eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. به امیر گفتم :چرا اون روز اومدی خواستگاریم گفت اخه از تو مطمئن نبودم نمیتونستم دلتو بشکنم گفتم دیونه اگه قبول میکردم چی خنده رو لبای امیر خشکید سرشو انداخت پایین چند لحظه ای سکوت کرد دوباره نگاهم کرد و نزدیک تر اومد و گفت اون وقت مجبور بودم روی دلم پا بذارم از نگاهم متوجه شد که باید حرفشو ادامه بده گفت اخه من عاشق یه دختری شدم اسمش مریمه اما جرات نمیکنم درباره اون با کسی صحبت کنم کلی ذوق کردم و به زور از زبونش کشیدم که دختره کیه و کجا میتونم ببینمش امیر زود بلند شد و به مریم زنگ زد و باهاش قرار گذاشت خیلی زود مریم اومد پیشمون دختر خوشگل و دوست داشتنی بود ته دلم از انتخاب امیر ذوق کرده بودم با مریم اشنا شدم مریم از همه چی خبر داشت امیر سیر تا پیاز ماجرا رو بهش گفته بود بهشون قول دادم که همه تلاشمو بکنم و کمکشون کنم تا به هم برسن..انگار باری از روی دوشم برداشته بودن خوشحال برگشتم خونه مادرم وقتی منو تو اون حال دید با لبخند ازم پرسید چیزی شده خیلی خوشحالی گفتم مامان جون میشه شب با شما و بابایی صحبت کنم حرف مهمی دارم مامان با مهربونی گفت چرا که نه ‌منو بابات هم قرار بود باهات حرف بزنیم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
❤️ داستان زیبا پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزیدوچشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی رابرزمین انداخت وشکست. پسروعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد . بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت:پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید! یادمان بماند که : زمین گرد است..." ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
⚡️⚡️ روزی تاجری بسیار ثروتمند ،با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش،یک روز ازعمرش را خوب زندگی کند ،به مردم مهربانی ورزد.درآن روزتصمیم گرفت عهد خویش را بجا بیاورد،وبا مردم به اندازه ی یک روز درشت خویی نکند وبا آنها با عطوفت رفتار نماید،زمانی که از خانه خود خارج شد ، پیرزنی گوژ پشت از اودرخواست کمک کرد ،ازاوخواست باری راکه همراه دارد تا خانه اش حمل کند ،با خود گفت من بااین همه ثروت وقدرت حمال این پیرزن باشم ،لحظه ای به فکر فرورفت وبه یاد عهد خویش افتاد،بار را برداشت و به همراه پیرزن به راه افتاد،تا به خانه ای خرابه رسیدند،دیدسه کودک در آنجا مشغول بازی هستند، ازاوپرسید این کودکان کیستند؟،پیرزن پاسخ داد؛اینها نوه های من هستند که بامن زندگی می کنند. پدر و مادرشان را سالها ست که ازدست داده اند،از او پرسید مخارج آنها را چه کسی تامین میکند ،؟ پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد،گفت؛ به بازار میروم میو ها وسبزیجات گندیده ای که مغازه دارها آن هارا بیرون میریزند با خود به خانه می آورم ،به آنها میدهم تا رفع شود. نگاهی به کیسه های که دردستش بود انداخت، به سالها ی که متکبرانه زندگی خودرا سپری کرده بود افسوس خورد ، اشک ندامت درچشمانش حلقه زد، درآن روز تمام دارایش را به ودرماندگان شهرش بخشید ،وشب هنگام که به بستر خویش میرفت ، از خدای خویش طلب عفو کرد وبخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده شرمسار واندوهگین بود. بعد ازآن به خوابی ابدی فرورفت.بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد. 💫💫پس بیایم راتجربه کنیم حتی به اندازه یک روز شاید دیگر فرصت جبرانی نباشد. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!» ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌱 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنید🌱 🗓 امروزیکشنبه ↯ ☀️ ۱بهمن ۱۴۰۲ 🌙 ۹رجب ۱۴۴۵ 🌲 ۲۱ژانویه ۲۰۲۴ 📿 ذکر روز : یا ذوالجلال و الاکرام ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
امروز لبخند بزن بزار همه بفهمن تو قوی تر از اون چیزی هستی که دیروز بودی... سلام صبح یک شنبتون سرشار از موفقیت در کار و زندگی☕️ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا ما چه مونه ؟! بعد یه عمر دویدن برا قد کشیدن و بزرگ شدن کارمون شده حسرت و آه !! هی تو سر زمان زدیم که پا تو کفش مامان و بابا کنیم، هی چادر سرکردیم، هی کت بابا رو پوشیدیم هی آه کشیدیم که کی قدشون میشیم... بعد خنده داره الان حسرت بچگی تو سرمونه ... ما چه مونه ! اصلا ای کاش به جای آی با کلاه ، اول آی بی کلاه درست زندگی کردنو یاد میگرفتیم ، تا یه آب راحت از گلوی روزگارمون پایین می رفت !!! ما چه مونه؟! چرا عاشق نمی شیم‌، رفیق ، همدم نمی شیم برا هم ... با بی انصافی از هم دور می شیم دست دلمونو از عشق خالی میذاریم . ما چه مونه ... درد و درمون دست خودمونه بعد پشت تنهایی هم در نمی یایم... نمی دونم ما چه مونه ...!؟ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
پندانه👌 تولید می‌شود؟ تمام چیزهایی که نمی‌پذیرید،تبدیل به فکرشما می‌شوند،و دائما ذهن شمارا مشغول نگه می‌دارند. ازآن جا که ذهن شماسازنده تصاویر زندگی شماست،آنچه نپذیرفته‌اید،تبدیل به زندگی شما می‌شود و خود را تکثیر می‌کند. اما چیزهایی که می‌پذیرید دیگر بخشی از ذهن شما نمی‌شود و از دایره ذهن خارج می‌شود. مثلا شما پذیرفته‌اید که خورشید در آسمان است، آب رفع تشنگی می‌کند، یا لباستان را چگونه بپوشید یا چگونه دوچرخه برانید. آیا در طول شبانه روز به این چیزها فکر می‌کنید؟ مسلما خیر. پس اگر چیزی را دوست ندارید و می‌خواهید از زندگیتان محو شود، آن را بپذیرید. به تدریج که ذهن خود را با پذیرش خلوت کنید، جا برای خلق تازه‌ها بازمیشه👌 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران….. شب سه تایی نشستیم، واسه مامان و بابا چایی ریختم، بابا از بچگی بهم میگفت فندق کنارشون نشستم...بابا با لبخندی گفت: ما سر و پا گوشیم بفرما فندق خانم ،گفتم بابایی میتونم راحت حرفمو بزنم با اشاره سر تایید کرد... و گفت حتما گفتم راستش من دوست ندارم با امیر ازدواج کنم نمیتونم تا اونو به عنوان همسر و شریک زندگی بپذیرم اصلا هیچ حسی به امیر ندارم میشه جواب منفی به دایی بدی اخه به امیر قول داده بودم که نذارم کسی بفهمه اون روز بین من و امیر چی گذشته واسه همین از اون ماجرا هیچ وقت به کسی چیزی نگفتم ما جواب منفی دادیم و سر این موضوع سال ها با خانواده داییم قهر بودیم..امیر با مریم ازدواج کرد و صاحب یه پسر خوشگل شدن اون ها کنار هم خوشبخت بودن من از دیدن خوشبختیشون لذت میبردم بعد چند سال آشتی بین دو خانواده باز هم صمیمیت رو به جمعمون اورد...وضع مالیمون خیلی خوب شده بود همه چی داشتیم بابا درامدش عالی بود خونمونو فروختیم و یه خونه بزرگتر تو یه محله خیلی خوب خریدیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
⭕️ هر وقت در سختی هستی، منتظر لحظه‌ای باش که سختی می‌رود. هیچ چیزی تا آخر نمی‌ماند این قانون حتمی کائنات است. رنج‌ها می‌روند، صبر کن، بیدار و آگاه باش...! زیرا بعد از رنج، بعد از شب، سپیده می‌زند و خورشید طلوع می‌کند. در لحظات تاریکی و رنج نگران نباش با آن مبارزه نکن، مخواه که زودتر بگذرد، مجبورش نکن برود، فقط اجازه بده اتفاق بیفتد سخت است اما صبور باش، به کائنات اعتماد کن به وقتش خودش خواهد رفت زندگی یک جریان است، هیچ چیزی یکسان نمی‌ماند. به تو می‌گویم هیچ چیزی در زندگیت اشتباهی رخ نمی‌دهد، همه چیز برای خوبی و خیریت تو رخ می‌دهد. حتی اگر ظاهری تلخ داشته باشد. من این را نگرش مذهبی می‌نامم؛ انسان مذهبی کسی است که اعتماد دارد همه چیز برای خیریت و خوبی او اتفاق می‌افتد. اینگونه به زندگی نگاه کن و آن لحظه‌ای که خیلی دور نیست می‌آید که درد و رنج کاملاً ناپدید می‌شود. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
امیدوارم هر بار امیدت را گم کردی بلد باشی دوباره پیدایش کنی؛ جوری که کم ترین زمان را فدای نابلدی کنی. برایت آرزو می‌کنم بالاخره با پوست و خونت عجین شود که در این زندگیِ عجیب، هیچکس جز خودت به فریادت نمی‌رسد. این لعنتی را ممکن کن: «به خودت بیشتر از هرکس و هرچیز بِرِس!» شاید در تنگناهای این مسیر تنها چیزی که به کارت بیاید این باشد که به کوله‌ات سر بزنی و در هر قدم تاکید کنی «ادامه دادن کارِ زنده هاست!» رویا ببافی و همزمان، توقعت را از خودت و آسمان بالای سرت و زمین زیر پایت در منطقی ترین سطحِ ممکن نگه داری به معنای کاملِ این جمله: «مراقبت کن از خودَت...» ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🔺 یکی از بدترین اعتیادها ، فکر و خیال کردن است ! بیش از حد فکر کردن ، شما را نابود می کند ! 🌸 موقعیتی که در آن قرار دارید را پیچیده تر می کند ، شرایط را به هم گره می زند ، باعث نگرانیتان می شود و همه چیز را از آنچه که در واقعیت است ، بدتر می کند ! 🌸 مثلا بعضیا یه مهمونی که میرن میان خونه هی فکر میکنن چرا اینو گفتم ، چرا اینو نگفتم . منظور فلانی از اون حرفش کی بود ، چی بود ؟ و این دست افکار ... 🌸 یه نوع وسواس فکری ، می بینی طرف معمولاً سرش پایینه و تو فکر و خیاله ... 🌸 یکی از بهترین راه حل ها اینه که زندگیتونو اونقدر با ( فکر خوب و کار خوب پر کنید ) که دیگر فرصتی برای فکر بد و کار بد باقی نماند ! 🌸 وقتی بیکاری و کار مفید انجام نمیدی خب معلومه ذهنت صد جا میره ... ذهن یه در بازه است ، که کلیدش باید دست خودت باشه ! ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈