#کافه_نیمه_شب
گاهی زخمها دیده نمیشوند، خونریزی ندارند، اما از هر جراحت جسمی دردناکترند. زخم زبان همان زخمی است که بر جان و روح انسان مینشیند، بیآنکه نشانهای بر پوست باقی بگذارد.
سخنان تند و نیشدار، مانند تیغی بُرنده، احساسات را میشکافند و اعتمادبهنفس را زخمی میکنند. گاه یک جملهی نادرست، اثری ماندگار بر ذهن میگذارد، اثری که شاید هیچ مرهمی نتواند آن را التیام بخشد.
کاش میدانستیم که واژهها قدرتی عظیم دارند؛ میتوانند جان ببخشند یا جان بگیرند. کاش قبل از سخن گفتن، کلماتمان را وزن میکردیم، تا زخمی نزنیم که هیچ گاه التیام نیابد.
زخم زبان، دردی است که تنها با مهربانی و درک متقابل درمان میشود.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
👆👆
🍃مقایسه نکنید و اندازه نگیرید!
راه دیگران شبیه راه شما نیست، راههای دیگران شما را گمراه میکنند و فریب تان میدهند شما باید راه خودتان را کامل کنید... مقایسه کردن، مقایسه یکی با دیگری، خطایی اساسی است. مقایسه تولید رقابت میکند. هیچکس نه جلو و نه عقب است، و کسی نه بالا نه پایین است. هر کسی همان است که هست، هر کسی باید همین باشد. آموزش آرمانها چنین اجازهایی را نمیدهد. به کودکان گفته می شود که مانند دیگران باشند. چه چیزی غلط تر از این می تواند باشد!؟ آیا کسی می تواند مانند دیگری باشد و آیا تاکنون کسی قادر بوده همچون دیگری باشد؟! زمانی که تعلیم و تربیت بپذیرد که هر انسانی موجودی منحصر به فرد است و با هیچ کس دیگر شبیه نیست، این آغاز انقلابی بزرگ خواهد بود. آنگاه ما هیچ ساختاری را بر هیچکس تحمیل نخواهیم کرد، بلکه به هر کس کمک خواهیم کرد تا آنچه را همچون بذری در وجود خود دارد به فعل در آورد...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💥#داستانک💥
💠 عنوان داستان: تخته سنگ پادشاه
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد .
️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
زیبا وقتی فهمید که خانوم میخواد، با ما تو خونهی جدید زندگی کنه، خیلی عصبانی شد و حسابی بهم یاد داد که مقاومت کنم و بهم گفت؛ دختر خر نشی یهویی و قبول کنی، اون موقع باید تا آخر عمرت کلفتی این خانواده رو بکنی..رک و پوست کنده به حسین بگو که من نمیخوام اونا هم بیان و با ما زندگی کنند بگو که من خسته شدم از این وضع...با ترس گفتم؛ زیبا طلاقم ندن؟زیبا گفت؛ نترس، چیزی نمیشه، تو سه تا بچه داری چطوری میتونند طلاقت بدند، مگه به این راحتیه؟انگاری حرفهای زیبا بهم جرات داده بود..برگشتم خونه و با جسارت تمام با حسین صحبت کردم و بهش گفتم؛ حسین من تا حالا تو و خانوادهات رو با هر ظلمی که در حقم کردید قبول کردم و هیج وقت اعتراضی نکردم و کاری به کارشون نداشتم ولی دیگه از این به بعد یا من یا اینا..حسین که از جسارت من شوکه شده بود، با تعجب فقط نگاهم میکرد..کمی سکوت بین ما حکمفرما شد که حسین سکوت رو شکست و گفت؛ آنام مارو میکشه.ولی من دیگه تصمیمم رو گرفته بودم، زیبا راست میگفت، تا کی باید کلفتی این خانواده رو میکردم واسه همین با قاطعیت تمام رو حرفم موندم و زیر بار نرفتم و حسین مجبور شد که مقدمه چینی رو شروع کنه.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
در کنار ساحل قدم میزدم و میخواستم
به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی
از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد.
جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم.
نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است،
با خودم فکر کردم در زندگی چند بار چیزهای بیارزش من را فریب داده
و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است
و وقتی به آن رسیدم دیدم
که چقدر بیهوده بوده است.
ولی آیا اگر به سمت آن شی بیارزش نمیرفتم واقعا میفهمیدم که بیارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم...؟
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌱بانوی عزیز؛ تحت هیچ شرایطی از خودتون بدگویی نکنید.
🌱معمولا همسرتون اگه چیزی بهتون میگه همون حرف های خودتونه و ایرادهاییه که خودتون از خودتون گرفتید و دوم اینکه به خودتون اهمیت بدید
🌱مطالعه کنید
🌱همایش های افزایش اعتماد بنفس برید
🌱بهترین غذاها رو بخورید
🌱به زیبایی تون برسید آرایشگاه برید
🌱مهمونی برید
🌱مثبت فکر کنید.
+ اینجوری هم خودتون ذهنیتتون عوض میشه و هم در نظر اطرافیان ارج و قربتون بالا میره
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🎙 چطور به سوالهای شخصی و ناخوشایند جواب بدیم؟
🔸 آدما ممکنه بدترین سوالها رو از ما بپرسن:
“مثل چرا جدا شدی؟”
“چرا بچهدار نمیشی..؟
وقتی کسی از ما از این نوع سوالات میپرسه، در حال تسلط بر ماست پس بهتره نقشها رو عوض کنیم.
و سوالشون رو زیر سوال ببریم.
مثلا بگیم: “چرا میخوای این رو بدونی؟
”چرا چنین سوالی میپرسی؟”
یا "دونستنش چه کمکی بهت میکنه؟"
🔸 اینطوری، کنترل مکالمه رو به دست میگیرید و از حالت ضعف خارج میشید.
🛑 یادتون باشه: ما موظف نیستیم به هر سوالی جواب بدیم، مخصوصا اونهایی که جزو حریم شخصیه!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خانوم که فهمیده بود احتمال رفتنش به خونهی جدید داره کمرنگ میشه جنگ و دعوا رو شروع کرد و چون منو مقصر میدید روزگار من سیاهتر از قبل شد..روزی میشد که به اجبار خانوم، از ۸ صبح تا شب سرپا بودم و کار میکردم و خانوم مثل کارفرما بالا سرم بود و مهلت استراحت بهم نمیداد..ولی همهی این سختیها رو به جون خریدم و رو حرفم موندم..زنعموی حسین که اسمش سِودا بود زن خیلی مهربونی بود و از این طایفه به شدت کینه به دل داشت،واسه همین خیلی بهم محبت میکرد و از اینکه مورد ظلم اینا بودم برام ناراحت بود..سودا خیلی باسلیقه بود و خیاطی هم بلد بود..یه روز که تو خونه تنها بودم سودا اومد و برام یه پیراهن آورد و گفت؛ ترلان، اینو خودم برات دوختم، ببین دو تا جیب بزرگ هم براش گذاشتم، چون میدونم همش سر پایی و نمی تونی چیزی بخوری، میوه یا هر چیزی که میخوای رو بذار توی جیبهات و وقتی کار میکنی، ریز ریز بخور
از اینکه دلسوز من بود خیلی خوشحال بودم و بغلش کردم و حسابی ازش تشکر کردم..۴ ماه دیگه از روزهای سخته من تو اون خونه گذشت و سالومه ۷ ماهه بود که خونه آماده شد و حسین که اومد واسه مرخصی کمکم وسایلها رو جمع کردیم تا ببریم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💎 هفت عبارت نیروبخش که در زمانهای سختی باید به خود بگویید
۱.هیچ چیز دائمی نیست: هر شب سیاهه اما روز بعد خورشید طلوع میکنه
۲.زخم های ما نشانه ی قدرته نه ضعف : خیلی از مردم خیال میکنند تجربه های بد بهشون آسیب میرسونه اما در واقع اون هارو قوی تر میکنه
۳.زمانی که بقیه منفی بافی میکنن،من میتونم مثبت باقی بمونم: بعضی وقتا تو زندگی ، مردم تلاش میکنن که شما را پایین بکشن اما شما نباید بهشون گوش بدید
۴.عبور از رنج منو دانا تر میکنه: هر تجربه دردناک، درسیِ که شما میتونید اون رو یادبگیرید
۵.حتی زمانی که در حال کشمکش هستم رو به جلو حرکت میکنم : کشمکش ها به شما کمک میکنه که تو زندگی پیشرفت کنید تا به شادمانیِ حقیقی دست پیدا کنید
۶.ترس هیچ چیز را عوض نمیکند: اگر همیشه روی اتفاقات بدی که میتونه بیوفته تمرکز کنید،هیچوقت به حداکثر توانتون دست پیدا نمیکنید
۷.بهترین گزینه ادامه دادنه: زندگی شما رو به زمین میزنه اما شما باید بلند شید
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
حواسمان باشد❗️
⚠حواسمان به چروک هایِ دور چشم مادرانمان و لرزش دست های پدرانمان باشد
⚠حواسمان به تر شدن های گاه و بیگاهِ چشم هایِ کم سو و دلتنگیِ شان باشد!
⚠حواسمان باشد که آنها خیلی زود پیر میشوند!
⚠حواسمان باشد خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکنیم از کنارمان می روند...
⚠حواسمان باشد که آنها تمامِ عمر حواسشان به ما بوده...
به آرام قد کشیدنمان بوده ، به نیازها ونازهایمان بوده....
⚠آنها یک روز آنقدر پیر میشوند که حتی اسمهایمان را هم فراموش میکنند....
⚠حواسمان به گرانترین عشقهایِ زندگیمان...
به "بابا" به "مامان" ها خیلی باشد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هفتاد_چهار
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خانوم که مثل یه مار زخم خورده بود، میخواست آخرین نیشش رو به من بزنه و موقع جمع کردم وسایل خونهام، بالا سرم وایستاده بود و هر چیزی که خوب بود و باب میلش، دست میذاشت روش و نمیذاشت ببریم..سرویس غذاخوری ملامین که خیلی خوشگل و تک بود..فرش، تلویزیونی که خریده بودیم و حتی ساعت پاندولی خوشگلم رو ازم گرفت..وحیده هم چون بیمار بود و افسرده پیش خانوم زندگی میکرد و به شدت به خاطره وابسته شده بود..خانوم که کلی از وسایلم رو با بیرحمی از من گرفت، چند تا اسباب بیشتر برام نموند که اون چند تیکه هم یه گوشه از وانت جا شد و خودمون هم پشت وانت نشستیم تا راهی بشیم..تنها کسی که از ترک کردن این خونه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد خاطره بود..چون عمهاش رو به شدت دوست داشت بهش وابسته شده بود.خاطره گریه میکرد و خانوم هم مدام غر میزد و بدون اینکه از ما خداحافظی کنه به حالت قهر رفت داخل که رفتنمون رو نبینه..حسابی کلافه شده بودم و به خاطر وسایلهام، بغض کرده بودم و حسین داشت دلداریم میداد و هی میگفت، ناراحت نشو ترلان بازم میخرم..تو راه، در حالیکه به سختی هایی که تو اون خونه کشیده بودم فکر میکردم، اشکی از گوشهی چشمم جاری شد و رسیدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🫗وقتی یک کودک به درستی دوست داشته نشه، چه اتفاقی براش میافته؟
شاید انتظار داشته باشیم که از کسی که بهش عشق نمیده، متنفر بشه.
اما اصلاً اینطور نیست. در واقع، کودک پر از شرم میشه. اون نمیپرسه: «مشکل پدر و مادرم چیه که منو به اندازه کافی دوست ندارن؟» بلکه با دلی شکسته از خودش میپرسه: «من چه اشتباهی کردم که باعث شدم پدر و مادرم ازم ناراضی باشن؟»
این کودک ممکنه توی مدرسه چند برابر بیشتر از بقیه تلاش کنه تا نشون بده باهوش و خوبه. یا برعکس، ممکنه به سمت رفتارهای ضد اجتماعی بره تا به شکلی بیرونی، اون حس بدی که درونش اذیتش میکنه، نشون بده🤺... اما متأسفانه، نه با خیلی خوب بودن و نه با خیلی بد بودن، نمیشه از بار سنگین این شرم فرار کرد!
✅تنها راهحل اینه که برخلاف جریان فراموشی حرکت کنیم و برای اولین بار، این احتمال تلخ رو ببینیم: اینکه ما هیچ اشتباهی نکردیم بلکه اشتباه در حق ما شده....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد