(گربه های شلخته)
#قصه_شب_کودکان
🌸تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست.😕 مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا....🤭
🌸مثلا همین دیروز همهی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند.
اگه بابا گربهها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد.
آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.
همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
🔻به خاطر همین تو خونهی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده.
مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه. بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. وای ... وای... وای...🤭🤭
🌸باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن.
تازه باید تو تمیز کردن خونه هم به مامان گربه کمک کنن...😊
مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه.
بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.
حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن.🤪
🌸بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم.
الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره.😄
وای وای وای ... خونه ی گربه ها چرا هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه؟
اگه موافق باشین هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون بزنیم....🥰👏👏
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
(همه ناكامَند!)
#منطق_الطير
پدری به دنبال تابوت فرزندش میدوید و گریه
میکرد و می گفت: "ای فرزند مظلوم من که از دنیا چیزی ندیدی و ناکام از این دنیا رفتی...😔"
مرد صاحبدلی، گريه پدر را دید و به او گفت: "لذات این دنیا آنقدر متنوع و مختلف، و در عین حال، فانی و زودگذر است و عمر انسان هم آنقدر کوتاه است، که اگر همهی دنیا را هم با خود ببَری، گویا چیزی از آن را با خود نبُردهای و ناکام رفتهای"
ای دوست! تا آدمی به خود بیاید، عمرش بر باد رفته، پس فرصت را غنیمت شمار و وقتت را بیهوده هدر نده، چراکه اگر این مُرغ جان، از قفس تَن بِپَرد، دیگر جز حسرت چیزی برایت باقی نمیمانَد"😔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
(شفاى نابينا)
عالم متقى جناب "حاج سيد محمد جعفر سبحانى" امام جماعت مسجد آقا لر میفرمود:
🔹در خواب، محل اجابت دعا را در قبه حسينيّه (عليه السّلام) به من نشان دادند و آن قسمت بالاى سر مقدس تا حدى محاذى قبر جناب حبيب بود.
زمانی در سفرى كه با مرحوم والد مشرّف شديم، پدرم ناگهان چشم درد گرفت و از هر دو چشم نابينا شد و من سخت ناراحت و در زحمت بودم، زيرا بايد دائما مراقبش باشم و دستش را بگيرم و حوايجش را انجام دهم.
🔸بالجمله حرم مطهر مشرف شدم و در همان محل اجابت دعا عرض كردم چشم پدرم را از شما مى خواهم، شب در خواب ديدم بزرگوارى به بالين پدرم آمد دست مبارک را بر چشمش كشيد و به من فرمود: "اين چشم، ولى اصل خرابست!!"
🔹چون بيدار شدم ديدم هر دو چشم پدرم خوب و بينا شده است ولى معناى كلمه "اصل خرابست" را ندانستم تا سه روز كه از اين قضيه گذشته، پدرم از دنيا رفت آنگاه معناى كلمه واضح شد...!
#داستانهای_شگفت
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستانی بسیار زیبا
(فقط دروغ مگو !)
🔶 مردی نزد حضرت علی (علیه السلام) آمد و گفت: "من کارهای زشت، زیاد میکنم اکنون شما بفرمائید تا یکی از آنها را ترک نمایم."
علی (علیه السلام) فرمود: "دروغ مگو و این عمل زشت را ترک کن."
🔻او از خدمت علی (علیه السلام) بیرون رفت وهرگناهی را از سرقت، قمار، شرابخواری، زنا، تقلب و... که خواست انجام دهد، فکر کرد که اگر من این کار را کردم و بعد، علی علیه السلام (یا شخص دیگری) از من سؤال کند که آیا تو این کار را انجام داده ای؟ اگر راست بگویم رسوا شده و گرفتار میگردم و اگر دروغ بگویم عهد خود را شکستهام و این، برخلاف پیمانی است که نزد علی (علیه السلام) بستهام که دروغ نگویم، و به همین ترتیب تمام گناهان و زشتیهای اوترک شد!!
روزی خدمت علی (علیه السلام) آمد و جریان خود را نقل کرد و گفت: "به راستی من دانستم که دروغ سرچشمه تمام گناهان است"
#قصه های اسلامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستانی زیبا 👌
(رؤیای صادقه)
🔸مرحوم حاج مُعتمد نقل کرد روزی برای مجلس روضه در تکیه شاه داعی اللّه دعوت داشتم و چون در اثر برف و باران جادّهها گِل بود،از وسط قبرستان دارالسّلام شیراز عبور کردم و پس از تمام شدن مجلس از همان راه برگشتم،
🔸شب در خواب مرحومِ "آقا سیّد میرزا" مشهور به سلطان را دیدم،،به من گفت مُعتمد! امروز از پهلوی خانهٔ ما عبور کردی و دیدی خراب شده،آن را درست نکردی؟؟!
🔸چون بیدار شدم اصلاً خبر نداشتم که قبر آن مرحوم در کدام قبرستان است، همان روز نزد شیخ حسن که أمر قبرستان با او بود آمدم و سراغ قبر آقا سیّد میرزا را گرفتم که آیا در این قبرستان است؟؟ گفت بلی و همراه من آمد و نشانم داد، دیدم در مسیر دیروز من بود و به واسطه برف و بارانْ فرو رفته و خراب شده است، پس مقداری پول به شیخ حسن دادم تا قبر را مرمّت نماید...
#داستانهای_شگفت
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
(پرسیدن آدرس زن بدكاره از عزرائیل !)
#مجالس_سبعه
🔴 «عازِم» مردی فاسق و فاجر در بنی اسرائیل بود که شبانه روز گناه می کرد.
روزی از خانه اش بیرون آمد، به سوی بیابان رفت. آن جا عده ای از مردم را دید که محصول کشاورزی زیادی به دست آورده بودند و زمان درو بود اما آتش آوردند و محصول را سوزاندند.🔥
🔻عازم گفت: "اینها چه مردمی هستند. این همه تلاش کرده اند تا محصولشان برسد، حالا به جای درو، آن را می سوزانند!" از آن جا گذشت، مردی را دید که با زحمت می خواست سنگی را بردارد اما نمی توانست آن را از جایش تکان دهد. رفت، سنگ دیگری آورد و آن را روی سنگ قبلی گذاشت و باز، تلاش کرد سنگها را حرکت دهد، عازم با تعجب به او نگاه کرد و با خود گفت: «او این یک سنگ را نمی توانست جابه جا کند، چرا سنگ دیگری را هم روی آن گذاشت؟!!
حال که سنگین تر شده چگونه می تواند سنگها را تکان دهد؟
"مرد رفت و سنگ سومی را هم آورد و روی آنها گذاشت و هر سه را برداشت و حرکت کرد!
«عازم» این صحنه شگفت را دید و از آن جا دور شد.
🔸گوسفندی را دید که پنج نفر اطرافش بودند و هر کدام به نوعی با او کاری میکردند: یکی بر پشت آن حیوان سوار میشد. دیگری، گوسفند، بر پشتش سوار می شد. سومی گوسفند را می دوشید. چهارمی، شاخ گوسفند را و پنجمی دنبهی گوسفند را گرفته بود!!
عازم سؤالی نکرد و از آن جا هم گذشت.
🔻سگ ماده ای را دید که بچه هایش در شکم او فریاد می کردند! «عازم» با خود گفت: "اینها چه عجایبی بود که من دیدم؟"
🔸وقتی به شهر رسید پیرمردی را دید. به او گفت: "ای پیرمرد! در راهی که به شهر می آمدم، صحنه های عجیبی دیدم." او گفت: "مگر چه دیدی؟"
🔻عازم گفت: "عده ای را دیدم که حاصل کشت و زرعشان را آتش میزدند! پیرمرد دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: "آنها مثال افرادی هستند که عمری کار خیر انجام میدهند ولی با گناه، همه را تباه می کنند. خداوند با نشان دادن این صحنه، میخواسته تو را آگاه و بیدار سازد.
"پیرمرد پرسید: "دیگر چه دیدی؟"
عازم گفت: !مردی می خواست سنگی را بردارد ولی نمی توانست؛ اما او دو سنگ دیگر هم روی آن گذاشت و همه را به راحتی برداشت!" پیرمرد گفت:"این مثل انسانی است که وقتی یک گناه انجام می دهد برایش خیلی سنگین است و از بزرگیاش می ترسد و تحمل اندیشیدن به آن را ندارد؛ اما وقتی گناهان او زیاد می شود، انجام آن برایش عادی میشود و هر گناهی را به سهولت انجام میدهد و سنگینی آن را احساس نمیکند."
🔸«عازم» گفت: "گوسفندی که پنج نفر، هرکدام با آن کاری می کردند[و ماوقع را تعریف کرد] این به چه معناست؟"
پیرمرد گفت: "آن گوسفند، مَثَل دنیاست، آن کسی که بر پشت او سوار بود، پادشاهان هستند. آن کسی که گوسفند بر او سوار بود، فقیرانی هستند که از مردم گدایی می کنند.
آن کسی که دنبه گوسفند را گرفته بود، انسانی است که کارش تمام شده است و زمان مرگش نزدیک است. آن کسی که دو شاخ گوسفند را گرفته بود، کسی است که با سختی و رنج، در دنیا زندگی می کند و آن کسی که شیر گوسفند را می دوشید، مثل ثروتمندان است.
🔻عازم گفت: "سگ ماده ای که بچه های او درون شکمش صدا می کردند چه بود؟
پیرمرد گفت: "آن انسانی است که بی وقت، سخن می گوید!!"
وقتی سخنان حکمت آمیز پیرمرد تمام شد، عازم به او گفت: "ای شیخ هرچه گفتی فهمیدم. حالا بگو، خانهی فلان زن بدکاره کجاست؟ شنیده ام او خیلی زیباست! من به خاطر او این جا آمده ام، تو محله اش را می شناسی؟!!
🔸پیرمرد ناراحت شد و به او گفت: "ای بدبخت! من این همه تو را نصیحت کردم. این همه حکمت برایت گفتم، باز هم توجه نکردی! من، شیخ نیستم، من، فرشته مرگم که به این شکل ظاهر شده ام. حالا به امر خداوند
می خواهم جانت را بگیرم...
«عازم»، رنگش از ترس زرد شد؛ اما دیگر فرصت تمام شده بود و فرشته مرگ جانش را گرفت.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
(پیشنهاد یکی از شیاطین) 😰😰
🔸مرحوم حاج ملّا آقا جان می گوید:" من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر(علیه السلام)، فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا (علیه السلام) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم، قلبم مملو از محبت او بود.
🔸ناگهان دیدم از گوشه اطاق، مثل آنکه فرش می سوزد، دودی بلند شد و این دود، در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطین است و با من کاری دارد
🔸ناگهان با صدایی شبیه به صدای آهنی که بر آهنی بکشند و بسیار ناراحت کننده بود، به من گفت:
🔸"من یکی از بزرگان جن هستم. می دانم نمی توانی محبت حضرت علی اکبر را از قلبت خارج کنی ولی اگر به زبان هم بگویی من او را دوست نمی دارم، من در خدمت تو قرار می گیرم."
🔸من گفتم " تو که با این اندیشه، مسلمان نیستی و جزو شیاطین هستی و نمی توانی در امور معنوی به من کمک کنی و در امور مادی هم اگر اختیار تمام کره زمین را به من بدهی من یک چنین جمله ای را نمیگویم "
🔸او فریادی که دل مرا از جا کند و حالت ضعف به من دست داد کشید و ناپدید شد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
(امروز چاق فردا لاغر !!)
#مثنوی_معنوی
گاوی در مَرغْزاری به چرا، مشغول بود. او هر روز چاقتر و بزرگتر می شد اما شب که به طویله می رفت، غصه می خورد که فردا چه بخورم؟! 😩
همین فکر و أندوه، او را تا صبح، لاغر می کرد! صبح زود باز با گرسنگی شدید به علفزار میرفت و تا شب می خورد و چاق می شد. وقتی شب به طويله می آمد باز از غصه فردا، بی تاب می شد!😫
آن گاو نمی اندیشید که سالها از آن علفزار میخورد و از آن کم نمی شود، ولی حرص و طمع، چون موریانه، درون او را میخورد.😞
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستانی بسیار زیبا (گوهر حقیقی)
#مثنوی_معنوی
🔶 چنین نقل شده است که روزی "سلطان محمود غزنوی"، به خزانه رفت. شصت نفر از رجال کشور در آنجا بودند. او گوهری درخشان، از خزانه بیرون آورد و آن را به وزیر داد و پرسید: این گوهر، چقدر ارزش دارد؟"
وزیر گفت: "بیش از صد خروار طلا ارزش دارد!!"
سلطان گفت: "این گوهر را بشکن!!"
وزیر با تعجب گفت: "چگونه چنين گوهری را بشکنم؟" سلطان به او تبریک گفت و خلعت خوبی به او بخشید!
🔻سلطان محمود، پس از ساعتی گفت وگو با دولت مردان، گوهر را به رییس خدمتکاران داد و گفت: "این گوهر را بشکن." رییس خدمتکاران گفت:
"گوهر به این زیبایی را حیف نیست که بشکنم؟ مگر با خزانه دولت دشمنی دارم؟ چطور ممکن است دستم به شکستن این گوهر شب چراغ حرکت کند؟!"
سلطان به او نیز پاداش فراوانی بخشید.
🔻سپس گوهر را به رییس نگهبانان داد. او نیز گوهر را نشکست و خلعت خوبی دریافت نمود.
🔻پس از آن، سلطان، گوهر را به یکی از افسران ارتش داد و گفت: "این را بشکن"
افسر ارتش گفت: "چگونه چنین کاری بکنم و خزانه را از چنین زیور درخشانی، تهی سازم؟"
سلطان به او نیز پاداش و خلعت داد.
🔻به همین ترتیب، پنجاه یا شصت امیر را آزمود. سرانجام، سلطان گوهر را به «اَیاز» داد و به او گفت: "این گوهر چند میارزد؟"
ایاز گفت:" بیشتر از آن چه بتوانم بگویم!!"
سلطان گفت: "این گوهر را بشکن"
بی درنگ گوهر را با سنگ شکست!!!!!
🔻رجال مملکت و فرماندهان، از کار ایاز، بسیار ناراحت شدند و فریاد اعتراضشان بلند شد.
ایاز در جواب اعتراض آنها پرسید:
"فرمان سلطان ارزشمندتر است یا گوهر؟
من، نظر سلطان را بر ارزش گوهر برگزیدم. آیا گوهری را که بی درک و شعور است، برگزینم و فرمان رهبر را رها سازم؟؟ ای خدمتگزاران! بر آستان زیور دنیایی، پیشانی نسایید. گوهر حقیقی، فرمان رهبرتان بود که شما آشکارا آن را شکستید!"
پاسخ ایاز، همه سران کشور را در برابر سلطان محمود، سرافکنده ساخت.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk