eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.6هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
19.8هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانی زیبا 👌 (رؤیای صادقه) 🔸مرحوم حاج مُعتمد نقل کرد روزی برای مجلس روضه در تکیه شاه داعی اللّه دعوت داشتم و چون در اثر برف و باران جادّه‌ها گِل بود،از وسط قبرستان دارالسّلام شیراز عبور کردم و پس از تمام شدن مجلس از همان راه برگشتم، 🔸شب در خواب مرحومِ "آقا سیّد میرزا" مشهور به سلطان را دیدم،،به من گفت مُعتمد! امروز از پهلوی خانهٔ ما عبور کردی و دیدی خراب شده،آن را درست نکردی؟؟! 🔸چون بیدار شدم اصلاً خبر نداشتم که قبر آن مرحوم در کدام قبرستان است، همان روز نزد شیخ حسن که أمر قبرستان با او بود آمدم و سراغ قبر آقا سیّد میرزا را گرفتم که آیا در این قبرستان است؟؟ گفت بلی و همراه من آمد و نشانم داد، دیدم در مسیر دیروز من بود و به واسطه برف و بارانْ فرو رفته و خراب شده است، پس مقداری پول به شیخ حسن دادم تا قبر را مرمّت نماید... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
(پرسیدن آدرس زن بدكاره از عزرائیل !) 🔴 «عازِم» مردی فاسق و فاجر در بنی اسرائیل بود که شبانه روز گناه می کرد. روزی از خانه اش بیرون آمد، به سوی بیابان رفت. آن جا عده ای از مردم را دید که محصول کشاورزی زیادی به دست آورده بودند و زمان درو بود اما آتش آوردند و محصول را سوزاندند.🔥 🔻عازم گفت: "اینها چه مردمی هستند. این همه تلاش کرده اند تا محصولشان برسد، حالا به جای درو، آن را می سوزانند!" از آن جا گذشت، مردی را دید که با زحمت می خواست سنگی را بردارد اما نمی توانست آن را از جایش تکان دهد. رفت، سنگ دیگری آورد و آن را روی سنگ قبلی گذاشت و باز، تلاش کرد سنگها را حرکت دهد، عازم با تعجب به او نگاه کرد و با خود گفت: «او این یک سنگ را نمی توانست جابه جا کند، چرا سنگ دیگری را هم روی آن گذاشت؟!! حال که سنگین تر شده چگونه می تواند سنگها را تکان دهد؟ "مرد رفت و سنگ سومی را هم آورد و روی آنها گذاشت و هر سه را برداشت و حرکت کرد! «عازم» این صحنه شگفت را دید و از آن جا دور شد. 🔸گوسفندی را دید که پنج نفر اطرافش بودند و هر کدام به نوعی با او کاری میکردند: یکی بر پشت آن حیوان سوار میشد. دیگری، گوسفند، بر پشتش سوار می شد. سومی گوسفند را می دوشید. چهارمی، شاخ گوسفند را و پنجمی دنبه‌ی گوسفند را گرفته بود!! عازم سؤالی نکرد و از آن جا هم گذشت. 🔻سگ ماده ای را دید که بچه هایش در شکم او فریاد می کردند! «عازم» با خود گفت: "اینها چه عجایبی بود که من دیدم؟" 🔸وقتی به شهر رسید پیرمردی را دید. به او گفت: "ای پیرمرد! در راهی که به شهر می آمدم، صحنه های عجیبی دیدم." او گفت: "مگر چه دیدی؟" 🔻عازم گفت: "عده ای را دیدم که حاصل کشت و زرعشان را آتش میزدند! پیرمرد دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: "آنها مثال افرادی هستند که عمری کار خیر انجام میدهند ولی با گناه، همه را تباه می کنند. خداوند با نشان دادن این صحنه، میخواسته تو را آگاه و بیدار سازد. "پیرمرد پرسید: "دیگر چه دیدی؟" عازم گفت: !مردی می خواست سنگی را بردارد ولی نمی توانست؛ اما او دو سنگ دیگر هم روی آن گذاشت و همه را به راحتی برداشت!" پیرمرد گفت:"این مثل انسانی است که وقتی یک گناه انجام می دهد برایش خیلی سنگین است و از بزرگی‌اش می ترسد و تحمل اندیشیدن به آن را ندارد؛ اما وقتی گناهان او زیاد می شود، انجام آن برایش عادی می‌شود و هر گناهی را به سهولت انجام میدهد و سنگینی آن را احساس نمیکند." 🔸«عازم» گفت: "گوسفندی که پنج نفر، هرکدام با آن کاری می کردند[و ماوقع را تعریف کرد] این به چه معناست؟" پیرمرد گفت: "آن گوسفند، مَثَل دنیاست، آن کسی که بر پشت او سوار بود، پادشاهان هستند. آن کسی که گوسفند بر او سوار بود، فقیرانی هستند که از مردم گدایی می کنند. آن کسی که دنبه گوسفند را گرفته بود، انسانی است که کارش تمام شده است و زمان مرگش نزدیک است. آن کسی که دو شاخ گوسفند را گرفته بود، کسی است که با سختی و رنج، در دنیا زندگی می کند و آن کسی که شیر گوسفند را می دوشید، مثل ثروتمندان است. 🔻عازم گفت: "سگ ماده ای که بچه های او درون شکمش صدا می کردند چه بود؟ پیرمرد گفت: "آن انسانی است که بی وقت، سخن می گوید!!" وقتی سخنان حکمت آمیز پیرمرد تمام شد، عازم به او گفت: "ای شیخ هرچه گفتی فهمیدم. حالا بگو، خانه‌ی فلان زن بدکاره کجاست؟ شنیده ام او خیلی زیباست! من به خاطر او این جا آمده ام، تو محله اش را می شناسی؟!! 🔸پیرمرد ناراحت شد و به او گفت: "ای بدبخت! من این همه تو را نصیحت کردم. این همه حکمت برایت گفتم، باز هم توجه نکردی! من، شیخ نیستم، من، فرشته مرگم که به این شکل ظاهر شده ام. حالا به امر خداوند می خواهم جانت را بگیرم... «عازم»، رنگش از ترس زرد شد؛ اما دیگر فرصت تمام شده بود و فرشته مرگ جانش را گرفت. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ (پیشنهاد یکی از شیاطین) 😰😰 🔸مرحوم حاج ملّا آقا جان می گوید:" من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر(علیه السلام)، فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا (علیه السلام) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم، قلبم مملو از محبت او بود. 🔸ناگهان دیدم از گوشه اطاق، مثل آنکه فرش می سوزد، دودی بلند شد و این دود، در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطین است و با من کاری دارد 🔸ناگهان با صدایی شبیه به صدای آهنی که بر آهنی بکشند و بسیار ناراحت کننده بود، به من گفت: 🔸"من یکی از بزرگان جن هستم. می دانم نمی توانی محبت حضرت علی اکبر را از قلبت خارج کنی ولی اگر به زبان هم بگویی من او را دوست نمی دارم، من در خدمت تو قرار می گیرم." 🔸من گفتم " تو که با این اندیشه، مسلمان نیستی و جزو شیاطین هستی و نمی توانی در امور معنوی به من کمک کنی و در امور مادی هم اگر اختیار تمام کره زمین را به من بدهی من یک چنین جمله ای را نمی‌گویم " 🔸او فریادی که دل مرا از جا کند و حالت ضعف به من دست داد کشید و ناپدید شد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(امروز چاق فردا لاغر !!) گاوی در مَرغْزاری به چرا، مشغول بود. او هر روز چاقتر و بزرگتر می شد اما شب که به طویله می رفت، غصه می خورد که فردا چه بخورم؟! 😩 همین فکر و أندوه، او را تا صبح، لاغر می کرد! صبح زود باز با گرسنگی شدید به علفزار می‌رفت و تا شب می خورد و چاق می شد. وقتی شب به طويله می آمد باز از غصه فردا، بی تاب می شد!😫 آن گاو نمی اندیشید که سالها از آن علفزار می‌خورد و از آن کم نمی شود، ولی حرص و طمع، چون موریانه، درون او را میخورد.😞 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
داستانی بسیار زیبا (گوهر حقیقی) 🔶 چنین نقل شده است که روزی "سلطان محمود غزنوی"، به خزانه رفت. شصت نفر از رجال کشور در آنجا بودند. او گوهری درخشان، از خزانه بیرون آورد و آن را به وزیر داد و پرسید: این گوهر، چقدر ارزش دارد؟" وزیر گفت: "بیش از صد خروار طلا ارزش دارد!!" سلطان گفت: "این گوهر را بشکن!!" وزیر با تعجب گفت: "چگونه چنين گوهری را بشکنم؟" سلطان به او تبریک گفت و خلعت خوبی به او بخشید! 🔻سلطان محمود، پس از ساعتی گفت وگو با دولت مردان، گوهر را به رییس خدمتکاران داد و گفت: "این گوهر را بشکن." رییس خدمتکاران گفت: "گوهر به این زیبایی را حیف نیست که بشکنم؟ مگر با خزانه دولت دشمنی دارم؟ چطور ممکن است دستم به شکستن این گوهر شب چراغ حرکت کند؟!" سلطان به او نیز پاداش فراوانی بخشید. 🔻سپس گوهر را به رییس نگهبانان داد. او نیز گوهر را نشکست و خلعت خوبی دریافت نمود. 🔻پس از آن، سلطان، گوهر را به یکی از افسران ارتش داد و گفت: "این را بشکن" افسر ارتش گفت: "چگونه چنین کاری بکنم و خزانه را از چنین زیور درخشانی، تهی سازم؟" سلطان به او نیز پاداش و خلعت داد. 🔻به همین ترتیب، پنجاه یا شصت امیر را آزمود. سرانجام، سلطان گوهر را به «اَیاز» داد و به او گفت: "این گوهر چند می‌ارزد؟" ایاز گفت:" بیشتر از آن چه بتوانم بگویم!!" سلطان گفت: "این گوهر را بشکن" بی درنگ گوهر را با سنگ شکست!!!!! 🔻رجال مملکت و فرماندهان، از کار ایاز، بسیار ناراحت شدند و فریاد اعتراضشان بلند شد. ایاز در جواب اعتراض آنها پرسید: "فرمان سلطان ارزشمندتر است یا گوهر؟ من، نظر سلطان را بر ارزش گوهر برگزیدم. آیا گوهری را که بی درک و شعور است، برگزینم و فرمان رهبر را رها سازم؟؟ ای خدمت‌گزاران! بر آستان زیور دنیایی، پیشانی نسایید. گوهر حقیقی، فرمان رهبرتان بود که شما آشکارا آن را شکستید!" پاسخ ایاز، همه سران کشور را در برابر سلطان محمود، سرافکنده ساخت. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(معجزه ای خواندنی و زیبا، از حضرت رقیه سلام الله علیها) 🔸روزی خانمی مسیحی دختر فلجش را از لبنان به سوریه آورده بود زیرا پزشکان لبنان از معالجه دختر فلجش ناامید شده و به اصطلاح او را جواب کرده بودند... زن با دختر فلج خود نزدیک حرم مطهر حضرت رقیه (سلام الله علیها) منزل می گیرد تا در آنجا برای معالجه فرزندش به پزشکی دمشقی مراجعه نماید. 🔹تا اینکه روز عاشورا فرا می رسد و او می بیند که مردم دسته دسته به طرف محلی - که حرم مطهر حضرت رقیه (سلام الله علیها) در آنجاست می روند، از مردم شام میپرسد: "اینجا چه خبر است؟" می گویند: اینجا حرم دختر امام حسین (علیه السلام) است، او نیز دختر فلج خود را در منزل تنها گذاشته و درب خانه را می بندد و به حرم حضرت میرود و به حضرتش متوسل می شود و گریه می کند تا به حدی که غش نموده و بیهوش بر زمین می افتد در آن حال کسی به او می گوید: "بلند شو و به منزل برو چون دخترت تنها است و خداوند او را شفا داده است!" 🔸زن برخاسته و به طرف منزل حرکت می کند وقتی که به خانه می رسد درب منزل را می زند و ناگهان با کمال تعجب می بیند که دخترش درب را باز میکند؟! مادر جویای وضع دخترش می شود و احوال او را می پرسد دختر در جواب مادر می گوید: وقتی شما رفتید دختری به نام رقیه وارد اتاق شده و به من گفت: "بلند شو تا با هم بازی کنیم"😔 🔹من گفتم: نمی توانم چون فلج شده ام، آن دختر گفت: بگو تا بلند شوی، و سپس دستم را گرفت و من بلند شدم و دیدم که تمام بدنم سالم است، او داشت با من صحبت می کرد که شما درب را زدید، آن دختر =[حضرت رقیه سلام الله علیها] به من گفت: مادرت آمد! سرانجام مادر مسیحی با دیدن این کرامت از دختر امام حسین علیه السلام مسلمان شد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝 روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود كه مرد سطل چرمی اش را پر از آب كرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش كه پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم كرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر كشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان كرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی كرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندكی بعد، استاد به یكی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود كردید كه گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا