eitaa logo
سید محمد جواد سید شبیری
988 دنبال‌کننده
610 عکس
75 ویدیو
78 فایل
کانال شخصی حجةالاسلام سیدمحمدجواد سیدشبیری(مشهد) شامل محتوای سخنرانی، مباحث حدیثی و مناسبتی مرتبط با معارف اهل البیت(علیهم السلام) ارتباط با بنده👇 @smjssh ارسال پیشنهادات، مطالب جدید و مفید👇 @rejal_admin تبلیغ👇 @Admin_rejal مدیریت کانال👇 @rejal_hoze
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼 🌸🌸🌸 🔸 حکایتی زیبا از دیدار یک نصرانی با امام هادی علیه السلام . هبة اللّٰه بن ابى منصور موصلى نقل میکند : در سرزمين ربيعه ، كاتبى نصرانى بود از اهالى كفرتوثا بنام يوسف بن يعقوب كه بين او و پدرم دوستى بود ، روزى بمنزل ما آمد پدرم از او پرسيد چطور شده در چنين وقتى عزم سفر كرده‌اى . گفت:مرا متوكل خواسته نميدانم چه تصميم دارد جز اينكه سلامتى خود را از خداوند خريده‌ام با صد دينار طلا كه آن صد دينار را تقديم كنم به على بن محمّد بن رضا الهادی و آن پول را با خود برداشته‌ام ، پدرم در جوابش گفت : موفق خواهى شد ، يوسف بن يعقوب بجانب متوكل رفت و چند روز بيشتر نگذشت كه برگشت پيش ما شاد و مسرور ، پدرم گفت : بگو چه شد؟گفت:وارد سامرا شدم با اينكه تا آن وقت اين شهر را نديده بودم با خود گفتم اول صد دينار را به ابن الرضا عليه السّلام برسانم قبل از اينكه پيش متوكل بروم تا هنوز كسى متوجه آمدنم نشده . گفت : من خبر داشتم متوكل ايشان را از خارج شدن مانع شده و خانه‌نشين است.در فكر شدم كه چگونه منزلش را پيدا كنم ، يك مرد نصرانى از خانه ابن الرضا چگونه سؤال كند مى‌ترسيدم كسى اين خبر را بمتوكل برساند بيشتر موجب ناراحتى و عصبانيت او شود . ساعتى در اين مورد بفكر فرو رفتم بالاخره بدلم افتاد سوار الاغى شوم و در شهر براه افتم هر جا كه خواست برود شايد بدر خانه آن جناب راه يابم بدون اينكه از كسى بپرسم.دينارها را در كاغذى گذاشتم و در آستين نهادم.سوار الاغ شدم از بازارها و كوچه گذشت بهر جا كه ميخواست ميرفت تا رسيد بدرب خانه‌اى. آنجا ايستاد هر چه سعى كردم حركت كند از جاى تكان نخورد ، بغلام خود گفتم بپرس اين خانه متعلق بكيست.گفتند اين خانه ابن الرضا عليه السّلام است.با خود گفتم اللّٰه اكبر عجيب شاهدى بر حقانيت اين خانواده ! در همين موقع غلامى سياه از منزل خارج شده گفت:يوسف بن يعقوب تو هستى‌؟گفتم:آرى گفت:پائين بيا،پائين شدم مرا در راهرو حياط‍‌ نشاند و خود داخل شده با خودم گفتم اين شاهدى ديگر از كجا اين غلام اسم مرا ميدانست در اين شهر كسى مرا نميشناسد و نه تا كنون وارد آن شده‌ام ، خادم باز خارج شده گفت : صد دينار كه در آستين دارى بده ، پول را در اختيارش گذاشتم با خود گفتم:اين دليل سوم باز برگشت پيش من گفت داخل شو،خدمت آن جناب رسيدم تنها نشسته بود فرمود : يَا يُوسُفُ مَا آنَ لَكَ فَقُلْتُ يَا مَوْلاَيَ قَدْ بَانَ لِي مِنَ اَلْبُرْهَانِ مَا فِيهِ كِفَايَةٌ لِمَنِ اِكْتَفَى فَقَالَ هَيْهَاتَ إِنَّكَ لاَ تُسْلِمُ وَ لَكِنْ سَيُسْلِمُ وَلَدُكَ فُلاَنٌ وَ هُوَ مِنْ شِيعَتِنَا يَا يُوسُفُ « إِنَّ أَقْوَاماً يَزْعُمُونَ أَنَّ لاَ تَنْفَعُ أَمْثَالَكُمْ كَذَبُوا وَ اَللَّهِ إِنَّهَا » اِمْضِ فِيمَا وَافَيْتَ لَهُ فَإِنَّكَ سَتَرَى مَا تُحِبُّ ... « يوسف هنوز موقع آن نرسيده كه اسلام آورى.گفتم : آنقدر دليل و برهان مشاهده كرده‌ام كه هر شخصى را كافى است. فرمود:نه نه تو مسلمان نخواهى شد ولى فلان پسرت بزودى مسلمان مى‌شود او از شيعيان ما است يوسف!بعضى خيال ميكنند محبت و ولايت ما براى مثل شماها سودى نمى‌بخشد بخدا دروغ ميگويند براى مثل شما هم سودمند است برو بجانب مقصدى كه داشتى با آنچه دوست دارى روبرو خواهى شد » ، پيش متوكل رفتم و هر چه ميخواستم گفتم و بازگشتم. هبة اللّٰه گفت:من پسرش را پس از فوت پدر ديدم كه مسلمان شده بود و شيعه‌اى خوش عقيده بود او گفت:كه پدرش بمذهب نصرانيت از دنيا رفته و او پس از مرگ پدر مسلمان شده است.ميگفت من بمژده مولايم امام على النقى مسلمان شده‌ام. ‌ •┈┈••✾••┈┈• 📚 بحار الأنوار ، ج ۵۰ ، ص ۱۴۴ https://t.me/shobeiri http://eitaa.com/shobeiri
🍃🌼 🌸🌸🌸 🔸 حکایتی زیبا از دیدار یک نصرانی با امام هادی علیه السلام . هبة اللّٰه بن ابى منصور موصلى نقل میکند : در سرزمين ربيعه ، كاتبى نصرانى بود از اهالى كفرتوثا بنام يوسف بن يعقوب كه بين او و پدرم دوستى بود ، روزى بمنزل ما آمد پدرم از او پرسيد چطور شده در چنين وقتى عزم سفر كرده‌اى . گفت:مرا متوكل خواسته نميدانم چه تصميم دارد جز اينكه سلامتى خود را از خداوند خريده‌ام با صد دينار طلا كه آن صد دينار را تقديم كنم به على بن محمّد بن رضا الهادی و آن پول را با خود برداشته‌ام ، پدرم در جوابش گفت : موفق خواهى شد ، يوسف بن يعقوب بجانب متوكل رفت و چند روز بيشتر نگذشت كه برگشت پيش ما شاد و مسرور ، پدرم گفت : بگو چه شد؟گفت:وارد سامرا شدم با اينكه تا آن وقت اين شهر را نديده بودم با خود گفتم اول صد دينار را به ابن الرضا عليه السّلام برسانم قبل از اينكه پيش متوكل بروم تا هنوز كسى متوجه آمدنم نشده . گفت : من خبر داشتم متوكل ايشان را از خارج شدن مانع شده و خانه‌نشين است.در فكر شدم كه چگونه منزلش را پيدا كنم ، يك مرد نصرانى از خانه ابن الرضا چگونه سؤال كند مى‌ترسيدم كسى اين خبر را بمتوكل برساند بيشتر موجب ناراحتى و عصبانيت او شود . ساعتى در اين مورد بفكر فرو رفتم بالاخره بدلم افتاد سوار الاغى شوم و در شهر براه افتم هر جا كه خواست برود شايد بدر خانه آن جناب راه يابم بدون اينكه از كسى بپرسم.دينارها را در كاغذى گذاشتم و در آستين نهادم.سوار الاغ شدم از بازارها و كوچه گذشت بهر جا كه ميخواست ميرفت تا رسيد بدرب خانه‌اى. آنجا ايستاد هر چه سعى كردم حركت كند از جاى تكان نخورد ، بغلام خود گفتم بپرس اين خانه متعلق بكيست.گفتند اين خانه ابن الرضا عليه السّلام است.با خود گفتم اللّٰه اكبر عجيب شاهدى بر حقانيت اين خانواده ! در همين موقع غلامى سياه از منزل خارج شده گفت:يوسف بن يعقوب تو هستى‌؟گفتم:آرى گفت:پائين بيا،پائين شدم مرا در راهرو حياط‍‌ نشاند و خود داخل شده با خودم گفتم اين شاهدى ديگر از كجا اين غلام اسم مرا ميدانست در اين شهر كسى مرا نميشناسد و نه تا كنون وارد آن شده‌ام ، خادم باز خارج شده گفت : صد دينار كه در آستين دارى بده ، پول را در اختيارش گذاشتم با خود گفتم:اين دليل سوم باز برگشت پيش من گفت داخل شو،خدمت آن جناب رسيدم تنها نشسته بود فرمود : يَا يُوسُفُ مَا آنَ لَكَ فَقُلْتُ يَا مَوْلاَيَ قَدْ بَانَ لِي مِنَ اَلْبُرْهَانِ مَا فِيهِ كِفَايَةٌ لِمَنِ اِكْتَفَى فَقَالَ هَيْهَاتَ إِنَّكَ لاَ تُسْلِمُ وَ لَكِنْ سَيُسْلِمُ وَلَدُكَ فُلاَنٌ وَ هُوَ مِنْ شِيعَتِنَا يَا يُوسُفُ « إِنَّ أَقْوَاماً يَزْعُمُونَ أَنَّ لاَ تَنْفَعُ أَمْثَالَكُمْ كَذَبُوا وَ اَللَّهِ إِنَّهَا » اِمْضِ فِيمَا وَافَيْتَ لَهُ فَإِنَّكَ سَتَرَى مَا تُحِبُّ ... « يوسف هنوز موقع آن نرسيده كه اسلام آورى.گفتم : آنقدر دليل و برهان مشاهده كرده‌ام كه هر شخصى را كافى است. فرمود:نه نه تو مسلمان نخواهى شد ولى فلان پسرت بزودى مسلمان مى‌شود او از شيعيان ما است يوسف!بعضى خيال ميكنند محبت و ولايت ما براى مثل شماها سودى نمى‌بخشد بخدا دروغ ميگويند براى مثل شما هم سودمند است برو بجانب مقصدى كه داشتى با آنچه دوست دارى روبرو خواهى شد » ، پيش متوكل رفتم و هر چه ميخواستم گفتم و بازگشتم. هبة اللّٰه گفت:من پسرش را پس از فوت پدر ديدم كه مسلمان شده بود و شيعه‌اى خوش عقيده بود او گفت:كه پدرش بمذهب نصرانيت از دنيا رفته و او پس از مرگ پدر مسلمان شده است.ميگفت من بمژده مولايم امام على النقى مسلمان شده‌ام. ‌ •┈┈••✾••┈┈• 📚 بحار الأنوار ، ج ۵۰ ، ص ۱۴۴ https://t.me/shobeiri http://eitaa.com/shobeiri