#داستان_زندگی_ترانه
پارت_صد_هفده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
کل جریان رو برای بابام تعریف کردم... بابام خیلی بهم ریخت... خیلی ناراحت شد.... بهم گفت ترانه این شوهر دیگه برای تو شوهر بشو نیست... ولی... همینجوری هم ولش نکن. به نظرم باید کاری کنیم دستش کاملا روبشه..... گفتی شماره ی شوهر اون خانم رو داری...؟ گفتم آره از بنگاهی گرفتم..... بابام گفت: باید زنگ بزنیم به شوهرش ولی اینکه چجوری سر صحبت رو وا کنیم و چی به شوهرش بگیم خیلی مهمه... همینجوری بدون فکر نمیشه اقدامی کرد اونشب منو بابام نشستیم حسابی فکر کردیم و همه ی جوانب رو سنجیدم... تصمیم گرفتم فردای اون روز زنگ بزنم به شوهر اون زن...... باید در جریان قرار میگرفت که زنش دور از چشمش داره چکارهایی میکنه...... اونشب به اندازه ی یک سال برام طولانی شد... بالاخره سپیده ی صبح رسید . خواستم زنگ بزنم بابام گفت: الان که خیلی زوده صبر کن ظهر بشه مردم الان خوابن..... ظهر که شد شمارهی شوهر اون خانم رو گرفتم.... یه لیوان آب گذاشتم کنار دستم چون در اثر استرس دهنم زود زود خشک میشد...صدای بوق تلفن اومد... ضربان قلبم تندتر شد.... بعد از اینکه سه چهارتا زنگ خورد یه آقایی جواب داد... با طمانینه و صدایی آروم.... من راجع به اون خانم وشوهرش اطلاعات زیادی از بنگاه گرفته بودم مشخصات دقیق خانم و شوهرشو داشتم... اون زن که اسمش فریبا بود چند سالی بود که صیغه ی آقای طاهری بود.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پدر
جوانی تعریف می کرد: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جدا شدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم...
پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود، قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید،
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید .
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_هجده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
آقای طاهری گوشی رو برداشت و با صدایی آروم گفت بله.....
سلام آقای طاهری......؟
بله خودم هستم ..بفرمایید.
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم... نه خواهش میکنم شما....؟وقتی گفت شما اولش و قبل از هر حرفی گفتم آقای طاهری من میخوام موضوع مهمی رو بهتون اطلاع .. بدم... فقط یه خواهشی ازتون دارم ... اول اینکه صبر کنید صحبتهای من به انتها برسه... بعد اینکه میخوام ازتون خواهش کنم وقتی حرفامو شنیدین از کوره در نرید و کار عجولانه ای نکنید چون بعدش دیگه پشیمونی سودی نداره ... تا فکرامونو روهم بذاریم ببینیم چه کار باید بکنیم ..... اینجوری که :گفتم اقای طاهری گفت : استرس گفتم... میشه زودتر صحبت کنید ببینم راجع به چی میخواین حرف بزنین... گفتم راجع به همسر صیغه ای تون فریبا ..... گفت : فریبا..... فریبا چیزیش شده....؟ گفتم نه چیزیش نشده...... بعد کل ماجرا رو با همهی جزئیات براش تعریف کردم.... آقای طاهری تو طول صحبت هام ساکت بود و فقط هر چند دقیقه یکبار میگفت : وااااااااای خدای من..... راست میگی خانم...؟ واقعا زن من با شوهر شما تو رابطه ست.....؟ گفتم آره: ..خب و گرنه چه دلیلی داشت زنگ بزنم این حرف ها رو بگم ... اون روز من و آقای طاهری تقریبا دو ساعتی تلفنی صحبت کردیم... دو ساعتی که به مقدارش رو داشتم گریه میکردم یه مقدار دیگشو داشتم برنامه ریزی میکردیم چجوری گیرشون بندازیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#روانشناسی 🌱
•چگونه انسانی امیدوار باشیم؟
با هدفمند بودن و برنامهریزی داشتن: اگر شما بدانید که چه چیزهایی از زندگی میخواهید و اهداف و آرزوهایتان چیست همیشه امیدوار خواهید بود و ازآنجاییکه امید اولین پله در طیف احساسات مثبت است شما احساسات مثبت بیشتری را تجربه خواهید کرد. مهم نیست که شما چقدر میدانید و آگاهی دارید زیرا قانون جذب به دانستههای شما پاسخ نمیدهد بلکه به احساسات شما پاسخ میدهد. شما فقط زمانی اهداف و آرزوها خود را جذب میکنید که با آنها هم ارتعاش و هم فرکانس باشید و تنها راهی که نشان میدهد که شما هم ارتعاش و هم فرکانس هستید احساسات شما میباشد. اگر شما احساسات مثبت داشته باشید یا در واقع در طیف احساسات مثبت قرار داشته باشید با تمام اهداف و آرزوهای خود هم ارتعاش و هم فرکانس هستید و اگر احساسات منفی داشته باشید یا در واقع در طیف احساسات منفی قرار داشته باشید با هیچکدام از اهداف و آرزوهای خود هم ارتعاش و هم فرکانس نیستید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
〇⠀
#تلنگر
اگر کاسهٔ خود را بیش از اندازه پُر کنید
لبریز میشود
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید
کند میشود
در پیِ پول و راحتی باشید
دلتان هرگز آرام نمیگیرد...
دنبال تایید دیگران باشید
برده آنها خواهید بود...
کار خود را انجام دهید، سپس رها کنید
این تنها راه آرامش یافتن است...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_نوزده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
من و آقای طاهری قرار گذاشتیم یه روز که حامد تو خونهی فریبا ست من آقای طاهری رو خبردار کنم بیاد دوتایی بریم خونه ی اون زن تا ببینیم حرف حسابشون چیه و چرا دارن زندگی چند نفر رو خراب میکنن..... آقای طاهری به من گفت فکر: خوبیه.... شما الان در ظاهر با شوهرت آشتی کن تا بتونی بری خونت و از نزدیک کارهاش رو زیر نظر داشته باشی..... گفتم :خیلی کار سختیه برام... اصلا نمیتونم وجود حامد رو برای یک لحظه هم شده تحمل کنم.... آقای طاهری گفت چاره ای نیست...... . مجبوریم..... گفتم :واقعا نمیدونم الان چه جوابی بدم.... باید فکر کنم راجبش ....... تلفنمون که تموم شد رفتم تو فکر..... کار درست چی بود...؟ باید منتظر اقدامی برای آشتی از طرف حامد میشدم... ولی نمیشد همینجوری باهاش آشتی کنم... اون ضربه ی بدی بهم زده بود..... خیلی فکر کردم..... در نهایت تصمیم گرفتم اگر حامد اومد برای آشتی براش شرط بذارم..... و شرطمم این باشه که حامد ماشین و خونه رو بزنه به اسمم... اگه این کارو کرد باهاش آشتی کنم و اگه نه که باهاش قهر بمونم... چون یه جورایی دیگه مطمئن شده بودم حامد آدم بشو نیست و دیر یا زود دوباره به جای دیگه مچشو میگیرم.... با خودم گفتم حداقل خونه و ماشین رو ازش بگیرم که اگه یه روزی ازش جدا شدم با دوتا دختر بچه آواره نشم.... چند روز گذشت.....عصر نشسته بودم با بابام دوتایی چایی میخوردیم که دیدم زنگ درو میزنن..... از آیفون نگاه کردم... حامد و بابا مامانش پشت در بودن... حامد به دسته گل و یه جعبه شیرینی دستش بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#استجابت_دعابانمازاول_وقت
🔑 #شاه_کلیدسعادت
🌹 جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی رفت وگفت : سه قفل در زندگی من وجود دارد وسه کلید از شما می خواهم .
🔒قفل اول این است که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم ،
🔒 قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد ،
🔒و قفل سوم این که دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
✨ آیت الله نخودکی اصفهانی فرمود : برای
🔐قفل اول ، نمازت را اول وقت بخوان .
🔐برای قفل دوم ، نمازت را اول وقت بخوان.
🔐و برای قفل سوم هم نمازت را اول وقت بخوان !
🌹جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید
🔑شیخ فرمود: نماز های پنجگانه در اول وقت ، شاه کلید است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍ تنها راه رسیدن به شادی حقیقی
🔹روزگاری کلاغی زندگی میکرد. او کاملا شاد بود. تا اینکه یک قوی زیبا دید.
🔸کلاغ با خودش گفت:
اون قو چه سفیدی فوقالعادهای داره، ولی من خیلی سیاه هستم. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.
🔹قو کمی جلوتر یک طوطی میبیند. با خودش میگوید:
این طوطی چه رنگارنگ و زیباست و من چهقدر زشتم. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.
🔸طوطی کمی جلوتر طاووسی میبیند و با خودش میگوید:
طاووس چه دم زیبایی دارد، درست برخلاف دم من. حتما اون شادترین پرنده دنیاست.
🔹طاووس همین طور که داشت میرفت، به کلاغ رسید. با خودش گفت:
کلاغ خیلی خوششناسه، چون آزاده و میتونه پرواز کنه ولی من نمیتونم پرواز کنم.
🔸هرگز حسرت داشتههای دیگران را نخورید؛ این تنها راه رسیدن به شادی حقیقی است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
به رسمِ "رفاقت" برایت دعاهای خوب می کنم ؛
دعا می کنم لبخندهایت از تهِ دل باشد ، و غصه هایت سطحی و زود گذر
دعا می کنم مسیرِ موفقیتت هموار باشد و انگیزه های صعود و پروازت ، بسیار ...
دعا می کنم هرگز در پیچ و تابِ زمانه ، بی پناه نباشی ،
هرگز دلت نگیرد ،
و چشم های خوشرنگت ، هیچ زمانی خیس و اشک آلود نباشد !
دعا می کنم عاشقِ کسی باشی ؛
که عاشقت باشد ،
و کسانی کنارت باشند ؛
که تو را می فهمند و هوای دلت را دارند ...
من خوشبختی ات را ، شادی ات را ، آرامشت را ؛
من آرزوهای زیبای تو را آرزو می کنم ...
آرزو می کنم به معنای واقعی "زندگی کنی" ...
🌹عصر بخیر دوستان 🌹
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_بیست
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
به بابام گفتم حامد و باباو مامانشن آمدند..چکار کنم.....؟ بابام که در جریان تصمیمی که گرفته بودم بودگفت : الان بهترین موقعیته... درو براشون باز کن بیان تو..... درو باز کردم و خودم رفتم تو اتاق... بابام رفت سمت در و تعارفشون کرد بیان داخل... من تو اتاق موندم و بیرون نیومدم.... چند دقیقه بعد دیدم در میزنن... گفتم کیه...؟
چند دقیقه بعد دیدم در میزنن. گفتم : كيه...؟ مادر شوهرم درو باز کرد اومد داخل... با لب خندون و صورت ..مهربون شروع کرد به قربون صدقه ی من... دو دقیقه نشد که دیدم حامد هم اومد... من لبه ی تخت نشسته بودم.. حامد نشست رو زمین پایین پاهام..... دوتا پاهامو بغل کرد و شروع کرد به معذرت خواهی... زدمش کنار و گفتم دیگه: حنات برام رنگی نداره..... ولی حامد پامو ول نمیکرد... افتاده بود به پاهام و هی داشت میگفت : غلط کردم.... گ. و. ه خوردم.... پشت هم این جملات رو تکرار میکرد و از من میخواست ببخشمش.... بعد مادرش گفت : عروس گلم.. فقط همین یه بارو ببخشش... قول میده دیگه اشتباهش رو تکرار نکنه... گفتم یه شرطی داره... حامد گفت هر چی باشه رو چشام قبول میکنم... گفتم هر چی باشه.......؟ حامد گفت : هر چی باشه... گفتم خونه و ماشین رو بزن به نامم تا دوباره بیام زیر یه سقف باهات زندگی کنم..... حامد چند ثانیه مکث کرد... انگار از سريع پیشنهادم جا خورده بود ولی در نهایت گفت : باشه... قبول میکنم... گفتم کی بریم محضر به نامم کنی....؟ حامد گفت هر وقت تو بگی... گفتم : فردا.... حامد گفت : باشه..... مامانش لب و لوچه آویزون شده بود ولی سکوت کرد و هیچی نگفت.....فرداش اول صبح رفتیم محضر حامد خونه و ماشین رو به نام من کرد... احساس کردم یخورده پشتم گرم شد و یه ذره آرامش خاطر پیدا کردم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
با 5 روش انرژیهای منفی را از خود دورکنیم و به آرامش برسیم ...
1- "دوست داشتن" ..
سعی کنید همه را دوست داشته باشید،
نفرت داشتن انرژی منفی دارد ..
2- " بخشش " ..🌼🍃
سعی کنید اشتباهات دیگران را ببخشید،
حس انتقام انرژی منفی دارد ..
3- " غیبت " ..
همیشه خوبی دیگری را بگویید،
بدگویی انرژی منفی دارد ...
4- "صداقت و راستگویی" ..🌼🍃
راست بگویید یا چیزی نگویید.
دروغگویی انرژی منفی دارد ...
5- "حقالناس " ..🌼🍃
حق دیگران را ضایع نکنید،
ضایع کردن حق دیگران انرژی منفی دارد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
♦️برترین عمل در عید غدیر
🔹 از برترین اعمال در روز عید غدیر، تجدید بیعت با وجود مبارک ونازنین ولی الله المطلق، القائم بالصدق وبالحق،بقیه الله الاعظم حضرت حجة ابن الحسن العسکری علیه السلام است.
🔹 زیرا مهمترین امر، بعد از توحید و نبوت، امر ولایت ائمه اطهار و قبول آن است و بهترین روزها روز عید غدیر است و خداوند هم اراده فرموده که در این روز، تجدید بیعت با امیرالمؤمنین علیه السلام انجام گیرد.
🍃پس بهترین و والاترین عملی که مؤمن در روز شریف غدیر باید انجام دهد، تجدید بیعت با امام و ولی زمان خودش است.
🔹زیرا این بیعت با امام و ولی زمان یکبار در غدیر اتفاق افتاد، آنجا که پیامبر خدا صلي الله عليه وآله فرمود:
🔸أَلاوَإِنَّي قَدْ بايَعْتُ الله وَ عَلِي قَدْ بايَعَني وَأَنَا آخِذُكُمْ بِالْبَيْعَةِ لَهُ عَنِ الله عَزَّوَجَلَّ.
🔹 من با حضرت احدیت بیعت کرده ام و علی با من بیعت کرده است و من از طرف خدا (برای علی) از شما بیعت می گیرم.
🔺 باید بدانیم این بیعت، تنها دست دادن با ولی خدا نیست بلکه منظور تسلیم بودن قلبی، زبانی و عملی است
#غدیر
#عید_غدیر
#من_غدیری_ام
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد