eitaa logo
شوادون خاطرات
580 دنبال‌کننده
120 عکس
10 ویدیو
0 فایل
شوادون در زبان دزفولی یعنی سرداب. خانه‌ای که در زیر زمین ساخته می‌شد تا در تابستان از شدت گرما به آن پناه برند. البته روزگار جنگ تغییر کاربری داد. شد پناهگاه موشک‌ها. شوادون در فرهنگ دزفول سابقه جالبی دارد. یادآوریست از خاطرات تلخ و شیرین @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
سال ۶۱ فرمانده دسته‌مون بود. بچه‌ها بهش می‌گفتند فیلسوف. از بس معلومات داشت و سطح بالا حرف می‌زد. توی منطقه شرهانی وقتی وارد سنگرهای عراقی‌ها شدیم‌، هر کی چیزی به یادگار بر می‌داشت. شهید صحتی رو دیدم که چند کتاب قطور زیر بغل گرفته و با خوشحالی می‌گه: تو همه ایران این کتابها پیدا نمی‌شن. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
تو عملیات والفجر ۸ ترکش به زیر گلوش اصابت کرده بود، حاضر نمی‌شد برگرده عقب. یک چفیه عراقی انداخته بود روی سرش تا زخم‌ها معلوم نباشه. با همون حال برگشت به خط. گفتم: کاش برای استراحت برمی‌گشتی شهر! گفت: فرمانده گروهان زخمی شده و رفته عقب. اگر من هم برم گروهان یتیم می‌شه ... @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
پایگاه بسیج شهرک منتظری رو تازه راه انداخته بودیم. تو سوز سرمای و بهمن ماه دزفول، شبها مجبور بودیم تا صبح توی چادر سر کنیم. یه شب دیدیم علیرضا بخاری به دست اومد پایگاه. پرسیدم اینو از کجا آوردی؟ گفت مال خودمونه. بهش گفتم مگه تو بچه کوچیک نداری؟ پس این چه کاریه که کردی. گفت: دیدیم بچه‌ها از سرما اذیت میشن! زن و بچه‌ام رو فرستادم خونه داداشم، بخاری رو آوردم اینجا! @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
می گفت: « رزمنده باید طلبه باشه و طلبه نه یعنی همون لباس و عبا و لباده و عمامه. نه! باطنِ طلبه بودن، معیاره‌. که همون طلب کردن مکرره. رزمنده باید طلبه باشه.  طالب باشه. طالب شناختن پله‌های کمال. طالب یافتن راه آسمون. دونستن تنها چند آيه و حدیث از قرآن و روایات که کمال رزمنده بودن نیست. هر رزمنده‌ای باید برای خودش امام جماعتی باشه. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
از جبهه برگشته بود. کلاه پشمی سبز رنگی هم روی سرش. اون‌هم وسط چله تابستون، توی گرمای دزفول .تعجب کردم! پرسیدم تو این هوا و کلاه پشمی ؟! لبخندی زد و گفت بهش عادت کردم. چیزی نگفتم تا وقت نماز شد. وقتی خواست وضو بگیره دیگه چاره‌ای نداشت، باید کلاه رو بر می‌داشت. آروم کلاه رو از سر برداشت که مسح بکشه. پانسمانی رو دیدم که رو سرش بود. متوجه همه چیز شدم ولی به روی خودم نیاوردم. توی جبهه ترکش خورده بود و نمی‌خواست کسی متوجه بشه. مسح که کشید خیلی سریع کلاهش رو سرش گذاشت. مهری برداشت و به نماز ایستاد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
سیدمجتبی علمدار میگفت: باید خاکریزهای جنگ رو بکشونیم میون شهر. یعنی نسل جوان و نوجوان رو با شهدا آشنا کنیم. اینجوری جامعه بیمه میشه و برای امام زمان یار تربیت میشه. بنر کانال رو منتشر کنید. و مارو در معرفی بهتر شهدای شهرستان دزفول به نسل نو کمک کنید. https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
درسش خوب بود. توی جنگ کنکور داد و دانشگاه قبول شد. خاله‌اش آمد خانه ما و با مادرش چمدانش را بستند تا راهی دانشگاه شود ولی او نپذیرفت. میگفت: تا جنگ تمام نشده وظیفه ما جنگیدن است. کوله‌اش را بست و رفت جبهه. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
داشتیم چادر علم می‌کردیم، آمد وسایل را از دستم گرفت. گفت اولا شما بزرگتر مایی، دوما این آخرین باری هست که ما با هم هستیم، دوست دارم تمام کارها را خودم انجام بدهم. نشستم با خود فکر می کردم خدایا اینها کی هستند که آینده خود را با تمام وجود می بینند! گفت فکر نکن، واقعا اینطور می شود. می‌دانم آخرین بار است، شک نکن. برای کسی که آن روزها را ندیده، باورش سخت است. ولی الحق شهدا کربلایی بودند. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
جلوی در چادر یه آفتابه گذاشته بود. ملت مسخره میکردند. چادر فرماندهی دسته اتیوپی معروف بود به آفتابه دم درش. فکر میکردند نفت بخاریه. ولی خب آب رو گذاشته بود جلوی چادر واسه وقتی میخواد نماز شب بخونه.. اهل دعا بود. با قرآنم انس داشت. سینوزیت داشت و هوا که کمی سرد میشد سر درد‌های شدیدی میومد سراغش. وقتی سرش درد میگرفت سور معوذتین رو میخوند و به سرش دست میکشید. انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش حالش خراب بوده... @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
اولين باری که اعزام شد جبهه ۱۶ سالش بود. عملیات والفجر هشت. بمب انرژی بود. با همه شوخی میکرد. خیلی سریع با بچه‌ها ارتباط گرفت. جوری برخورد میکرد که کسی باور نمی‌کرد این بچه اولین باریست که پایش را گذاشته توی جبهه. در همان روز اول که تحویل نیروها به گروهان گذشت آنچنان جنب و جوشی از خودش نشان داد که فرج اله پیکرستان که معمولا درخواستی برای نیروی خاصی نداشت، تقاضا کرد تا مجلل برای انجام مسولیت پیک به دسته سوم ملحق شود. چند وقت بعد با یکی از سخت‌ترین پاتک‌های عراق در منطقه‌ی فاو مواجه شدیم. محمدرضا را دیدم که از خط دوم صندوق‌های مهمات خمپاره ۶۰ را پای قبضه می‌آورد. خمپاره را تنظیم می‌کرد، گلوله را درون لوله خمپاره می‌انداخت و بلافاصله خودش را به خاکریز میرساند و دیده‌بانی می‌کرد. دوباره برمی‌گشت خمپاره را تنظیم می‌کرد. این کار را تا موقعی که پاتک عراق سرکوب شد ادامه داد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
معمولاً روزه بود.  با سفره که همنشین می‌شد، همسایه‌ی قانعی بود. هیچ وقت نشد سیر غذا بخورد. همیشه کم می‌خورد، اما بسیار زِبر و زرنگ و تر و فرز بود. با آن صورت لاغر و قامت استخوانیش همیشه می گفت: « بدن که سبك باشه ، جنب و جوش آدم ، راحت تره…»  گاهی هم که مجلس کمی خودمانی تر می‌شد، دلیل خورد و خوراک ناچیزش را ، ادراک حال و روز فقرا عنوان می کرد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb