ـ🌱🌱🌱
نوشته بود خیلیوقتها ما بسیاری از کارها رو برای خودمون انجام نمیدیم چون فکر میکنم لایقشون نیستیم.
دیالوگهای درونیای که با خودمون داریم این شکلیه: این کار رو زمانی انجام میدم که... / زمانی شاد میشم که....
تو لازم نیست صبر کنی تا همهچیز عالی بشه و بعد از خودت بودن لذت ببری.
دسرت رو بخور، لباسی که دوست داری بپوشی رو بپوش، دستاوردهای کوچکت رو جشن بگیر، و لذت رو توی چیزهای کوچک پیدا کن.
به خود حال حاضرت احترام و عشق بده، همچنان که برای خود آیندهت تلاش میکنی.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
تحول
هرگاه يك تحول بزرگ در زندگي شما به وقوع ميپيوندد، شما را نيز به مشي تحول رهنمون ميسازد.
گاهي اوقات مسير تازه، سهل نيست، اما يقين بدانيد كه رهسپردن در جاده دگرگوني باشكوه است
قطعاً آگاه باشيد كه در اين مسير آنچه نصيبتان ميشود، بينظير است.
وقتي به اتفاقات خوش گذشته نگاه كنيد، معمولاً متوجه ميشويم كه چگونه زندگي ما را تغيير دادهاند.
درمييابيم كه اين حوادث ما را به سويي كشاندند كه تحول را برايمان ميسر ساختند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
❌ ۹ رفتار که خانم ها دوست ندارن
از شوهرشون ببینند 😓
❣۱_مردانی که با کار خود ازدواج کرده اند
❣۲_مردانی که به مادرشان وابسته اند
❣۳_مردانی که کنترل خشم و تعادل رفتاری ندارند
❣۴_مردان چشم چران و تنوع طلب
❣۵_مردانی که به ظاهر و نظافت شخصی خود اهمیت نمی دهند
❣۶_مردانی که عشق و علاقه شان را نشان نمی دهند
❣۷_مردانی که برای رابطه شان وقت نمی گذارند.
❣۸_مردانی که شما را با دختر قبلی زندگیشان مدام مقایسه می کنند
❣۹_مردانی که بدون هدف و برنامه هستند و استقلال مالی ندارند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
بعد از اینکه صیغهی محرمیت بین ما خونده شد، مردها رفتند و فقط خانومها موندند که طبق رو باز کنند دو تا زنعموهام با دیدن طبق شروع به پچپچ کردند و آنا هم خیلی ناراحت به نظر میومد آخه ما رسم داشتیم که واسه تازه عروس چندین طبق با پارچهها و لباس های رنگارنگ میبردیم.ولی مادر حسین واسه تازه عروسش فقط یه طبق آورده بود که داخلش یه چادر و یه روسری سفید بود با یه کفشی که از ظاهرش معلوم بود که خیلی برام بزرگه...خریدها رو خواهرشوهر و مادرشوهرم طبق سلیقهی خودشون انجام داده بودند و حتی حلقهی منو هم اندازهی دست خودشون گرفته بودند، واسه همین انگشتر برام بزرگ بود و مجبور شدم که کلی نخ پشتش بپیچم تا اندازهی دستم شه..بعد از رفتن مهمونها تو زیرزمین نشسته بودم و زل زده بودم به انگشتری که نشون عروس شدنم بود،آنا زیر لب غر میزد و میگفت؛ آبروم رفت با این طبق آوردنشون..با اینکه حسین رو دو بار بیشتر ندیده بودم ولی مهرش به دلم نشسته بود.خواهرش وحیده چون همسن من بود و ازدواج نکرده بود احساس میکردم که به من حسودی میکنه،از اینکه قرار بود با این خانواده یه جا زندگی کنم دلشوره گرفته بودم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔹مهم نیست موقعیت فعلی شما در برابر آرزویتان چیست. با تمرکز بر روی احساس و هدایت افکارتان به سویی که منجر به احساس بهتری شود دوباره میتوانید هماهنگی ارتعاشیتان با سعادتی که برای شما امری طبیعی است، به دست بیاورید
🔹یادتان باشد شما موجودی هستید از جنس انرژی پاک غیرمادی، هر چه هماهنگی ارتعاشیتان بیشتر باشد، احساس بهتری خواهید داشت. برای مثال وقتی در حال ستایش چیزی هستید ارتعاشات شما با وجود واقعیتان یکی است
🔹وقتی کسی را دوست دارید، ارتعاشات وجود شما با آنچه واقعا هستید هماهنگ شده است. اما اگر در خود یا دیگران خطا و قصوری میبینید ارتعاشی صادر میکنید که با وجود واقعیتان یکی نیست و دیگر در حالت پذیرش بخش غیر مادی خود نیستید...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔸مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
🔸روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد.
🔸تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!!
🔴قضاوت کار ما نیست...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
هدایت شده از تبلیغات
🔴بهترین هدیه به دختران نوجوان🤩
دنبال یه لباس شیک و با حجاب برای نوجوانت میگردی و پیدا نمیکنی؟ 😢
✅اینجا مرکز بهترین و باکیفیتترین لباسهای دخترونه با طرحهای جدیده و زیباییِ ستهای هدشال و ساق دستاشون حرف اولُ میزنه😍👇
https://eitaa.com/joinchat/515834861Ce23e6dd5f3
https://eitaa.com/joinchat/515834861Ce23e6dd5f3
❌خرید به صورت آنلاین و حضوری 😍
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_هفت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
روزها میگذشت و چون آقام سختگیر بود ما دوران نامزدی آنچنانی نداشتیم فقط بعضی شبها مخفیانه و بعد از خوابیدن آقام، حسین یواشکی می اومد توی کاهدونی همدیگه رو چند دقیقهای با دلهره میدیدیم و بعدش خیلی زود میرفت..حسین چون ارتشی بود سه ماه یکبار میتونست بیاد،یه روز که آقام سر زمین بود حسین اومد خونمون،و از آنا اجازه گرفت که منو با خودش ببره ناهار خونشون..آنا با نگرانی گفت؛ باشه پسرم فقط قبل از غروب آفتاب تا آقاش برنگشته ترلان رو بیار خونه، چون ما رسم نداریم که دختر قبل از عروسی جایی بره،حسین سرش رو انداخت پایین، باشهی آرومی گفت و...اولین بار بود که با حسین میرفتم خونشون و نمیدونستم که عکسالعمل مادر و خواهرهاش چه جوریه..انگاری تو دلم رخت میشستند،تازه وارد حیاط شده بودیم که صدای داد و بیداد یه زن از تو خونشون اومد،با تعجب داشتم حسین رو نگاه میکردم که با صدای آرومی گفت؛ نترس، عمهام اومده، اگه چیزی بهت گفت ناراحت نشو.،عمهی حسین که معلوم بود کلی با مادرشوهرم دعوا کرده چادرقدش رو سرش درست کرد و تو حیاط چشم تو چشم من شد و با نفرت نگاهی بهم انداخت و رفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
انسانیت در من میمیرد
وقتی مادری کنارِ امام زاده
جوراب میفروشد
انسانیت نابود میشود
وقتی خواهری پشتِ خطِ عابر پیاده
اسفند دود میکند
انسانیت معنایی ندارد
وقتی پدری روی برگشت
به خانه را ندارد
انسانیت گم میشود
وقتی برادری از فقر
کلیهاش را میفروشد
و ما فقط انسانهایی هستیم که
به وسعت دیدمان انسانیت را
جار ميزنيم...!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
♥️ دیوانه باش و لذت ببر
دنیا مانند یک زمین بازی است.
می شود با سرسره، تاب و چرخ و فلکش بازی کنی و با بچه ها بگویی و بخندی.
می شود هم قهر کنی و کنجی با حسرت و ماتم، شادی دیگران را نگاه کنی.
می شود از همان ابتدا سرِ جنگ برداری ؛ نه بازی کنی، نه لذت ببری.
دنیا دقیقاً همین است؛
تلاش برای زیاد داشتن و لذت نبردن، بیهوده است.
تلاش برای راضی کردن همه،
بیهوده است.
بلند شو،
تا هنوز جانی و توانی داری،
از پله ها بالا برو،
تاب بخور ، بچرخ،
دیوانه باش و لذت ببر...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
تو میتونی احساس فوق العاده ای به خودت داشته بـاشی تا زمانی که
خودتو با دیگران مقایسه نکنی!
چون مقایسه با خودش حسادت و حسرت میاره حرص و طمع و رقابت میاره و بـاعث میشه که از داشته هات اونطوری که باید لذت نبری.
مقايسه بيشتر ازونكه به ما انگيزه رشد بده احساس بد و بى ارزش بودنى رو ميده كه باعث ميشه ما ديگه از داشته ها و موفقيت هامون هم لذت نبريم
در واقع اين رقابت نـابرابر ثمره اش اينه كه ما ديگه نميتونيم عميقاً و از ته دل خوشحال باشيم.
چون دائماً فكر ميكنيم بهتر و بهترى وجود داره كه بايد در تكاپوى رسيدن بهش باشيم ،
قدرى خودتو رها كن دوست من و باور كن كه ارزش آرامش تو بسيار فراتر از اينه كه بخواى اونو در مقايسه خودت
با ديگرانى كه حتى نميشناسيشون، معامله كنى
باور کن که تو کافی هستی کارهایی که میکنی با ارزشن و لايق تشويق و تحسین شدن هستی پس قدر خودت را بیشتر بدون...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_هشت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
همراه با حسین داخل اتاق شدیم،مادر حسین یه خوشآمد خشک و خالی به من کرد و رو به حسین گفت؛ عمهات بیخبر از اینکه تو نامزد کردی اومده بود تا دخترش رو بده بهت..حسین اخمهاش رفت تو هم و مادرشوهرم گفت؛ آره عمه ات میگفت رسول میگه این دختر رو هم بدیم به حسین..مادر حسین یه نگاه حق به جانبی به من انداخت و گفت؛ منم آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم، حسین دختر حسنعلی که مال فلان دهاته رو نامزد کرده..عمهات که اینو فهمید شروع کرد به داد و بیداد کردن که چرا به من نگفتین و چرا از آشنا نگرفتی...سر گیجه گرفته بودم نفسم رو با شدت و آه بیرون دادم و فهمیدم که از این به بعد سختیهای زیادی پیش رو دارم..فکرم خیلی آشفته بود بعد از ناهار از حسین خواستم که منو برسونه خونه..فردای اون روز حسین اومد دنبالم تا بریم واسه دفترچه بیمهای که قرار بود برام تهیه کنه، عکس بگیریم،به خاطر برخورد عمهی حسین ازش دلخور بودم و حسین هم برای اینکه منو شاد کنه به عکاس گفت که یه عکس دونفره هم ازمون بگیره.با دیدن عکس کلی ذوق کردم و قابش کردیم تا بعد از عروسی اونو ببریم خونهی خودمون..هر وقت کنار حسین بودم آرامش خاصی داشتم وجودش به من انرژی میداد ولی این با هم بودنها خیلی کوتاه بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد