eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم سلام ای که به نامت، سرشته آب و گلم سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن به پاسخی بنوازی تو قلب مُشتعلم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم روزگارتان از رحمت  «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت   «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خداوند ‌ سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... اما نگاه مادر با آن ریزبینی دقیقش روی صورتم مانده بود . _تو به رادوین نگفتی که میای اینجا ؟!...درسته ؟ سعی کردم اضطرابم را از چهره من نخواند: _چرا به خدا ... صبح بهش زنگ زدم جواب نداد ، بهش پیام دادم گفتم میام اینجا . مادر با عصبانیت و لحنی جدی صدایش را بالا برد: _هنوز نمیدونی نباید به شوهرت پیام بدی ؟! ... باید حتما اونقدر زنگ بزنی تا جواب بده . حق با مادر بود . من اشتباه کرده بودم. کاش همون صبح ، بهش گفته بودم یا اونقدر زنگ زده بودم تا جواب میداد و من میگفتم که می خواهم بروم خانه ی مادرم . اصالً نفهمیدم چی خوردم و چی نخوردم . سفره رو جمع کردیم . ظرف ها رو اما نشسته ، صدای زنگ خونه بلند شد . ساعت نزدیک ٤ بعد از ظهر بود. رادین را با عجله حاضر کردم و روی مادر و بوسیدم و گفتم : _ما زود بریم که عصبانی نشه ... فقط تو رو خدا برام دعا کن. بیچاره مادر باز استرس گرفت : _به من زنگ بزن ، بگو چی شد خب ؟ کفشهایم را پوشیدم و چادرم را سرم کردم و سمت در حیاط دویدم. دست رادین را در میان دستم می فشردم و سمت ماشین رادوین می دویدم . در ماشین را که باز کردم ، حس کردم از شدت اضطراب ، قلبم درحال ایست کردن است . خودم هم روی صندلی جلو نشستم . یواشکی به چهره رادوین نگاهی انداختم. خیلی عصبانی بود . اونقدر که مجبور بودم با نهایت آرامش حرف بزنم. و تنها یک جمله گفتم . _ فکر میکردم پیاممو میخونی . و جوابم فریاد بلندی بود که کشید: _ خفه شو دهنتو ببند ، رفتم خونه میبینم هیچکی نیست ... کی بهت گفته بدون اجازه من بری خونه مادرت ؟..... چرا بهم زنگ نزدی ؟ _ به خدا زنگ زدم رادوین جان ...اما گوشی رو بر نداشتی. محکمتر فریاد زد . اونقدر محکم که حس کردم ظرف بلور احساسم از بالای طاقچه اطمینان به پایین پرت شد و شکست . _اونقدر زنگ میزدی تا من بردارم ...نه اینکه یه پیام بدی ، رفتی و نمیدونی من خوندم یا نه.... از صبح تا حالا سرکارم ... وقتی میام خونه می خوام تو باشی ، هنوز اینو نمیدونی ؟! حالم بد بود . یه چیزی مثل یک بادکنک کوچولو که هی داشت یک نفر توش فوت می کرد ، توی گلوم بزرگ و بزرگ تر می شد . از اون بدتر ، درد وحشتناک توی قفسه ی سینه ام بود که انگار داشت نفس هام رو قطع می کرد . هنوز هم داد میزد و من ، منی که تا دیروز با همه رفتارها ، کتک ها ، بد اخلاقی هاش ، کنار آمده بودم ، نمیدونم چرا امروز ، اصلا نمی تونستم با این داد و فریادش کنار بیام . شاید به خاطر همون یه بیت شعر ای بود که صبح همان روز توی دفتر خاطراتم نوشته بود . پرتوقع شده بودم شاید . آه کشیدم که از چشم رادوین دور نماند . نمیخواستم گریه کنم یعنی نباید گریه میکردم ، چون اگر گریه میکردم بیشتر عصبی می شد اما دست من نبود اصلًا دست من نبود . بی اختیار قطره اشکی روی صورتم دوید و این هم از دیده رادوین دور نمود . چنان فریادی کشید که رادین برای اولین بار به گریه افتاد و با ترسی بچگانه منو صدا زد: _مامان من میترسم .... مامان بابا چرا عصبانیه ؟ مونده بودم چی بگویم اما قبل از هر حرفی که من باید می زدم و این جو متشنج را آروم میکردم ، رادوین اقدام کرد . در حالی که یک دستش روی فرمان بود و دست دیگرش رو به سمت صندلی عقب دراز شده بود ، با پشت دست ، محکم توی صورت رادیت زد و همین اتفاق ساده یا شاید هم بگم حق پدرانه ، اما جلوی چشمای من ، مثل طوفانی شد که قلبم را از سینه بیرون کشید . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... حالم خیلی بد شد . صدای گریه هام بلند شد و صدای فریاد من شاید از صدای فریادهای رادوین هم بلندتر: _رادوین توروخدا نزنش نزنش. من نمیدونم چرا این دفعه برعکس همه روزهای دیگه رادوین زود آروم نشد و یکی توی صورت رادین زده بود و یه فریاد بلند هم توی صورت من . با اینکه هنوز دستش را روی من بلند نکرده بود اما من به خاطر دیدن اون صحنه ی دلخراش زدن رادین ، ازش دلخور بودم و از اون بدتر این بود که میخواستم گریه نکنم اما نمیشد . داشتم خفه میشدم .یکی در میون اشک میریختم و بغضم رو خفه میکردم تا التهاب درد روی قلبم بخوابد. شایدم داشتم میمردم شایدم اصلا سکته کرده بودم . نمیدونم ولی این حال هیچ وقت تا آن روز اتفاق نیفتاده بود . اینکه جلوی چشمام رادین داشت از ترس آهسته آهسته گریه می کرد و بغضش را فرو می خورد تا مبادا صدای گریه هاش رادوین رو عصبانی کنه ، روی مغز سر من بود . حس کردم یه طرف صورتم بی حس شد و از اون بدتر بادکنک کوچولویی بود که حالا توی گلویم باد کرده بود به اندازه یه توپ فوتبال . واقعاً داشتم خفه میشدم ولی هنوز رادوین داشت فریاد می کشید . گرچه از توی همان کلمات و جملات فریادش میشد پشیمونی رو بخونم اما با این حال هیچ تغییری در حال من ایجاد نشد. _لعنتی گند زدی به امروز من .... یه امروز حالم خوب بود ... یه امروز سرحال بودم ... خوب لعنتی چی میشد یه زنگ به من میزدی ؟ چی میشد حالمو خراب نمیکردی ... لامصب مگه چقدر طول میکشه که ۱۰ دقیقه پشت سر هم منو بگیری ، زنگ بزنی زنگ بزنی تا جواب بدم .... اَه لعنت به این زندگی .... همش تو مقصری ارغوان تو باعث این کارا شدی ... تو باعث عصبانیت من شدی . نمیخواستم ... من نمیخواستم اینجوری عصبی بشم . خواستم سکوت کنم ، میخواستم لال باشم . آرزوم این بود که کاش کر بودم. کاش نمی شنیدم ، بغض نمیکردم ، راحت نفس میکشیدم . اونوقت شاید اصلاً دلخور نمی شدم اما همون روزی که از صبح با انرژی ، با یه بیت شعر ساده رادوین ، حالم خوش بود ، همه چی با یه اشتباه ساده که شاید برای خیلی از زن و شوهرها اصلاً اشتباه محسوب نمیشد ، به هم ریخت. سکوت فضای ماشین رو در بر گرفته بود حالا رادوین هم آروم شده بود ، اما اون اخم همیشگی که شاید نقابی بود برای پوشش غرورش روی صورتش خودنمایی می کرد . نمیدونم کجا می رفت اما سمت خانه نبود . من نپرسیدم . رادین هم نپرسید . بیچاره بچه ام از ترس حتی جرأت حرف زدن هم نداشت . من نمیخواستم از بچگی همچین روزهایی رو تجربه کند . باید باز با رادوین حرف میزدم .او هم باید باز جلسات درمانش رو ادامه میداد . من تازه فکر میکردم به آرامش رسیدم در حالی که اشتباه فکر میکردم ، این شاید شروعی برای یک زندگی بود که نهایتاً به آرامش ختم می شد. همان پاساژ بازی بود که قولش را چند وقت پیش به رادین داده بود . از ماشین پیاده شدم . رادین با دیدن پاساژ از ترس توبیخ رادوین ، حتی ذوقش را هم کور کرد و تنها با تعجب به من خیره شد و پرسید : _مامان واقعاً داریم میریم شهربازی؟ لبخندی در جوابش به لبم آمد . رادوین با همان اخمی که انگار نمی خواست از روی صورتش برداشته شود ، دست رادین را گرفت و همراه خود برد و من پشت سرشان آهسته قدم برداشتم . هنوز هم قلبم درد میکرد . هنوز هم بغض لعنتی که توی گلویم نشسته بود نمیگذاشت راحت نفس بکشم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
⇦ ابوحتوف بن حارث انصاری ابوحتوف بن حارث انصاری یکی از شهدای کربلا است.وى را ابوحتوف سلمة بن حرث انصاری نیز گفته‌اند. ابوالحتوف و برادرش - سعد بن حارث بن سلمه انصاری - هر دو از مُحَکّمَه (خوارج) بودند. آنان به همراه سپاه عمر بن سعد برای جنگ با .... ● تنقیح المقال، ج۳۰، ص۲۶۹. ○ مناقب الائمة الزیدیه، ج۱، ص۲۱۱. @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
امام، مسلم را در آغوش مى گيرد. صداى گريه امام بلند مى شود. مسلم نيز اشك مى ريزد. راز اين گريه چيست؟ سفر عشق براى مسلم آغاز شده است. امام نامه را به دست او مى دهد و دستانش را مى فشارد و مى فرمايد: "به كوفه رهسپار شو و ببين اوضاع مردم شهر چگونه است. اگر آن گونه بودند كه در نامه ها نوشته اند، به من خبر بده تا به سوى تو بيايم و در غير اين صورت، هر چه سريع تر به مكّه باز گرد". او نامه را مى گيرد و بر چشم مى گذارد و آخرين نگاه را به امام خويش مى نمايد و بعد از وداع با همسر و فرزندانش، به سوى كوفه حركت مى كند. مسلم براى امنيّت بيشتر، تنها و از راه هاى فرعى به سوى كوفه مى رود. چرا كه اگر او با گروهى از دوستان خود به اين سفر برود، ممكن است گرفتار مأموران يزيد شود. آن صد و پنجاه نفرى كه از كوفه آمده بودند، در مكّه مى مانند تا هم اعمال حج را انجام دهند و هم به همراه امام حسين(ع) به كوفه باز گردند. آنها مى خواهند امام با احترام خاصّى به سوى كوفه برود. امروز، پانزدهم ماه رمضان است كه مسلم به سوى كوفه مى رود... او راه مكّه تا كوفه را مدّت بيست روز طى مى كند و روز پنجم شوّال به كوفه مى رسد. مردم كوفه به استقبال مسلم آمده و گروه گروه با او بيعت مى كنند. آيا مى دانيد چند نفر با مسلم بيعت كرده اند؟ هجده هزار نفر، چه شرايطى از اين بهتر! صبح روز دهم ذى القعده، مسلم قلم در دست مى گيرد. او در اين سى و پنج روز به بررسى اوضاع كوفه پرداخته است و شرايط را براى حضور امام مناسب مى بيند. مسلم مى داند كه امام حسين(ع)، در مكّه منتظر رسيدن نامه اوست و بايد نتيجه بررسى اوضاع كوفه را به امام خبر بدهد. پس نتيجه بررسى هاى يك ماهه خود را گزارش مى دهد و اين نامه را براى امام مى نويسد: "هجده هزار نفر با من بيعت كرده اند. هنگامى كه نامه من به دست شما رسيد، هر چه زودتر به سوى كوفه بشتابيد". مسلم، اين نامه را به يكى از ياران خود مى دهد و از او مى خواهد كه هر چه سريع تر اين نامه مهمّ را به امام برساند. فرستاده مسلم با شتاب به سوى مكّه مى تازد تا نامه را به موقع به امام برساند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
پشت ترک موتورش بودم رسیدیم به یک چهار راه خلوت پشت چراغ قرمز ایستاد !! بهش گفتم: امید چرا نمیری..؟! ماشین که اطرافت نیست؟ بهم گفت: رد کردن چراغ قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانینِ راهنمایی رانندگی خلاف شرعه پس اگر رد بشم گناهه داداش. من شب تو اشک چشمم کم میشه :)) ♥️ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
💢 نگاهی گذرا به زندگی یک پلیس 🔹شهید سید اسداله جعفری دهم بهمن ۱۳۶۴ در روستای بزمه شهرستان فریدن از توابع استان اصفهان متولد می شود. 🔹او فرزند هشتم خانواده بود. پدر و برادران بزرگش همگی به شغل کشاورزی و دامداری مشغول بودند و او هم همین شغل شریف را در پیش گرفت.وی در سال ۸۶ با دخترعموی خـود ازدواج کرده و حاصل این ازدواج دختـری از تبار سادات به نام یاسمن می شود. 🔹شهید جعفری در سال ۸۹ به استخدام نیروی انتظامی درآمده و در کسوت پلیس یگان امداد اصفـهان مشغول خدمت گردید تا اینکه در یکم بهمن ۹۳ حین تعقیب و گریز با یکدستگاه خودروی متواری به درجه رفیع شهادت نائل می گردد. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... وارد پاساژ شدیم و بی تأمل و دیدن مغازه های جور وا جور پوشاک و یا اسباب بازی ، سوار بر پله های برقی به طبقه دوم رفتیم .رادوین ، رادین را به اتاق بازی مخصوص کودکان برد و در حالی که رادین مرتب می گفت: _ بابا ، من می خوام اون بازی موتوری رو سوار بشم . تنها در جواب رادین گفت : _ فعال برو اینجا با اسباب بازی های اینجا بازی کن ، یه چند دقیقه من و مامانت باهم حرف بزنیم ، بعد میام دنبالت می برمت موتور بازی خوبه ؟ تا شب همه اسباببازیهای اینجا رو میبرمت بازی کنی ، چطوره ؟ رادین با خوشحالی این بار فریاد زد: _ آخ جون جون تا شب بازی می کنم؟ فقط نگاهشان کردم . رادوین اگر اراده میکرد بهترین پدر دنیا بود . اما چه بد که فقط وقتی میخواست عصبانیت هایش را جبران کند ، بهترین پدر دنیا می شد و این حسرتی بود که نمیخواستم در دل رادین بماند. رادوین به سمت من برگشت . فوری نگاهم را از او گرفتم . نمیدانم چرا هنوز جرات نگاه کردن به چشمانش را نداشتم ، اما او بی توجه به این فرار من ، دستم را گرفت و انگشتان داغ دستش جای خالی بین انگشتان دستم را پر کرد . دنبالش می رفتم . از میان مغازه های رنگارنگ پوشاک ، اسباب بازی ، لوازم آرایش ، تا اینکه به یک مغازه بستنی فروشی داخل پاساژ رفتیم . محیط دلباز و قشنگی داشت . انواع گلدان های بزرگ و کوچک را در محوطه ی بسته پاساژ ، مثل باغی چیده بود و در بین این گلدان های بزرگ و کوچک ، صندلیهای مخصوص سرو بستنی گذاشته شده بود . پشت یکی از میزهای چوبی بستنی فروشی نشستیم . با اینکه رادوین مقابلم نشسته بود و نگاه با جذبه ی چشمانش را به صورتم دوخته بود ، اما من داشتم از این نگاه فرار میکردم که صدایش را شنیدم: _تقصیر تو بود دیگه ... من نمی خواستم بزنم توی صورت رادین ... اما تو رو اعصابمی . جوابی ندادم . همچنان نگاهم را از بین میله های فلزی حفاظ طبقه دوم ، به پایین ، به محوطه ی بزرگ ورودی پاساژ و مردمی که در رفت و آمد بودند ، دوخته بودم . اما رادوین باز با لجبازی گفت : _االن واسه چی باز الل شدی؟ ... یه چیزی بگو دیگه .... میزنم به سیم آخرا. نمیتونستم حرف بزنم . این غده ی بزرگ شده توی گلویم نمیگذاشت . مدام اون صحنه ضرب دست سیلی رادوین توی صورت رادین ، جلوی چشمام می آمد . به زحمت فقط برای اینکه رادوین باز عصبانی نشود ، چند کلمه گفتم : _حالم خوب نیست. اما این بار این جمله برای آرام شدن رادوین ، کافی نبود . محکم مشتی روی میز کوبید که نگاهم را سمت خودش جلب کرد . خشم در چشمانش باز داشت به اوج می رسید ، که پرسید : _چته فقط بلدی اعصابم را به هم بریزی ؟ بعدم بگی ، حالم خوب نیست حالم خوب نیست ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شبتون بخیر التماس دعا 🏴🌟✨🌙🏴
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ای مهربانِ من ! تو کجایی که این دلم مجنونِ روی توست که پیدا کند تو را ای یوسفِ عزیز ! چو یعقوب ، صبح و شام چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را #نوای_دلتنگی💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... با هر زور و ضربی که بود ، سعی کردم بغضم را فرو بخورم ، میدونستم که اگر شاید یک قطره اشک از چشمانم ببارد ، رادوین عصبی تر میشود . به زحمت گفتم : _بزار حرف نزنم فعلا ...حالم خوب نیست . اَه بلندی گفت و از پشت میز برخاست . من هم چیزی نگفتم . شاید بهتر بود تنها باشم .حالا تکلیف خودم را لااقل با این بغض توی گلویم روشن میکردم اما نمیشد . این شلوغی پاساژ ، در میان این همه چشم ، جای گریستن نبود و من فریادها داشتم شاید . رادوین رفت و من تنها شاید یک قطره اشک ریختم و از ، تمام ترس اینکه باز برگردد و بپرسد " چرا گریه کردی " بغض ها و فریادهایم را در سینه خفه کردم تا باز غدهای سرطانی شود برای نابود کردم. اما همان، یک قطره اشک چقدر می توانست آرامم کند . کاش رادوین به من اجازه میداد که بگریم و خودم را از این همه غصه و درد نشسته در گلویم که داشت فریاد میکشید ، خلاص کنم . رادوین با دو ظرف بستنی برگشت . یک ظرف را جلوی من گذاشت و با همان جدیت گفت : _یکم از این بخور ... حالت خوب میشه . تنها چیزی که از گلوی من پایین نمی رفت و انگار میخواست خفه ام کند شاید همان بستنی سردی بود که راه گلویم را کامل می بست . تنها قاشق بستنی را درون ظرف فرو بردم و در مقابل نگاه مُصر راودین که دست از سرم بر نمی داشت ، مجبور شدم یک قاشق کوچک از آن بستنی بچشم . طعم خوبی داشت . شیرین بود اما نه به کام من . و باز صدای رادوین در اعتراض به من بلند شد : _خب یه چیزی بخور دیگه . به سختی توانستم یک جمله بگویم: _ الان حالم خیلی بده ... نمیتونم. و باز با عصبانیت از پشت میز برخاست و به من توپید: _فقط بلدی زهرمارم کنی. و رفت . کاش سمت رادین میرفت . کاش اونقدر این بچه را در این پاساژ پر از بازی های رنگارنگ می چرخاند ، تا همه اتفاقات امروز را فراموش کند . هیچ دلم نمی خواست خاطره ای از امروز ، در ذهن رادین باقی بماند . برای همین هم شاید این کار را کرد و ما را به اینجا آورد. من روی همان نیمکت نشستم و به بستنی های آب شده ای که روی میز باقی می مانده بود و هیچ کدام خورده نشد ، خیره شدم . شاید ساعت ها گذشت . اصلا زمان برایم مهم نبود تا بلاخره رادوین برگشت ..با رادین بود. صدای خنده رادین را که شنیدم از ذوق اشک توی چشمانم نشست . جوری خودش را به من رساند و دستانش را دور گردنم حلقه کرد و با خوشحالی زیر گوشم گفت : _ مامان ، بابا منو برد تمام بازی های اینجا را سوار شدم . که از شدت خوشحالی ، ذوق کردم. _اینم جایزه بردم .... ببین. یک خرس کوچک که جایزه یکی از بازیها بود را به من نشان داد . لبم را محکم گزیدم تا جلوی اشکانم را بگیرم و نگاهم سمت رادوین رفت که باز با اخمی زیر لب زمزمه کرد " دیگه الان واسه چی داری گریه می کنی ؟! " 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>