eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
226 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
●حسن سرش درد می کرد برای کارهای خیر. اگر دوستانش در کاری فرو می ماندند، به حسن مراجعه می کردند. یک ماشین پی کی داشت. یک باره نمی دانم چه بلایی سرش آمد. بعد از شهادتش فهمیدیم آن را فروخته هزینه زایمان همسر یکی از دوستانش کرده بود .. ✍ به روایت برادرشـ‌هید 🌷 🕊🕊 🆔 @shohada_tmersad313
مـن یقیین دارم شـهادت را شــما عـــشاق درک کردید... نه مایی کہ شـهادت فقـط ورد زبـانمان است و بسـ...😔 الــهی زندگـیمان را شـهادت گـونه قرار ده... 🌹🌹 🆔 @shohada_tmersad313
شهید حاج قاسم پیش از سفر به سوریه در سفر به قم و زیارت حضرت معصومه(س) گفته بودند :   🔹اگر شهید شدم انگشترم را به همراه خودم دفن کنید زیرا به دلیل قرائت همه نمازهای من و تبرک حرم های مطهر ائمه و دیگر مکان های مقدس که به همراهم بوده ارزش معنوی بسیار بالایی برای من دارد. 🔹در یکی از ماموریت‌های اعزامی به غرب کشور از حاج قاسم سوال کردم که اگر به شما پست و مقام بالاتری پیشنهاد کنند چه تصمیمی خواهید گرفت؟ گفت: فرماندهی نیروی قدس سپاه آخرین مسئولیت من است. روحت شاد سردار دلها 🆔 @shohada_tmersad313
سالگرد شهادت برادرانی که با هم و در آغوش هم آسمانی شدند 🌹. تاریخ شهادت 1361/2/19 محل شهادت عملیات بیت المقدس شلمچه 🌹 شادی روح شهدا صلوات🌹 🌹فرازی از وصیت‌نامه شهید غلامحسین عطیفه 🌹خدایا تو را چگونه سپاس گویم که زندگیم را در زمانی قرار دادی که شاهد پیاده شدن حکومت اسلامی باشم و مقداری از عمر ناچیزم را در زیر سایه اسلام ورهبری امام و مرگم را شهادت در راه حق قرار دادی وتو را شکر می گویم که سعادت جهاد در راه خودت را که از درهای بهشت است نصیبم کردی تا به ندای امام لبیک گویم ودر کنار مجاهدان فی سبیل الله باشم خدمتگذار باشم خدایا خاضعانه از تو می خواهم که در لحظات آخرهم از لغزشها مصونم داری ومرا لحظه ای به خودم وا مگذاری وبه من توفیق شناخت خودت را عطا کنی...🌹شادی روح شهدا صلوات 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣روزے رسد ڪہ يڪ حرمے را بنا ڪنیم 💐 تا تَحٺِ قُبہ دعــا ڪنیم ❣با اولين سـلام بہ درب ورودےاٺ 💐 ذڪر دخول درب را نــوا ڪنیم (ع) 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
خیر از جمعه ندیدیم به والعصر قسم بی تو ما طعنه شنیدیم به والعصر قسم 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 ... 🌷يه جوون طلبه اى رفت خواستگارى، جوابش ڪردن، دلش مى گيره از طریق یڪى از دوستاش مى ره خادم الشهدا مى شه. نمى دونم چطورى اما با یه شهیدى به نام عبدالرحمان رحمانیان جهرمى آشناش مى كنن. بهش می گن این شهید حاجت مى ده. [این مال جنوب ڪشوره، اون مال غرب ڪشور!] تو دلش با این شهید عبدالرحمان نجوا مى كنه. خوش به حال ڪسایى ڪه متوسل به شهدا مى شن، شهدایى ڪه خدا فرمود: دیه شون من خدا هستم... 🌷بعد ڪه برمى گرده دختره نظرش عوض مى شه. پسره مى گه من یه طلبه ى ساده هستم فقط تو این دو هفته رفتم راهیان نور، خادم الشهدا شدم، یه خورده آفتاب سوخته شدم برگشتم. هیچ امڪاناتى به مالم اضافه نشده است. چى شد ڪه تو به ازدواج با من راضى شدى؟!! 🌷دختره با گريه مى گه: چند شب پیش، یه جوان خوش سیما و نورانى، با لباس خاڪى به خوابم اومد. گفت: "من شهید عبدالرحمان رحمانیان هستم. اهل جهرمم، گلزار شهداى رضوان خاک هستم. يكى از خدام ما به من رو زده و به من متوسل شده است. من عبدالرحمان زندگیتون رو تضمین مى كنم." من امروز به حرمت حرف شهید راضى مى شم ڪه با من ازدواج ڪنی... 🌹خاطره اى به ياد شهيد عبدالرحمان رحمانيان جهرمى 🔴 شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. [امام خمينى (ره)] ❌❌ بخواهيم از شهدا.... 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 !! 🌷اولین عملیاتی بود که شرکت می‌ کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می‌ خزید جلو می‌ رفتیم. 🌷جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌ زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد.... 🌷روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده ‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.» از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام!! 🆔 @shohada_tmersad313
!! 🌷مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد.... 🌷گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می خواستیم از جاده ای رد شویم که مین گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. با خنده گفت: تو نمی گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من! 🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر فرمانده ى شهيد محمدابراهيم همت 📚 كتاب "به مجنون گفتم زنـده بمان" كتاب سوم، ص ٥٤ 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 ..... 🌷اولين بار بود سپاه مى آمدم. ديدم خيلى از بچه هايى كه مى شناسم، آنجا هستند. بيشترشان رفيق هاى سيد على، داداشم بودند. غلام من را ديد. پرسيد: «تو اومده اى اينجا چى كار؟»از اين كه توى جمع به اين شلوغى، يكى من را تحويل گرفت، خيلى ذوق كردم. گفتم: «اومدم ببينم چه خبره؟ چه كارى از دست ما بر مى آد؟» 🌷صحبت مى كرديم كه يكى از ساختمان آمد بيرون. غلام دست او را گرفت. كشيد طرف من كه معرفيش بكند. گفت: «اين مثل برادرت، سيد عليه.» بلند قد بود. قيافه اش براى من خيلى جذاب بود. نگاهى بهم كرد و گفت: «بارك اللّه». «بارك اللّه» اش را تا آخر عمر از يادم نمى رود. خيلى خوشم آمد. رفت طرف چند نفر و مشغول صحبت شدند. بس كه حواسم بهش بود، غلام را گم كردم. خيلى دلم مى خواست بشناسمش. چند روز توى مسجد جامع ديدمش. صداش مى كردند محمد. جهان آرا بود. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد سيدمحمد جهان آرا 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313