eitaa logo
شهداءومهدویت
7.1هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ ❣﷽ ✋از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛ از من به حضور حضرت یار، سلام؛ عطر یاد زهرایی شما درخانه ی قلب هرکس پیچید ، از دیدار تمامی بوستانها بی نیازشد ... ... و هوای حضور حیدری تان دراندیشه ی هرکس راه یافت از تکیه برهر پشتوانه ای وارهید ... شکر خدا که در پناه شما هستم ...🤲 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 💐از پشت شیشه پنجره سی‌سی‌سیو بیمارستان در حال دعا برای شفای همه مریض‌ها و مادربزرگم بودم. دو سه روزی بود که ننه را به خاطر مشکل قلبی بستری کرده بودند. خیلی نگرانش بودم. در حال خودم نبودم که دیدم یکی سرش را چرخاند جلوی چشم‌های من و سلام داد. حمید بود. هنوز جرئت نکرده بودم به چشم‌هایش نگاه کنم؛ حتی آن روز نمی‌دانستم چشم‌های حمید چه رنگی هستند. گفت: _ نگران نباش، حال ننه خوب میشه. راستی! دو روز بعد برای دکتر ژنتیک نوبت گرفتم. 🌷نوبتمان که شد، مادرم را هم همراه خودمان بردیم. من و مادرم جلوتر می‌رفتیم و حمید پشت سر ما می‌آمد. وقتی به مطب دکتر رسیدیم، مادرم جلو رفت و از منشی که یک آقای جوان بود پرسید: _ دکتر هست امروز یا نه؟ منشی جواب داد: _ برای دکتر کاری پیش اومده نمیاد. نوبت‌های امروز به سه‌شنبه موکول شده. 🌺مادرم پیش ما که برگشت، حمید گفت: _ زندایی شما چرا رفتی جلو؟ خودم میرم برای هفته بعد هماهنگ می‌کنم، شما همین جا بشینید. حمید که جلو رفت، مادرم خیلی آرام و با خنده گفت: _ فرزانه! این از بابای تو هم بدتره! 🍎فقط لبخند زدم. خجالتی تر از این بودم که به مادرم بگویم: «خوبه دیگه، روی همسر آیندش حساسه!» از مطب که بیرون آمدیم، حمید خیلی اصرار کرد تا ما را یک جایی برساند، ولی ما چون برای خرید وسایل مورد نیاز مادرم می‌خواستیم به بازار برویم همان جا از حمید جدا شدیم. سه‌شنبه که رسید، خودمان به مطب دکتر رفتیم. در اتاق انتظار روی صندلی نشسته بودیم. هنوز نوبت ما نشده بود. هوا نه تابستانی و گرم بود، نه پاییزی و سرد. آفتاب نیمه جان اوایل مهر از پنجره مطب می‌تابید. 🌷حمید با اینکه سعی می‌کرد چهره شاد و بی تفاوتی داشته باشد، اما لرزش خفیف دست‌هایش گویای همه چیز بود. مدت انتظارمان خیلی طولانی شد. حوصله‌ام سررفته بود. این وسط شیطنت حمید گل کرده بود. گوشی را جوری تکان می‌داد که آفتاب از صفحه گوشی به سمت چشم‌های من بر می‌گشت. از بچگی همین‌طور شیطنت داشت و یکجا آرام نمی‌گرفت. با لحن ملایمی گفتم: _ حمیدآقا! میشه این کار رو نکنید؟ ❤️تا یک ماه بعد عقد همین‌طور رسمی با حمید صحبت می‌کردم، فعل‌ها را جمع می‌بستم شما صدایش می‌کردم. با شنیدن اسم «آقای سیاهکالی» بی معطلی به سمت اتاق خانم دکتر رفتیم. به اتاق در که رسیدیم، حمید در را باز کرد و منتظر شد تا من اول وارد اتاق شوم و بعد خودش قدم به داخل اتاق گذاشت و در را به آرامی بست. دکتر که خانم مسنی بود از نسبت‌های فامیلی ما پرس‌وجو کرد. برای اینکه دقیق‌تر بررسی انجام بشود، نیازمند بود شجره‌نامه خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. مثلا نمی‌دانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه این‌ها را به لطف تعریف‌های ننه می‌دانستم و از زیر و بم ازدواج‌های فامیلی و نسبت‌های سببی و نسبی با خبر بودم، برای همین کسی را از قلم جا نینداختم. از آنجا که در اقوام ما ازدواج‌های فامیلی زیاد داشتیم‌، چندین بار خانم دکتر در ترسیم شجره‌نامه اشتباه کرد. مدام خط می‌زد و اصلاح می‌کرد. خنده‌اش گرفته بود و می‌گفت: ❤️_ باید از اول شروع کنیم. شما خیلی پیچ پیچی هستید! آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار. روز آزمایش فاطمه هم همراه من و حمید آمد . آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود. اشکم در آمده بود و رنگ به چهره نداشتم. حمید نگران و دلواپس بالای سر من ایستاده بود. دل این را نداشت که من را در آن وضعیت ببیند. با مهربانی از در و دیوار صحبت می‌کرد که حواسم پرت بشود. می‌گفت: _ تا سه بشماری تمومه. آزمایش را که دادیم، چند دقیقه‌ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
setareganekarbala48230.mp3
2.02M
🌷🌷🌷🌷🌷🌷 زاهر، یار و همراه عمرو بن حمق خزاعی ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
📌 «شهید شدم، سر مزارم روضه حضرت رقیه(س) بخوانید» 🔹 حسین از همان اول تعلقی به دنیا نداشت. هم آنجایی که کسب و کار خوبی داشت ولی همه را کنار گذاشت تا لباس پاسداری بپوشد. ◇ هم آنجایی که هر وقت یکی از رفقا به مشکلی بر می خورد حسین سریعا ورود می کرد تا مشکل را رفع کند. ◇ اوج رهایی حسین از این دنیا زمان روضه ها  بود. مخصوصا زمانی که روضه حضرت رقیه خوانده می شد. ◇ حسین عاشق روضه سه ساله امام حسین(ع) بود، وصیت کرده بود اگر شهید شدم سر مزارم روضه حضرت رقیه(س) بخواند" 📸 پ.ن تصویر: تصویر شهید ولایتی‌فر یک روز قبل از شهادت • متولد: ۱۳۷۵/۴/۶، دزفول. • شهادت: ۱۳۹۷/۶/۳۱، اهواز • گلزار شهید: گلزار شهیدآباد دزفول، قطعه ۲ @shohada_vamahdawiat                      
🌺🌺🌺🌺🌺 ✨اعتقاداتتان را چند می فروشید؟ مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد! می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!! ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌱بچه که بودیم خانه ها لوله کشی آب نداشتند . مردم مجبور بودند آب را از چشمه ها و آب انبارهای محلی تأمین کنند . علی با اینکه سن کمی داشت ، اما هر وقت تو مسیر مدرسه رفت و برگشت بود ، سریع میرفت به پیرمردها و پیرزنهایی که توانایی نداشتند ظرفهای آب را ببرند کمک می کرد . وقتی بزرگ تر شد ، این افتادگی و کمک به مردم بیشتر در کارهای او مشاهده می شد . در اداره خیلی سعه ی صدر در برخورد با مراجعه کنندگان داشت. یادمه پیرمردی آمده بود که به سختی گوشهایش میشنید . علی آقا یکی دو ساعت معطل شد تا کار اون پیرمرد به نحو احسن انجام شود . ذره ای اخم و ناراحتی در وجودش نمیدیدم . 📙مزد اخلاص 📡 ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
﷽❣ ❣﷽ هـوايـت که بـه سرم مي‌زند ديگـر درهيچ هوايي نميتوانم نفس بڪشم.... عجـب نفس‌گير است هوای بـي تـو خـدایا برسـان حجت حـق را ↶【بہ ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌿﷽🌿 🌷موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت: _ شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم ماموریت. بی زحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر. هر وقت گرفتی حتما به من خبر بده. برگشتیم با هم می‌بریم مطب به دکتر نشون بدیم. ❤️این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. گاهی مثل مرغ سَرکَنده دور خودم می‌چرخیدم و خیره به برگه آزمایشگاه، تا چند سال آینده را مثل پازل در ذهنم می‌چیدم. با خودم می‌گفتم: «اگر نتیجه آزمایش خوب بود که من و حمید با هم عروسی می‌کنیم، سال‌های سال پیش هم با خوشی زندگی می‌کنیم و یه زندگی خوب می‌سازیم.» 🍎به جواب منفی زیاد فکر نمی‌کردم، چون چیزی هم نبود که بخواهیم در ذهنم بسازم. گاهی هم که به آن فکر می‌کردم با خودم می‌گفتم: «شاید هم جواب آزمایش منفی باشه، اون موقع چی؟ خب معلومه دیگه، همه چی طبق قراری که گذاشتیم همون جا تموم می‌شه و هر کدوم میریم سراغ زندگی خودمون. به هیچ‌کس هم حرفی نمی‌زنیم. ما که نمی‌تونیم نتیجه منفی آزمایش به این مهمی رو ندیده بگیریم». 🌺به اینجا که می‌رسیدم رشته چیزهایی که در خیالم بافته بودم، پاره می‌شد. دوست داشتم از افکار حمید هم باخبر می‌شدم. این دو روز خیلی کند و سخت گذشت. به ساعت نگاه کردم. دوست داشتم به گردن عقربه‌های ساعت طناب بیندازم و این ساعت‌ها زودتر بگذرد و از این بلاتکلیفی در بیاییم. به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. می‌خواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم. داشتم برنامه ریزی می‌کردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوال‌پرسی گرم خبر داد حمید از ماموریت برگشته است و می‌خواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دونفری می‌خواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت می‌کشیدم نمی‌دانستم چطور باید سرصحبت را باز کنم. حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. استرس نتیجه را از هم پنهان می‌کردیم، ولی ته چشم‌های هر دوی ما اضطراب خاصی موج می‌زد. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. گفتم: _ بعدا یه ناهار مهمون کنین تا من براتون نتیجه آزمایش رو بگم. 🍀حمید گفت: _ شما دعا کن مشکلی نباشه، به جای یه ناهار، دَه ناهار میدم. از برگه‌ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست، ولی به حمید گفتم: _ برای اطمینان باید نوبت بگیریم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه. 💐از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد. از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ‌کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببیند. قدم‌زنان از جلوی مغازه‌ها یکی یکی رد می‌شدیم که حمید گفت‌: _ آبمیوه بخوریم؟ گفتم: _ نه، میل ندارم. چند قدم جلوتر گفت: _ از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟ گفتم: _ من اشتها برای غذا ندارم. 🌹از پیشنهادهای جورواجورش مشخص بود دنبال بهانه است تا بیشتر با هم باشیم، ولی دست خودم نبود. هنوز نمی‌توانستم با حمید خودمانی رفتار کنم. از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم، زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی می‌زد. انگار نه انگار که تابستان تمام شده است. عینک دودی زده بودم. یکی از مژه‌های حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت: _ نگاه کن، از بس با من حرف نمی‌زنی و منو حرص میدی، مژه‌هام داره می‌ریزه! 🌼ناخودآگاه خنده‌ام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند می‌زدم؟! مادرم گریه من را که دید، گفت: _ دخترم! اینکه گریه نداره. تو دیگه رسما می‌خوای زن حمید بشی، اشکالی نداره. 🌸حرف‌های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می‌خواستم بیشتر با حمید باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه خجالت می‌کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ 🇮🇷 @shohada_vamahdawiat
setareganekarbala48238.mp3
2.27M
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 سعید بن عبدالله حنفی، شهید نماز ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
34.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماییم و یاد شما، یاد آن مهر و وفا، یاد آن شور و نوا، آه ای شهیدان ... صَلی اَللهُ عَلیکْ یا اباعبدلله (ع) یاد کنیم از شـهدای گرانقدرمان🌷🌷🌴🏴🌷🏴🌷🏴🌴 @shohada_vamahdawiat                      
🌼عهد نامه مولا جان! عهد می بندم در این زمانه پر ازسیاهی، تا آخرین لحظه و باتمام توان برای خدمت به شما تلاش وجانم را در این راه فدا کنم. امید است که به یاری خداوند متعال و با لطف و عنایت شما، بتوانم به عهدم پایبند باشم. آمین یا رب العالمین🤲 ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 روایت چهل و هشت(زندگینامه پیامبر) ✨خداوند در قرآن مجید، در آیات متعددی پیرامون یکی از مهم ترین حوادث تاریخ اسلام یعنی جنگ احزاب یا همان خندق(این غزوه، در شوال سال پنجم هجرت واقع شد) بحث می کند که منافقان، یهودیان و قبایل مختلف قریش و بت پرستان، دست به دست هم داده بودند، تا اسلام و مسلمین را نابود کنند. نخستین جرقهٔ جنگ از ناحیه گروهی از یهودیان قبیله بنی نضیر روشن شد، آنها به مکه آمدند و طایفه قریش را به جنگ با پیامبر(صلی الله علیه و آله) تشویق کردند و به آنها قول دادند تا آخرین نفس در کنارشان می ایستند. 🍁سپس به سراغ قبیله غَطفان رفتند و آنها را نیز آماده کارزار کردند، این قبائل از هم پیمانان خود مانند قبیله بنی اسد و بنی سلیم نیز دعوت کردند و چون همگی خطر را احساس کرده بودند، دست به دست هم دادند، تا کار اسلام را برای همیشه تمام کنند. از همه قبائل ده هزار نفر فراهم آمدند و سه لشکر بودند و فرمانده کل ابوسفیان بن حَرب بود. سواران خُزاعی در فاصله چهار روز از مکه به مدینه آمدند و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را از حرکت قریش و احزاب با خبر ساختند. 🍁رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با اصحاب مشورت کرد، که: آیا از مدینه بیرون روند و هر جا که با دشمن برخورد کردند، همانجا با وی بجنگند؟ یا در مدینه بمانند و پیرامون شهر را خندق بکنند؟ و یا پشت به کوه در نزدیکی مدینه آماده جنگ باشند؟ به هر حال پیشنهاد سلمان فارسی(علیه السلام)، برای کندن خندق در اطراف مدینه تصویب شد، تا دشمن به آسانی نتواند از آن عبور کند و شهر را مورد تاخت و تاز قرار دهد و کار کندن خندق را با شتاب آغاز کردند. هر ناحیه ای از خندق به دسته ای از مسلمانان واگذار شده و مسلمانان با کوشش فراوان دست به کار بودند و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) نیز شخصا کمک می کرد و بیل و کلنگ می زد. شب و روز در کنار خندق به سر می برد، تا کار خندق پایان پذیرد. ولی گروه منافق، به بهانه های گوناگون شانه از کار خالی کرده و گاهی بدون اجازه به منازل خود می رفتند، اما مردان با ایمان، با عزمی استوار مشغول کار بودند و در موقع عذر موجّه، با کسب اجازه از مقام فرماندهی، دست از کار کشیده، با برطرف ساختن عذر، دو مرتبه به سوی کار باز می گشتند.(سوره نور آیات ۶۲و۶۳) 🍁سرانجام کار خندق را در طول شش روز به پایان رساندند. لشکر قریش و هم پیمانانشان در دامنه کوه اُحُد فرود آمدند و انتظار داشتند که هم اکنون با سپاه اسلام روبرو گردند، اما وقتی به پایین اُحد رسیدند، اثری از مسلمانان ندیدند، از این رو به پیشروی خود ادامه دادند، تا لب خندق رسیدند، مشاهده خندقی عمیق در خطوط آسیب پذیر مدینه، باعث حیرت آنها گردید. ادامه دارد... ↶【با ما همراه باشید】↷ ꧁꧁꧁🌺꧂꧂꧂ _ _ _ _ _ _ _ _ _ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59