eitaa logo
شاعرانه
27.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
762 ویدیو
76 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
در دلم بنشسته‌ای بیرون میا نی برون آی از دلم در خون میا 📜 @sheraneh_eitaa
می‌خواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود عشق تو بسم بود، که این شعله ی بیدار روشنگر شب‌های بلند قفسم بود آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق در غربت این مهلکه فریاد رسم بود لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود... 📜 @sheraneh_eitaa
در من کوچه‌ ای‌ است که با تو در آن نگشته‌ ام سفری است که با تو هنوز نرفته‌ ام روز ها و شب‌ هایی است که با تو به‌ سر نکرده‌ ام و عاشقانه‌ هایی که با تو هنوز نگفته‌ ام 📜 @sheraneh_eitaa
شبهای زیادی ست به این پنجره وصلم ای کاش شبی رهگذر کوچه تو باشی.... شبتون در پناه حق 📜 @sheraneh_eitaa
صبح بخیر گفتن‌ات مثل خاک نم خورده شوق نفس کشیدن می‌دهد! صبحتون بخیر و پر برکت💐💐💐 📜 @sheraneh_eitaa
منظورِ طبیب، آنکه بیمار تر است شایسته ی عفو، آنکه گنهکار تر است از خاک مذلتش مگر بر دارند افتادگی از بنده سزاوار تر است 📜 @sheraneh_eitaa
«بهار پس از برف» زمستان به برف فکر می کند؛ من به بسته شدن راه های منتهی به تو؛ تو اما فقط به بهار پس از برف بیندیش! 📜 @sheraneh_eitaa
تن خاک حقیر بود و جانش دادی تا زمزمهٔ مرگ امانش دادی پیوسته تو را سپاس می‌گوید دل در حوصلهٔ عشق مکانش دادی 📜 @sheraneh_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | فردوسی مسلمون بوده؟ 🔹تو چندسال گذشته یک سری اشعار از فردوسی تو فضای مجازی پیچید که شبهه اسلام ستیز بودن این شاعر رو ایجاد کرد. 🔹تو این ویدیو به این سوال جواب دادیم که آیا واقعا فردوسی زرتشتی و اسلام ستیز بوده؟ نظرشما چیه؟ 📜 @sheraneh_eitaa
آرش کمانگیر برف می بارد؛ برف می بارد به روی خار و خارا سنگ. کوه ها خاموش، دره ها دلتنگ؛ راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ... بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی، یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد، رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان، ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟ آنک، آنک کلبه ای روشن، روی تپه، رو به روی من ... در گشودندم. مهربانی ها نمودندم. زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز، در کنار شعله ی آتش، قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز: «...گفته بودم زندگی زیباست. گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست. آسمان باز؛ آفتاب زر؛ باغ های گل؛ دشت های بی در و پیکر؛ سر برون آوردن گل از درون برف؛ تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛ بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛ خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛ آمدن، رفتن، دویدن؛ عشق ورزیدن؛ در غم انسان نشستن؛ پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛ کار کردن، کار کردن؛ آرمیدن؛ چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛ جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛ گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛ هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛ در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛ نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛ گاه گاهی، زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته، قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛ بی تکان گهواره ی رنگین کمان را در کنار بام دیدن؛ یا، شب برفی، پیش آتش ها نشستن، دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن... آری، آری، زندگی زیباست. زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست. گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست. ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.» پیرمرد، آرام و با لبخند، کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند. چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛ زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد: «زندگی را شعله باید برفروزنده؛ شعله ها را هیمه سوزنده. جنگل هستی تو، ای انسان! جنگل، ای روییده ی آزاد، بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان، آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید، چشمه ها در سایبان های تو جوشنده، آفتاب و باد و باران بر سرت افشان، جان تو خدمتگر آتش ... سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان! «زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز، شعله ها را هیمه باید روشنی افروز. کودکانم، داستان ما ز آرش بود او به جان خدمتگزار باغ آتش بود. روزگاری بود؛ روزگار تلخ و تاری بود. بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره. دشمنان بر جان ما چیره. شهر سیلی خورده هذیان داشت؛ بر زبان بس داستان های پریشان داشت. زندگی سرد و سیه چون سنگ؛ روز بد نامی، روزگار ننگ. غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛ عشق در بیماری دل مردگی بیجان. فصل ها فصل زمستان شد، صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد. در شبستان های خاموشی، می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی. ترس بود و بال های مرگ؛ کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ. سنگر آزادگان خاموش؛ خیمه گاه دشمنان پر جوش. مرزهای ملک، همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان. برج های شهر، همچو بارو های دل، بشکسته و ویران. دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ... هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت. هیچ دل مهری نمی ورزید. هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد. هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید. باغ های آرزو بی برگ؛ آسمان اشک ها پر بار. گرم رو آزادگان در بند؛ روسپی نا مردمان در کار... انجمن ها کرد دشمن، رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛ تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند، هم به دست ما شکست ما بر اندیشند. نازک اندیشانشان، بی شرم، - که مباداشان دگر روز بهی در چشم،- یافتند آخر فسونی را که می جستند... چشم ها با وحشتی در چشم خانه هر طرف را جست و جو می کرد؛ وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد. آخرین فرمان، آخرین تحقیر... مرز را پرواز تیری می دهد سامان! گر به نزدیکی فرود آید، خانه هامان تنگ، آرزومان کور... تا کجا؟...تا چند؟... آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟» هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛ چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.» پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید. از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید. برف روی برف می بارید. باد بالش را به پشت شیشه می مالید. «صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، - پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز... آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست. بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛ باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز. لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور، دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛ کودکان بر بام، دختران بنشسته بر روزن، ادامه دار
مادران غمگین کنار در کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته. خلق، چون بحری برآشفته، به خروش آمد؛ خروشان شد؛ به موج افتاد؛ برش بگرفت و مردی چون صدف از سینه بیرون داد. «منم آرش، - چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ - منم آرش، سپاهی مردی آزاده، به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده. مجوییدم نسب، - فرزند رنج و کار؛ گریزان چون شهاب از شب، چو صبح آماده ی دیدار. مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛ گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش. شما را باده و جامه گوارا و مبارک باد! دلم را در میان دست می گیرم و می افشارمش در چنگ، - دل، این جام پر از کین پر از خون را؛ دل، این بی تاب خشم آهنگ ... که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛ که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛ که جام کینه از سنگ است. به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است. در این پیکار، در این کار، دل خلقی ست در مشتم؛ امید مردمی خاموش هم پشتم. کمان کهکشان در دست، کمانداری کمانگیرم. شهاب تیزرو تیرم؛ ستیغ سربلند کوه مآوایم؛ به چشم آفتاب تاره رس جایم. مرا تیر است آتش پر؛ مرا باد است فرمان بر. ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست. رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست. در این میدان، بر این پیکان هستی سوز سامان ساز، پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.» پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد، به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد: “درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود! که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود. به صبح راستین سوگند! به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند! که آرش جان خود در تیر خواهد کرد، پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند. زمین می داند این را، آسمان ها نیز، که تن بی عیب و جان پاک است. نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛ نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.» درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش. نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش. «ز پیشم مرگ، نقابی سهمگین بر چهره، می آید. به هر گام هراس افکن، مرا با دیده ی خون بار می پاید. به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد، به راهم می نشیند، راه می بندد؛ به رویم سرد می خندد؛ به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را، و بازش باز می گیرد. دلم از مرگ بی زار است؛ که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است. ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛ ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛ فرو رفتن به کام مرگ شیرین است. همان بایسته ی آزادگی این است. هزاران چشم گویا و لب خاموش مرا پیک امید خویش می داند. هزاران دست لرزان و دل پر جوش گهی می گیردم، گه پیش می راند. پیش می آیم. دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم. به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند، نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.» نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد. به سوی قله ها دستان زهم بگشاد: “بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید! بر آ، ای خوشه ی خورشید! تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب. برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب. چو پا در کام مرگی تند خو دارم، چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم، به موج روشنایی شست و شو خواهم؛ ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم. شما، ای قله های سرکش خاموش، که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید، که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی، که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید، که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛ غرور و سربلندی هم شما را باد! امیدم را برافرازید، چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید. غرورم را نگه دارید، به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.» زمین خاموش بود و آسمان خاموش. تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش. به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید. هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید. نظر افکند آرش سوی شهر، آرام. کودکان بر بام؛ دختران بنشسته بر روزن؛ مادران غمگین کنار در؛ مردها در راه. سرود بی کلامی، با غمی جان کاه، ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه. کدامین نغمه می ریزد، کدام آهنگ آیا می تواند ساخت، طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟ طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟ دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز، راه وا کردند. کودکان از بام ها او را صدا کردند. مادران او را دعا کردند. پیرمردان چشم گرداندند. دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت، ادامه دار
هم او قدرت عشق و وفا کردند. آرش، اما همچنان خاموش، از شکاف دامن البرز بالا رفت. وز پی او، پرده های اشک پی درپی فرود آمد.» بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز، خنده بر لب، غرقه در رویا. کودکان، با دیدگان خسته و پی جو، در شگفت از پهلوانی ها. شعله های کوره در پرواز، باد در غوغا “شام گاهان، راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر، باز گردیدند، بی نشان از پیکر آرش، با کمان و ترکشی بی تیر. آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش. کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش. تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون، به دیگر نیم روزی از پی آن روز، نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند. و آنجا را، از آن پس، مرز ایران شهر و توران باز نامیدند. آفتاب، در گریز بی شتاب خویش، سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد. ماهتاب، بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش، در دل هر کوی و هر برزن، سر به هر ایوان و هر در زد. آفتاب و ماه را در گشت سال ها بگذشت. سال ها و باز، در تمام پهنه ی البرز، وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید، وندرون دره های برف آلودی که می دانید، رهگذر هایی که شب در راه می مانند نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند، و نیاز خویش می خواهند. با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ. می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛ می دهد امید، می نماید راه.» در برون کلبه می بارد. برف می بارد به روی خار و خارا سنگ. کوه ها خاموش، دره ها دلتنگ. راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ... کودکان دیری ست در خوابند، در خواب است عمو نوروز. می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان. شعله بالا می رود پر سوز ... 📜 @sheraneh_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | شعرخوانی فاضل نظری پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار» تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند... 📜 @sheraneh_eitaa
چه خوش است اگر بمیــرم به رهِ ولای مهــــدی سـَـر و جــان بَهــا نَــدارد که کنم فَدای مهــــدی همـہ نَقــدِ، هستـی خـود بِدهَـم بہ صــاحب جـــان که یکی دَقیـقہ بینَــم رُخِ دلگشـــای مهــــدی 📜 @sheraneh_eitaa
از ساره و از مریم و هاجر از آسیه یا هر زنی بهتر گلها همه خوبند و ریحانه عطرش فراگیر است تا محشر بوی خوشش پیچیده در هستی یاس کبود خانه ی حیدر آب است مهر دختر خورشید در شآن او نازل شده کوثر نوریه یا نور علی نور است چون تا همیشه هست روشنگر بین در و یوار هم نگذشت از زینت پر ارزش معجر خرسندیش لبخند آیینه آزردنش ،آزار پیغمبر دنیا بدون او غم انگیز است جانم فدای حضرت مادر پیش خدا قربش فراتر هست از آسیه،از مریم و هاجر 📜 @sheraneh_eitaa
برای من باز بگذار، درهای شهری را که در آن زندگی می‌کنی چیزهایی که برای تو خواهم گفت، تنها با سخن گفتن از آنها به اتمام نمی‌رسد سال‌هاست از زندگی من، لحظه‌هایی را دزدیده‌ای که تمام‌شان با نام تو یکی شده بودند برای من باز بگذار درهای شهری را که در آن زندگی می‌کنی تا آن‌جا دلتنگ شهرهای دیگری باشم این خانه‌ها، این کوچه ها و این میدان‌ها برای ما دو کافی نیست... 📜 @sheraneh_eitaa
جهان شب را صبح می کند به امیدِ خورشید.. من به امیدِ تو... | شبتون بخیر🌙✨ 📜 @sheraneh_eitaa
گفتی سپیده دم چـه دل انگیز ودلرباست گفتم تبسم تو بسی دلرباتر است گفتی چه دلگشاست افق در طلوع صبح گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است... | صبحتون بخیر و پر برکت❄️🦋 📜 @sheraneh_eitaa
من گم شده ام ، بگرد و پیدا یم کن بیمارم و آشفته، مداوایم کن شب بود و سر از کویر در آوردم با آمدنت راهی دریا یم کن 📜 @sheraneh_eitaa
مگذار که دور از رخت ای یار بمیرم یک سر بگذر بر من و بگذار بمیرم مردن به قفس بهتر از آن است که در باغ از طعنه ی مرغان گرفتار بمیرم هر مشکلی آسان شود از مستی و ترسم خالی شَوَدَم ساغر و هشیار بمیرم ! گفتی :به تو گر بگذرم از شوق بمیری ! قربان سرت , بگذر و بگذار بمیرم ! بوسه ز هما سایه‌ام افتاد صباحی باشد که در آن سایه ی دیوار بمیرم 📜 @sheraneh_eitaa
حرم امن تو کافیست هراسان شده را مثل شَه ، راه بده آهوی گریان شده را 📜 @sheraneh_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | آه از دی‌ماه،از این آه سرد😭 آه از دی‌ماه،از این ماه درد😭 📜 @sheraneh_eitaa
amagh.gif
7.4K
امیرالشعرا شهاب‌الدین عَمعَق بُخاری (زادهٔ ۴۴۰ هجری قمری در بخارا، درگذشتهٔ ۵۴۲ یا ۵۴۳ قمری) مُکَنی به ابوالنجیب و ملقب به شهاب الدین و امیرالشعراء، از شاعران پارسی گوی سدهٔ پنجم و ششم قمری در ماوراءالنهر است. او به درگاه پادشاهان آل افراسیاب تعلق داشت و چند تن از امیران آن را مدح کرده‌است. اشعار وی آکنده از صنایع بدیعی است. او بخصوص در تشبیه چیره‌دست است. عمعق عمری دراز (بیشتر از صد سال) یافت. انوری ابیوردی عمعق را در شعر اهل خراسان خود به عنوان استاد سخن یاد می‌کند و مصرعی از شعر او : «خاک خون آلود ای باد به اصفاهان بر» را تضمین می‌کند. تخلص او را برخی «عمیق» و «عمیقی» گفته‌اند، ولی گویا تخلصش در اصل «عقعق» (که نام مرغی است هشیار) بوده و بعدها توسط رونویسان به صورت عمعق (که ظاهراً کلمه‌ای است بی‌معنی) درآمده. 📜 @sheraneh_eitaa
خوشاباد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد سحرگه باد شبگیری بگل بر، ساحری سازد چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد نسیم باد فردوسست گویی، کز نسیم او رخ باغ و کنار راغ چون فردوس فر دارد نگاران بهشتی را نقاب از چهره بگشاید عروسان بهاری را حجاب از روی بر دارد گهی بر گل گل افشاند، گهی بر گل گهر ریزد گهی در دل مکان دارد، گهی در سر مقر دارد الا، یا باد روح افزای چهرانگیز مشک افشان خبر ده: کان نگار ما ز حال ما خبر دارد؟ چو ما هر شب سر مژگان بدر دیده آراید؟ چو ما هر شب رخ و عارض پر از یاقوت تر دارد؟ رسول زلف معشوقی، که چون جنبش پذیری تو ز مشکین زلف معشوقان نسیم تو اثر دارد شراب بوی وصلی تو، که روح از تو طرب گیرد مگر از جوهر جانی؟ که جان از تو خطر دارد همه مر روح را مانی، اگر از روح گل بارد همه اندیشه را مانی، اگر اندیشه پر دارد ضمیر عاشقانی تو، که یک ساعت نیاسایی امید وصل معشوقت همیشه در سفر دارد الا، یا جفت تنهایی و یار روز نومیدی مبادا جان آن کس کز تو جان را دوست تر دارد بجان دردارمت، زیرا که اطراف تو هر روزی بخاک حضرت میمون عالی بر، گذر دارد مبارک حضرت شاه سمرقند، آن خداوندی که از قدرت مثالش را فلک بر فرق سر دارد جمال ملک، خاقان معظم، کز جلال او قضا در پرده غیب از حریم او حذر دارد خداوند خداوندان، جهاندار جهانداران که ملک و عز و جاه و جود میراث از پدر دارد هوای او بهر جشنی هزاران شوشتر بندد زمین او بهر گامی هزاران کاشغر دارد بصلح اندر، چو رای او طریق مصلحت جوید بجنگ اندر، چو تیغ او نشان شور و شر دارد یکی از دولت و اقبال منشور شرف بخشد یکی از نصرة و توفیق تأیید و ظفر دارد نشاط زربدی مرسوم پیش شاه هر عیدی ازین معنی همی بنده رخان مانند زر دارد خداوندی، که تا جاهست، جاه از وی شرف گیرد خداوندی، که تا جودست، جود از وی خطر دارد خط قوس و قزح گه گه پدید آید نمایش را که اندر طاعتش هر کس ز یاقوتی کمر دارد ایا فخر همه شاهان و عذر نیک بد خواهان بد اندیش تو در شریان ز اندیشه شرر دارد خجسته پادشاهی تو، رعیت را و ملکت را خجسته باد جان آن که او چون تو پسر دارد بهارست، ای بهار ملک و عیدست، ای عماد دین بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد بشارت باد از ایزد همیشه جان آن کس را که نام و سیرتش زنده چو تو فرخ سیر دارد بقا بادت بفر ملک، چندانی که تو خواهی که دولت زین سپس صد عید ازین فرخنده تر دارد 📜 @sheraneh_eitaa