#مولانا_امیرالمومنین_علی_علیه_السلام
#بحر_طویل
ازل بود ابتدا بود و یکی بود و همان یک هم خدا بود و خدا بود و نه ارض و نه سما بود و نه حرف از ماسوا بود و فقط یک کبریا بود و خدا تنهای تنها بود
زمانی نه مکانی نه کران و بیکرانی نه زمین و آسمان و کهکشانی نه نهانی نه عیانی نه نشانو بی نشانی نه نه پیدا و نه پنهانی نه انسانی نه حیوانی نه بارانی نه توفانی ازل پنهان و نامعلوم ابد که همچنان گنگ است و نامفهوم
جهان یکریز ظلمت بود و وحشت بود آری هرچه بود آن روز غربت بود
خدا نیت نمود آغاز خلقت را مهیا کرد اسباب هدایت را ونوری از دل نوری و نوری از پی نوری و اینسان چارده نور آفرید اول خدا شور آفرید اول و عالم را به نور خویش روشن کرد و مقصد را معین کرد
بماند قصه خلقت بماند ماجرای سجده بر آدم چه آمد بر بشر تا حضرت خاتم بماند قصه نوح و خلیل و موسی و عیسی بماند مکه و بطحا بماند لیلة الاسری شب معراج آن بالا که حی عالی اعلا مطابق با حدیث قدسی لولاک برای خلقت افلاک از اول یک هدف دارد چه دُری در صدف دارد به خلقت یک علی دارد که بر عالم شرف دارد خدا هم بارگاهی در نجف دارد
علی بوده علی از ابتدا بوده خدا بوده؟ نه اما ناخدا بوده بزرگ ماسوا بوده قدر بوده قضا بوده نه از ایزد جدا بوده نه با ایزد دوتا بوده دم قالو بلی بوده به آدم آشنا بوده کنار نوح در کشتی علی خود رهنما بوده علی نور هدی بوده در آتش با خلیل الله مشغول دعا بوده علی بوده اگر اعجاز موسی در عصا بوده علی گفته اگر عیسی نفسهایش شفا بوده علی با مصطفی بوده شب بعثت علی هم گوشه غار حرا بوده
علی حصن حصین است و علی یعثوب دین است و علی نور مبین است و امیرالمومنین است وامام المتقین است و علی میزان علی قرآن علی فرقان علی ایمان علی جان و علی جانان علی روح و علی ریحان علی لولوء علی مرجان
چه میگویم من شاعر زبان در مدح او قاصر علی اول علی آخر علی باطن علی ظاهر علی قادر علی قاهر علی صابر علی شاکر علی ناصر محب مرتضی مومن بداندیش علی کافر به یک شب در چهل منزل علی حاضر علی ناظر زمین با اوست سرسبز و زمین بی علی بایر
به هر شکل و به هر قالب به هر سمتی به هر جانب اگر تاجر اگر کاسب اگر مغلوب اگر غالب بگو با حاضر و غائب شده بر انس و جن واجب اطاعت از علی بن ابیطالب
علی با ما از اقیانوس می گوید شب تاریک از فانوس می گوید اگر زشتیم از طاووس می گوید علی از قلبهای ساده و مانوس می گوید علی از ظلم از بیداد دقیانوس می گوید علی از غیرت از عفت علی از ارزش ناموس می گوید سلونی گفته و ملموس می گوید چه با افسوس می گوید سند دارم علی از حکمت فریادهای زخمی ناقوس می گوید ؛
سبحان الله حقا حقا ، إن المولی صمد یبقی ، یحلم عنا رفقا رفقا ، حقا حقا صدقا صدقا ، یا مولانا لاتهلکنا و تدارکنا واستخدمنا ، قد جرأنا عفوک عنا ، إن الدنیا قد غرتنا واستغوتنا ، یابن الدنیا مهلا مهلا ، یابن الدنیا دقا دقا ، یابن الدنیا جنعا جمعا ، ما من یوم یمضی عنا ، الا یهوی منا رکنا ، تفنی الدنیا قرنا قرنا ، کلا موتا کلا دفنا ، یابن الدنیا مهلا مهلا ، إن المولا قد انذرنا
#محسن_ناصحی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_اشعار_آیینی
@shia_poem
#حضرت_رسول_اعظم_ص
#مبعث
#بحر_طویل
عجب عشق و جلال و جبروتی
نفسهایِ زمین شد مَلکوتی
شده سبزتر از سبز...
همین سینه یِ خشکِ برهوتی
وَ از عرش ندایی به سویِ فرش می آید
بنازم چه هُبوطی!!!
محمّد لبِ خود باز نموده که بخواند
که با خواندنِ آیات غبار از دلِ دنیا بتکاند
و از گوشه یِ لبهایِ خودش شهد و عسل را
به کام و لب و لعلِ همه یِ ما بچکاند
وَ طعمِ خوشِ شادی و حقیقت طلبی را
به جانها بچشاند
شده اُمِّیِ مکه امینِ حرمُ الله
مَلَک مست شده با دمِ نابِ نبیُ الله
ببین تاجِ رسالت به سرِ یارِ خدیجه چه می آید
ولی شرطِ خدا چیست؟!... شهادت
شهادت به غدیر و به علیاً ولیُ الله
شده اوّل و ختمِ سخنش یااسدالله
ملائک به صف و غرقِ شعف با گل و تبریک می آیند
و هر کس که مبارک به نبی گفت رسالت
جوابِ لبِ احمد فقط این شد...
مدد یاعلی مولا
نبی ذکرِ گل و عقلِ کُل و ختمِ رُسُل... هُو
تمنّایِ تمامیِ رسولان شده عشقش
زمین کف زند از شادی و افلاک هیاهو
کند با زدنِ طبل و دَف سنج و دُهل... هُو
تمامیتِ حق هدیه به مخلوق شد آری
نبی... عِین و اُذن... وَجه و یدالله... به کُل... هُو
فرود آمده از کوه زِ توحید بگوید
که پنهان و عیان جلوه کند با دمِ... قُل... هُو
هُواللهُ اَحد عشق
اَحد عشق و صمد عشق
محمّد به همه یکسره تعلیم دهد عشق
مدد عشق مدد عشق
خودِ عشق شمایی
شما عشقِ خدایی
رسولِ دو سرایی
امیرِ علیِ عالیِ اعلایِ وِلایی
وَ قالِ خودتان است که از جنسِ حسینی
همان شاه که افتاده به راهی که شود آه
نوایِ لبِ مادر
نوایِ لبِ حیدر
نوایِ لبِ پیغمبر و فُلک و فَلَک و ماه
وَ طفلی به رویِ دستِ رباب است که هر بار
کشد آه... به سرعت
رسد بر لبِ او شیر... مبادا
که لب تشنه بماند رَضیعِ حرمُ الله
چه مویی... چه گلویی...
به لبهایِ علی غنچه یِ لبخند که باز است
رقیّه شود آرام
وَ شاد است به والله
دعا کن نشود حرفِ گلو و نوکِ تیری که می آید
خدا نگْذرد از حرمله تا روزِ قیامت
بیا منتقمِ خونِ علی اصغرِ ارباب...
بیا یوسفِ زهرا
#حسین_ایمانی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_شعر_آئینی
@shia_poem
#امام_حسین_علیه_السلام
#گودال
#عاشورا
#بحر_طویل
گرمْ ظهر است و هوا آتش و دشت آتش و خاک آتش و هر نیم نفس آتشِ خونبار در این بار
زمان وقت نماز است گه راز و نیاز است
امام آمدو هنگامه مهیا شدو صفها همه برپا شدو حضرت زِ نمازی به نماز دگری
با دل مشتاقتری
ایستادهاست خودش رو به خودش حضرت قبله که کنَد روی به کعبه
عرش مبهوت حضور شبه ظهورش همه نورش
جبرئیل آمده سجادهی او پهن کند و بوسه به خاک کف پایش بزند
منتظر بود جهان منتظر بود علیاکبر اذان گفت باز هم فاطمه ، جان گفت
ایستاده است حسین این طرف و دور تا دور سیاهی است تباهی است سپاهی است پُر از تیرو کماندار پُر از دشنهی خونبار پُر از نیزهی خونریز
ناجوانمردترین قوم
همه آماده پیکار
ستمکار نه رحمی نه نفهمی
چه بیعار همگی منتظر غفلت سردار
ایستادهاست حسین و سپری پیش رویش داشت سری پیش رویش داشت جگری پیش رویش داشت
سعید است سعید ابن عبدلله است خاک ثارالله است دیوانه
تا به لبهای حسینبنعلی واژهی تکبیر نشست
به روی سینهی سوزان سعید اولین تیر نشست
چشم را لیک نبست
سورهی حمد که آقا به لبش جاری شد دومین تیر دَمش کاری شد دومین تیر پَر خویش که چرخاند بر آن سینه نشست و جگر فاطمه سوزاند باز هم گفت سعید شُکرلله اباعبدالله
قل هو الله احد گفت حسین باز هم نام صمد گفت حسین ایستاده است سعید باز هم تیر زدند تیر سوم زد و بد خورد به تَن یاد میکرد زِ تابوت حسن یادش اُفتاد که اُفتاد نوک تیر به تن دوخت کفن
رفت آقا به رکوع با تمامیِ خشوع و در آن داغ شدید با همه صبر و خضوع ایستاده است سعید
خواند سبحان و سبحان و سبحان حسین کرد تکرار سعید
تیر چهارم زد و پهلوش درید اشک از گوشه چشمش که چکید زیر لب زمزمه کرد
یاد دیوار و در و فاطمه کرد لحظهای هم نشکست لحظهای هم نَخَمید
در سجود آقا گفت ربی الاعلی گفت
روی زانوست سعید
تیر پنجم زد و بر کتف نشست استخوانی که شکست زیر لب خواند دعا که خدا بود و خدا
رکعت بعدی شد
ششمین تیر درِ سینه او را وا کرد رد شد و تیزی خود را به قلبش جا کرد داغ را معنا کرد
در قنوت است حسین از خدا آکنده از علایق کنده باصدای حیدر آه مانند علی مثل آن روز که در اوج نبرد مثل آن روز که در وقت نماز تیر کندند زِ پای حیدر
تیرها سوی حسین اما نه، سپری هست عجب مردانه ایستاده است سعید
گفت من مات عَلی حب علی مات شهید
تا تشهد را خواند زیر لب خواند سعید به شهودش بردند تیر بعدی به گلو زد ملکوتش بردند تیر بعدی به رخش زد جبروتش بردند
همه جمعاً ملائک دورش
غرق حیرت جبریل مات حالات سعید است خلیل مست حالش عیسی محو رویش موسی همه جمعند ولی چشم سعید جز حسینش به خدا هیچ ندید ابن عبداللهی حال عبدالله و همهاش الله است همهاش گرم نگاه تیرِ بعدی آنگاه یا اباعبدالله
گاه گاهی نیزه میرسد هر لحظه
مثل یک کوه ستبر مثل یک صخرهی پُر صبر سعید گاه با بازویش گاه با سینهی خود گاه با حنجرهاش چه شگفت است خدا منظرهاش لشکری حیران است ابن سعد است که سرگردان است
بزنیدش که بیافتد از پا تیرها خورد به پا تیرها خورد بر آن گونه بگو تو همه جا
ایستاده است سعید لشکری در بُهت و
غرق حیرت همهی جانبازان مات این چهرهی پرپر شده تیراندازان
حضرت صوم و صلات تا که کشتی نجات تا که آیینه ذات السلامش را گفت به سلامش که رسید تیر آخر به گلوگاه سعید
خون اگر میجوشید سیزده تیر سراپاش برید
او ولیکن نبرید
جان به لبهاش سرانجام رسید
یاعلی از لبش آرام دمید
گفت جبریل هلا عاش سعید مات سعید
آه افتاد سرش روی دامان حسین خیره مانده است به او چشم گریان حسین
آخرین جملهی او
ای عزیزم
بی کسم بی چیزم
هیچ کاری که نکردم آقا کاش میشد که به دور تو بگردم آقا
عشق شد نوش سعید خون در آغوش سعید گفت در گوش سعید
بعد از این تا به ابد در بهشت ابدی نه به پشتم هستی نه کنارم هستی
همه جا پیش رویم خواهی ماند تا ابد روبرویم خواهی ماند
ولی افسوس هنوز
آرزویی به دلش داشت سعید
غصهای داشت مگو
هرقدر تیر که اینجاست
همه خرجش میشد کاش میخورد به او ولی افسوس به جا مانده هنوز تیر و سرنیزه و شمشیر و عصا و دشنه
یک طرف یک تشنه
بین آنها اما
آتشی در جگر قافله هست
چهار تا تیر سهشعبه است که با حرمله است
خوب شد رفت و ندید خوب شد عصر نبود وای از قلب حسین وای از حال رُباب آه از قحطی آب
اولی سهم علیاصغر شد از لبِ او میگفت
آه مُنوا میگفت
به همه رو زدم اما چه کنم خندیدند
در عوض حرمله هم
بچه را دوخت به دستان پدر سوخت چشمان پدر
بچهاش تیری خورد که سعید و که زهیر و که حبیب و وهب و عابس و حُر نیز نخورد
نه گلو ماند از او نه که رو ماند از او..
#حسن_لطفی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_شعر_آئینی
@shia_poem
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#اربعین
#بحر_طویل
چه سِرّیست؟
چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
غم هجر
عجب قصۀ پر سوز و گدازیست
ببینید که این دهر
عجب شعبدهبازیست
که در روز و شب هر دل آشفته
فرودی و فرازیست
یکی با من دلسوخته
از صبر غریبانۀ ایوب سخن گفت
یکی پیرهن صبر به تن داشت و
از غربت و دلتنگی یعقوب به من گفت
یکی بر لب او نام اویس آمد و
از رایحۀ روشنی از سمت قَرَن گفت
یکی محو علامات ظهور و...
سخن از شام و یمن گفت
یکی از غم آوارگی و داغ وطن گفت
ولی هر چه که گفتند
فقط تازه شده داغ من و
این دل مشتاق من و
این دل جا ماندهام از قافلۀ عشق
چه شد آه دل از قافله جا ماند؟
از آن سیل خروشان
چه شد این قطرۀ دلتنگ جدا ماند؟
دلم تشنۀ یک جرعه از آن آب بقا ماند
چرا ماند؟
کجا ماند؟
اسیرانه ز پرواز رها ماند
در این برزخ تردید چرا ماند؟
چه دلگیر شده لحظه به لحظه همۀ عمر برایم
چه شد سعیِ صفایم؟
چه شد هرولههایم؟
بلند است به فریاد صدایم
که من تشنۀ یک بوسه بر آن خاک
بر آن حسرت افلاک
بر آن تربتِ پاکِ حرم کربوبلایم
یکی با جگر سوخته از آتش هجران
به من گفت بیا سر بگذاریم به صحرا و بیابان
بگو راه کدام است؟
یکی با دل آشفته و با حسرت بسیار
به من گفت دلم تشنۀ دیدار
دلم تشنۀ دیدار امام است
یکی گفت بیا عاشق مهجور
از این فاصلۀ دور
فقط مرهم زخم دل مجروح
سلام است
یکی گفت بیایید
که موجیم
که آسودگی ما عدم ماست
که این حسرت جانکاه
که این غربت ناگاه
برای من و تو فیض مدام است
بیایید که این شوق مضاعف
قعودی است که ماقبل قیام است
یکی گفت خدایا چه کنم چاره؟
که این داغ عظیم است
یکی گفت بیا ای دل جا مانده
خدای من و تو نیز کریم است
بیا، بال سفر بال نسیم است
بیا، بال و پری هست
امید سفری هست
که پرواز در این راه
اگر چه شده دشوار
ولی باز
اگر عاشق و دلباخته باشی
اگر از عطش و داغ دلت
از نم اشکت
پر پرواز و سفر ساخته باشی
شود روزی تو لحظۀ دیدار
شود رزق تو اینبار
طواف حرم یار
طواف حرم سیدالاحرار
همان صحن خدایی
همان پنجرۀ صبح رهایی
::
بیا همسفرِ عشق
بیا دل بسپاریم به جاده
بیا پای پیاده
اگر شعله آهِ دل سوزان خود افروخته باشیم
امید است که توفیق، رفیق دل ما باشد و
این مرتبه ما همسفر جابر دلسوخته باشیم
بیا زائر دلسوخته باشیم
بیا، عشق در این جاده چراغ است
«چراغی که فروزندۀ شبهای فراق است»
بیا دل بسپاریم به این راه
به این سیر الیالله
که یکروز از این جاده به سرمنزل عشاق رسیدند
همانها که دل از خویش بریدند
همانها که به جز دوست ندیدند
همانها که شنیدند در این راه
صدای دل خود را
بیا دل بسپاریم به این راه
به این زمزمههایی که به ناگاه
به گوش دلمان میرسد از دور
بیا گوش کن این زمزمه را
زمزم جاریست
پر از عطر بهاریست
صدای سخن جابر انصاری اگر نیست
صدای سخن کیست؟
که در حال سلام است
به سالار شهیدان و به یاران شهیدش
ببین دشت لبالب شده از عطر نویدش
شده زنده دل هر کسی از گفت و شنیدش:
«عطیه!
عجب عطر نجیبی
عجب رایحۀ روحفریبی
عجب نفحۀ سیبی...
رسیدیم به سرمنزل عشاق
رسیدم به خاک حرم عشق
به آن قبلۀ آفاق
بیا دل بسپاریم به جاری فرات و
بشوییم دل از غربت راه و بشتابیم
به پابوسی خورشید نجات و
شفیع عرصات و
قتیل العبرات و
بمیریم به پایش
بگردیم فدایش
که باشیم یکی از شُهدایش
که ما نیز در این مقتل عشاق
دگر همقدم مسلم و جونیم
دگر همنفس حرّ و حبیبیم
که ما نیز شهید غم مولای غریبیم
شهید حرم کربوبلایی»
::
به او همسفرش گفت:
«اگر چه که پر از شوق و امیدیم
ولی دیر رسیدیم
در این معرکه تیغی نکشیدیم
در این واقعه داغی نچشیدیم
نه رزمی نه نبردی
نه بر چهره نشستهست غبار غم و دردی
مگر میشود آخر
که ما همدم این قافله باشیم؟»
ولی جابر دلسوخته ناگاه
به او داد جوابی
که چنان تشنهلبی را برسانند
به سرچشمۀ آبی
به او گفت:
«شنیدم
که فرمود: حبیبم،
رسول دوسرا حضرت خاتم
اگر از عمل خیر گروهی
دل تو شده مسرور
همان اَجر
برای تو هم ای عاشق صادق
شده منظور
تو دلدادۀ هر قوم که باشی
شوی روز حساب از پی آن قافله محشور
تو هم همدم آن طایفه در روز جزایی»
::
عجب حُسن ختامی
عجب لطف تمامی
عجب فیض مدامی
چه زیبا سخن و نیک کلامی
عجب فوز عظیمی!
چه مولای کریمی!
بیا ای دل بیتاب
که از کعبۀ احباب
رسیدهست شمیمی
که از سوی جنان باز وزیدهست نسیمی
تو ای دل چه نشستی!
اگر چون صدف اشک شکستی
ولی لحظهای از پا ننشستی
که گفتهست که از قافلۀ عشق جدایی؟
تو اینجایی و در شور و نوایی
تو از خاک جدایی
تو در عرش رهایی
کجایی مگر آخر تو کجایی؟
بیا چشم دلت را بگشا
خوب نظر کن
تو در کربوبلایی
تو لبریز صفایی
تو همراه تمام شُهدایی
تو در حال طواف حرم خون خدایی
#یوسف_رحیمی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_اشعار_آیینی
@shia_poem
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#اربعین
#بحر_طویل
کاروان میرسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بیتاب
دل سنگ شده آب
از این نالۀ جانکاه
زنی مویهکنان، خسته، پریشان
پریشان و پریشان
شکسته، نشسته، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیهخوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبۀ ایمان
همان قاری قرآن، سر نیزۀ خونبار
همان یار، همان یار، همان کشتۀ اعدا.
کاروان میرسد از راه، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط میوزد از تربت محبوب
همان نفحۀ سیبی که کشاندهست دل اهل حرم را.
کاروان میرسد از راه
و هرکس به کناری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کربوبلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطرههایی ست
که یکیک همگی عین عذاب است
و این بانوی دلسوختۀ خسته رباب است
که با دیدۀ خونبار و عزاپوش
خدایا به گمانش که گرفتهست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود میرود از هوش:
«گلم تاب ندارد، حرم آب ندارد، علی خواب ندارد»
یکی بیپر و بیبال
که انگار گذشتهست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بودهست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیدهست به گودال
همانجا که عزیزش
همانجا که امیدش
همانجا که جوانان رشیدش
همانجا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفتهست سرش بر سر نیزه
و تن بیکفن او، سهشب در دل صحرا
رها مانده خدایا.
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشۀ تو کنج خرابه
همان آینۀ فاطمه
جا ماند سهساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گلهها را؟
غم فاصلهها را؟
تب آبلهها را؟
و یا زخم گلوگیرترین سلسلهها را؟
و یا طعنۀ بیرحمترین هلهلهها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرملهها را؟
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خونرنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچۀ دلسنگ یهودی و کبودی
و در تشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری؟!
#یوسف_رحیمی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_شعر_آئینی
@shia_poem
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
#مصیبت_درودیوار
#بحر_طویل
خبر پیچید در شهر و جماعت را صدا میکرد
چه غوغایی به پا میکرد
خبر پیچید در بینِ مدینه کینهها را زیر و رو میکرد
دستها را خوب رو میکرد
خبر میگفت امروز است روز آن
زمان کینههایمان
تمام بغضها و غیظهای ما
زمان انتقام کشتههایمان
خبر میگفت فرصت هست
زمان بردن اسب خلافت است
خبر میگفت باید که به تهدید و به اجبار از علی بیعت گرفت و راه بر عترت گرفت و این چنین دولت گرفت و ... تا که با ما این جماعت هست
خبر پیچید در شهر و جماعت جمع شد از هر کسی که تیغ مولا باعث اسلام او میشد
منافقها یهودیهای پنهان
زر پرستان زورگویان
دستهاشان خوب رو میشد
خبر میگفت جای حق شناسی نیست ترسی نیست میریزیم راحت که هراسی نیست
خیال ما همه جمع است مامور است بر صبر و سکوت این مَرد
تسلیم است بی کس مانده یاری نیست با او
و غیر از صبر کاری نیست با او
ولیکن او علی هست و علی هم که علی باشد
در آندم نانجیبی گفت :
باید که همه با یک دگر باشیم
دست کم همه سیصد نفر باشیم
همه رفتند پشت در همه جمعند پشت در
تمام ناجوانمردان، اراذل، بی مروتها
خدایا جمع بی غیرتها
همه جمعند و میگویند او تنهاست
اینک سخت کاری نیست
زیرا که علی را هیچ یاری نیست
علی را هیچ یاری نیست اما
صدایی آمد از خانه صدایی که جماعت را به هم میریخت
به هم،ظلم و ستم میریخت
صدا میگفت :
تنها نیست تا وقتی که من باشم
اگرچه مَرد نه اما هزاران شیرزن باشم
صدا میگفت برگردید تنها پیش مرگ بوترابم جان فدای بوالحسن باشم
صدا میگفت اگر وقتش رسد
رزمندهی او در مصافی تن به تن باشم
صدای فاطمه اما نفسهای رسولالله میآمد آه میآمد
صدایی که جماعت را به هم میریخت
جماعت خواست برگردد که شیطان نالهای زد جمع دزدان خواست تا پاشد
که فریادی رسید از غیظ از کینه پُر از نفرت در آن سینه:
که هیزم کو که مشعل آی مردم کو
که آتش میکشم امروز با این خانه صاحبخانه را ...
با آتش و با هیزم و تیغ و تبر هستیم
راحت دست کم سیصد نفر هستیم
برگردید
فقط یک یار دارد هرچه پیش آید مهیا من
فقط یک یار دارد یک نفر،آن یک نفر با من
فقط یک یار سد مانده
تمام فاصله تا خرقه غصب خلافت این در است و یک قدم نه یک لگد مانده...
****
خواست تا سمتی رود تا در نیفتد روی او
حیف پهلویش به میخی خوردهِ بر در گیر کرد
پشت در هِی زد نفَس اما به سینه حبس شد
نالهی یا فضهاش در بین حنجر گیر کرد
آی در پیش حسینش چادر او گُر گرفت
وای بین دستهای شعله معجر گیر کرد
رفت در کوچه به دنبال علی،از هر دو سو
لااقل بین چهل نامرد مادر گیر کرد
او زمین میخورد و آنجا آسمان میزد به سر
هرچه شد دستان او بر شال حیدر گیر کرد
تازیانه پیش رو ضرب غلاف از پشت سر
در میان ضربهها بالِ کبوتر گیر کرد
**
خبر در کربلا پیچید
خبر با تیغها با نیزهها تا خیمهها پیچید
خبر پیچید در لشکر
خبر میگفت جان فاطمه در بین گودال است
پامال است
خبر پیچید لشکر تا بریزد بر سرش آنجا
خبر میگفت یاری نیست غیر از خواهرش آنجا
خبر میگفت او تنهاست
ما دست کم صدها نفر هستیم....
#حسن_لطفی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_شعر_آئینی
@shia_poem
#مولانا_امیرالمومنین_علی_علیه_السلام
#بحر_طویل
ازل بود ابتدا بود و یکی بود و همان یک هم خدا بود و خدا بود و نه ارض و نه سما بود و نه حرف از ماسوا بود و فقط یک کبریا بود و خدا تنهای تنها بود
زمانی نه مکانی نه کران و بیکرانی نه زمین و آسمان و کهکشانی نه نهانی نه عیانی نه نشانو بی نشانی نه نه پیدا و نه پنهانی نه انسانی نه حیوانی نه بارانی نه توفانی ازل پنهان و نامعلوم ابد که همچنان گنگ است و نامفهوم
جهان یکریز ظلمت بود و وحشت بود آری هرچه بود آن روز غربت بود
خدا نیت نمود آغاز خلقت را مهیا کرد اسباب هدایت را ونوری از دل نوری و نوری از پی نوری و اینسان چارده نور آفرید اول خدا شور آفرید اول و عالم را به نور خویش روشن کرد و مقصد را معین کرد
بماند قصه خلقت بماند ماجرای سجده بر آدم چه آمد بر بشر تا حضرت خاتم بماند قصه نوح و خلیل و موسی و عیسی بماند مکه و بطحا بماند لیلة الاسری شب معراج آن بالا که حی عالی اعلا مطابق با حدیث قدسی لولاک برای خلقت افلاک از اول یک هدف دارد چه دُری در صدف دارد به خلقت یک علی دارد که بر عالم شرف دارد خدا هم بارگاهی در نجف دارد
علی بوده علی از ابتدا بوده خدا بوده؟ نه اما ناخدا بوده بزرگ ماسوا بوده قدر بوده قضا بوده نه از ایزد جدا بوده نه با ایزد دوتا بوده دم قالو بلی بوده به آدم آشنا بوده کنار نوح در کشتی علی خود رهنما بوده علی نور هدی بوده در آتش با خلیل الله مشغول دعا بوده علی بوده اگر اعجاز موسی در عصا بوده علی گفته اگر عیسی نفسهایش شفا بوده علی با مصطفی بوده شب بعثت علی هم گوشه غار حرا بوده
علی حصن حصین است و علی یعثوب دین است و علی نور مبین است و امیرالمومنین است وامام المتقین است و علی میزان علی قرآن علی فرقان علی ایمان علی جان و علی جانان علی روح و علی ریحان علی لولوء علی مرجان
چه میگویم من شاعر زبان در مدح او قاصر علی اول علی آخر علی باطن علی ظاهر علی قادر علی قاهر علی صابر علی شاکر علی ناصر محب مرتضی مومن بداندیش علی کافر به یک شب در چهل منزل علی حاضر علی ناظر زمین با اوست سرسبز و زمین بی علی بایر
به هر شکل و به هر قالب به هر سمتی به هر جانب اگر تاجر اگر کاسب اگر مغلوب اگر غالب بگو با حاضر و غائب شده بر انس و جن واجب اطاعت از علی بن ابیطالب
علی با ما از اقیانوس می گوید شب تاریک از فانوس می گوید اگر زشتیم از طاووس می گوید علی از قلبهای ساده و مانوس می گوید علی از ظلم از بیداد دقیانوس می گوید علی از غیرت از عفت علی از ارزش ناموس می گوید سلونی گفته و ملموس می گوید چه با افسوس می گوید سند دارم علی از حکمت فریادهای زخمی ناقوس می گوید ؛
سبحان الله حقا حقا ، إن المولی صمد یبقی ، یحلم عنا رفقا رفقا ، حقا حقا صدقا صدقا ، یا مولانا لاتهلکنا و تدارکنا واستخدمنا ، قد جرأنا عفوک عنا ، إن الدنیا قد غرتنا واستغوتنا ، یابن الدنیا مهلا مهلا ، یابن الدنیا دقا دقا ، یابن الدنیا جنعا جمعا ، ما من یوم یمضی عنا ، الا یهوی منا رکنا ، تفنی الدنیا قرنا قرنا ، کلا موتا کلا دفنا ، یابن الدنیا مهلا مهلا ، إن المولا قد انذرنا
#محسن_ناصحی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_اشعار_آیینی
@shia_poem
#حضرت_رسول_اعظم_ص
#مبعث
#بحر_طویل
عجب عشق و جلال و جبروتی
نفسهایِ زمین شد مَلکوتی
شده سبزتر از سبز...
همین سینه یِ خشکِ برهوتی
وَ از عرش ندایی به سویِ فرش می آید
بنازم چه هُبوطی!!!
محمّد لبِ خود باز نموده که بخواند
که با خواندنِ آیات غبار از دلِ دنیا بتکاند
و از گوشه یِ لبهایِ خودش شهد و عسل را
به کام و لب و لعلِ همه یِ ما بچکاند
وَ طعمِ خوشِ شادی و حقیقت طلبی را
به جانها بچشاند
شده اُمِّیِ مکه امینِ حرمُ الله
مَلَک مست شده با دمِ نابِ نبیُ الله
ببین تاجِ رسالت به سرِ یارِ خدیجه چه می آید
ولی شرطِ خدا چیست؟!... شهادت
شهادت به غدیر و به علیاً ولیُ الله
شده اوّل و ختمِ سخنش یااسدالله
ملائک به صف و غرقِ شعف با گل و تبریک می آیند
و هر کس که مبارک به نبی گفت رسالت
جوابِ لبِ احمد فقط این شد...
مدد یاعلی مولا
نبی ذکرِ گل و عقلِ کُل و ختمِ رُسُل... هُو
تمنّایِ تمامیِ رسولان شده عشقش
زمین کف زند از شادی و افلاک هیاهو
کند با زدنِ طبل و دَف سنج و دُهل... هُو
تمامیتِ حق هدیه به مخلوق شد آری
نبی... عِین و اُذن... وَجه و یدالله... به کُل... هُو
فرود آمده از کوه زِ توحید بگوید
که پنهان و عیان جلوه کند با دمِ... قُل... هُو
هُواللهُ اَحد عشق
اَحد عشق و صمد عشق
محمّد به همه یکسره تعلیم دهد عشق
مدد عشق مدد عشق
خودِ عشق شمایی
شما عشقِ خدایی
رسولِ دو سرایی
امیرِ علیِ عالیِ اعلایِ وِلایی
وَ قالِ خودتان است که از جنسِ حسینی
همان شاه که افتاده به راهی که شود آه
نوایِ لبِ مادر
نوایِ لبِ حیدر
نوایِ لبِ پیغمبر و فُلک و فَلَک و ماه
وَ طفلی به رویِ دستِ رباب است که هر بار
کشد آه... به سرعت
رسد بر لبِ او شیر... مبادا
که لب تشنه بماند رَضیعِ حرمُ الله
چه مویی... چه گلویی...
به لبهایِ علی غنچه یِ لبخند که باز است
رقیّه شود آرام
وَ شاد است به والله
دعا کن نشود حرفِ گلو و نوکِ تیری که می آید
خدا نگْذرد از حرمله تا روزِ قیامت
بیا منتقمِ خونِ علی اصغرِ ارباب...
بیا یوسفِ زهرا
#حسین_ایمانی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_شعر_آئینی
@shia_poem
#حضرت_ابالفضل_علیه_السلام
#تاسوعا
#بحر_طویل
شیرِ بی باکِ علی رفت به میدان و چوطوفان
همه شیران و یَلان را چو پَرِ کاه به یک آه
وَ ناگاه به هم ریخت و شد ساقیِ دلخواهِ حسینی
که همه دلخوشی ماهِ بنی هاشمیان،حضرتِ سلطان ،
یَلِ میدانِ بَلا بود.
چه ماهی؟
شَهِ پیکار و جهاندار و سپهدار و یَلِ حیدرِ کرار و
عَلَم گیر و علمدار و زَده گردن بسیار و
به یک حمله ی خونبارو... !
ابالفضل همان مردِ دلاور ،پسرِ حضرتِ حیدر
که ز جا کنده دَرِ قلعه ی خیبر
وَ نگو ماه که از ماه فراتر
وَ نگو چشم بگو تیزی خنجر
و نگو دست بگو زورِ دو لشکَر
که شده ذکرِ لبِ قاسم و عون و علی اکبر ،
همه ی عشقِ برادر،پسرِ شیرِ عرب، دشمنِ شب ،
عاشقِ خورشید نَسَب ،وقتِ غضب
قبضه ی شمشیر به کَف ،وقتِ سخن
داشت به لب نقل و رطب،حضرتِ زینب همه جا بود
دعاگوی ابالفضلِ علمدار؛همانی که زده
یکسَره از میسَره تامیمَنه او یک تَنه
بَه بَه به چنین هیمَنه ،ای آینه بنگَر به تنِ او،
دَمِ شب شکنِ او،به برقِ بدنِ او ،به لحنِ سخنِ او
وَ به خونی که شده رودِ فرات از دهنِ او
وَ شده جوشَنِ صد پاره ی او هم کفَنِ او
وَ قسم می خورم اصلأ
به همان نورِ جبینَش
وَ به آن برقِ نگینَش
وَ به شَقُ القمر و قطعِ یمینَش
وَ به باوَر و یقینَش
که شده قوَتِ دینَش
وَ به آن خنده ی نازِ نمکینَش
وَ قسم می خورم اصلأ
به همانِ زخمِ به ابروش،
به بازوش ،
به آن عَطرِ خوشِ جوشن و گیسوش
که مدهوش شده عالمی از بوش
به ابرو و به بازو و به گیسو و بَر و رویِ
ابالفضلِ علمدار قسم ماهِ محرم
وَ غَمَش دلخوشی ماست
وَ این لُطفِ خودِ حضرتِ سقاست
که در سینه ی ما شورِ گُل فاطمه برپاست،
چه زیباست
وَ زهراست که در مجلسِ ما آمده
از بس که غمِ حضرتِ عباس در اینجاست...
#محسن_کاویانی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_شعر_آئینی
@shia_poem
#امام_حسین_علیه_السلام
#گودال
#عاشورا
#بحر_طویل
گرمْ ظهر است و هوا آتش و دشت آتش و خاک آتش و هر نیم نفس آتشِ خونبار در این بار
زمان وقت نماز است گه راز و نیاز است
امام آمدو هنگامه مهیا شدو صفها همه برپا شدو حضرت زِ نمازی به نماز دگری
با دل مشتاقتری
ایستادهاست خودش رو به خودش حضرت قبله که کنَد روی به کعبه
عرش مبهوت حضور شبه ظهورش همه نورش
جبرئیل آمده سجادهی او پهن کند و بوسه به خاک کف پایش بزند
منتظر بود جهان منتظر بود علیاکبر اذان گفت باز هم فاطمه ، جان گفت
ایستاده است حسین این طرف و دور تا دور سیاهی است تباهی است سپاهی است پُر از تیرو کماندار پُر از دشنهی خونبار پُر از نیزهی خونریز
ناجوانمردترین قوم
همه آماده پیکار
ستمکار نه رحمی نه نفهمی
چه بیعار همگی منتظر غفلت سردار
ایستادهاست حسین و سپری پیش رویش داشت سری پیش رویش داشت جگری پیش رویش داشت
سعید است سعید ابن عبدلله است خاک ثارالله است دیوانه
تا به لبهای حسینبنعلی واژهی تکبیر نشست
به روی سینهی سوزان سعید اولین تیر نشست
چشم را لیک نبست
سورهی حمد که آقا به لبش جاری شد دومین تیر دَمش کاری شد دومین تیر پَر خویش که چرخاند بر آن سینه نشست و جگر فاطمه سوزاند باز هم گفت سعید شُکرلله اباعبدالله
قل هو الله احد گفت حسین باز هم نام صمد گفت حسین ایستاده است سعید باز هم تیر زدند تیر سوم زد و بد خورد به تَن یاد میکرد زِ تابوت حسن یادش اُفتاد که اُفتاد نوک تیر به تن دوخت کفن
رفت آقا به رکوع با تمامیِ خشوع و در آن داغ شدید با همه صبر و خضوع ایستاده است سعید
خواند سبحان و سبحان و سبحان حسین کرد تکرار سعید
تیر چهارم زد و پهلوش درید اشک از گوشه چشمش که چکید زیر لب زمزمه کرد
یاد دیوار و در و فاطمه کرد لحظهای هم نشکست لحظهای هم نَخَمید
در سجود آقا گفت ربی الاعلی گفت
روی زانوست سعید
تیر پنجم زد و بر کتف نشست استخوانی که شکست زیر لب خواند دعا که خدا بود و خدا
رکعت بعدی شد
ششمین تیر درِ سینه او را وا کرد رد شد و تیزی خود را به قلبش جا کرد داغ را معنا کرد
در قنوت است حسین از خدا آکنده از علایق کنده باصدای حیدر آه مانند علی مثل آن روز که در اوج نبرد مثل آن روز که در وقت نماز تیر کندند زِ پای حیدر
تیرها سوی حسین اما نه، سپری هست عجب مردانه ایستاده است سعید
گفت من مات عَلی حب علی مات شهید
تا تشهد را خواند زیر لب خواند سعید به شهودش بردند تیر بعدی به گلو زد ملکوتش بردند تیر بعدی به رخش زد جبروتش بردند
همه جمعاً ملائک دورش
غرق حیرت جبریل مات حالات سعید است خلیل مست حالش عیسی محو رویش موسی همه جمعند ولی چشم سعید جز حسینش به خدا هیچ ندید ابن عبداللهی حال عبدالله و همهاش الله است همهاش گرم نگاه تیرِ بعدی آنگاه یا اباعبدالله
گاه گاهی نیزه میرسد هر لحظه
مثل یک کوه ستبر مثل یک صخرهی پُر صبر سعید گاه با بازویش گاه با سینهی خود گاه با حنجرهاش چه شگفت است خدا منظرهاش لشکری حیران است ابن سعد است که سرگردان است
بزنیدش که بیافتد از پا تیرها خورد به پا تیرها خورد بر آن گونه بگو تو همه جا
ایستاده است سعید لشکری در بُهت و
غرق حیرت همهی جانبازان مات این چهرهی پرپر شده تیراندازان
حضرت صوم و صلات تا که کشتی نجات تا که آیینه ذات السلامش را گفت به سلامش که رسید تیر آخر به گلوگاه سعید
خون اگر میجوشید سیزده تیر سراپاش برید
او ولیکن نبرید
جان به لبهاش سرانجام رسید
یاعلی از لبش آرام دمید
گفت جبریل هلا عاش سعید مات سعید
آه افتاد سرش روی دامان حسین خیره مانده است به او چشم گریان حسین
آخرین جملهی او
ای عزیزم
بی کسم بی چیزم
هیچ کاری که نکردم آقا کاش میشد که به دور تو بگردم آقا
عشق شد نوش سعید خون در آغوش سعید گفت در گوش سعید
بعد از این تا به ابد در بهشت ابدی نه به پشتم هستی نه کنارم هستی
همه جا پیش رویم خواهی ماند تا ابد روبرویم خواهی ماند
ولی افسوس هنوز
آرزویی به دلش داشت سعید
غصهای داشت مگو
هرقدر تیر که اینجاست
همه خرجش میشد کاش میخورد به او ولی افسوس به جا مانده هنوز تیر و سرنیزه و شمشیر و عصا و دشنه
یک طرف یک تشنه
بین آنها اما
آتشی در جگر قافله هست
چهار تا تیر سهشعبه است که با حرمله است
خوب شد رفت و ندید خوب شد عصر نبود وای از قلب حسین وای از حال رُباب آه از قحطی آب
اولی سهم علیاصغر شد از لبِ او میگفت
آه مُنوا میگفت
به همه رو زدم اما چه کنم خندیدند
در عوض حرمله هم
بچه را دوخت به دستان پدر سوخت چشمان پدر
بچهاش تیری خورد که سعید و که زهیر و که حبیب و وهب و عابس و حُر نیز نخورد
نه گلو ماند از او نه که رو ماند از او..
#حسن_لطفی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_شعر_آئینی
@shia_poem
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#اربعین
#بحر_طویل
چه سِرّیست؟
چه رازیست؟
چه راز و چه نیازیست؟
غم هجر
عجب قصۀ پر سوز و گدازیست
ببینید که این دهر
عجب شعبدهبازیست
که در روز و شب هر دل آشفته
فرودی و فرازیست
یکی با من دلسوخته
از صبر غریبانۀ ایوب سخن گفت
یکی پیرهن صبر به تن داشت و
از غربت و دلتنگی یعقوب به من گفت
یکی بر لب او نام اویس آمد و
از رایحۀ روشنی از سمت قَرَن گفت
یکی محو علامات ظهور و...
سخن از شام و یمن گفت
یکی از غم آوارگی و داغ وطن گفت
ولی هر چه که گفتند
فقط تازه شده داغ من و
این دل مشتاق من و
این دل جا ماندهام از قافلۀ عشق
چه شد آه دل از قافله جا ماند؟
از آن سیل خروشان
چه شد این قطرۀ دلتنگ جدا ماند؟
دلم تشنۀ یک جرعه از آن آب بقا ماند
چرا ماند؟
کجا ماند؟
اسیرانه ز پرواز رها ماند
در این برزخ تردید چرا ماند؟
چه دلگیر شده لحظه به لحظه همۀ عمر برایم
چه شد سعیِ صفایم؟
چه شد هرولههایم؟
بلند است به فریاد صدایم
که من تشنۀ یک بوسه بر آن خاک
بر آن حسرت افلاک
بر آن تربتِ پاکِ حرم کربوبلایم
یکی با جگر سوخته از آتش هجران
به من گفت بیا سر بگذاریم به صحرا و بیابان
بگو راه کدام است؟
یکی با دل آشفته و با حسرت بسیار
به من گفت دلم تشنۀ دیدار
دلم تشنۀ دیدار امام است
یکی گفت بیا عاشق مهجور
از این فاصلۀ دور
فقط مرهم زخم دل مجروح
سلام است
یکی گفت بیایید
که موجیم
که آسودگی ما عدم ماست
که این حسرت جانکاه
که این غربت ناگاه
برای من و تو فیض مدام است
بیایید که این شوق مضاعف
قعودی است که ماقبل قیام است
یکی گفت خدایا چه کنم چاره؟
که این داغ عظیم است
یکی گفت بیا ای دل جا مانده
خدای من و تو نیز کریم است
بیا، بال سفر بال نسیم است
بیا، بال و پری هست
امید سفری هست
که پرواز در این راه
اگر چه شده دشوار
ولی باز
اگر عاشق و دلباخته باشی
اگر از عطش و داغ دلت
از نم اشکت
پر پرواز و سفر ساخته باشی
شود روزی تو لحظۀ دیدار
شود رزق تو اینبار
طواف حرم یار
طواف حرم سیدالاحرار
همان صحن خدایی
همان پنجرۀ صبح رهایی
::
بیا همسفرِ عشق
بیا دل بسپاریم به جاده
بیا پای پیاده
اگر شعله آهِ دل سوزان خود افروخته باشیم
امید است که توفیق، رفیق دل ما باشد و
این مرتبه ما همسفر جابر دلسوخته باشیم
بیا زائر دلسوخته باشیم
بیا، عشق در این جاده چراغ است
«چراغی که فروزندۀ شبهای فراق است»
بیا دل بسپاریم به این راه
به این سیر الیالله
که یکروز از این جاده به سرمنزل عشاق رسیدند
همانها که دل از خویش بریدند
همانها که به جز دوست ندیدند
همانها که شنیدند در این راه
صدای دل خود را
بیا دل بسپاریم به این راه
به این زمزمههایی که به ناگاه
به گوش دلمان میرسد از دور
بیا گوش کن این زمزمه را
زمزم جاریست
پر از عطر بهاریست
صدای سخن جابر انصاری اگر نیست
صدای سخن کیست؟
که در حال سلام است
به سالار شهیدان و به یاران شهیدش
ببین دشت لبالب شده از عطر نویدش
شده زنده دل هر کسی از گفت و شنیدش:
«عطیه!
عجب عطر نجیبی
عجب رایحۀ روحفریبی
عجب نفحۀ سیبی...
رسیدیم به سرمنزل عشاق
رسیدم به خاک حرم عشق
به آن قبلۀ آفاق
بیا دل بسپاریم به جاری فرات و
بشوییم دل از غربت راه و بشتابیم
به پابوسی خورشید نجات و
شفیع عرصات و
قتیل العبرات و
بمیریم به پایش
بگردیم فدایش
که باشیم یکی از شُهدایش
که ما نیز در این مقتل عشاق
دگر همقدم مسلم و جونیم
دگر همنفس حرّ و حبیبیم
که ما نیز شهید غم مولای غریبیم
شهید حرم کربوبلایی»
::
به او همسفرش گفت:
«اگر چه که پر از شوق و امیدیم
ولی دیر رسیدیم
در این معرکه تیغی نکشیدیم
در این واقعه داغی نچشیدیم
نه رزمی نه نبردی
نه بر چهره نشستهست غبار غم و دردی
مگر میشود آخر
که ما همدم این قافله باشیم؟»
ولی جابر دلسوخته ناگاه
به او داد جوابی
که چنان تشنهلبی را برسانند
به سرچشمۀ آبی
به او گفت:
«شنیدم
که فرمود: حبیبم،
رسول دوسرا حضرت خاتم
اگر از عمل خیر گروهی
دل تو شده مسرور
همان اَجر
برای تو هم ای عاشق صادق
شده منظور
تو دلدادۀ هر قوم که باشی
شوی روز حساب از پی آن قافله محشور
تو هم همدم آن طایفه در روز جزایی»
::
عجب حُسن ختامی
عجب لطف تمامی
عجب فیض مدامی
چه زیبا سخن و نیک کلامی
عجب فوز عظیمی!
چه مولای کریمی!
بیا ای دل بیتاب
که از کعبۀ احباب
رسیدهست شمیمی
که از سوی جنان باز وزیدهست نسیمی
تو ای دل چه نشستی!
اگر چون صدف اشک شکستی
ولی لحظهای از پا ننشستی
که گفتهست که از قافلۀ عشق جدایی؟
تو اینجایی و در شور و نوایی
تو از خاک جدایی
تو در عرش رهایی
کجایی مگر آخر تو کجایی؟
بیا چشم دلت را بگشا
خوب نظر کن
تو در کربوبلایی
تو لبریز صفایی
تو همراه تمام شُهدایی
تو در حال طواف حرم خون خدایی
#یوسف_رحیمی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_اشعار_آیینی
@shia_poem
#امام_حسین_علیه_السلام
#حضرت_زینب_سلام_الله_علیها
#اربعین
#بحر_طویل
کاروان میرسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بیتاب
دل سنگ شده آب
از این نالۀ جانکاه
زنی مویهکنان، خسته، پریشان
پریشان و پریشان
شکسته، نشسته، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیهخوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبۀ ایمان
همان قاری قرآن، سر نیزۀ خونبار
همان یار، همان یار، همان کشتۀ اعدا.
کاروان میرسد از راه، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط میوزد از تربت محبوب
همان نفحۀ سیبی که کشاندهست دل اهل حرم را.
کاروان میرسد از راه
و هرکس به کناری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کربوبلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطرههایی ست
که یکیک همگی عین عذاب است
و این بانوی دلسوختۀ خسته رباب است
که با دیدۀ خونبار و عزاپوش
خدایا به گمانش که گرفتهست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود میرود از هوش:
«گلم تاب ندارد، حرم آب ندارد، علی خواب ندارد»
یکی بیپر و بیبال
که انگار گذشتهست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بودهست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیدهست به گودال
همانجا که عزیزش
همانجا که امیدش
همانجا که جوانان رشیدش
همانجا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفتهست سرش بر سر نیزه
و تن بیکفن او، سهشب در دل صحرا
رها مانده خدایا.
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشۀ تو کنج خرابه
همان آینۀ فاطمه
جا ماند سهساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گلهها را؟
غم فاصلهها را؟
تب آبلهها را؟
و یا زخم گلوگیرترین سلسلهها را؟
و یا طعنۀ بیرحمترین هلهلهها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرملهها را؟
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خونرنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچۀ دلسنگ یهودی و کبودی
و در تشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری؟!
#یوسف_رحیمی
#شعر_شیعه
#کانال_تخصصی_شعر_آئینی
@shia_poem