به چشمم ره گریه باز شد.mp3
5.85M
عجب ســـــامرای غـــریبی💔
حریمش به رتبه رفیع است💔
بســوزد دل گریه کن هــــــا💔
که قدری شبیه بقیع اســت💔
🏴 شهادت مظلومانه امام هادی(ع) ؛ دهمین پیشوای شیعیان جهان بر همه پیروان راستینش تسلیت باد 🥀
🌊 @shayestegan98 🐬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس #مدافعان_وطن، این روزها سفید است...
چه شباهتی...
هر دو، تو دشت #بلا، دلهاشون رو دادن دست #خدا ...
اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ
برا سلامتیشان دعا کنیم.
🌊 @shayestegan98 🐬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 سنگین ترین بلاها الان بر دوش ولی خداست!
🔰غیبت امام زمان💖برای برخی شیعیان #عادی شده است
☘️ استاد #عالی
🔻 ظهور بسیار نزدیک است
🌊 @shayestegan98🐬
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_هفدهم
فشار درس ها روز به روز بیشتر می شد، مدتی بود کتاب های غیردرسی را که پدر چند وقت یکبار با یک گل رز روی میزم می گذاشت را نخوانده بودم. کتاب ها یک به یک صف کشیده و با زبان بی زبانی مرا صدا می زدند اما یک گوشم در بود و دیگرم دروازه... منتها از امشب دوباره استارتش را می زنم و در بین برنامه ها جایش می دهم و جزو خوانده شده ها قرار می گیرند.
از بین صف های منظمی که کتاب ها در کتابخانه تشکیل داده اند، بی اختیار دستم سمت جلد سیاهی می رود با عنوان "کشتی پهلو گرفته!" اسم عجیبی دارد... مشتاق خواندن نوشته سید مهدی شجاعی می شوم. از پاورقی شروع کرده و ورق می زنم، خط به خطش را جا نمی گذارم. روی یک پاراگراف stop می کنم!
{ببین دخترم! جان پدرت به فدایت که همه مقدمات ولادت تو قدم به قدم از بهشت تکوین می یافت. این را هم باز بگویم که تو اولین کسی هستی که به بهشت وارد می شوی. تویی که بهشت را برای بهشتیان افتتاح می کنی!} با مداد نوکی روی افتتاح خط می کشم. انگشت اشاره ام روی این کلمه ثابت می ماند. با خود زمزمه می کنم "افتتاح، گشایش! به راستی این فاطمه کیست که کلید بهشت در دست اوست... این فاطمه کیست که گره گشای خلق عالم است!"
به صفحه ی هجده می رسم!
{عزیز دلم! خدا تو را چند روزی به زمینیان امانت داد تا بداند که راز آفرینش زن چیست؟ و رمز خلقت زن در کجاست؟...} "هجده! چند روز..! امانت!" اشک چشمانم، جلوی دیدم را می گیرند. این صفحه رمزی در خود نهفته دارد، صفحه هجده با کلمات چاپ شده در آن با دل من چکار می کنند!؟
{می دانم! می دانم دخترم که زمینیان با امانت خدا چه کردند!} "امانتی بود هجده ساله... امان از کوچه... پهلوی شکسته..."
هجده صفحه بیشتر نوشته های ناب را مهمان دلم نمی کنم، همین هجده برای سوختن امشبم کافیست... بارش چشمانم از سر گرفته می شود و قطره اول روی شمع جلد کتاب می چکد.
خواندن کتاب کشتی پهلو گرفته حس و حال غریبی را به من دست داد، توی کیف قسمت مناسبی را به آن اختصاص می دهم. استاد منوچهری از آن استادهایی بود که لزومی بر اعلام غیبتش در کلاس را نمی دید، احتمال نیامدنش را می دادم و آن وقت فرصت را مغتنم می شمردم تا به کنج مسجد پناه ببرم و با جان و دل بخوانمش...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌊 @shayestegan98 🐬
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_هجدهم
فرزام و بچه بسیجی ها در محوطه دانشگاه حلقه زده و در مورد بازی والیبال چند روز آینده صحبت می کردند، قرار مدارهایشان را چک کردند و متفرق شدند. فرزام در کلاس ما غریب بود و جز شهروز رفیق فابریکی نداشت، اما در بسیج و دیگر کلاس ها تا دلت بخواهد دوست و همراه داشت. این بشر آنقدر قلق گیری اش خوب بود که خیلی ها را جذب خودش می کرد، اما در کلاس ما حکم یک مجرم را داشت، همه به چشم یک متهم نگاهش می کردند. گاهی برایش حکم صادر می کردند و گاهی از سر ناچاری تبرئه! ازدواج سارینا سر گرفته بود اما همچنان حرف های پشت سر و روی فرزام تمامی نداشت. راست می گفت مرجان: «غریب گیر آوردنش!»
فرزام وارد کلاس شد و با اندکی فاصله من هم به جمع بچه ها پیوستم. حدسم درست بود استاد تشریف نیاورده و اطلاع رسانی هم در کار نبود. یلدا و پانته آ با یکی از دانشجوهای پسر با کرکر خنده وارد شدند، سمیرا گفت: «اینام بسلامتی با هم رل زدن.» "رل! چه واژه نامفهومی بود در واژگان مغز من!" با تعجب گفتم: «رل دیگه چه صیغه ایه!» ریز ریز خندید و جواب داد: «همون ارتباط و دوست و این صوبتا دیگه. از قافله عقبیا فاطمه!» پشت چشمی برایش نازک کردم: «ایییش... می خوام صد سال سیاه به این قافله سیاه نرسم!» سمیرا از خنده ریسه می رفت و من هنوز وا مانده بودم از هضم هر روز با یکی بودن ها... از عشق های ساعتی و قرار مدارهایی که یک زمانی یواشکی بود و حالا با افتخار اعلام می شد در ملاعام! و چه افتخار بزرگی بود برای نسل من و هر که بلد کار نبود اسمش می شد امل، عقب افتاده!
یک ساعت تا کلاس بعدی وقت داشتیم، باید فرصت را مغتنم می شمردم و سراغ آن کتاب خاص می رفتم منتها ادا بازی بچه های ته کلاس پاهایم را از رفتن بازداشتند. مزه پرانی ها اینبار حالت سوال و جواب به خود گرفت. نفر اول و دوم، آمار رل هایشان را وسط دایره ریختند. نفر سوم فرزام بود که فارغ از هیاهوی اطرافش با شهروز در حال بحث بودند.
_آق فرزام تو رو هر دختری دست بزاری نه نمی گه! راستش رو بگو ببینم ای کلک! چند تا رل تو دست و بالت داری؟
فرزام سری از روی تاسف تکان داد و بی درنگ از جا برخاست، دست مچ کرده و سمت صاحب صدا با صلابت قدم برداشت. به نقطه مشخص که رسید مچ گره کرده اش به همراه تسبیح خاکی لرزان شد. آرام آرام انگشتانش به حرکت در آمده و از هم سوا شدند و یک قدم به عقب برداشت. فرزام صحنه دیدنی را خراب کرد، منتظر حرکت جانانه اش بودم ولی باز هم سکوت!
کلافه شدم و سکوت حکمفرما بر کلاس یخ زده مان را شکستم: «چرا حرف نمی زنید؟! چرا حسابشون رو کف دستشون نمی ذارید؟! از حضرت ایوب صبر به ارث بردید؟! چرا زیر چشمش رو مهمون مچتون نکردید؟ انقده مثبت بودنم نوبره والا! اونم واسه یه دهه هفتادی!» هر لحظه صدایم بلندتر می شد و لرزش دستانم که فرزام را نشانه رفته بودند بیشتر... نگاه های اطرافیان که روی من متمرکز شده بودند را حس می کردم، حتی چشمان از حدقه بیرون زده سمیرا را می دیدم اما نمی توانستم زبان به دهان بگیرم و مثل فرزام باشم. من به جای او از صبر لبریز شده بودم، معادله ی چند مجهولی در ذهنم دیگر جای علامت سوال های بیشتر را نداشت. تیر آخر را به سمتش شلیک کردم «روزه سکوت گرفتی برادر لاکچری؟!» این را که گفتم انگار بچه ها را مهمان جوکی کرده باشم، زنگ تفریحشان جور شد! چند قدم رو به من که جلوی در ایستاده بودم برداشت. یک آن جمله آخرم در ذهنم مرور شد "برادر لاکچری! " ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌊 @shayestegan98 🐬
دنیا نمیگذرد...
این ماییم که رهگذریم؛
پس در هر طلوع و غروب
زندگی را احساس کن؛
مهربان باش!
🦋 @shayestegan98 🌸🍃
سومین جشنواره شایستگان طراز انقلاب اسلامی»
🌺شایسته گرامی سرکارخانم مرضیه معینی🌺
🦋 @shayestegan98 🌸🍃