#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_سوم
الهام متولد سال ۶۷هستم متولد یکی از شهرهای کوچیک ایران که آداب و رسوم خاصی داشتند...
مامان میگفت:اون روز بابات اینقدر هیجان زده بود که نمیدونست چی میگه و چیکار میکنه...هی میگفت:جایت که درد نمیکنه،؟بیا سوار کولم شو ببرمت دکتر..وای چرا رنگت پریده.؟؟در آخر مامان به بابا میگه:هیچیم نیست ،چرا هول کردی..؟؟ما هفت ماه باید مراقب این جنین باشیم پس بهتره خونسرد باشی..بابا به مامان گفته بود:کاری میکنم که این بچه خوشبخت ترین بچه ی روی زمین باشه،فاطمه خدا جواب تمام سختیها و حرفهایی رو که شنیده بودی رو با بهترین هدیه داد..بابا به مامان میگفت:نبینم حرکت کنی..تو بارت از بار شیشه هم سنگین تره.مامانم میگه:وقتی مامانم یعنی مادربزرگت اومد و به بابا گفت از امروز هممون باید مواظبش باشیم..مادر بابا با شنیده بارداری مامان اول قبول نمیکرد و کلی خندیده بود اما بعد اصرار میکرد که باید فاطمه خونه ی خودش باشه تا بچه به صدای خانواده ی اونا عادت نکنه و اونوقت موقعی که بدنیا بیاد عشق و علاقه اش اونوری میشه..اما بابا مخالفت کرده بود که نمیشه فاطمه رو جابجا کرد برای بچه مضرره....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_سوم
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
عاطفه گفت:حتما تنهایی میترسی بیای مدرسه بخاطر همین مامانتو دنبال خودت راه میندازی؟گفتم:نخیرم…من از چیزی نمیترسم….فقط همیشه وهمه جا با مامان بیرون رفتم مخصوصا مدرسه…اصلا تا بحالا تجربه ی تنها بیرون رفتن رو نکردم..عاطفه گفت:منظورت اینکه مامانت اجازه نمیده تنهایی بیایی مدرسه ؟گفتم:نمیدونم آخه تا جایی که یادم میاد همیشه مامان همراهم بوده…عاطفه یه کم فکر کرد و گفت:اهااان….یه فکری!!فردا صبح که خواستی از خونه بیای بیرون به مامانت بگو میخواهی تنها بری،ببین چی میگه!؟گفتم:باشه.ولی من که دوست پسر ندارم با شما بیام…عاطفه گفت:تو سعی کن مامانتو بپیچونی تا دنبالت نیاد ،،بعدش من خودم پسرشو جور میکنم…در حالیکه از خوشحالی میخندیدم زود خودمو جمع و جور کردم و گفتم:حالا پسره کیه؟؟شاید منو دوست نداشته باشد.!عاطفه گفت:خیلی هم دلش بخواهد،،مگه چی کم داری؟گفتم:آخه تا به حال کسی نخواسته باهام دوست بشه،شاید عیبی دارم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_سوم
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…..
با ترس رفتم داخل دفتر و جفت پا ایستادم.مثل یه سرباز خطاکاری که فرمانده حکم تیر بارانشو داده باشه..مدیر چند تا پس گردونی بهم زد و گفت:جونور!!اگه ببینم با فلانی میگردی ،،پوستتو میکنم…با ترس گفتم:اقا اجازه چرا؟؟(بیشتر وقتها تنها جمله ام همین بود که هیچ وقت جوابشو نگرفتم)…مدیر باز یه سیلی دیگه خوابوند تو گوشمو گفت:همین که گفتم..دستمو گذاشتم رو گوشمو و با گریه اومدم بیرون…تو دلم مرتب حرفهای نگفتمو تکرار میکردم:مگه من چیکار کردم؟؟من کیه ام؟من دزدم یا خلافکار؟؟اخه مامان میگه قلب بچه ها پاکه.من بچه نیستم؟مامان میگه حرف راست رو از بچه باید شنید.میگه بچه ها فرشته اند.یعنی من دیگه بچه نیستم و بزرگ شدم؟بعداز اون روز دیگه سراغ هیچ کدوم از بچه ها نرفتم و تنها موندم….سالهای بعد بچه هایی که از خودم بدبخت تر و داغون تر بودند دورمو گرفتند…..شدیم یه اگیپ و رفیق….یه گروه که هیچ کسی ادم حسابمون نمیکرد…گروهی که بخت سیاه و رفتار و موقعیت خانواده باعث نابودی دوران کودکیشون شده بود…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_سوم
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
تقریباکلاسهای من حلماباهم بودبه غیرازدو تاکلاسمون که ساعتش باهم فرق میکرد..ورود به دانشگاه برای مایعنی واردشدن به یه دنیای جدید...ازاینکه باپسرهاسریه کلاس درس میخوندیم برامون جالب بودوحس رقابت کم نیاوردن داشتیم..ترم اول تموم شدبرای ثبت نام ترم دوم باهلمارفته بودیم دانشگاه یادمه من برای کپی ازدانشگاه رفتم بیرون وقتی برگشتم ازدوردیدم حلمابایه پسری داره صحبت میکنه وقتی بهشون نزدیک شدم.. بااون پسرکه قدبلندی داشت موهای خرمای صورت خوش فرمی چشم توچشم شدم یه لحظه ته دلم لرزیدبه زورسلام کردم حلماکه متوجه من شده بودبه پسره گفت ایشون دوست خوبم که ازخواهربهم نزدیکتره زیباخانم هستن پسره خیلی مودبانه گفتم خوشبختم بس بلاخره مااین زیباخانم دیدیم همیشه تعریفش رومیشنیدیم حلماخندیدگفت بس کن امین کارنداری مابایدبریم امین دستش درازکردگفت بفرمایید..وقتی ازش دورشدیم گفتم حلمااین پسره کی بود.میشناسیش،گفت :پسرعمه ام هست. سال دومی این دانشگاه هست..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سوم
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دوسال باعلی دوست بودم خیلی بهم ابراز علاقه میکردولی من خیلی توجهی نمیکردم وهردفعه بهم میگفت درسم که تموم بشه یه کارپیدامیکنم میام خواستگاریت مسخرش میکردم.خلاصه روزهاگذشت من دیپلممروگرفتم افسانه اون زمان دانشجوی رشته ی مهندسی پزشکی بودخیلی من روتشویق میکردکه درس بخونم کنکورشرکت کنم امامن علاقه ای به ادامه تحصیل نداشتم..گفتم میخوام برم سرکاروانقدراصرارکردم تاپدرم راضی شد...شدوتونستم به واسطه ی دوستم تویه شرکت مشغول به کاربشم اون زمان کم بیش خواستگاربرام میومدولی خانوادم قبول نمیکردن میگفتن تاافسانه شوهرنکنه افسون روشوهرنمیدیم..افسانه ام که کلاتونخ ازدواج کردن نبودشب روزدرس میخوند..زمانی که توشرکت مشغول به کارشدم رابطه ام روباعلی بهم زدم علی خیلی پسرخوبی بودواقعاهم دوستم داشت امامن اون رودرحدخودم نمیدونستم دنبال پسری بودم که ازهمه لحاظ مخصوصاظاهری بهم بخوره.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سوم
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
یه روز یکی از همسایه ها از مامان اجازه گرفت و قرار شد یه خواستگاری برام بفرسته.منو مامان دو روز در تکاپو بودیم تا به نحو احسن توی این مراسم معرفه ظاهر بشیم..روز موعود رسید..همه چی اماده بود و مامان تندتند میوه هارو شست و در حالیکه مرتب توی ظرف میچید رو به من گفت:رقیه !!مامان جان!!با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:بله مامان!!مامان اول یه کم قربون صدقه ام رفت و بعدش ادامه داد:میگم اون روسری سفیدتو سر کن..گفتم:کدوم!؟من چند تا سفید دارم.مامان گفت:همونی که حاج خانم از مکه اورده..توی اینه به خودم که روسری ابی آسمونی سرم بود نگاه کردم و گفتم:مگه این که سر کردم زشته مامان؟مامان اومد کنارم و پشت سرمو بوسید..اون لحظه هر دو توی اینه بهم نگاه کردیم و مامان گفت:اتفاقا این که سرته خیلی هم قشنگه،،ولی اون تبرکه خداست.انشالله امشب دیگه همه چی قسمت بشه..نمیدونم چرا ته دلم دلشوره داشتم،انگار که باز هم قرار بود مشکلی پیش بیاد…….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سوم
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
توهمین رفت امدهابادوستای امید اشنا شدم..البته اونا یکی دوسالی از ما بزرگتر بودن،. سرکارمیرفتن،یه روز امید گفت فرداشب علی یه مهمونی توپ گرفته توام دعوت کرده گفتم به چه مناسبت گفت تولدش،،تا اسم تولد آمد ناخوداگاه یاد کادو افتادم ازشانس اون ماه هم بیشتر پول توجیبیم روخرج کرده بودم پول زیادی نداشتم که کادو بخرم ازطرفی هم پدرم خیلی حساس بود دوستنداشت مادیربریم خونه..روم نشدبه امید بگم پول ندارم گفتم نمیتونم بیام پدرم اجازه نمیده.گفت کاری نداره برو بگو امتحان دارم..میخوام بایکی ازدوستام درس بخونم..گفتم امدیم من تونستم پدرم روهم راضی کنم اون موقع شب ماشین نیست من برگردم روستا،امید یه ذره فکرکردگفت شب میبرمت خونه خودمون،گفتم نه من ازپدرومادرت خجالت میکشم...امیدخندیدگفت..فکرکردی خونه مامثل خونه ی شماکوچیکه وچندنفری تویه اتاق میخوابیم،!!؟من خواهرم اتاق جدا داریم وخوبی اتاق من اینکه یه درروبه حیاط داره راحت بی سرصدامیتونیم بریم تواتاقم،هیچ کس هم متوجه ی ما نمیشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سوم
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
وقتی صدای ساناز رو شنیدم با خودم گفتم:وا.ساناز با کی حرف میزنه؟؟توی خونه که جز من کسی نیست!! هم ترسیدم و هم شک کردم برای همین آروم رفتم بسمت اتاق و دیدم در بسته است…امکان نداشت اون در رو کسی ببنده چون بابا منع کرده بود ،ولی ساناز این کار رو کرده بود…..میدونستم کلید نداره چون مامان کلیدشو برداشته بود تا هیچ کار خطایی توی اتاق انجام ندیم..بدون سر و صدا دستگیرشون گرفتم و با خودم گفتم:الان یهو باز میکنم و میفهمم چیکار میکنه!!نکنه گوشی تلفن رو برده داخل و با دوستش حرف میزنه؟؟اروم دستگیره رو بسمت پایان حرکت دادم و یهو در رو هل دادم اما در محکم خورد به پشت ساناز که بعنوان مانع به در تکیه داده بود..ساناز آخی گفت و سعی کرد مانع باز شدن در اتاق بشه…اون لحظه من از لای در دیدم که یه گوشی همراه دستشه و داره زیر لباسش پنهون میکنه…تا گوشی رو دیدم،شوکه شدم و کوتاه نیومدم و تمام زورمو زدم تا در باز بشه و موفق هم شدم.بعد از باز شدن در ،ساناز سعی کرد دادو بیدادکنه تا من پیگیر گوشی نشم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_سوم
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
به گفته ی اطرافیانم وابستگی مامان نسبت به من از همون دوران نوزادی شروع و رفته رفته بیشتر و بیشتر شد..این وابستگی در حدی بود که حتی مامان به خواهرا و برادرام گفته بود:اگه میخواهید من ازتون راضی باشه باید اکبر ازتون راضی باشه..ناراحت کردن اکبر یعنی شکستن دل من…خواهرا و برادرام به مامان هیچی نگفتند چون پیش خودشون گفتند:بیچاره مامان داغدیده است و غمگین…حالا که با اکبر سرش گرمه بهتره که ناراحتش نکنیم..یه مدت که بگذره ،خودش اروم میشه و از اکبر هم مثل ما دل میکنه…اما مامان نه تنها با گذشت زمان اروم نشد بلکه هر روز بدتر از روز قبل شد..مامان حتی یک لحظه هم به من اجازه نمیداد ازش دور بشم…اینقدر این رفتارشو ادامه داد تا من شدم یه پسر لوس و از خودراضی..کافیه بود لب تر کنم تا هر چی که میخواستم برام فراهم کنه..مثلا وقتی پنج سالم بود یه روز با دوچرخه ام داشتم بازی میکردم…..دو تا از برادرزاده هام هم بودند ولی اونا دوچرخه نداشتند..اون روز سر دوچرخه دعوامون شد و صدای من در اومد….مامان تا صدای منو شنید سراسیمه خودشو به من رسوند ...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_سوم
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
یه روزکه بیرون دانشگاه میخواستم پارک کنم گوشیم زنگ خوردمشغول حرفزدن شدم یه لحظه حواسم به پشت ماشین نبودوقتی دنده عقب رفتم احساس کردم یه صدای امدسریع پیاده شدم دیدم یه دخترریزه میزه نقش زمین شده..وتمام محتویات کیفش ریخته دوربرش.یادمه وقتی رسیدم بالاسرش چشماش بازبوداماهمین که من رودیدچشماش روبست خیلی ترسیده بودم نگاه کردم خداروشکرخونی ندیدم امااین دلیل نمیشدکه حالش خوب باشه نشستم کنارش چندبارصداش زدم خانم خانم خوبی جوابی ندادمونده بودم چکارکنم اطراف نگاه کردم ازشانس کسی هم نبودکه ازش کمک بخوام شایدباورتون نشه اماانقدرهول شده بودم اون لحظه اصلافکرم نمیرسیدبه امبولانس زنگ بزنم گفتم میتونی بلندشی گفت نه گفتم کجات دردمیکنه انگارداشت فکرمیکردبگه کجاش🤦♂️بعدازیک دقیقه گفت کمرم گفتم یعنی نمیتونی تکون بخوری باسرش گفت نه همون موقع دیدم یه اقای ازاون طرف خیابون بهمون نزدیک شدگفت جوان چی شدگفتم حواسم نبود..دنده عقب گرفتم زدم به این خانم بااشاره به من گفت بیاجلوی ماشین((یعنی کارت دارم))
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_سوم
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
بیشتر وقتها رفتار پسرونه داشتم نه اینکه ذاتا این حالت باشمنه ،،.بلکه دلممی خواست مثل یه پسر و مرد قوی باشم و به خانواده ام کمک کنم..یک روز به مامانم گفتم:مامان…!!….الان که من مدرسه نمیرم ،بنظرت چیکار کنم تا پول دستم بیاد..میخواهم به بابا کمک کنم تا بدهیشو زودتر تموم کنه…مامان گفت:میتونی با پدرت بری توی باغ کار کنی…با خوشحالی گفتم:چه خوب..!بابا قبول میکنه؟مامان گفت:چرا قبول نکنه..میبینی که اینجا همه کار میکنند…بالاو پایین پریدم و خوشحال منتظر بابا شدم تا بهش بگم تا فردا صبح منو بیدار کنه…..از فردای اون روز همراه بابا رفتیم محل کارش، یعنی همون باغی که کار میکرد..بابا خاک پای درختهارو بیل میزد و منم پا به پاش علفهای هرزه رو جمع میکردم….یک ماه اول تابستون رو با بابا رفتم باغ تا اینکه شنیدم یمی از همسایه ها دنبال چوپان میگردند…راستش یه همسایه داشتیم که شوهرش فوت و این خانم بیوه شده بود و برای چرا بردن گله اش دنبال یه چوپان میگشت…یه روز تا به مامان گفت ، من سریع روی هوا گرفتم و گفتم:خودم گله اتو میبرم…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_سوم
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
یه روزکه طبقه ی بالاخونه ی مادر شوهرم بودم ازم خواست شماره ی مغازه ی سیامک روبگیرم که باهاش حرف بزنه..منم تماس گرفتم شاگردش گوشی روجواب دادوقتی ازش خواستم گوشی روبده به سیامک گفت امروزاصلامغازه نیومده خیلی تعجب کردم چون چندساعت پیش که به گوشیش زنگ زده بودم گفتم کجای گفت عزیزم مغازه ام مشتری دارم سرم شلوغه قطع کرد!!باحرف فروشندش تمام بدنم یخ کرده بودولی نمیخواستم پیش فروشنده اش وجه همسرم روخراب کنم گفتم اره الان یادم افتادجای کارداشته نتونسته بیادمغازه وتلفن روقطع کردم...سریع به گوشی سیامک زنگ زدم تاگوشی روجواب دادخیلی خونسردگفتم کجای عزیزم گفت سرکارم گلم مغازه مشتری دارم..توکجای..خیلی دلم میخواست بهش بگم من الان تماس گرفتم فروشنده ات گفت اصلامغازه نرفتی اماجلوی مادرشوهرم سکوت کردم نمیدونم چرادوستنداشتم بفهمه سیامک بهم دروغ گفته...خیلی ساعتهای بدی روخونه ی مادرشوهرم گذروندم تودلم آشوب بوددوست داشتم برم پایین خونه ی خودم به سیامک دوباره زنگبزنم بگم چراداری بهم دروغ میگی....