سینوزیت شدید داشت . کمی که باد میخورد به سرش، دیگه سردرد امونش نمیداد. ولی خب اهل دلی بود واسه خودش. تو اون حال و هوا هم عشق و حالش به پا بود. برنامه داشت شب که میشد فانوس کوچیکی بگیره دستش و بزنه به دل دشت. تک و تنها. بخاطر همین کاراش بود که خالی نمی کرد. تموم نمیشد. کم نمیاورد. یه جورایی تحمل دردا رو راحت کرده بود براش. اون قدری می رفت که نه صداشو بشنویم نه نور چراغشو ببینیم. گم میشد توی تاریکی. چند متر اون طرفتر چادر خاک های سرد و نم گرفته بیابون رو با دستش کنار میزد. شب بود، خلوت، مفاتیح و یه چراغ نفتی. می نشست توی گودالی که شبیه قبر درست کرده بود. آقا فرج اله انس عجیبی با دعا داشت. همیشه خدا هم یک مفاتیح کنار دستش بود. مفاتیحی که رفیق و همراه خلوت شبونه اش بود.
#شهید_فرجالله_پیکرستان
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
توی ایام انقلاب برای اینکه وقایع و تظاهرات و فعالیتهای مبارزاتی رو ثبت کنه یه دوربین عکاسی خرید و تظاهرات مردم دزفول رو به تصویر کشید. انقلاب که پیروز شد بعد تشکیل سپاه دزفول به عضویت این نهاد دراومد و عکاس سپاه شد. اتاقی رو توی یکی از مقرهای سپاه کرده بود آتلیه. همونجا عکسها رو ظاهر و چاپ میکرد. توی جبهه هم باز دوربین دستش گرفته بود. فیلم و عکسهایی که مواضع دشمن میگرفت کمک زیادی به نیروهای اطلاعاتعملیات برای شناسایی بهتر وضعیت دشمن میکرد.
#شهید_غلامعلی_مهرانزاده
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
سال ۶۱ فرمانده دستهمون بود. بچهها بهش میگفتند فیلسوف. از بس معلومات داشت و سطح بالا حرف میزد. توی منطقه شرهانی وقتی وارد سنگرهای عراقیها شدیم، هر کی چیزی به یادگار بر میداشت. شهید صحتی رو دیدم که چند کتاب قطور زیر بغل گرفته و با خوشحالی میگه: تو همه ایران این کتابها پیدا نمیشن.
#شهید_عبدالحسین_صحتی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
تو عملیات والفجر ۸ ترکش به زیر گلوش اصابت کرده بود، حاضر نمیشد برگرده عقب. یک چفیه عراقی انداخته بود روی سرش تا زخمها معلوم نباشه. با همون حال برگشت به خط. گفتم: کاش برای استراحت برمیگشتی شهر! گفت: فرمانده گروهان زخمی شده و رفته عقب. اگر من هم برم گروهان یتیم میشه ...
#شهید_عبدالحسین_صحتی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
پایگاه بسیج شهرک منتظری رو تازه راه انداخته بودیم. تو سوز سرمای و بهمن ماه دزفول، شبها مجبور بودیم تا صبح توی چادر سر کنیم. یه شب دیدیم علیرضا بخاری به دست اومد پایگاه. پرسیدم اینو از کجا آوردی؟ گفت مال خودمونه. بهش گفتم مگه تو بچه کوچیک نداری؟ پس این چه کاریه که کردی. گفت: دیدیم بچهها از سرما اذیت میشن! زن و بچهام رو فرستادم خونه داداشم، بخاری رو آوردم اینجا!
#شهید_علیرضا_کاوندی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
می گفت: « رزمنده باید طلبه باشه و طلبه نه یعنی همون لباس و عبا و لباده و عمامه. نه! باطنِ طلبه بودن، معیاره. که همون طلب کردن مکرره. رزمنده باید طلبه باشه. طالب باشه. طالب شناختن پلههای کمال. طالب یافتن راه آسمون. دونستن تنها چند آيه و حدیث از قرآن و روایات که کمال رزمنده بودن نیست. هر رزمندهای باید برای خودش امام جماعتی باشه.
#شهید_غلامعلی_آهوزاده
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
از جبهه برگشته بود. کلاه پشمی سبز رنگی هم روی سرش. اونهم وسط چله تابستون، توی گرمای دزفول .تعجب کردم! پرسیدم تو این هوا و کلاه پشمی ؟! لبخندی زد و گفت بهش عادت کردم. چیزی نگفتم تا وقت نماز شد. وقتی خواست وضو بگیره دیگه چارهای نداشت، باید کلاه رو بر میداشت. آروم کلاه رو از سر برداشت که مسح بکشه. پانسمانی رو دیدم که رو سرش بود. متوجه همه چیز شدم ولی به روی خودم نیاوردم. توی جبهه ترکش خورده بود و نمیخواست کسی متوجه بشه. مسح که کشید خیلی سریع کلاهش رو سرش گذاشت. مهری برداشت و به نماز ایستاد.
#شهید_صفر_صفری_حلاوی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
سیدمجتبی علمدار میگفت: باید خاکریزهای جنگ رو بکشونیم میون شهر. یعنی نسل جوان و نوجوان رو با شهدا آشنا کنیم. اینجوری جامعه بیمه میشه و برای امام زمان یار تربیت میشه.
بنر کانال رو منتشر کنید. و مارو در معرفی بهتر شهدای شهرستان دزفول به نسل نو کمک کنید.
#شوادون_خاطرات
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
May 11
درسش خوب بود. توی جنگ کنکور داد و دانشگاه قبول شد. خالهاش آمد خانه ما و با مادرش چمدانش را بستند تا راهی دانشگاه شود ولی او نپذیرفت. میگفت: تا جنگ تمام نشده وظیفه ما جنگیدن است. کولهاش را بست و رفت جبهه.
#شهید_غلامعلی_مهرانزاده
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
داشتیم چادر علم میکردیم، آمد وسایل را از دستم گرفت. گفت اولا شما بزرگتر مایی، دوما این آخرین باری هست که ما با هم هستیم، دوست دارم تمام کارها را خودم انجام بدهم. نشستم با خود فکر می کردم خدایا اینها کی هستند که آینده خود را با تمام وجود می بینند! گفت فکر نکن، واقعا اینطور می شود. میدانم آخرین بار است، شک نکن. برای کسی که آن روزها را ندیده، باورش سخت است. ولی الحق شهدا کربلایی بودند.
#شهید_محمدرضا_عبداللهپور
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
جلوی در چادر یه آفتابه گذاشته بود. ملت مسخره میکردند. چادر فرماندهی دسته اتیوپی معروف بود به آفتابه دم درش. فکر میکردند نفت بخاریه. ولی خب آب رو گذاشته بود جلوی چادر واسه وقتی میخواد نماز شب بخونه.. اهل دعا بود. با قرآنم انس داشت. سینوزیت داشت و هوا که کمی سرد میشد سر دردهای شدیدی میومد سراغش. وقتی سرش درد میگرفت سور معوذتین رو میخوند و به سرش دست میکشید. انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش حالش خراب بوده...
#شهید_فرجالله_پیکرستان
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb