eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهدا را یاد کنیم🌹 با ذکر صلوات 🌼 اللهم صل علی محمد و آل محمد 🌼🥀 @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ 🔅 السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ‏ (سلام بر مهدى امت‌ها و جامع تمام كلمات وحى الهى) 📚 زیارتِ امام زمان (به نقل از سید بن طاووس) @shohada_vamahdawiat
    ﷽ به روات حانیه این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از ۷٫۸ سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم. _ ماااامااان. مااامااان. من نمیام. مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای. _ولی… مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم. . . . همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد. یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هئیت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود. به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه. تقریبا ۷٫۸ سالم بود که پارکینگ این آپارتمان ۳ طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود. یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود. رو به فاطمه گفتم _ اینجا هنوز حسینیس ؟ فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آ….ره به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم. چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش…. و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود. با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم. فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم. و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم _ چیو تعریف کنم؟ فاطمه_ همه این ۱۰٫۱۱ سال رو. همه این ۱۰ سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد. _ همشو؟ فاطمه_مو به مو _اومممم. خب اول تو بگو. فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود. این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش. _ فاطمه، چی شدی؟؟ فاطمه_ کجا بودی نامرد ؟ کجا بودی؟ آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا. _ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی ؟ آره؟ فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه. چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی. کلی زنگ زدم ، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی. حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی. _ قول میدم دیگه تکرار نشه. حالا گریه نکن . باشه؟ فاطمه _ قول دادیاااااا _ چشششم. با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت _ چشمت بی بلا آبجی جونم. با تعجب پرسیدم _ آبجی؟؟؟? فاطمه_ اره دیگه. از این به بعد ابجیمی. _ اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟ فاطمه خندید و گفت _ اره دیگه. حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟ _ بلی بلی. اختیار دارید. . . . بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته ، مامان امر به رفتن صادر کرد. بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم. 🌷 درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘
@shohada_vamahdawiat                 
*🌸ذکر. روز جمعه: اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم*. صدمرتبه @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ 🔅 السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ (سلام بر وارث انبياء الهى و بر خاتم اوصياء پيغمبران) 📚 زیارتِ امام زمان (به نقل از سید بن طاووس) 📆 ۲ روز مانده تا میلاد امام زمان @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خــدا میتوان بهترین روز را براے خـود رقم زد پس با تمام وجـود بگیم خـدایا بہ امید تو نه بہ امید خلق تو 🦋🌹💖 @hedye110
    ﷽ به روایت حانیه. _هوم؟ یاسمین_ هوم و….. بی ادب بگو جونم. _ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟ یاسمین _ از کی تا حالا ساعت ۱۱/۵ صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالتم بریم بیرون. _ کجا؟ یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا. بای وای . اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها. اگرم نرم که….. بیخیال بزار مسخره کنن بهتر از تیکه های این آدمای هوس بازه . تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو برای همه عرزه کنم بزارم همه حسرت دیدن زیبایی هام رو داشته باشن. فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم. سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در. دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد. نجمه_ این چیه؟ _ چی؟ نجمه_ عاشق شدی؟ _ تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟ یاسمین _ فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده. _ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده ؟ شقایق_ خب حالا حرف نزن بیا بالا. یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود و البته کلی هم آرایش داشتن. دقیقا تیپ قبلی خودم. نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد. شقایق_ خب حالا بتعریف. _ چیرو؟ شقایق_ قضیه با حجاب شدنتو دیگه. _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب امنیتم بیشتره. دیگه کمتر بهم تیکه میندازن ، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو حراج کنم برای همه ؟ یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟ _اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن . نجمه_ حرف مردم برات مهمه؟ _ نه ولی نجمه تنها برداشتی که میشه از ظاهر ماها کرد تشنه توجه بودنه . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن ، حالا مامان بابای من هیچی ، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی. شقایق_ بیخیال فعلا نجمه_ موافقم . . نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین. واای عاشق پارک آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم نگاه های بقیه نسبت به من رنگ احترام گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. یه حس خاصی داشتم همون احساس ارزشی که امیرعلی ازش حرف میزد…. نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا _ بریم . . . یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا. _ اه . یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم. شقایق _ ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم. _ خسته شدم بابا . هی عکس عکس عکس. یاسمین_ راست میگه بیاید بریم . داشتم میرفتم به سمت ماشین که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد. دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد. _ جونم؟ فاطمه_ سلام خانوم. خوبی؟؟؟ _ مرسی تو خوبی؟ فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟ _کلاس چی؟ فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه. _نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی. فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا…. _ بای _یاعلی… 💚 درقلب من انگار کسی جای تورا یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کرده 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
گوییا خوابیـده ای... اما کجا؟! عند رب؟؟؟ که از هر بیداری، بیـدارتری... نگاهم کن که منِ به ظاهر بیدار، بیـدار شوم از خواب غفلتم... غفلت از تو‌ یعنی غرق شدن در برهوت زندگی... زمستان را منتظرت بودم نیامدی بهار بیا که اردیبهشت بی تو بهشت نمیشود ... شادی روح شهید موسی نوروزی صلوات🍃🌺🌺🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
‌‌🌷مهدی شناسی ۳۳۰🌷 🌹ﻭَ ﻣَﺠَّﺪْﺗُﻢْ ﻛَﺮَﻣَﻪ🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 ◀️ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺻﺤﺮﺍ ﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺳﮓ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﺑﮑﻦ. ﺳﮓ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﻨﮓ ﻫﯿﭻ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺍﺯ ﺁﻥ سنگ ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ و ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ. ﭼﻮﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﻣﯽ‌ﻓﻬﻤﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﯾﮏ ﻭﺳﯿﻠﻪ و ﻭﺍﺳﻄﻪ ﺍﺳﺖ.ﮐﺎﺭ،ﮐﺎﺭ ﺷﻤﺎﺳﺖ! ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺁﻥ ﺳﻨﮓ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﺍﺳﺖ. ◀️ﺩﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﺍﺧﻤﯽ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﺪ ﺍﺯ خداست. ﺍﮔﺮ ﺧﺒﺮ ﺷﺎﺩ ﻭ ﻣﺴﺮﺕ ﺑﺨﺸﯽ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﺳﺖ.خداوند او ﺭﺍ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ◀️ﺳﻌﺪﯼ ﻫﻢ ﻣﯽ‌ﮔﻔﺖ: ﮔﺮ ﺭﻧﺞ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ ﻭ ﮔﺮ ﺭﺍﺣﺖ ﺍِﯼ ﺣﮑﯿﻢ ﻧﺴﺒﺖ ﻣﮑﻦ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺧﺪﺍ ﮐﻨﺪ... ﻗﺮﺁﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ «ﻛُﻞٌّ ﻣِّﻦْ ﻋِﻨﺪِ ﺍﻟﻠَّـﻪِ» (ﻧﺴﺎﺀ/ 78) ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﻧﺎﺣﯿﻪ‌ﯼ ﺧﺪﺍﺳﺖ. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ◀️ ﺁﻥ ﻗﺎﺗﻞ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﺳﺖ.ﺁﻥ ﺳﺎﺭﻕ ﻫﻢ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﺳﺖ. ﺷﻤﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﭘﺲ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﻭ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﻣﺤﮑﻮﻣﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ﻫﻤﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﻣﻨﺘﻬﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ‌ﺍﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ◀️پس ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﺷﺪﻧﺪ ﻭﺳﯿﻠﻪ و ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ. ﺣﺎﻻ‌ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻩ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﻤﺠﯿﺪ و ﺗﻌﺮﯾﻒ و ﺗﺤﻤﯿﺪ و ﺳﺘﺎﯾﺶ ﺑﮑﻨﯿﻢ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﺑﮑﻨﯿﻢ؟ 🔷ﺷﻤﺎ اهل بیت ﻓﻘﻂ ﮐﺮﺍﻣﺖ و ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﺣﻖ ﺭﺍ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﻭ ﺗﻤﺠﯿﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ. ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺣﻤﺪ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ. ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ‌ﺩﻫﯿﺪ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ. ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻼ‌ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ. 🔷ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﭘﯿﺶ ﭼﺸﻢ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺑﯽ ﺟﺎﻥ ﺍﺳﺖ و ﺑﯽ ﺣﺮﮐﺖ.ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﺪﻫﯽ. ﯾﮏ ﻣﺮﺩﻩ‌ﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺣﺮﮐﺘﺶ ﺑﺪﻫﯿﺪ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺤﺮﮐﺶ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯽ. 🔷ﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﺷﯿﺮ ﻋﻠﻢ... ﻣﻮﻟﻮﯼ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ ﺑﻠﻪ ﻣﺎ ﺷﯿﺮ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﺮ ﭘﺮﭼﻢ. ﺷﯿﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺮﭼﻢ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﭼﻢ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺷﯿﺮ ﻫﻢ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ.ﺣﺮﮐﺖ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎﻝ ﺑﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﺳﺖ.ﺟﺎﻥ ﻓﺪﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﺑﺎﺩ... 🔷ﻣﯽ‌ فرماید: ﻫﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﺁﺩﻡ‌ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ و ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ‌ﺍﯼ ﺷﺪﯼ،ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﮔﻞ ﺷﻮﯼ ﭼﺮﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﺷﺪﯼ؟ ﺍﯾﻦ ﭼﻮﺏ ﭘﺎﺭﻩ ﺁﺟﺮ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺭﺩ. ﭼﻮﺏ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺳﯿﻠﻪ‌ﺍﯼ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺭﺩ. ﭼﻮﺏ ﺍﯾﻦ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺭﯾﺪ ﻭ ﺍﻻ‌ ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ نیستید... 🌺⭐️🌸🌺⭐️🌸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
       پلنگ صورتی شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده . نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!) معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته منبع: طنز جبهه eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ 🔅 السَّلاَمُ عَلَى الْحَقِّ الْجَدِيدِ وَ الْعَامِل الَّذِي لاَيَبِيدُ (سلام بر حقیقت تازه و عمل کننده‌ای که هرگز قدیمی نمی‌شود) 📚 زیارتِ امام زمان (به نقل از سید بن طاووس) @shohada_vamahdawiat
✨﷽✨ 🌼خاطره استاد قرائتی از اولین آشنایی با سردار سلیمانی ✍همه رئیس جمهورها با هم بمیرند یک چنین تشییع جنازه‌ای می‌شود؟ یک چنین تشییع جنازه‌ای نمی‌شود. عزت دست خداست. این تشییع جنازه چه چیزی درونش بود؟ پول بود، زور بود. من خودم سلیمانی را نمی‌شناختم. سالها کار کرد و به احدی نگفت. ایشان بالاترین درجه را داشت، خواص او را نمی‌شناختند. من یک وقت دفتر آقا رفتم، کاری داشتم با آقای حجازی، آقای سردار سلیمانی را هم نمی‌شناختم، آنجا نشسته بود. به آقای حجازی گفتم: یک حرف خصوصی دارم، ایشان کیست که اینجا نشسته است؟ گفت: نمی‌شناسی؟ گفتم: نه، گفت: سردار سلیمانی است. گفتم: عه، اسمش را شنیده‌ام. چند سال پیش چند نفر سردار سلیمانی را می‌شناختند؟ سه سال پیش چند نفر حججی را می‌شناختند؟ خدا خواسته باشد درست کند، یک شبه همه چیز عوض می‌شود. یک شبه بنی صدر سقوط می‌کند و یک شبه بهشتی بالا می‌رود. از دوازده بهمن تا ۲۲ بهمن این ده روز چه حوادثی رخ داد. ‌هیچ مرجع تقلیدی به اندازه امام خمینی عکسش چاپ نشد. شاه گفت: امام خمینی نه، خدا گفت: آره. زلیخا همه درها را بست که هیچکس نفهمد همه فهمیدند. با خدا ور نروید.اگر خودت را پاک کنی خدا می‌نویسد و خودت را بنویسی خدا پاک می‌کند.خیلی مهم است. 💥قرآن می‌فرماید: «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَیَجْعَلُ‏ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» رمز محبوب شدن ایمان و عمل صالح است. پس هرکس ایمانش بیشتر و عمل صالحش بیشتر محبوبیتش بیشتر است. این تشییع جنازه می‌گویند: هرچه وُّدش پررنگ باشد، معلوم می شود «آمنوا و عملوا الصالحات» ‌اش پررنگ بوده است. @shohada_vamahdawiat                 
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @shohada_vamahdawiat                 
    ﷽ به روایت حانیه مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغول وارسی بقیه مانتوها شدم. همشون خوشگل بودن ولی نه برای کسی که میخواد با حجاب باشه. نمیدونم ولی انگار این چند روزه معنای حجاب رو درک کرده بودم ، دیگه نه از تیکه ها خبری بود و نه از چشمک و کارای چرت و پرت مسخره. احساس میکردم منی که از حجاب متنفر بودم الان دوسش دارم ولی هنوز هم با خیلی از کارای دین مشکل داشتم. اصلا حجابم ربطی به دینم نداشت. امیرعلی _ بریم ؟ _ اوهوم امیر علی _ راستی مبارکت باشه. _ ممنون. امیر میشه چند تا سوال بپرسم ؟ امیرعلی_ بیابریم حالا اینجا وایسادیم زشته تو راه بپرس. _ اوخ. راست میگی بریم. از مغازه که اومدیم بیرون بی مقدمه گفتم _ چرا تو مثله بقیه نیستی؟ برگشت طرفم و با تعجب نگام کرد _ یعنی چی مثله بقیه نیستم؟ _ خب چرا تو به دخترا تیکه نمیندازی ؟ چرا بهشون گیر نمیدی؟ چرا همش چشمت دنبال دخترای مردم نیست ؟ امیرعلی_ باشه؟ _ نه ولی میخوام دلیل این نبودنش رو بدونم. امیرعلی_ خب ببین ، دلایلش خیلی زیاده که مهمترین و سر منشا همش توصیه دینمه. حالا چرا چون دین من به من یاد داده که زن والاست و ارزشش خیلی بیشتر از اینه که هرروز زیر نگاهای شهوت آلود له بشه. از طرفی دینه من میگه هرچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند ؛ همونطور که من دوست ندارم که کسی به تو یا مامان نگاه چپ کنه خودمم حق ندارم حرمت ناموس دیگران رو بشکنم. _ ولی دیگران این حرمتی رو که میگی شکستن. _ دلیل نمیشه هرکس هرکاری کرد درست باشه یا من دنبال انتقام از اون باشم که. خواهر گل من هم میخواد لطف کنه از این به بعد بیشتر رعایت کنه که ارزش و احترام خودش حفظ بشه. به روی امیرعلی لبخند زدم اره قصدم همین بود . ارزشم بیشتر از این بود که بزارم دیگران هرجور دوست دارن باهام برخورد کنن و درموردم فکرکنن . اگه همه طرز فکر امیرعلی رو داشتن اوضاع خیلی بهتر بود و منم مجبور به حجاب داشتن نبودم. هرچند الان با این اوصاف از حجاب بدم نمیاد……💙 بین تو و چشمان من صد فاصله غوغا شده آقابیا که منتظر جای دگر پیدا شده 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آرزوے شهادت: 🕊 😊 😊برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می‌شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می‌آوردند! با شستن دست‌های آنان،‌ مراسم با صرف ناهار تمام می‌شد.☝️✋ در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم.🤝 ابراهیم و جواد دوستانی بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند.💗 شوخی‌های آنها هم در نوع خود جالب بود😄.😉 در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند،‌ جواد بود.🙃 ابراهیم در گوش جواد، ‌که چیزی از این مراسم نمی‌دانست،‌ حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی میگی؟!😳🧐 ابراهیم هم آرام گفت: یواش، ‌هیچی نگو!🤫 بعد ابراهیم به طرف من برگشت. بدون صدا می‌خندید.گفتم: چی شده ابرام؟! زشته،‌ نخند!🙁😉 رو به من گفت: به جواد گفتم،‌ آفتابه رو که آوردند،‌ سرت رو قشنگ بشور!! 😱 چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد.😃 جواد بعد از شستن دست،‌ سرش را زیر آب گرفت و...😐🤭 جواد در حالی که آب از سر و رویش می‌چکید با تعجب به اطراف نگاه می‌کرد. و ﻣﺎ ﺑﻮﺩﻳﻢ و اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻫﺎﺩﻱ ﻭﻟﺒﺨﻨﺪ 🤫🙁 ... 😂😂 🌸☘🌸☘🌸 @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ 🔅 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ (سلام بر جانشين اولياء گذشته كه صاحب مجد و شرافت است) 📚 زیارتِ امام زمان (به نقل از سید بن طاووس) @shohada_vamahdawiat
    ﷽ به روایت امیرحسین …………………………………………….. محمد_وعلیکم السلام برادر _ تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟ محمد _ اولا که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که ۱۲ ظهر صبح زوووده. _ چییییییییییییی؟ ۱۲ ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه???? با این حرف من محمد زد زیر خنده _ وای بدبخت شدم تو میخندی ؟ ساعت ۸ کلاس داشتم. محمد_ حقته . تا تو باشی انقدر نخوابی. _ راستی مگه تو کلاس نداشتی؟ محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس. _ تا چشات دراد. محمد_ خب حالا. زنگ زدم بگم امشب هئیت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی ?. _ خوشمزه. مزه نریز ? محمد_ باش. چون تو گفتی ? _ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم محمد_ کم نیاری از خواب؟ _ تو نگران نباش. یاعلی محمد_ ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت خدایا این دوست منم شفا بده. . . . ساعت ۶ با آلارم گوشی بیدار شدم ، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم. پرنیان_ بله؟ _ ابجی حاضری؟ پرنیان _ امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام. _باشه. مواظب خودت باش. . . . _ سلااام علیکم حاج آقا _ سلام . آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر. _ خوب هستید حاج آقا؟ میگما …. چیزه ….. چه خبرا؟ با این حرف من محمد,و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده . حاج آقا_ الحمدالله . نپیچون منو بچه . ?. بعد خطاب به بچه ها گفت _ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت ۸ . محمدجواد_ بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت . . . تقریبا همه کارا تموم شده بودو هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود. یه دفعه محمد جواد گفت _ راستی سید ( بنده) اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟ _ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟ چهارشنبه هفته پیشو میگی؟ محمدجواد_?اره _ داداش موفق باشی. محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو. _ پیشنهاد خوبیه. محمدجواد_ عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری. آب نگرفتی. اعصابتم داغون تر شد. با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت. شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم. شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه . ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده…..💖 چشم من و شوق وصال قلب تو و عشق محال 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸  ☘ 💐☘ 💐💐☘ 💐💐💐☘ 💐💐💐💐☘ @shohada_vamahdawiat
تا‌زمانی‌که همنشینِ (گناه) باشیم، همنشینِ نخواهیم‌ بود! تازمانی‌که گرفتارِ نَفس باشیم، هم‌نَفَسِ امام‌ِزمان نخواهیم بود!!... +این حرفا حقه... اما دردش اونجاست که همش رو بلدیم و بازم راهمون کجه سمت و ... 😓 ⚠️بزرگترین گناه، بی تفاوتیه 💎از مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... @shohada_vamahdawiat                 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢بیمارستان صحرایی 🔹روایتی از زندگی شهید محمد رضا سبحانی 🔹شرح علت شهادت : شهید مدافع وطن محمدرضا سبحانی از سربازان ژاندارمری هنگام ورود ارتش بعث عراق به سوسنگرد و منطقه خزعلی با تهیه سلاح به تنهایی با آنان مبارزه کرد. مورخ 1359/07/05 هنگامی که گلوله هایش تمام و خودش زخمی شده بود به اسارت نیروهای بعثی درآمد، پس از شکنجه بسیار درحالی که هنوز زنده بود او را به درخت خرما بستند و با بنزین آتش زدند؛ تا در سخت ترین شرایط به شهادت برسد پیکر پاک شهید پس از 4 روز در مورخ 1359/07/09 به خوانواده اش تحویل شد و به آغوش خاک سپرده شد. ➥ @shohada_vamahdawiat