┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_شانزدهم
زمستان جارچی بود که شیپور به دست، قبل آمدنش حسابمان را کف دستمان گذاشته بود. سوز سرما و دانه های برف پیش از آمدن یلدا حکایت از سرمای سخت زمستان را داشت. نه از دست خروس همسایه برای چشم باز کردنم، کاری ساخته بود و نه از زنگ ساعت کوک شده، دست به دامان داد و بیداد علی برای بیدار کردنم شده بودم تا من را از زیر پتوی گرم و نرم بیرون بکشد. او هم از خدا خواسته سنگ تمام گذاشته از هر دری می خواند. دلم برای خواننده هایی که علی آهنگشان را می خواند می سوخت، اگر صدای علی به گوششان می رسید خوانندگی را می بوسیدند، لب طاقچه می گذاشتند و الفرار...
هنو از تخت بیرون نپریده، وعده خواب بعد کلاس را به خودم می دادم! بیدار شدن در این سرما و حاضر شدن در کلاس استاد آن تایم ظلمی بود که به ناحق نصیبم شده بود. تندی شال و کلاه کردم، لقمه نان و پنیر به دست به سمت ماشین پدر دویدم تا از قطار مترو جا نمانم.
.
.
سارینا امروز متفاوت تر از قبل ظاهر شد، ست کردنش با آقای پور امین و حلقه مشترک در دستانشان گویای همه چیز بود، بادا بادا مبارک مبادا از دهان بچه ها نمی افتاد. عشق را تجربه نکرده بودم، نمی دانستم اگر عاشق شوم و "نه" بشنوم به این زودی پا پس می کشم یا نه؟! یا همین مهبد پسرخاله محترم بزودی سراغ دیگری می رود؟! ازدواج سارینا از لج معشوق قبلی بود یا اینکه به این زودی دلش برای دیگری جا باز کرده بود؟! هر چه که بود معنی عشق را نمی فهمیدم! همان بهتر که دچار پروژه عشق و عاشقی نشده بودم، وگرنه معلوم نبود حال و روزم چگونه می شد آنهم با این قلبی که با یک استرس ساده زمین و زمان را بهم می دوزد و مدام به خود می پیچد و ادا و اطوارش تمامی ندارد.
.
.
همین که پا در خانه گذاشتم یاد قول و وفای به عهدم افتادم! هر چند بدموقع بود اما عهد شکنی کار من نبود، فکر و خیال را گوشه ای رها کردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم روی هم نهادم.
«فاطمه فاطمه.. دکتر مغز فندقی به بخش اورژانس!» چشمانم از خستگی نای باز شدن نداشتند، صدای مزاحم علی ولکن نبود، خمیازه کشان جواب دادم: «بله بامزه خان..!» با صدای کلفتش مجدد داد زد: «پاشو بیا. الان بابا از راه می رسه. کمک که نمی کنی حداقل بیا غذا بخور یه وقت از گرسنگی تلف نشی...» چشم علی که به جمال من روشن شد، دوباره شروع کرد:
_خدایی دخترم انقدر تنبل و ناز نازی!
+من تنبلم؟!
_پ ن پ من تنبلم! همسن و سالای تو همه چی بلدن.
+منم بلدم!
_کو پس؟ چرا ما چیزی رویت نمی کنیم خواهر؟!
+عجب آدمی هستی ها، پریروز کی بود داشت با به به و چه چه قرمه سبزی رو می خورد، ها؟!
_من که چیزی یادم نمیاد..!
+کوفتت نشه برادر! البته اینا نشان از پیری زودرس و آلزایمر داره، کار از کارم گذشته! متاسفانه امیدی نیست، نمیشه برات کاری کرد.
_برو بابا، واسه من ادا دکترا رو در میاره...
+هه هه! دلم خنک شد، تا تو باشی الکی با من بحث نکنی.
_دارم برات...
کل کل ما به گوش مادر رسید «بسه دیگه! باز این خواهر و بردار افتادن به جون هم. شماها بزرگ شدید اما عقلتون انگاری قد یه گنجیشکه!» خنده کنان جواب دادم: «عقل پسرجونت بله مامان خانوم. اما بنده، دکتر آینده نوچ نوچ!» علی سرش را به نشانه تاسف تکان داد: «نوچ نوچ چیه دکی جون..!! زشته والا این طرز صحبت..» مادر لحنش جدی تر شد: «با جفتتونم! انقده با هم کل ندازید، قدر همو بدونید تا حداقل خیالمون راحت باشه پس فردا که ما نبودیم، شما دو تا پشت همید.» گفتم: «عه..مامان از این حرفا نزن دیگه، دلم می گیره..» علی با انگشت زد روی سرم و گفت: «با این عقل گنجیشکی راست میگه، از این حرفا نزنید لطفا!» داد زدم: «چی گفتی!؟» با ادا و اطوار جواب داد: «همون که شنوفتی.. هه هه!» مادر طفلی از دستمان کلافه شد: «نخیر شماها آدم بشو نیستید که نیستید.» با صدای باز و بسته شدن در همگی برگشتیم. «سلام! خب خب یکی گفت آدم نیستید اجازه هست من "آدم" وارد جمع فرشته ها بشم خانوم خونه؟!» مادر خندید: «بله بفرمایید آقای خونه. بلکه شما به داد برسی و منو از دست این دو تا نجات بدی...» ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌊 @shayestegan98 🐬
به چشمم ره گریه باز شد.mp3
5.85M
عجب ســـــامرای غـــریبی💔
حریمش به رتبه رفیع است💔
بســوزد دل گریه کن هــــــا💔
که قدری شبیه بقیع اســت💔
🏴 شهادت مظلومانه امام هادی(ع) ؛ دهمین پیشوای شیعیان جهان بر همه پیروان راستینش تسلیت باد 🥀
🌊 @shayestegan98 🐬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس #مدافعان_وطن، این روزها سفید است...
چه شباهتی...
هر دو، تو دشت #بلا، دلهاشون رو دادن دست #خدا ...
اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ
برا سلامتیشان دعا کنیم.
🌊 @shayestegan98 🐬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 سنگین ترین بلاها الان بر دوش ولی خداست!
🔰غیبت امام زمان💖برای برخی شیعیان #عادی شده است
☘️ استاد #عالی
🔻 ظهور بسیار نزدیک است
🌊 @shayestegan98🐬
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_هفدهم
فشار درس ها روز به روز بیشتر می شد، مدتی بود کتاب های غیردرسی را که پدر چند وقت یکبار با یک گل رز روی میزم می گذاشت را نخوانده بودم. کتاب ها یک به یک صف کشیده و با زبان بی زبانی مرا صدا می زدند اما یک گوشم در بود و دیگرم دروازه... منتها از امشب دوباره استارتش را می زنم و در بین برنامه ها جایش می دهم و جزو خوانده شده ها قرار می گیرند.
از بین صف های منظمی که کتاب ها در کتابخانه تشکیل داده اند، بی اختیار دستم سمت جلد سیاهی می رود با عنوان "کشتی پهلو گرفته!" اسم عجیبی دارد... مشتاق خواندن نوشته سید مهدی شجاعی می شوم. از پاورقی شروع کرده و ورق می زنم، خط به خطش را جا نمی گذارم. روی یک پاراگراف stop می کنم!
{ببین دخترم! جان پدرت به فدایت که همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تکوین می یافت. این را هم باز بگویم که تو اولین کسی هستی که به بهشت وارد می شوی. تویی که بهشت را برای بهشتیان افتتاح می کنی!} با مداد نوکی روی افتتاح خط می کشم. انگشت اشاره ام روی این کلمه ثابت می ماند. با خود زمزمه می کنم "افتتاح، گشایش! به راستی این فاطمه کیست که کلید بهشت در دست اوست... این فاطمه کیست که گره گشای خلق عالم است!"
به صفحه ی هجده می رسم!
{عزیز دلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بداند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟...} "هجده! چند روز..! امانت!" اشک چشمانم، جلوی دیدم را می گیرند. این صفحه رمزی در خود نهفته دارد، صفحه هجده با کلمات چاپ شده در آن با دل من چکار می کنند!؟
{می دانم! می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند!} "امانتی بود هجده ساله... امان از کوچه... پهلوی شکسته..."
هجده صفحه بیشتر نوشته های ناب را مهمان دلم نمی کنم، همین هجده برای سوختن امشبم کافیست... بارش چشمانم از سر گرفته می شود و قطره اول روی شمع جلد کتاب می چکد.
خواندن کتاب کشتی پهلو گرفته حس و حال غریبی را به من دست داد، توی کیف قسمت مناسبی را به آن اختصاص می دهم. استاد منوچهری از آن استادهایی بود که لزومی بر اعلام غیبتش در کلاس را نمی دید، احتمال نیامدنش را می دادم و آن وقت فرصت را مغتنم می شمردم تا به کنج مسجد پناه ببرم و با جان و دل بخوانمش...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌊 @shayestegan98 🐬
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_هجدهم
فرزام و بچه بسیجی ها در محوطه دانشگاه حلقه زده و در مورد بازی والیبال چند روز آینده صحبت می کردند، قرار مدارهایشان را چک کردند و متفرق شدند. فرزام در کلاس ما غریب بود و جز شهروز رفیق فابریکی نداشت، اما در بسیج و دیگر کلاس ها تا دلت بخواهد دوست و همراه داشت. این بشر آنقدر قلق گیری اش خوب بود که خیلی ها را جذب خودش می کرد، اما در کلاس ما حکم یک مجرم را داشت، همه به چشم یک متهم نگاهش می کردند. گاهی برایش حکم صادر می کردند و گاهی از سر ناچاری تبرئه! ازدواج سارینا سر گرفته بود اما همچنان حرف های پشت سر و روی فرزام تمامی نداشت. راست می گفت مرجان: «غریب گیر آوردنش!»
فرزام وارد کلاس شد و با اندکی فاصله من هم به جمع بچه ها پیوستم. حدسم درست بود استاد تشریف نیاورده و اطلاع رسانی هم در کار نبود. یلدا و پانته آ با یکی از دانشجوهای پسر با کرکر خنده وارد شدند، سمیرا گفت: «اینام بسلامتی با هم رل زدن.» "رل! چه واژه نامفهومی بود در واژگان مغز من!" با تعجب گفتم: «رل دیگه چه صیغه ایه!» ریز ریز خندید و جواب داد: «همون ارتباط و دوست و این صوبتا دیگه. از قافله عقبیا فاطمه!» پشت چشمی برایش نازک کردم: «ایییش... می خوام صد سال سیاه به این قافله سیاه نرسم!» سمیرا از خنده ریسه می رفت و من هنوز وا مانده بودم از هضم هر روز با یکی بودن ها... از عشق های ساعتی و قرار مدارهایی که یک زمانی یواشکی بود و حالا با افتخار اعلام می شد در ملاعام! و چه افتخار بزرگی بود برای نسل من و هر که بلد کار نبود اسمش می شد امل، عقب افتاده!
یک ساعت تا کلاس بعدی وقت داشتیم، باید فرصت را مغتنم می شمردم و سراغ آن کتاب خاص می رفتم منتها ادا بازی بچه های ته کلاس پاهایم را از رفتن بازداشتند. مزه پرانی ها اینبار حالت سوال و جواب به خود گرفت. نفر اول و دوم، آمار رل هایشان را وسط دایره ریختند. نفر سوم فرزام بود که فارغ از هیاهوی اطرافش با شهروز در حال بحث بودند.
_آق فرزام تو رو هر دختری دست بزاری نه نمی گه! راستش رو بگو ببینم ای کلک! چند تا رل تو دست و بالت داری؟
فرزام سری از روی تاسف تکان داد و بی درنگ از جا برخاست، دست مچ کرده و سمت صاحب صدا با صلابت قدم برداشت. به نقطه مشخص که رسید مچ گره کرده اش به همراه تسبیح خاکی لرزان شد. آرام آرام انگشتانش به حرکت در آمده و از هم سوا شدند و یک قدم به عقب برداشت. فرزام صحنه دیدنی را خراب کرد، منتظر حرکت جانانه اش بودم ولی باز هم سکوت!
کلافه شدم و سکوت حکمفرما بر کلاس یخ زده مان را شکستم: «چرا حرف نمی زنید؟! چرا حسابشون رو کف دستشون نمی ذارید؟! از حضرت ایوب صبر به ارث بردید؟! چرا زیر چشمش رو مهمون مچتون نکردید؟ انقده مثبت بودنم نوبره والا! اونم واسه یه دهه هفتادی!» هر لحظه صدایم بلندتر می شد و لرزش دستانم که فرزام را نشانه رفته بودند بیشتر... نگاه های اطرافیان که روی من متمرکز شده بودند را حس می کردم، حتی چشمان از حدقه بیرون زده سمیرا را می دیدم اما نمی توانستم زبان به دهان بگیرم و مثل فرزام باشم. من به جای او از صبر لبریز شده بودم، معادله ی چند مجهولی در ذهنم دیگر جای علامت سوال های بیشتر را نداشت. تیر آخر را به سمتش شلیک کردم «روزه سکوت گرفتی برادر لاکچری؟!» این را که گفتم انگار بچه ها را مهمان جوکی کرده باشم، زنگ تفریحشان جور شد! چند قدم رو به من که جلوی در ایستاده بودم برداشت. یک آن جمله آخرم در ذهنم مرور شد "برادر لاکچری! " ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌊 @shayestegan98 🐬
دنیا نمیگذرد...
این ماییم که رهگذریم؛
پس در هر طلوع و غروب
زندگی را احساس کن؛
مهربان باش!
🦋 @shayestegan98 🌸🍃
سومین جشنواره شایستگان طراز انقلاب اسلامی»
🌺شایسته گرامی سرکارخانم مرضیه معینی🌺
🦋 @shayestegan98 🌸🍃