فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت مبارک پدرِ ایرانِ من😍❤️
ولادت اولین اختر تابناک امامت و ولایت، حضرت علی (ع) مبارک
@behshtfatm🍃🦋
🕊🌷🌷🌷🌷🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حکومت احمقها!
🔹 خبرنگار:
🔹 "چه چیزی در پس تصمیم شما درباره پایان دادن به وضعیت اضطراری بیماری کرونا هست؟"
🔹 جو بایدن:
🔹 "وضعیت اضطراری بیماری کرونا رو وقتی دیوان عالی لغوش کنه، به پایان میرسه."
@behshtfatm🍃🦋
🕊🌷🌷🌷🌷🌷🕊
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم. از اون آهنگهای نوستالژی. اول انقلابه
نوستالژی ماها این چیزاست
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉
@behshtfatm🍃🦋
🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهل از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با ح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_یک
میرویم که به نیروهای نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دلهایشان را میگویند و مشکلاتشان را؛ و از هر دری سخنی. حرفهایشان با مهری که از آنها به دل داشتم، مخلوط میشد و میرفت توی قلبم. و این، لابد از چشمهایم پیدا بود.
یکی از جوانهای آرپیجیزنِ نبل و الزهراء، این مهر را از توی چشمهایم خواند. با هم گرم گرفتیم، انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشمهای پر از مهربانیاش را از چشمهایم برنمیداشت. دلم میخواست هدیهای به او بدهم. هدیه، از واژههای مشترک زبان ماست! میدان رزم شده بود، میدانِ مهر! دیدم چیز درخوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکشهایم را از دستهایم بیرون کشیدم و گذاشتم توی دستهای آن جوان سوری. حسین به نجوا میگفت این دستکشهای مخصوص نظامی، گرانقیمتاند؛ چرا راحت میدهیاش برود؟ گفتم این جوان سوری شاید ماهها، شاید سالها اینجا مشغول دفاع باشد؛ ما میهمانِ چندروزهایم؛ این دستکشها بیشتر به دردش میخورد.
جوان از دستکشها خوشش آمده بود و از هدیه گرفتن خوشحال شده بود. معطل نکرد. انگشتر زیبایش را درآورد، گذاشت توی دستم و درآمد که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه نامزدی و برای دست راستم، انگشترِ هدیه. بغلش کردم و انگشتر را دستم کردم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم... هم خودش را و هم هدیهاش را...
...
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهلُ_دو
توی درگیریها مدام لباسهایمان از خاک پر میشود. تنی به آب میزنم. حسین که مرا دید گفت غسل شهادت هم کردی دیگر؟ گفتم چه کنیم؛ برای همین راه آمدهایم... خندید. صحبتمان که تمام شد، رفتم که لباسهایم را بشویم. این روزها بیشتر لباس مشکی محرمم را به تن کردهام. توی مقر یک ماشین لباسشویی داشتیم و گهگاه با آن لباسهایمان را میشستیم. یکی از بچهها که دید میخواهم لباس مشکیام را بشویم، لباسش را داد دستم و گفت کمیل این را بینداز توی ماشین.
لباسش را انداختم توی ماشین. لباس مشکیام را با دست شستم. نگران بودم که رنگ پس بدهد و لباس بچهها را خراب کند و مدیونشان بشوم. لباسم را که شستم، پشت بیسیم اعلام کردند که توی خط کمک میخواهند. فرصت نشد لباس را پهن کنم. رفتم به خط.
به فاطمه پیام داده بودم اما هنوز نخوانده بود. برایش نوشتم:«آمدم، نبودی... وعده ما بهشت...»
...
۱۴۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو