#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_هشت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
محیدعلائم سکته روداشت میدونستم حالش خوب نیست..تا رسیدیم بیمارستان شد۲شب..کارهاش روکردن تواورژانس بستریش کردن..من ازترسم فقط گریه میکردم ازخداکمک میخواستم که مجیدچیزیش نشه..ازمجیدنوارقلبی گرفتن دکترکشیک گفت نوارش مشکوک براش سرم میزنیم تااروم بشه
نزدیک۵صبح بودکه دیدم..مجید از سرما میلرزه به پرستارگفتم میرم خونه براش لباس گرم بیارم تاامدم خونه برگشتم سرمش تموم شده بود..دکتر گفت میتونید ببریدش خونه اگرحالش بد شد دوباره بیارش مجید اوردم خونه جاش روانداختم کناربخاری تانزدیک ظهر خوابید خداروشکرحالش بهترشده بود..فرداش رفتیم خونه ی مادرش برای مادرش تعریف کردیم چه اتفاقی افتاده..مادرش خیلی نگران شدپاشدمجیدروبوس کردهمش قربون صدقه اش میرفت..با غر زدن میگفت چراابستریش نکردیدنکنه حمله ی قلبی داشته بایدتحت نظرباشه..عشق مادربه فرزندسن سال حالیش نمیشه ومادرشوهرم مثل یه بچه کوچیک مجیدروتوبغلش گرفته بودبوسش میکرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست_هشت
امین نشست رومبل گفت من یکی رودوستدارم ومیخوام باهاش ازدواج کنم اول فکرکردم شوخی میکنه ولی بعددیدم جدی داره حرف میزنه راستش روبخوایدخیلی خوشحال شدم..بیشتربخاطراینکه ازاون خونه میره ومن کمترمیبینمش گفتم عروس خانم کیه امین گفت غریبه نیست تومیشناسیش بایدقول بدی بهمون کمک کنی بهم برسیم گفتم باشه توبگوکیه امین گفت یلداحدسشم زیاددورازانتظارم نبودچون یلدادخترداییم بودویکسالی ازامین بزرگتربودوبارهاتومهمونی هامیدیدم یه جورخاصی به هم نگاه میکنن گفتم خب اینکه غریبه نیست به بابابگوبره خواستگاری امین گفت امسال درسم تموم بشه میخوام برم سربازی بیام ازش خواستگاری میکنم ازت میخوام تواین مدت توهواش روداشته باشی واگربراش خواستگارامدبهم بگی وچون موبایل نداره زمانی که میادپیشت ردیف کنی من باهاش صحبت کنم گفتم باشه هرچندمیدونستم یلداخواستگارزیادداره دخترخوشگلیه وداییم محاله قبل اینکه امین سربازی بره یه کاردست حسابی پیداکنه به این ازدواج رضایت بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
میشنیدم میگفت من چکارکنم اگرخانواده ام بفهمن منورومیکشن ترخدا میلادهرچه زودتربیاخواستگاریم..دست پام میلرزید
نمیدونم اون عوضی چی بهش میگفت که شیرین التماسش میکردهرچه زودترتکلیفش رومعلوم کنه..دادزدم گوشی روبده من تابهش بفهمونم..شیرین سریع قطع کرد..گفتم چکارکردی اینده خودت روبه باددادی؟چراگول این اشغال روخوردی..اگر بابا یا داداش بفهمه زنده زنده اتیشت میزنن..شیرین زد زیرگریه گفت ترخداکمکم کن رعنا..میلاد میگه بروبچه رو سقط کن من فعلانمیتونم بیام خواستگاریت..گفتم احمق چقدربهت گفتم گولش رونخورولی توحرفهای من روباورنکردی..مگه به همین راحتیه میدونی چقدرخطرناکه...شیرین گریه میکرد میگفت کمکم کن..باید با میلادحرف میزدم باگوشیه شیرین بهش زنگ زدم..فکر کرد شیرینه پشت خط تاوصل کردگفت من نمیتونم بیام خواستگاریت باچه زبونی بهت بگم بیابهت پول میدم..دست ازسرکچلم بردار..خودتم تقصیر کاری دیگه همش تقصیرمن نیست..الانم درحقت خیلی دارم مردانگی میکنم که میگم همه هزینه اش رومیدم بروبندازش...گفتم نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_بیست_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
اقاجان میگه امانت چی توکی هستی،بابات میگه من پدرمونسم واون دست توامانته..اقاجان باوحشت ازخواب بیدارشدمنوبیدارکرد..گفت مریم همچین خوابی دیدم پاشوبریم یه سربه اون دختربزنیم دلم شورمیزنه نذاشت صبح بشه نصف شب راهی روستاشدیم..دیدیم حالت خوب نیست..من ازترس برگشتن پیش ننه دوستنداشتم خوب بشم که اقاجان امدتواتاق دستام روگرفت بعدازاینکه حالم روپرسیدگفت مونس منوحلال کن تویتیم بودی من درحقت ظلم کردم..فکرمیکردم ننه ازت مراقبت میکنه پدرت امدبخوابم فقط نفرینم میکرد گفتم یعنی دیگه من روبرنمیگرونیدبه اون روستا،،گفت نه میای پیش خودمون..خدا میدونه چقدرخوشحال شدم..انگار دنیا رو بهم داده بودن، من بعد از چند روز مرخص شدم برگشتم تواون خونه،،کنارمادرم وروزهای خوبم شروع شد..اقاجان بهم میرسیدبرام کلی خرید میکرد حتی گاهی من رومیبرد به دیدن پروانه،حال پروانه یه کم بهترشدبودوبه زندگی کناراحمدعادت کرده بودوتنهاکسی که پیشش میرفت من برادرهام بودیم وبامادرم خوب نبود نمیخواست ببیندش...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_هشت
سلام اسم هوراست
یکی نیست بهش بگه بااین وضعت چرارفتی روچهارپایه گفتم الان وقت گله نیست بایدبرسونیمش دکتر..اما همین که خاله ام خواست سوارماشین بشه من دیدم تمام لباسش خیس شد،،ترسیدم گفتم چی شد..خاله ام گفت کیسه ابم پاره شده تارسوندیمش بیمارستان،اورژانسی بستریش کردن کارهاش روانجام دادن امابعدازنیم ساعت گفتن بچه توشکمش مرده باید ببرنش اتاق زایمان..خلاصه باکلی زجرکشیدن خاله ام بچه اش سقط شداین وسط رضا اروم وقرار نداشت بی فکری خاله ام رو دلیل سقط بچه اش میدونست..انقدر از دستش ناراحت بودبعدازسقط نرفت دیدنش..خالم همش گریه میکردمامانم مادربزرگم سعی میکردن خالم رواروم کنن اما فایده نداشت..قرار بود اون شب خاله ام بیمارستان بمونه مامانم پیشش موند من بامادربزرگم مادر رضا که امده بودسربزنه برگشتیم..ساعت نه شب بود که گوشیم زنگ خورد رضا بود حال خاله ام رو پرسید گفتم به خودش زنگ بزن..گفت نمیخوام باهاش حرف بزنم..گفتم شام خوردی گفت نه،گفتم من الویه درست کردم بیااینجاشامت روبخور...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_بیست_هشت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
محل کارم یه درمانگاه بزرگ بودکناردامنه ی کوه که اب وهوای خیلی خوبی داشت،یه اتاق کوچیک وتمیزدراختیارم گذاشتن..بهترازاین چی میخواستم،همکارام یه دکترتهرانی بودکه...که خیلی ادم خوبی بودوبرای گذروندن طرحش امده بودتواون روستا،تودرمانگاه یه پرستاروماماهم بودن که کارهای بهداشتی خانواده هاروانجام میدادن ویه سرایدار داشت که کارهای نظافت روانجام میداد..پیغام برای عمه فرستادم وگفتم وسایلم روبفرسته وعمه هرچی وسیله داشتم برام فرستاده بود..باذوق تمام وسایلم روچیدم..کم کم بایدآشپزی هم یادمیگرفتم چون اونجا کسی نبود که برام اشپزی کنه..یک هفته ای ازشروع کارم میگذشت باهمه صمیمی شده بودم ورابطه خوبی داشتم..خیلی وقتها میرفتم کمک آقای دکترکارهای پانسمان وبخیه زدن روانجام میدادم..یه جورایی دستیاردکترشده بودم وچون ترسی ازاینکارنداشتم خیلی خوب یادش گرفتم..بیشتراوقات مریضهادوستداشتن من براشون بخیه وپانسمان روانجام بدم
میگفتن دست سبکه اذیت نمیشیم،پرستار و ماما درمانگاه توجه خاصی بهم داشتن ومن بیشتراوقات سربه سرشون میذاشتم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_هشت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
باتموم شدن حرفم عمادیکی خوابندتوگوشم که سرم خوردلبه ی دیوارگفت مراقب به حرفزدنت باش زبون درازی کنی خودم قیچیش میکنم
رفتم تواتاق به حال روزخودم گریه میکردم ومیدونستم روزهای سختی روپیش رودارم..اون شب خواهرعمادامددنبال برادرش برای شام وهیچ کس سراغی ازمن نگرفت..شب دوم عروسیم تنهاتوحال خوابیدم..وفرداصبحشم عمادرفت پیش مادرش صبحانه بخوره بره سرکار
حالم اصلاخوب نبودنزدیک یازده صبح بوددرازکشیده بودم که جاری کوچیکم امدپیشم ومعلوم بوددزدکی امده..تاچشمش خوردکبودی پیشونیم گفت اگرمیخوای زندگی ارومی داشته باشی زبونت روکوتاه کن بااین مادرودختراش درنیفت.باتعجب گفتم من ازحقم دفاع کردم نمیتونم زیربارحرف زوربرم جاریم گفت منم اوایل مثل توبودم وشناخت کاملی ازاین خانواده نداشتم متاسفانه عشق وعاشقی کاردستم دادچون میبینم توام مثل من عاشق عمادشدی به چاله افتادی دلم برات میسوزه انگارگذشته ی خودم برام زنده شده تودلم گفتم خبرنداری من ازسرناچاری بدبختی وابروم تن به این ازدواج دادم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_هشت
سلام اسمم لیلاست...
رفتم که بخوابم اما گوشیم زنگ خورد... مامانم بود! با ذوق جواب دادمو بعد از اینکه با هم احوال پرسی کردیم، برای شام دعوتمون کرد، با کمال میل قبول کردم.بعد از اینکه حرفمون تموم شد، ساعت رو کوک کردم و خوابیدم.با صدای زنگ ساعت گوشیم، خواب آلود، به زور از خواب بیدار شدم و خودم حاضر شدم ..بعد زنگ زدم به آرمین تا بیاد دنبالم.. بعد چند تا بوق شنگول گوشیو جواب داد و گفت جانم؟+سلام عزیزم چطوری؟ شب خونه ی...با شنیدن صدای خنده ی یه زن که از اونور خط میومد حرفمو قورت دادم و با تردید پرسیدم صدای چی بود؟؟
آرمین دستپاچه گفت کدوم صدا؟
گفتم همین الان صدای خنده ی یه زنو شنیدم!!با بد قلقی گفت وااا عشقم توهم زدی؟ چه صدایی؟ من الان بیمار دارم کاری داری سریع بگو..عصبی گفتم شب خونه مامانم دعوتیم.. سریع بیا دنبالم بریم. یکم دست دست کرد و گفت تو آژانس بگیر برو...من مطبم شلوغه یکم دیر میام.مطمئن بودم توهم نزدم و صدای خنده یه زن رو شنیدم!آرمین سر کارش خیلی جدی بود و اصلا با بیماراش اهل شوخی و خنده نبود..پس اون زن کی میتونه باشه؟ نکنه منشیش بود؟!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_هشت
سلام اسمم مریمه ...
بدون اینکه تعارف من کنه خودم باپروی رفتم نشستم رومبل..گفت چکارم داری گفتم ببین مهسامن باتوهیچ مشکلی ندارم هراتفاقی هم افتاده من مقصرش نیستم..نذاشت حرفم روتموم کنم گفت عروس بدقدم شنیدی حکایت توخودم روکنترل کردم چیزی نگم..گفتم خب شانس من بدبختم اینجوری شده میگی چکارکنم مهساگفت شانس نه بگوخیلی هول بودم ازهول حلیم افتادمتودیگ تواگرادم درست حسابی بودی خودت رونگه میداشتی این گندروبالا نمیاوردی اشاره کردسمت شکمم که بخوای برای لاپوشونیش تدارک اون عروسی شوم روببینی ومن روبه خاک سیاه بشونی..گفتم من خلاف نکردم رامین شوهرم بوده بهم محرم بودیم ببین چی دارم بهت میگم پاتواندازه گلیمت درازکن الان کسی که داره خلاف میکنه توای نه این شکم بالاامده من که ازشوهرشرعیم بوده توالان دنبال رابطه برقرارکردن باشوهرمنی وبه هربهانه ای اویزونشی بدبخت توابروسرت میشه خودتوجمع کن نه کفن شوهرت خشک نشده دنبال عشق حالت باشی..یه لحظه احساس کردم صورتم داغ شدمزه خون روتوی دهنم احساس کردم مهساشروع کردبه جیغ جیغ کردن طوری که ارین بیدارشدازترس گریه میکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_هشت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
وقتی مادر مینا دید نمیتونم دل از سفره ی عقد بکنم گفت دخترم انشالله به زودی توهم عروس میشی...این حرف برام از صدتا توهین بدتر بود فکر کردم من ترشیدم که مادرش این حرف رومیزنه و چون مینا زودتر از من ازدواج کرده داره به من فخر فروشی میکنه..اخمام رفت تو هم و گفتم که من قصد دارم درس بخونم حالا ببینیم بعدا چی میشه مادرش هم گفت انشاالله که هرچه خیر و صلاحته پیش بیاد..خلاصه همه چیز عالی بود مادر داماد پزشک بود و و الحق که زن فهمیده و باشعوری بود از رفتارش میشد فهمید که چقدر زن دانا و با ادبی هست با همه مهربون بود و الفاظ بسیار زیبای برای مهمون ها به کار می برد..داماد بسیار شیک پوش بودو خوش تیب،با دیدن آن همه عظمت و زیبایی سرم درد گرفته بود ..واقعا می خواستم همون موقع برم حشمت رو پیدا کنم و بگم بیا خواستگاریم و منم ازدواج کنم اصلا نمی فهمیدم که حشمت نمیتونه همچین مراسمی برای من بگیره.. تو عقدمینا دوتا خواستگار پیدا کردم که مادرشوهر مینا اومد جلو و گفت دخترم من اینا رو تایید می کنم...یکیشون داماد پزشک و یکی دیگه هم داماد فرشفروش..گفت میدونم که خوشبختت می کنن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_هشت
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
شهروز پیچید توی کوچه ی خودشون و جلوی در خونشون نگهداشت..وحشت زده گفتم اینجا چیکار میکنی؟شهروز با لبخند و خوشحال گفت: میریم داخل تا تورو مال خودم کنم،وقتی مال خودم شدی خیالم راحت میشه..فردا صبح هم مامانمو میفرستم خواستگاری،پدرت مجبوره قبول کنه.كل بدنم شروع کرد به لرزیدن،با گلوی خشک شده گفتم: چی میگی تو؟اصلا معلومه که چی میگی؟من نمیام..من قصد ازدواج ندارم..من به تو قول ازدواج دادم؟شهروز روانی شد و دستمو گرفت و در حالیکه بزور منو میکشید داخل خونه گفت من من نکن.گفته بودم من هر چیز و هر کسی رو که میخواهم باید بدست بیارم.گفته بودم یا نه،اون لحظه واقعا حس خطر کردم و بلند جیغ کشیدم و گفتم نمیام..من نمیخواهم با تو باشم.،ازت متنفرم.حيوون ولم كن..توی اون تاریکی شب،فکر کنم ساعت حوالی یک بامداد بود.کم کم چراغ خونه های اطراف روشن شد،هر چی شهروز بیشتر زور میزد تا منو بکشه داخل خونه. من بلندتر جیغ میکشیدم.با صدای من مردم ریختند توی کوچه و حسابی آبروریزی شد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
همراه با حسین داخل اتاق شدیم،مادر حسین یه خوشآمد خشک و خالی به من کرد و رو به حسین گفت؛ عمهات بیخبر از اینکه تو نامزد کردی اومده بود تا دخترش رو بده بهت..حسین اخمهاش رفت تو هم و مادرشوهرم گفت؛ آره عمه ات میگفت رسول میگه این دختر رو هم بدیم به حسین..مادر حسین یه نگاه حق به جانبی به من انداخت و گفت؛ منم آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم، حسین دختر حسنعلی که مال فلان دهاته رو نامزد کرده..عمهات که اینو فهمید شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا به من نگفتین و چرا از آشنا نگرفتی...سر گیجه گرفته بودم نفسم رو با شدت و آه بیرون دادم و فهمیدم که از این به بعد سختیهای زیادی پیش رو دارم..فکرم خیلی آشفته بود بعد از ناهار از حسین خواستم که منو برسونه خونه..فردای اون روز حسین اومد دنبالم تا بریم واسه دفترچه بیمهای که قرار بود برام تهیه کنه، عکس بگیریم،به خاطر برخورد عمهی حسین ازش دلخور بودم و حسین هم برای اینکه منو شاد کنه به عکاس گفت که یه عکس دونفره هم ازمون بگیره.با دیدن عکس کلی ذوق کردم و قابش کردیم تا بعد از عروسی اونو ببریم خونهی خودمون..هر وقت کنار حسین بودم آرامش خاصی داشتم وجودش به من انرژی میداد ولی این با هم بودنها خیلی کوتاه بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد