگاههای خودساختهی به اصطلاح معنوی!
گرچه که در دیدگاه اصیل اسلامی و مذهبی امانتداری یک اصل ارزشمنده و اصلا مومن به امانتداریه که شناخته میشه منتهی مسئله اینه که عزیزان اصلا نوشتهها رو امانت نمیدونن.
نوشته محصول مطالعه، فکر، خلاقیت و وقتِ نویسندهاس چطور میشه این حجم از هزینههای یک نویسنده رو نادیده گرفت و نامش رو از پای اثرش حذف کرد.
بقول رفیقم پونه که میگفت ده شب محرم سخنرانها منبر میرن واقعا به مردم چی میگن؟ چرا همین چیزهای به ظاهر کوچیک رو به مردم تعلیم نمیدن؟ چرا یک نفر به همین سادگی باید برای خودش حقالناسی ایجاد کنه که در اون دنیا پاش گیر باشه؟
از اول محرم براتون روضه نوشتم امروز میخوام یک صحبت کوتاهی داشته باشم دربارهی این حقالناس و واقعا تذکر بدم نه بخاطر نوشتههای خودم بلکه بخاطر حقی که فردای قیامت باید پاسخگو باشند افرادی که با یک نیت کاملا صادقانه و بظاهر خیر نوشتهای رو بینام نشر میدن و برای خودشون دِین ایجاد میکنن.
ممنون میشم بشنوید👇
@sharaboabrisham
1.78M
#رعایت_حق_مولف
فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ: امضای پروردگار پای تمامِ آنچه که خلق کرده.
ملیحه سادات مهدوی
@sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
#رعایت_حق_مولف فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ: امضای پروردگار پای تمامِ آنچه که خلق کرد
احسنت چه نکتهی دقیقی گفتید👌
این حقهای کوچک حق من تنها نیست
اینها حق جامعه هست
این به ظاهر کوچکها هستن که فرهنگ یک جامعه رو میسازه 👌
فرهنگ عاشورا چیزی جز همین نکات کوچک پر اهمیت نیست👌
و ما دنبال اصلاح خردهفرهنگهایی هستیم که میتونه در یک جامعه واقعا اثرگذار باشه.
#رعایت_حق_مولف