eitaa logo
📚کانال شعر،سبک و نکات مداحی🎙
7.8هزار دنبال‌کننده
612 عکس
154 ویدیو
94 فایل
برای شرکت در کلاس های آموزش مداحی دکترحاج مجیدطاهری با این شماره ها تماس بگیرید: ۰۹۱۲۱۸۳۸۲۶۸ ۰۲۱۳۳۲۵۰۹۳۰ در ایتا به شماره ۰۹۹۰۵۲۸۶۲۰۰ پیام دهید.
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ پیامبراکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) مرثیه ابن بابویه در باب وفات حضرت رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) از ابن عباس روایتی نقل کرده که خلاصه شدۀ آن چنین است:«چون حضرت به بستر بیماری خوابید، اصحاب دور او جمع گردیدند، عمار یاسر برخاست و سئوالی از آن حضرت کرد، سپس حضرت دستورالعملی در باب غسل و دفن کردن خود به امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) فرمود و به بلال فرمود که ای بلال، مردم را به نزد من بطلب که در مسجد جمع شوند؛ وقتی جمع شدند، حضرت بیرون آمد در حالیکه عمامۀ مبارک را بر سر بسته بود و بر کمان خود تکیه کرده بود تا آن که وارد مسجد شد و بر منبر بالا رفت و حمد و ثنای الهی را ادا کرد و فرمود :ای گروه اصحاب، من برای شما چگونه پیغمبری بودم؟ آیا خودم در میان شما جهاد نکردم؟ آیا دندان جلوی مرا نشکستید؟آیا پیشانی مرا خاک آلود نکردید؟آیا بر روی من طوری خون جاری نکردید که ریش من خون آلود شود؟ آیا از نادانان قوم خود، متحمل سختی‌ها نشدم؟آیا برای کمک به امت خود، از گرسنگی، سنگ بر شکم نبستم؟ صحابه گفتند:«بله یارسول الله. قطعاً که برای خدا صبر کردی و از بدی‌ها نهی فرمودی!» حضرت فرمود:«خدا شما را نیز خیر دهد!حق تعالی حکم کرده است و سوگند یاد نموده است که از ظلم ستمکاری نگذرد. شما را به خدا سوگند می‌دهم که اگر به هر که ظلم کرده‌ام برخیزد و مرا قصاص کند؛ که نزد من قصاص دنیا بهتر است از قصاص در حضور گروه انبیاء و ملائکه»؛ پس مردی از آخر مردم برخاست که او را سوادة بن قیس می‌گفتند، گفت:«یارسول الله، پدر و مادرم فدای تو، در هنگامی که از طائف می‌آمدی، من به استقبال تو آمدم، تو بر شتر خود سوار بودی و عصای نازک خود را در دست داشتی؛ وقتی بلند کردی که بر شتر خود بزنی بر شکم من خورد؛ نفهمیدم که به عمد کردی یا به خطا». حضرت فرمود:«پناه بر خدا که به عمد کرده باشم؛ سپس فرمود که ای بلال برو به خانۀ فاطمه(سلام‌الله‌علیها)، همان عصا را بیاور! وقتی بلال از مسجد بیرون آمد، در بازارهای مدینه صدا می‌زد که:« ای مردم! کیست که قصاص کند نفس خود را پیش از روز قیامت؟اینک محمد(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم) خود را پیش از روز جزا می‌خواهد قصاص کند». وقتی به در خانۀ فاطمه(سلام‌الله‌علیها) رسید در را کوبید و گفت:«ای فاطمه برخیز که پدرت عصای نازک خود را می‌خواهد!»فاطمه(سلام‌الله‌علیها)گفت:«امروز روز استفاده از عصا نیست، برای چه آن را می‌خواهد؟»بلال گفت:«ای فاطمه مگر نمی‌دانی که پدرت بر منبر رفته و اهل دین و دنیا را وداع می‌کند». وقتی فاطمه(سلام‌الله‌علیها)
حرف از وداع شنید، فریاد برآورد و گفت:«ای پدر بزرگوار! از اندوه تو، غم و اندوه و حسرت، دل مرا مجروح کرد، ای حبیب خدا و محبوب قلب فقراء، بگو بعد از تو فقیران و بیچارگان و درماندگان، به که پناه برند؟» بلال عصا را گرفت و به خدمت حضرت شتافت و وقتی عصا را به ایشان داد، حضرت فرمود:آن مرد پیر کجا رفت؟ او گفت:«یا رسول الله من حاضرم، پدر و مادرم فدای تو باد!» حضرت فرمود:«بیا و مرا قصاص کن تا راضی شوی! آن مرد گفت:«یارسول الله شکم خود را نشان بده!»وقتی حضرت شکم خود را نشان داد، پیر مرد گفت:«اجازه می‌دهی که دهان خود را بر شکم تو بگذارم؟»وقتی اجازه یافت، شکم مکرم آن حضرت را بوسید و گفت:«پناه می‌برم به جای قصاص شکم رسول خدا(صلی‌الله علیه‌وآله و سلم)از آتش جهنم در روز جزا. حضرت فرمود:«ای سواده آیا قصاص می‌کنی یا عفو می‌نمایی؟»گفت:«یا رسول الله عفو می‌نمایم!»حضرت فرمود:«خداوندا تو هم سواده را عفو کن، همچنان که او عفو کرد پیغمبر تو را!»سپس حضرت از منبر پایین آمد و به خانۀ ام سلمه رفت و می‌گفت:«پروردگارا تو امت محمد را از آتش جهنم سلامت دار و برایشان حساب روز جزا را آسان گردان!»ام سلمه گفت:یارسول‌الله چرا غمگین هستی و رنگ صورتت تغییر کرده است؟حضرت فرمود:«جبرئیل الان خبر مرگ مرا رساند، خداحافظ که بعد از این هرگز صدای محمد را نخواهی شنید!» ام سلمه چون این خبر وحشتناک را از آن سید بشر شنید ناله سر داد و گفت:«واحزناه بر تو! یا محمد، مصیبتی برای من شد که دیگر ندامت و حسرت فایده‌ای ندارد»؛ پس حضرت فرمود:«ای ام سلمه! حبیب دل من و نور دیدۀ من فاطمه(سلام الله علیها) را بگو بیاید»؛ این را فرمود و بی‌هوش شد. وقتی فاطمۀ زهرا(سلام‌الله علیها) به خانه آمد و پدر خود را به آن حال مشاهده نمود ناله برآورد و گفت:«ای پدر بزرگوار جانم فدای تو باد و رویم فدای روی تو باد، تو را چنان می‌بینم که عزم سفر آخرت داری و لشکرهای مرگ، تو را از هرسو احاطه کرده‌اند؛ آیا کلمه‌ای با فرزند بی‌چارۀ خود سخن نمی‌گویی و آتش حسرت او را با زلال بیان خود تسکین نمی‌دهی؟» وقتی حضرت صدای غم‌زدای فرزند دلبند خود را شنید دیدۀ مبارک خود را گشود و فرمود:«ای دختر گرامی بزودی تو را ترک می‌کنم و وداع می‌نمایم؛ پس خداحافظ! حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) چون این خبر وحشتناک را از آن سرور شنید، آه حسرت از دل برآورد و سئوالاتی از آن حضرت پرسید تا که آن جناب بی‌هوش شد. وقتی بلال ندای نماز را داد و گفت:«الصلوة رحمک‌الله»(بشتابید به برپانمودن نماز، خدا شما را رحمت کند!)حضرت به هوش آمد و برخاست و به مسجد آمد و نماز را کوتاه ادا کرد، وقتی تمام شد، علی‌بن ابی طالب(علیه‌السلام) و اسامة بن زید را طلبید و فرمود:«مرا به خانۀ فاطمه(سلام‌الله‌علیها)ببرید! وقتی به خانۀ نور دیدۀ خود درآمد سر خود را در دامن آن بهترین زنان عالمیان گذاشت و تکیه داد. وقتی امام حسن و امام حسین(علیهما سلام)جدّ بزرگوار خود را در آن حالت مشاهده کردند بی‌تاب شدند و آب حسرت از دیده باریدند و ناله برآوردند و می‌گفتند که جان‌های ما فدای جان تو باد و روهای ما فدای روی تو باد!حضرت پرسیدند که ایشان کیستند؟امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)گفت:یا رسول‌الله فرزندان گرامی تو، حسن و حسین هستند؛ پس حضرت آنها را به نزد خود طلبید و دست بر گردن آنها انداخت و آن دو جگر گوشۀ خود را به سینۀ خود چسبانید و چون حضرت امام حسن(علیه‌السلام)بیشتر گریه می‌کرد حضرت فرمود:«یا حسن کم گریه کن که گریۀ تو بر من سخت است و موجب ناراحتی من می‌شود.»؛ در آن حال ملک‌الموت نازل شد و گفت:«السلام علیک یا رسول الله» حضرت فرمود:«وعلیک‌السلام یا ملک‌الموت! من از تو تقاضایی دارم.» ملک‌الموت گفت:«ای رسول خدا حاجت شما چیست؟»فرمود:«حاجت من این است که روح مرا نگیری تا جبرئیل نزد من آید و با او وداع کنم». ملک‌الموت بیرون آمد و می‌گفت:«وامحمداه»! سپس جبرئیل از آسمان به ملک‌الموت رسید و پرسید که ای ملک‌الموت روح محمد را گرفتی؟ گفت:«ای جبرئیل! آن حضرت از من خواست که روح او را نگیرم تا تو را ملاقات نماید و با تو وداع کند» جبرئیل گفت:«ای ملک‌الموت مگر نمی‌بینی که درهای آسمان برای روح محمد گشوده‌ شده است؟سپس جبرئیل نازل شد و به نزد آن حضرت آمد و گفت:«السلام علیک یا ابالقاسم»حضرت فرمود:«وعلیک‌السلام یا جبرئیل! آیا در چنین حالی مرا تنها می‌گذاری!»جبرئیل گفت:«یا محمد تو باید بیایی و برای همه، مرگ در پیش است و هر نفسی چشندۀ مرگ است.» حضرت فرمود:«نزدیک شو به من ای حبیب من!»سپس جبرئیل نزدیک آن حضرت رفت و ملک‌الموت نازل شد و جبرئیل به او گفت:«ای ملک الموت سفارش حق تعالی را دربارۀ گرفتن روح محمد به یاد بیاور!»سپس جبرئیل در طرف راست آن حضرت ایستاد و میکائیل در طرف چپ و ملک‌الموت در جلوی رو مشغول گرفتن روح اطهر آن حضرت گردید.
ابن عباس گفت:«در آن روز، آن حضرت بطور مکرر می‌فرمود که بروید بگوئید حبیب دل من بیاید و هرکه می‌آمد روی مبارک خود را از او می‌گردانید؛ به این خاطر به حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها) گفتند که گمان می‌بریم که او علی(علیه‌السلام) را می‌طلبد!»حضرت فاطمه(سلام‌الله‌علیها)رفت و امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) را آورد؛ وقتی چشم مبارک سید انبیاء بر سید اوصیاء افتاد، شاد و خندان شد و بطور مکرر می‌گفت:«ای علی نزدیک من بیا! تا آن که دست او را گرفت و نزدیک بالین خود نشاند و باز بی‌هوش شد؛ سپس در این حال حسن مجتبی و حسین سیدالشهداء(علیهماسلام) از در وارد شدند؛ وقتی چشم آنها بر جمال بی مثال آن برگزیدۀ ذوالجلال افتاد و آن حضرت را به آن حال مشاهده کردند فریاد «واجداه، وامحمداه» بلند کردند و گریه کنان، خود را بر سینۀ آن حضرت افکندند؛ حضرت امیر (علیه‌السلام) خواست که آنها را دور کند، در آن حالت حضرت پیامبر(صلی‌الله علیه‌و‌آله‌وسلم) به هوش آمد و گفت:«یا علی بگذار که من دو گل بوستان خود را ببویم و آنها گل رخسار مرا ببویند و من با ایشان وداع کنم و ایشان با من وداع کنند، همانا که آنها بعد از من مظلوم خواهند شد و به شمشیر و زهر ستم کشته خواهند شد؛ سپس سه مرتبه فرمود که لعنت خدا برکسی باد که بر آنها ستم کند؛ سپس دست به سوی امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) دراز کرد و آن حضرت را کشید تا به زیر لحاف خود برد و دهان خود را بر دهان او و به روایتی دیگر بر گوش او نهاد و با او رازهای بسیاری گفت و اسرار الهی و علوم بی حدی بر گوش او می‌گفت تا آن که مرغ روح مقدسش به سوی آشیان عرش رحمت پرواز کرد؛ سپس امیر مؤمنان(علیه‌السلام) از زیر لحاف سید پیغمبران بیرون آمد و گفت:«حق تعالی مزد شما را در مصیبت پیغمبرتان عظیم کند! همانا که خداوند عالمیان، روح آن حضرت را به سوی خود برد». سپس صدای ناله و شیون از اهل بیت ایشان(علیهم‌السلام) بلند شد و جمعی از مؤمنان که در مقام گرفتن خلافت مشغول نگردیده بودند در عزا و مصیبت با آنها همراهی کردند. ابن عباس گفت:«از حضرت امیر(علیه‌السلام) پرسیدند که چه رازی بود که پیغمبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلم)در زیر لحاف با تو می‌گفت:«حضرت فرمود که هزار باب از علم، به من تعلیم نمود که از هر باب هزار باب دیگر گشوده می‌شود»(برگردانی از متن منتهی‌الامال، پاورقی ص 182)  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
﷽ امام رضا(علیه السلام) زمزمه🎙 کاشکی می‌شد در حرم امام رضا پر می‌زدم مثـــلِ گــدای آشنــا، حلقه بر این در می‌زدم اینجا پناه عالمینه                         یا حرم امام حسینه؟ رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم   کاش می‌شد کبوتر صحن امام رضا بودم مشغول اشک و ناله و زمزمه و دعا بودم کنـــار ایــــوون طــلایـش             یه لحظه می‌شدم فدایش رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم   امام رضا هم خوبا هم بدا رو دعوت می‌کنه نــاز گـــدا رو می‌خــره، با او رفـاقت می‌کنه زوّارشو تحویل می‌گیره                     سـوا نکـرده می‌پذیره رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم    مهـــربون مهــربونا، از همه مهربون‌تره می‌دونه من کیَم، ولی آبرومو نمی‌بره رخصت میده دورش بگردم               انگار که من گناه نکردم رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم    غیر امام رضا، کسی ضامن آهو نمی‌شه حتـی شتـر هم ناامید از کرم او نمی‌شه به زائرش داده بشارت                     سه مرتبه میاد زیارت رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم   بـس‌کــه آقــا مهــربونه بــه من زیادی رو داده می‌خواسته رسوام نکنه هی به من آبرو داده مهربونه به روم می‌خنده             به روی کسی در نمی‌بنده رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم   خــــدا کنــــه اجـــــازۀ عــــــرض ارادتم بده به این ارادت شب و روز همیشه عادتم بده یه شب در این حرم بمونم                   بالای سر نماز بخونم رضا گل و باغ و بهارم رضا همه دار و ندارم  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
﷽ امام رضا(علیه السلام) مرثیه🍃 ای رُخَت چشمۀ خورشید رضا                                         مهر تو مایۀ امید رضا قبلۀ اهل محبت حرمت                                                  کعبۀ عشق سیه پوش غمت باز در سینه  شکسته است دلم                                      در عزای تو نشسته است دلم (راوی)می گوید: موقع شهادت امام رضا(علیه السلام)،  مأمون (علیه اللعنه) از راه رسید و گریه کنان به بالین آمد و شروع به گفتگو با امام کرد، حضرت تنها یک مطلب به آن ملعون فرمود (به این مضمون):« ای مأمون! جان تو وجان فرزندم جواد » برای همین علاقه است که گفته اند هرکس حاجت دارد امام رضا(علیه السلام) را بحق جوادش قسم بدهد)؛ اینجا امام رضا (علیه السلام) قبل ازاینکه بی حرمتی به جوادش شود سفارش او را کردند؛ چراکه حتماً می دانستند امام حسین(علیه السلام) را به همین نحو آزردند (لایوم کیومک یا اباعبدالله) کربلا هنوز او را نکشته بودند که به خیمه هاش حمله ور شدند، حضرت وقتی این صحنه را دیدند به شمر فرمودند« من با شما می جنگم شما با من ، زنها که تقصیری ندارند» شمرلعین هم رو به سپاه کرد ودستور داد حالا همه به حسین حمله کنید وکار پسرفاطمه را تمام کنید؛ آنقدردشمن به آقا حمله کرد تا تمام بدنش پر از زخم شد. یکی بانیزه اش از پشت می زد      یکی باچکمه و بامشت می زد خودم دیدم سنان دائم الخمر        حسینم را به قصد کُشت می زد  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
﷽ امام رضا(علیه السلام) زمینه🎙 رعیت این سلطانم گدای این دربارم محاله چشم از دست امام رضا بردارم محاله خالی باشه دستم تا امام رضا رو دارم به فدای دست کریمت به فدای لطف زیادت بذار بمونم در خونت آقا تو رو جانِ جوادت دوای غصه های من نظر به گنبد طلاست برات کربلای من تو دستای امام رضاست یا علی بن موسی الرضا بفرست ما رو کربلا دور ضریحت دائم یه عالمه مهمونه به کام زائر طعم محبتت میمونه تو رو میخوام و بخدا هرچی که تو بخوای همونه کاشی کاری های گوهرشاد شلوغیه پنجره فولاد به منی که گمشده بودم مسیر بهشت و نشون داد آقا جانم هر چی میشه دلم میخواد راهی مشهدت بشم بذار که زود به زود بیام فدای مرقدت بشم یا علی بن موسی الرضا بفرست ما رو کربلا دوای غصه های من نظر به گنبد طلاست برات کربلای من تو دستای امام رضاست یا علی بن موسی الرضا بفرست ما رو کربلا محرمم سرشار از روایت ریانه تپش تپش ذکرم یا سیدالعطشانه دلم پر از زنده ترین عشقه عاشقی جهانه دلیل مقدس اشکام روایتِ ابنِ شبیبه دلیل وجودیِ چشمام گریه برا شاه غریبه گفته امام رضا باید سینه زنا بگن حسین بگن غریب تشنه لب شهید بی کفن حسین زائر اربعین میشم با مدد امام رضا زائر اون بدن که رفت سرش به روی نیزه ها راس حسین به نیزه ها آتیش زدن به خیمه ها یا علی بن موسی الرضا بفرست ما رو کربلا 🎤حاج محمودکریمی  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
﷽ امام رضا(علیه السلام) 🍃زیارت می‌رسم خسته می‌رسم غمگین گرد غربت نشسته بر دوشم آشنایی ندیده چشمانم آشنایی نخوانده در گوشم می‌رسم چون کویری از آتش چون شب تیره‌ای که نزدیک است تشنهٔ آفتاب و بارانم دیده کم آب و سینه تاریک است آمدم تا کنار مرقد تو دامنی اشک و آه آوردم مثل آهوی خسته از صیّاد به حریمت پناه آوردم آمدم تا خزان قلبم را با نگاهی پر از جوانه کنی بشکند بغض و اشک‌هایم را مثل تسبیح دانه‌دانه کنی در طواف تو مثل پروانه هستی‌ام را به باد خواهم داد تا نگاهم کنی تو را سوگند به عزیزت جواد خواهم داد ✍مصطفی محدثی  ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈