eitaa logo
شوادون خاطرات
581 دنبال‌کننده
120 عکس
10 ویدیو
0 فایل
شوادون در زبان دزفولی یعنی سرداب. خانه‌ای که در زیر زمین ساخته می‌شد تا در تابستان از شدت گرما به آن پناه برند. البته روزگار جنگ تغییر کاربری داد. شد پناهگاه موشک‌ها. شوادون در فرهنگ دزفول سابقه جالبی دارد. یادآوریست از خاطرات تلخ و شیرین @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشت میدون مین گیر کرده بودیم. فرصت خنثی کردن مین نبود. اومد سمتم گفت میخوام برم جلو. حرفش این بود که من برم روی مین تا معبر باز بشه. جوابی نداشتم. ماتم برده بود. آخه فقط ۱۷ سالش بود. سرم رو انداخته بودم پایین. اسلحه شو داد به یکی از بچه‌ها پیشونیمو بوسید و دوید سمت میدون مین با فریاد الله اکبر @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
می‌گفت:« اشک کیمیاست. کیمیایی که مس وجودمان را تبدیل می‌کند به طلا. طلای ناب و خالص. باید قدر اشک را بدانیم. در دنیا باید عاشقانه به درگاه محبوب زار بزنیم،  قبل از آنکه در قیامت با خفت و خواری و شرمندگی به ناله و التماس بیفتیم. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
با مادرش داشت توی آشپزخانه حرف می‌زد و من بیرون آشپزخانه صدایشان را می‌شنیدم. مادرش گفت:‌«مسلم جان! روله! الان باید دنبال درس و مشقت باشی. تازه دیپلمت رو گرفتی و باید درست رو ادامه بدی! پیشرفت کنی! بتونی برای خودت کسی بشی!» مسلم به مادرش گفت: «مادر! حرفت کاملاً درسته! اما شنیدی خرمشهر سقوط کرده؟!» مادرش پاسخ داد:«آره پسرم! می دونم!» مسلم گفت:«مادر! ناموس اونا با ناموس تو چه فرقی داره؟!» مادرش حرفی نزد. قدری سکوت کرد و گفت:«به خدا سپردمت مسلمم! خدا پشت و پناهت روله! برو! برو ولی با پیروزی برگرد!» فتح المبین پیروز شد، اما مسلم روی شانه های رفقایش برگشت. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
از نیروهای ستاد ذخیره سپاه بود. به شوخی و شیطنت می‌شناختیمش. یک دوچرخه‌ی قدیمی داشت که بین همه‌ی بچه‌ها مشهور بود. وارد ستاد ذخیره که می‌شد آن را گوشه‌ای پارک می‌کرد. یک‌بار وقتی رفته بود جبهه، یک کاغذ چسبانده بود روی دوچرخه اش که روی آن نوشته بود:  « دوستان هر شب جمعه مرا یاد کنید، لاستیک دوچرخه‌ام را همیشه پر باد کنید!» @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
نماز که می­‌خواند اصلاً متوجه اطرافش نبود. گمان می­‌کردیم فیلم بازی می­‌کند و سرِکارمان گذاشته است. با خودم گفتم باید ببینم این واقعاً دارد با این خضوع و خشوع نماز می‌خواند یا این­که فیلمش است و جزئی از شیطنت‌هایش. وقتی شروع کرد به نماز، با یکی از دوستان رفتیم سراغش. دو نفری دوره­‌اش کردیم و تا توانستیم روبرویش شکلک درآوردیم؛ اما انگار نه انگار. چهره‌اش اصلاً تغییر نکرد. حتی یک لبخند هم نزد. انگار اصلاً ما را نمی­دید. به کارمان ادامه دادیم و هر هنری داشتیم به­ کار بردیم. خندیدیم، شوخی کردیم، سر و صدا کردیم؛ شاید بتوانیم حواس حسین را متوجه خودمان کنیم، اما نشد که نشد. جلوتر رفتم و درحالی که نماز می­ خواند با دستم زدم به کمرش، اما عکس ­العملی نشان نداد. آب ریختم سرش، اما تکان هم نخورد. انگار تمامی حواس پنجگانه‌اش از کار افتاده بود. نه می­‌دید، نه می‌شنید، نه بدنش حس داشت. برایم ثابت شد که این تو بمیری از آن توبمیری‌ها نیست. حسین فیلم بازی نمی‌کند؛ واقعاً دارد در دنیای دیگری قدم می­‌زند و اشک­هایی که در قنوتش آرام آرام گل­های قالی را سیراب می­‌کرد، بهترین دلیل بود بر این اتفاق. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
زمانی که میخواست از قم برود جبهه، می‌رفت محضر آیت الله بهجت و استخاره می‌گرفت. آخرین بار خبر شهادتش را گرفته بود. وقتی به خانه آمد از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید. آنقدر با برادرزاده‌اش محسن شادی کرد که (با خنده) بهش گفتم علیرضا مادر تو روحانی هستی چه خبر است؟ بعدها متوجه شدم که آن روز خبر شهادتش را گرفته. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
با موتور برای برگزاری کلاس‌های آموزشی می‌رفت شهرکهای اطراف دزفول. یک شب در مسیر ترددش با یک تراکتور تصادف کرده بود. مچ پایش به بدترین شکل شکست و تحث عمل جراحی قرار گرفت. با این وجود باز هم استراحت را بر خود حرام کرده بود. خوابش را هم منتقل کرده بود به محل بسیج و با آن شرایط کمتر توی خانه پیدایش می‌شد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
توی همان سال­‌های نوجوانی، مدام می­‌گفت دوست دارم شهید بشم و از دنیا و گناهاش راحت بشم. میگفت انسان به دنیا اومده که بره پیش خدا، اما دوست ندارم به مرگ طبیعی از دنیا برم. این صحبت­‌ها از زبان کسی که سیزده­ - چهارده سال بیشتر نداشت، برایم عادی نبود. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
داشتیم عقب نشینی می‌کردیم. از زمین و آسمان آتش می‌ریخت سرمان. هر کس کلاه خودش را گرفته بود باد نبرد. هنر هر کداممان این بود که خودمان را برسانیم عقب. محمدرضا پایش ترکش خورده بود و پوتینش پر شده بود از خون. به سختی راه می‌رفت. در این بین صدای کمک خواستنی از بین نیزارهای حائل بین ما و عراقی‌ها بلند شد. محمدرضا خواست که برای کمک برود. اصرار کردیم بماند. شرایط، شرایط خاصی بود که هر کس باید گلیم خودش را از آب بیرون می‌کشید. اما محمدرضا بی‌خیال اصرارهای ما رفت لای نیزارها و چند دقیقه بعد دیدیم مجروحی را روی کولش انداخته است و دارد لنگان لنگان بر می‌گردد. مثل همیشه آرام و خندان و بی‌ادعا. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
شهید عبدالکریم اخشم همیشه می‌گفت در حب ریاست خیلی‌ها سقوط می‌کنند. اگر یک مسلمان و مومن بتواند از این خاکریز بگذرد مسلما به درجات عالی انسانی خواهد رسید. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
عاشق این بود که مجلس روضه‌ای برپا شود، برود یک گوشه‌ای بنشیند و اشک بریزد. چند بار پیش آمده بود که توی مجالس امام حسین (ع) از شدت گریه بیهوش شود. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
بعد عملیات خیبر دیدمش. تازه از منطقه برگشته بود. گرم احوالپرسی و خوش‌و‌بش کردن شدیم. از سر و رویش طراوت حضور در آن خاک‌های مقدس و آدم‌های آسمانی می‌ریخت. با لبخندی دلنشین گفت: «‌وقتی توفیق شهادت نباشه، همین می‌شه! یه ترکش اومد خورد بهم، یه دفعه دید اشتباه اومده، دوباره زد بیرون و رفت!» @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb