eitaa logo
شعر شیعه
8هزار دنبال‌کننده
732 عکس
257 ویدیو
27 فایل
کانال تخصصی شعر آئینی تلگرام https://t.me/+WSa2XvuCaD5CQTQN ایتا https://eitaa.com/joinchat/199622657C5f32f5bfcc جهت ارسال اشعار و نظرات: @shia_poem_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
لشکری آمده تا سهم غنیمت ببرد از تنی غرقه به خون، جامه به غارت ببرد از سراشیبی گودال سرازیر شدند با هم از بختِ بد غائله درگیر شدند بابت جنگ جمل کسب غرامت کردند سر عمامه ی آقام قیامت کردند دست از این پیرهن ارثیه بردار ، سنان مادرش دوخته با زحمت بسیار ، سنان خولی خیر ندیده چه خیالی داری ؟ کوفی چشم دریده چه خیالی داری ؟ خورجین دست گرفتی سرِ گودال چرا؟ مانده ای خیره بر این زخمیِ بد حال چرا ؟ حرمله زیر سر توست بولله ببین پشت خیمه چقدر نیزه فرو رفته زمین ساربان منتظر رفتن لشکر مانده گوشه ای منتظر فرصت بهتر مانده هر کسی سهم نبرده ست بهم می ریزد بی نصیب از تن عریان، به حرم می ریزد @shia_poem
در پی دیدار روی کیستی گوئیا در فکر زینب نیستی گوئیا دلتنگ مادر گشته‌ای مات روی مادری سرگشته‌ای غیرت‌الله این حرم بی‌محرم است می‌روی و خواهرت بی‌همدم است تا گلویت سالم است ای یار من بوسه‌ای بر من بده دلدار من من مگر کمتر ز تیغ و خنجرم تا زنم بوسه به حلقت دلبرم بوسه‌گاه مصطفی بوسیدنی است یاس حلقومت اخا بوسیدنی است قبل از آنکه بشکند آئینه‌ات سینه عریان کن ببوسم سینه‌ات حرمله در فرصت و آمادگی است قلب تو جای سه‌شعبه نیست نیست رخصتی! بوسه زنم بر روی تو بوسه‌ای گیرم من از پهلوی تو نیزه و پهلوی تو ای وای من دست شمر و موی تو ای وای من فکر طفلانت نباش ای مهربان من بلاگردان‌شان هستم به جان یا اخا دلواپس خواهر نباش بی‌قرار پوشش و معجر نباش تو به فکر یک کفن باش ای حسین در پی یک پیرهن باش ای حسین کاش می‌مردم نمی‌دیدم تو را بی‌کس و بی‌یار بین اشقیا @shia_poem
غارتِ پیرهنِ بی کفنم را دیدم مادرم را پدرم را حسنم را دیدم دست در زیر تنت بردم و برداشتمت دو سه ساعت چه سرت آمده نشناختمت تا بیایم به سرت با همه درگیر شدم ته گودال تو بودی و سرازیر شدم دیر شد تا برسم ، شمر به بیرون آمد مویْ آشفته و با دامن پُر خون آمد... راحت از دشنه و سرنیزه و داس‌اش کردم شمر لبخند زد و گفت خلاص‌اش کردم @shia_poem
همین‌که سایه‌ات را بر سرم دارم، خدا را شکر همین‌که در هوای تو گرفتارم، خدا را شکر نبینم گریه‌باران است چشمت، آسمان من! مزن آتش به جان عالم و آدم، جهان من! اگر زینب نبیند اشک‌هایت را که زینب نیست اگر نشناسد آن سوز صدایت را که زینب نیست خیالش سخت بود آری که روزی سر کنم بی تو چگونه بودنم را بعد از این باور کنم بی تو؟.. سرت را در خیالم شانه می‌کردم که طوفان شد کمی آهسته‌تر ای باد! گیسویش پریشان شد به‌روی نیزه چشمان تو را پردرد می‌بینم در اطراف خودم تا می‌شود نامرد می‌بینم.. و من ناباورانه خیره می‌مانم به جایی که شکسته حرمت قاری و شأن آیه‌هایی که برای قوّت قلبم ز لب‌های تو نازل شد بخوان جانم فدایت، سوز صوتت مرهم دل شد بخوان قرآن برای کودکی که پای تو جان داد به این قصه چگونه می‌شود امروز پایان داد که هم تو باشی و هم من شبیه روزهایی که حیاط خانۀ ما بود و آن حال و هوایی که... @shia_poem
تمام آسمان سرخ و دلش خون است انگاری تو گویی نُه فلک هم هست، در سوگ و عزاداری همه مردان به خاک و خون ، شَه عالم شده عُریان یقینا گِردشان جمع مَلَک ، در این عزا گریان بمیرم خصم ِ بی شَرمت ، اگر دست ِ تو را بسته چو جبرائیل بر طفلان ، کشیدی شهپر ِ خسته اَلا اي حُوريه، اِنسيه ، مَرضیه ،اَلا طوبیٰ... فغان داری اَلا مادر به دشت ماریه تنها ز شَه ، هنگامهٔ گودال رفتن ، شَرم داری تو قَتیلت کم نبوده ، از چه رو آزرم داری تو؟! به پيشَت از شهیدان ، یک گلستان لالهٔ بی سر ولی دنبال تو ، یک بوستان ، از غنچهٔ ٔپَرپَر یتیمان را پناه از تازیانه ، یا کُتک باشی؟ و یا سیل ِ زنان را ، پاسبانْ تنها و تک باشی؟ در آتش خیمه میسوزد ، به جسم ِ و جان ِ طفلان داغ ز دژخيمان به جسم ِ ، هریکیشان زخمی از شلاق بگو بر تو چه رفت ای ، مظهر حِلم و صبوریت ندیده کس زنی چون تو ، پر از ایثار و حُرٓیت زمان رفتن با کاروان و ، خيل ِ همراهان... عنان گیرت ابالفضل آن یَل و فرمانده ٔمیدان ولي جانها فدايت ، دُخت ِحيدر، عصر عاشورا... به زنجیر ستم بستند ، دست ِ دختر ِ زهرا به مَحمِل ميروي، در پيش ِ رويت ، بر سر ِ ني ها گلوی ناز شش ماهه ، شده آیینهٔ مولا تمام داغها در نطق قرايت ، بهم میزد بساط آن لعینی که ، چنین ظلمی از او سر زد @shia_poem
مجبور بودم از دل بازار بگذرم از کوچه های خنده ی اشرار بگذرم چیزی از ان جلال قدیمم نمانده بود دست مدافعی ز حریمم نمانده بود آنکس که روی سینه ی زخمی تو نشست فریادها ش حرمت ما را زد و شکست عباس کو که سایه ی آرامشم شود چشمش دوباره آیه ی آسایشم شود دستم نمی رسید سرت را بغل کنم یا لحظه ای سر پسرت را بغل کنم جانی نمانده بود به راهت فدا کنم دستی نماند تا سپر سنگ ها کنم یک قافله شکار هزاران هزار چشم افتاده در حصار هزاران هزار چشم پلکی به سمت این تن زخمی بزن حسین خون می چکد ز چشم تو و چشم من حسین قرآن بخوان قناری شیرین دهان من قرآن بخوان مسافر نیزه مکان من از آفتاب جان و تن ما گداختند ما را به سنگ خارجی از دین نواختند هم درد من شدند کنیزان سوخته انداخت مردکی طرفم نان سوخته کاش ان کنیز سابقه حرمت نمی شناخت من را در این لباس اسارت نمی شناخت آوار شد جهان به سر دختر علی در کوچه های کینه ای از خیبر علی تازه زمان اذیت آنها شروع شد باران سنگ و آتش از آنجا شروع شد می سوخت زیر آتش نیزه سرت حسین آتش گرفت روسری دخترت حسین باران سنگ از لب هر بام تا رسید دیدم سرت ز نیزه که بر خاک پر کشید خوردی زمین همینکه زمین خورد دخترت خونین و خسته نام تو می برد دخترت @shia_poem
چون قطار کوفه سوی شام شد طرفه شوری ز ازدحام عام شد شد ز شهر شام برگردون نفیر چون ز احبار یهود اندر قطیر دور گردون بسکه دشمن کام شد ماتم اسلام عید عام شد شد چو در شام اختران برج دین آسمان گفتی فرو شد بر زمین آل سفیان در قصور زر نگار در نظاره سویشان از هر کنار بسته ره حزب شیاطین از هجوم بر سنان سرها درخشان چونر جوم هر طرف نظارگان از مرد و زن با دف و نی انجمن در انجمن شامیان بر دست و پا رنگین خضاب چهره خون آلود آل بوتراب خواجۀ سجاد آن فخر کبار همچو مصحف درکف کفار خوار آل زهرا سر برهنه بر شتر کرد آنسر چونقطار عقد در زین حدیث انگشت بر دندان مگیر کان حیدر سر برهنه شد اسیر رویشان که آفتاب فش بود خود حجاب دیدۀ خفاش بود جای حیرانی است این دور نگون شرم بادت ای سپهر واژگون شهر شام و عترت پاک رسول در اسار زادۀ هند جهول گیرمت باک از جفا و کین نبود در جفاکاری چنین آئین نبود شامیان بردند در بزم یزید دست بسته عترت شاه شهید خواجۀ سجاد در ذل قیود چون مسیحا در کلیسای یهود شاه دین را سر بطشت زرنگار بانوان از دیده مروارید بار ره نشینان متکی بر تخت عیش همچو در بتخانه اصنام قریش پورسفیان سر خوش از جام غرور قدسیان گریان از آن بزم سرور بانوان کلّه شرم و حیا پرده پوشان حریم کبریا از هوان دهر در ذلّ قیاد بسته صف در محفل آن بدنهاد خواجۀ سجاد و سبط مستطاب کرد با آندل سیه روی عتاب گفت ویحک ایسیه بخت جهول هین گمانت چیست در حق رسول گر به بیند با چنین حال عجیب بالله این مستورگان بی حجیب گر بدانستی چه کردی از جفا با سلیل دودمان مصطفی میگرفتی راه دشت و کوه پیش میگریستی روز و شب بر حال خویش بیختی غم خاک عالم بر سرت بود بالین تودۀ خاکسترت باش تا در موقف یوم النشور آیدت پیش آنچه کردی از غرور گردوروزی سفله گان خوشه چین بر سریر گامرانی شد مکین بر نکاهد کبریا و جاه ما وان سلیمانی و تاج و گاه ما ما سلیل دوده پیغمبریم با نبوت زاده یک مادریم شیر یزدان باب ذوالاکرام ما با امارت زاده مارامام ما تا شده مادر زبابت بار گیر بود بابم بر مسلمانان امیر مصطفی را آن امیر محتشم بود و در بدر واحد صاحب علم باب تو در جیش کفار قریش حامل رایات و پیش آهنگ جیش پور هند از پاسخش بر تافت رو که نبودش حجتی در خورد او وه چه گویم من زبانم بسته باد خامه خونبار من اشکسته باد که چه رفت از ضربت چوب جفا زان سپس بر بوسه گاه مصطفی پس بخود بالید و گفت آنسفله قدر کاش بودی در حضور اشباح بدر تا بدیدندی که چون کردم قضا ثار خویش از خاندان مرتضی زان سپس دادند در ویرانه جا پرده پوشان حریم مصطفی شد خرابه گنج درهای یتیم همچو اندر کهف اصحاب رقیم نه بجز خاک سیه فرشی بزیر نه بسرشان سایبانی از هجیر سروریکه سر بپاسودیش عرش شد سرش از خشت بالین خاک فرش اشک خونین شربت بیماریش شمع بالین آه شب بیداریش @shia_poem
می رسد روضه به یک طشت خدا رحم کند خیزران کاش به زخم دل ما رحم کند چند جای لبت از چوب ترک خورده حسین زخم چشمان ترت باز نمک خورده حسین با سرت خنده کنان حرمله بازی می کرد خیزران با دل یک قافله بازی می کرد مگر از خاطره ام می رود آن بزم عذاب می چکید از لب آن مردک سرمست شراب خواهرت می رسد از راه طنابی بر دست دشمنت دور سرت پیک شرابی در دست مست بود و به دهانش غزلی کفر آمیز تکیه می کرد به ضرب المثلی کفر آمیز دخترت خواست روی پنجه ی پا برخیزد به تماشای تو در طشت طلا برخیزد هر چه کردم نگذارم به تو سوگند نشد خیزران از لب و دندان تو دل کند نشد @shia_poem
سفر کردن بدون تو ! گمانم خواب می بینم من از بس بر تو می گریم جهان را آب می بینم سفر کردن بدون تو ! برای ما خطر دارد که این راهِ چهل روزه هزاران درد سر دارد سفر کردن بدون تو ! عجب فرجام و تقدیری میان خواب هم دیگر سراغم را نمی گیری سفر کردن بدون تو ! به رویِ ناقه ی عریان امان از هسفرهایم دعایم کن برادر جان سفر کردن بدون تو ! پر از زخم است احساسم چقدر این روزها در قافله محتاج عباسم تو رفتی شانه هایت رفت دیگر تکیه گاهی نیست برای خواهرت جز سوختن جز صبر راهی نیست شبیه سرو بر پا هستم و نستوه می مانم میان گردبادِ غم شبیه کوه می مانم به راهت لحظه لحظه با تمامِ خویش می جنگم ندارم شِکوه ای آخر، فقط بسیار دلتنگم نه تو هستی نه عباسم نه قاسم نه علی اکبر صدایم کن ز روی نی صدایم کن بگو: خواهر! طلوعت را به نی دیدم تو سِرِّ مَطلَعُ الفَجری عجب تعبیرِ جانکاهی عجب تفسیرِ پُر زجری به لبخند تو عادت داشتم، بر نِی تبسم کن تبسم گر میسر نیست با قرآن تکلم کن بخوان قرآن و رفع اتهام از آل عصمت کن به اثبات مسلمان بودنت قرآن تلاوت کن! به حال کودکانِ تو ندارد هیچ کس رحمی نه از آب و نه از نان نیست ما را اندکی سهمی نمی دانم که شمر آخر چه می خواهد در این عرصه کنارِ ناقه ها با تازیانه می زند پَرسه یتیمانت ز روی ناقه ها صد بار افتادند به ضرب نیزه و کعبِ نیِ اشرار افتادند پس از آنکه به نعلین تو دستان جسارت رفت لباس و کفشِ پای کودکانت هم به غارت رفت اسیران پا برهنه آمدند و غم مفصّل شد کف پای یتیمانت پر از گلهای تاول شد نشسته نافله خواندم ، برادر گریه ها کردم ولی آرام و پنهان زیر معجر گریه ها کردم چنان در راه بر ما ظلم کافی می کند دشمن تو گویی جنگ خیبر را تلافی می کند دشمن کجا بودم کجا هستم ببین بازیِ دنیا را به عرض تسلیت، نیزه تسلّی می دهد ما را نخواهد رفت از یادم جسارت های خصمانه نخواهد رفت از یادم جفای اِبنِ مرجانه در آن مجلس به حسرت هستی ام را خوب می دیدم گل و گلزخم هایش را به زیر چوب می دیدم کشیدم زاده ی مرجانه را در بند رسوایی اگر چه این مصائب را ندیدم غیر زیبایی هزار و یک مصیبت تا مدینه پیشِ رو دارم دعایم کن حسین من ، گرفتارم گرفتارم @shia_poem
سه روز است آب و غذایی نخوردیم نشستیم و جای کبودی شمردیم سه روز است ما جای خوابی نداریم به جز آستین ها حجابی نداریم دعا کن کسی بین معبر نباشد اگر هست از مردم شر نباشد ببین باز کردند دروازه هارا دعا کن من و  بچه هارا... نگارا! عجب ازدحامی عجب پست هایی عجب لات هایی عجب مست هایی عجب جای تنگی عجب طبل جنگی عجب دستهایی عجب چوب و سنگی دل شام ازینکه اسیریم شاد است دلم سوخت.. رقاصه دورم زیاد است بگو نیزه دارت نخندد به دردم قرار است تا کی به کوچه بگردم؟! کسی نیزه میزد به پهلوم در راه.. کسی درمیاورد ادای مرا آه.. امان از اسیری امان از غریبی روی صورتم چنگ زد نانجیبی چه میشد درآن کوچه دیگر نبودی که من هو شدم بین مشتی یهودی خودت کور کن چشم آن ساربان را خودت لال کن آن زن بد دهان را ابالفضلِ ما بود و خشمی خروشان که رفتیم بازار برده فروشان.. من از دخترانت خجالت کشیدم چگونه بگویم چه حرفی شنیدم @shia_poem
سلام یوسف زینب ، سلام ای نوحم هنوز بی کفنی ای شهید مذبوحم؟! خبر رسید برایم که بوریا شده ای اسیر تابش خورشید کربلا شده ای پس از تو بار امامت به روی دوشم بود صدای قهقه ی شمر توی گوشم بود تو عاشقم شدی و من هم عاشق تو شدم تو دین من شدی و من مبلغ تو شدم به قاب شام کشیدم حماسه برگشتم اگرچه پیر شدم من خلاصه برگشتم چهل شب است برادر ، غریب و تنهایم چهل شب است که من کعبة الرزایایم به زخم قلب عزادار من نمک زده اند حسین چشم تو روشن مرا کتک زده اند میان آتش خیمه عقیله سوخت حسین غروب روز دهم یک قبیله سوخت حسین همینکه سنگ تراشیده خورد بر سر تو تو ضعف کردی و ناله کشید خواهر تو هنوز لحظه ی افتادن تو یادم هست جدال بر سر پیراهن تو یادم هست هزار چکمه ز رویت عبور میکردند مرا به زور لگد از تو دور میکردند تن تو پیش نگاهم بدون رخت شد و سر تو بسته به یک شاخه ی درخت شد و به جای آب و غذا غصه ی تورا خوردم محله ی خودمان سنگ بی هوا خوردم به صبر امر نمودی اگر خموش شدم سوار مرکب بی پرده و چموش شدم محله های شلوغ یهود را دیدم شراب خوردن قوم حسود را دیدم به روی تخت نشست و به رتبه ام خندید چقدر در وسط حرف و خطبه ام خندید مرتبا به دهان تو چوب میکوبید به گریه هرچه که گفتم نکوب میکوبید بنفشه رفتم از اینجا و لاله برگشتم مرا ببخش بدون سه ساله برگشتم @shia_poem
پیری زمین گیرم، صبوری ناخوش احوال حس می کنم افتاده ام از شیب گودال یادم نرفته ذوالجناح بی سوارت یادم نرفته دختران بی قرارت یادم نرفته سنگ بر آیینه ات خورد یادم نرفته چکمه ای بر سینه ات خورد یادم نرفته گریه ام سیلاب می شد طفلی رقیه پابه پایم آب می شد زهرا شدم، در تنگنا آتش گرفتم من زودتر از خیمه ها آتش گرفتم از کربلایت زخمی و بی بال رفتم با چشم هایی تار از گودال رفتم از حال و روزم بی خبر بودم برادر با شمر و خولی همسفر بودم برادر با دست خالی جنگ آن اغیار رفتم با چادر خاکی سر بازار رفتم زخم زبان از شهر پر نیرنگ خوردم در کوفه از شاگردهایم سنگ خوردم از ازدحام کوچه ها رنجید زینب از هم محلی، کم محلی دید زینب همسایه ای داغ دلم را تازه میکرد چادر نمازم را سرش اندازه میکرد خاکستر غم، بر سر من ریخت کوفه خورشید را از شاخه ای آویخت کوفه رفتم، برای ماندن اسلام رفتم با آستینی پاره شهر شام رفتم از خنده های ساربان رنجید زینب آخر سرِ دروازه را هم دید زینب از راه های سخت و بی برگشت رفتم با دست هایی بسته پای طشت رفتم پیراهنت را سوختم تا پس گرفتم با خونِ دل عمامه ات را پس گرفتم در قتلگاه غم، زمین گیرم برادر دارم به قتل صبر می میرم برادر @shia_poem