eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی….. خوب یادمه و هیچ وقت فراموش نمیکنم که شش سال پیش ۸ابان ماه (۸/۸)بعد از چند ساعت درس خوندن ، کتابهامو جمع کردم تا استراحت کنم..همیشه برای رفع خستگی توی فضای مجازی چرخ میزدم…تا گوشی رو برداشتم و‌نت رو روشن کردم یه پیام برام اومد..پیام از یه ناشناس بود…پروفایلشو نگاه کردم و دیدم یه اقا پسر حدودا ۲۵ساله است…نوشته بود:سلام…عذر میخواهم میتونم گهگاهی با شما چت کنم؟؟اگه نه یه کلمه بنویسید نه ،،خودم میرم..فقط توروخدا بلاک نکنید که ریپورت میشم…از پیامش خنده ام گرفت و نوشتم:سلام…نه من کنکور دارم و میخواهم درس بخونم…با احترام خداحافظ…نوشت:چشم..دیگه پیام نمیدم..من سعید ۲۶ساله از تهران…باز هم‌خندیدم و پیش خودم گفتم:برای رفع خستگی بد نیست یه کم چت کنم و بخندم…براش استیکر خنده فرستادم و نوشتم:اماده باشید برای بلاک..سعید گفت(نوشت):نه…بلاک نکنید..من که گفتم پیام نمیدم..شما هم اهل تهران هستید؟؟چند سالته؟گفتم:الان پیام ندادی؟گفت:این پیام حاوی خواهشه که بلاک نشم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. ناصر گفت:ممکنه از این به بعد چیزی هایی بشنوی یا رفتارهایی ببینی که نارحتت کنه اما من همیشه پشتتم،، من همیشه هستم و با دنیا عوضت نمیکنم.. اون شب از عشق پنهانی که نسبت بهش داشتم حرف زدم و همه چی رو براش تعریف کردم کلی با هم خندیدیم اما از روز بعد خیلی زودتر از چیزی که ناصر وعده داده بود همه چیز تغییر کرد...اول از همه ناصر بود که تغییر کرده بود اصلا نمیتونستم حتی تصورش رو بکنم پسر سربه زیر و متین محله که همه به پاکی و متانتش قسم میخوردن اینقدر احساسی باشه ناصر هم راه عاشقی رو بلد بود هم راه دلبری کردن رو وجودش پر بود از عشق و محبت حرف هاش نگاهش رفتارش وسوسه انگیز بود به محض اینکه تنها میشدیم انقدر تو گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد که حاضر بودم هر درخواستی داشته باشه قبول کنم اما بعدش میخندید و میگفت بمونه واسه زمان مناسبش دوری از ناصر واسم سخت بود.. همیشه میخواستم کنارش باشم مردی که کنارش همه عاشقانه های دنیا مال من بود و من خوشبخت ترین دختر دنیا بودم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… از جام بلند شدم ومحکم پامو کوبیدم زمین و گفتم:باید آتیش این عشق رو خاموش کنم…باید مثل همیشه برای برادرم بزرگی کنم…نفهمیدم چجوری رسیدم خونه.وارد خونه که شدم فقط اکرم و بابا خونه بودند ….یه سلام سرسری کردم و رفتم داخل اتاق..چند دقیقه نگذاشته بود که نیکی در رو باز کرد و داخل اتاق شد و دوید بغلم و گفت:داداشی کجا بودی؟دلم برات تنگ شده بود.نیکی در حد دو دقیقه ایی محکم بغلم کرد و سرشو گذاشته بود روی شونه ام و ساکت مونده بود انگار که مثلا خوابیده باشه…یهو اشک از چشمهام جاری شد.اما سعی کردم از نیکی مخفی کنم…بعد که سرشو از روی شونه ام برداشت گفتم:برو پیش مامانت من میخواهم بخوابم..چند روز هنگ بودم و مثل ربات فقط میرفتم سرکار و برمیگشتم که متوجه شدم جواب کنکور پروانه اومده..پروانه پرستاری دانشگاه کرج قبول شده بود..اگه قبل از اینکه ناصر باهم حرف بزنه جواب کنکور اومده بود اون روز میشد یکی از بهترین روزهای زندگیم اما دیگه تو دلم جایی برای شادی وجود نداشت……. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. مامانم امدتواتاق گفت لباست روعوض کن بیابیرون شب مهمون داریم عموزن عموت هم میان گفتم چه وقت مهمون بازیه..مامانم گفت خیرسرت عقدکرده ای برات کادوروز زن آوردن..به ناچاررفتم بیرون رضایه دسته گل خیلی بزرگ به همراه دوتاالنگوچندتیکه لباس برام خریده بودهیچ ذوقی براشون نداشتم.اون شب مامانم کادوی که من براش خریده بودم روازطرف من دادبه زن عموم گفت زیباروزمادرت برات خریده..اخرشب که رضارفت گوشیم روچک کردم حلماازشام دونفره اش وکادوی که امین براش خریده بودعکس گذاشته بودتوگروه طاقت نیاوردم رفتم پی وی امین نوشتم خوش باشید..چنددقیقه بعدش جواب دادبدون توکه خوش نمیگذره عزیزم فرداناهارمهمون من بریم بیرون..اولش یه کم نازکردم گفتم نمیام اماوقتی اصرارکردگفتم باشه بیاپارک سرکوچه دنبالم..نزدیک ظهراماده شدم به بهانه ی دیدن یکی ازدوستام ازخونه امدم بیرون .. آمارحلماروگرفتم رفته بودخونه ی مادرش ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر حامدگفت عرفان قبلایه نامزدی ناموفق داشته که بخاطردخالتهای بیش ازحدخانواده ی نامزدش بهم خورده اگربخوای خودش راجع به این موضوع بهت توضیح میده وشرایط مالی عرفانم که خودت داری میبینی..خداروشکردرامدش خوبه تحصیلاتشم که میدونی فکرات روبکن بهم جواب بده..تمام مدتی که حامدحرف میزدمن فقط گوش میدادم باخودم میگفتم کاش میتونستم حرف دلم روبهت بزنم..اون روزجوابی ندادم هرچندجوابم نه بوداماترجیح دادم چندروزی صبرکنم که فکرنکنه عجولانه تصمیم گرفتم..اخرهمون هفته بازم حامدبهم زنگزدخواست ببینم منم رک بهش گفتم اقا عرفان ازهمه لحاظ اوکی هستن منتهی من علاقه ای بهشون ندارم و میخوام این موضوع همینجا تموم بشه فقط به عنوان دو تا همکار کنار هم کارکنیم.حامدهیچ پافشاری نکردگفت جوابت روبهش میگم واین موضوع همون روزتموم شدحتی افسانه ام خبردارنشد یکسال ازعروسیشون گذشته بودکه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون تا شب اونجا بودیم و فقط گریه و زاری و مرثیه سرایی میکردیم.اخرای شب بابا هم اومد..بقدری ناراحت بود که حتی با ماهم حرف نمیزد.همش با خودش اروم تکرار میکرد:آخه چرا همشون زنده بمونند جز احمد،؟تازه اونا سنشون بیشتر بود هیچی نشدند احمد که جوون بود فوت شده،با این افکار و حرفها بابا حال من بدتر میشد.شوک بعدی رو زمانی خوردیم که از خونه ی مامان بزرگ داشتیم پیاده مثل لشکر شکست خورده برمیگشتیم خونه،در کمال تعجب دیدیم روسری که احمد برای من خریده بود تیکه تیکه شده و وسط خیابونه.انگار کسی با ناخونهاش اونو چنگ زده و پاره کرده،مامان و بابا سریع تکه های روسری رو جمع کردند و داخل یه مشباع ریخته و توی باغچه خاکش کردند.اون شب دیگه من تنها نبودم که میترسیدم بلکه مامان و بابا هم خیلی ترسیده بودند.دنیا خیلی بی وفاتر از این حرفاست،برای احمد داخل روستا و شهر مراسم گرفتند و تموم شدو بعداز گذشت روزها و ماهها به مرور همه فراموشش کردند حتی ما……. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران خدامیدونه اون۲هفته به من چی گذشت همش فکرمیکردم یه اتفاقی میفته همه چی بهم میخوره اماعلاوه برنامزدی یک ماه بعدشم عقدکردیم..سرعقدپدرپرینازیه ماشین بهمون هدیه دادکه بعدازمراسم پرینازسوئیچ ماشین بهم دادگفت بهتردست توباشه برای رفت امدلازمت میشه،همه چی بهترازاون چیزی که فکرش رومیکردم پیش رفت..دوران عقدخیلی خوبی داشتیم خانواده پرینازانقدربهم محبت میکردن که گاهی فکرمیکردم دارم خواب میبینم..البته منم همه جوره بهشون احترام میذاشتم چندماه بعدازعقد ما امیدوپری ازدواج کردن،پدرامیدیه واحداپارتمان بهشون دادبودکه تقریبانزدیک خونه خودشون بود،،ازاونجای که خانواده پری اوضاع مالی خوبی نداشتن بیشتروسایل زندگی روامیدخودش تهیه کردبودالبته فقط من خبرداشتم به همه میگفت پری خریده..برعکس امیدمن هیچی نخریدم یعنی خانواده پرینازچیزی ازم نخواستن...چندبارپدرم زنگ زدگفت ما چند تاوسیله سنگین طبق رسم خودمون باید بخریم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. بالاخره بعد از نیم ساعت لفت دادن مامان از خونه زد بیرون و من برای وحدت نوشتم:کجایی وحدت؟وحدت زود جواب داد:دیدم مامانت رفت..میگم سحر!من بیام داخل خونتون؟محکم و قاطع گفتم:نههه.اگه بخواهی از این حرفها بزنی کلا باهات کات (قطع رابطه)میکنم..وحدت گفت:نه عزیزم.دیگه تکرار نمیکنم..الان حاضری تا بیای سر کوچه؟گفتم؛نه.یه ربع دیگه میام درمانگاه قسمت رادیولوژی..همون درمانگاه سر خیابون..گفت:تا به حال اونجا نرفتم..گفتم:از هر کی بپرسی بهت نشون میده…رادیولوژی توی زیرزمین درمانگاه هست..برو اونجا بشین تا من بیام،…وحدت گفت:باریکلا.تو چقدر محتاطی(با احتیاط)..نکنه قبلا با کسی دیگه ایی دوست بودی که این راههارو بلدی!!عصبی گفتم:این چه حرفیه؟هنوز هیچی نشده داری دنبال بهانه میگردی.گفت:نه،منظورم اینکه خیلی باهوشی…خلاصه اون روز همدیکر رو دورادور دیدیم ولی بعدش برامون عادی شد و هر وقت مامان میرفت بیرون منو وحدت توی درمانگاه یا بیمارستان نزدیک محله قرار میزاشتیم و باهم حضوری حرف میزدیم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم الی گفت:الان تورو با دنیای جدیدی آشنا میکنم.بعدش الی یه سیگار روشن کرد و داد داشتم و گفت:شروع کن.سیگاررو از دستش گرفتم و پک زدم و کشیدم…با سیگارهای دیگه فرق داشت.سبکبال شده بودم و مرتب میخندیدم.کیفم کوک شده بود و اون روز حسابی خوشگذرونی کردیم.چند وقت که گذشت هم به حشیش و هم به الی حسابی وابسته شدم…یه روز الی گفت:میخواهی راحت باشیم یه خونه مجردی برای خودت بگیر….نمیشه که منتظر بشیم مامان و بابا خونه نباشند..پیشنهاد خوبی بود برای همین با پس اندازم یه خونه ی ویلایی همون مناطق بالا یکساله اجاره کردم..از خانواده جدا نشدیم چون اجازه نمیدادند ولی بیشتر وقت خودمونو اونجا سپری میکردیم و بدون مزاحم انواع سیگارها رو میکشیدیم و توی حال خودمون غرق میشدیم…بعد از یه مدت سوپرمارکت رو علنا به شاگردم سپردم و خودم با الی یه سره علاوه بر مواد سنتی شروع به مصرف مواد صنعتی هم کردیم…حسابی غرق مواد شده بودم…یه بار حتی تا دو روز از خونه تکون نخوردم و‌پیش خانواده نرفتم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور نگین حالش خوب نبود اروم قدم برمیداشت ازماشین پیاده شدم رفتم سمتشون نگین صداکردم بادیدنم رنگش پرید به من من افتادگفتم کجابودی توکه به من گفتی باپدرت میری شهرستان پس اینجا چکارمیکنی به زورخودم روکنترل میکردم که دادنزنم نگین هیچی نمیگفت اما نگارسریع گفت نمیبینی حالش خوب نیست الان وقت سوال جواب نیست کمک کن ببریمش تو،،خلاصه نگین روبه کمک نگاربردیم خونه روتخت دراز کشید چند دقیقه ای که گذشت گفتم نمیخوایدبگیداینجاچه خبره بازم نگارجواب داد گفت نگین یه جراحی کوچیک زنانه داشته اگربهت نگفته نمیخواسته توپدرش رو نگران کنه،گفتم ناسلامتی من نامزدش هستم یعنی چی!!چه جراحی کرده؟انقدرعصبانی بودم که ناخوداگاه داد میزدم..نگارگفت بذارفعلااستراحت کنه خودش بعدابرات توضیح میده.یکی دوتاازهم خونه های نگارامدن نتونستم بمونم ازخونه زدم بیرون..امافکرم خیلی مشغول بودازدست نگین انقدرعصبانی بودم که حالش روهم نپرسیدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من سهیلا ،، ۳۸ساله و‌متولد شهر ارومیه هستم…… بابا گفت:اجازه بده بیاییم داخل،،،بهت میگم…ما رفتیم توی اتاق و بابا هم رفت سمت سرویس بهداشتی..تا بابا برگرده با شوخی  به مامان گفتم:شیری یا روباه….؟؟مامان گفت:هیچ کدوم….پای تورو کشیدن وسط…متعجب گفتم:چی؟منو چرا؟چه ربطی به من داره…؟؟همون لحظه بابا داخل شد و گفت:اررره ….راست میگه…خانواده ی دختره به شرط اینکه تو عروسشون بشی حاضرند دخترشونو به رضا بدند…با اخم گفتم:یعنی چی؟مامان گفت:یه پسر دارند که سربازه…میگند تورو بدیم به اون…گفتم:سربازه….یعنی ۴-۵سال از من کوچیکتره.؟من نمیخواهم…مامان و بابا حرفی نزدند.همه ساکت بودند و این فرصت مناسبی بود که بیشتر فکر کنم..خوب که فکر کردم با خودم گفتم:چرا بخاطر یکی دیگه من بسوزم…؟؟همین فکرمو به زبون اوردم و گفتم:نه….من قبول نمیکنم و به سوز کسی نمیسوزم.چرا خودمو فدا کنم….بسمه دیگه…خانواده ام هیچی نگفتند..چند روز گذشت و یه روز عصر که توی خونه تنها بودم تلفن زنگ خورد….برداشتم و گفتم:الووو….بفرمایید…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم سیاوش ازروشویی به مقداری اب پاشیدتوصورتم دیدجوابش رونمیدم شروع کردبه زدن خودش وباصدای بلندگریه میکردایناربرخلاف دفعه ی قبل هیچ تلاشی نکردم که جلوش روبگیرم داشت خودزنی میکردکه صدای دراپارتمان امدصدای مادرشوهرم وپدرشوهرم بودکه ازمن وسیامک میخواستن درروبازکنیم.. من که اصلاتوانی واسه بلندشدن نداشتم سیامک هم اروم شده بودبه یه گوشه زل زده بوداشک میریخت..مادرشوهرم گریه میکردازمون میخواست درروبازکنیم پدرشوهرم سیامک روتهدیدمیکردکه یا درروبازکن یامیشکنمش..وقتی ناامید شدن پدرشوهرم تیرخلاص روزدگفت حالاکه در رو باز نمیکنید چند روز بیشتر بهتون فرصت نمیدم بایدخونه روخالی کنیدازاینجابرید..اونشب‌بین من وسیامک هیچ حرفی ردبدل نشدصبح باصدای زنگ گوشیم ازخواب بیدارشدم امااصلاتوان بلندشدن نداشتم که حتی صدای گوشیم روقطع کنم یه حس سرخوردگی بدی داشتم..سعی میکردم به چیزی فکرنکنم بخوابم حتی به اینم فکرنمیکردم که به خانواده ام چیزی بگم..چون اونااطمینان داشتن من توزندگیم هیچ مشکلی ندارم خوشبختم البته بخاطراین بودکه من هیچ وقت ازسیامک بدگوی نمیکردم همیشه ازش تعریف میکردم..چشمام داشت گرم میشدکه خوابم ببره سیامک صدام زد به سختی چرخیدم پشتم بهش کردم امدکنارم نشست بایه صدای گرفته ای گفت پریامن روببخش بخدارفتاردیشبم اصلادست خودم نبود.. ادامه در پارت بعدی ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈