🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_یک.....
رادوین گوشی را قطع کرد . نفس بلندی کشید و گوشی
اش را روی میز آرایشم گذاشت ولی نگاهش سمت من
نیامد. نمیخواستم حال او را هم اینگونه بد کنم ولی این
ناخواسته این اتفاق افتاده بود. تنها صدایش را شنیدم که
گفت :
_گریه کن ارغوان .
اما آنقدر درد دستم زیاد بود و قلبم تیر میکشید که شاید
اصال گریه ام نمی گرفت . تنها جواب دادم :
_ اصال گریه ام نمیگیره .
رادوین با عصبانیت غرید:
_ چطور گریه ات نمیگیره ؟! ...امروز این همه بال سرت
آوردم ، جلوی تو رادین رو زدم ، نذاشتم حتی یه قطره
اشک جلوی من بریزی ، حاال بازم میگی گریه ات
نمیگیره؟!
نفس قطع شده ام را به زحمت از بین لبانم بیرون دادم ،
بلکه کمی آرام شوم که صدای رادوین با فریادی بلند
برخاست:
_ بهت میگم گریه کن.
چشمانم را بستم و آن تصویری که مدام جلوی چشمانم در
تمام روز ظاهر میشد ، دوباره در سرم نقش بست . دست
رادوین ، محکم توی صورت رادین فرود آمده بود و بچه ام
از ترس ، حتی جرأت نداشت گریه کند . بغضش را فرو
خورد. گریه هایش را خفه کرد و تنها با رفتن به یک پاساژ
پر از اسباب بازی و بازیهای رایانهای ، همه چیز را از یاد
برد . دلم برای رادین خیلی سوخت . بچه گی اش گره
خورده بود با عصبانیت های بی دلیل رادوین . همین فکر
بود که کم کم اشک را روی صورتم جاری کرد . چشم
بسته بودم هنوز ، که صدای رادوین را شنیدم. عصبی بود
اما آنچه بیشتر در صدایش به وضوح شنیده می شد ،
عصبانیت نبود . نگرانی بود ، که بلند سرم فریاد زد:
_ بلندتر گریه کن .
شاید به خاطر همون فریاد بود که یادم آمد ، تمام
فریادهایی که در این ۶ سال سرم کشیده بود و من چقدر
آهسته گریه کرده بودم و حتی نگذاشتم اشک هایم را ببیند
و دوباره عصبانی شود و این بار ، وقتی خودش به من اجازه
ی بلند گریستن را داد ، انگار رها شدم از بند همه
محدودیتهایی که نمی گذاشت ، بغضم را بشکنم
. صدای گریه ام اتاق را پر کرد . ابتدا هق هقی بود بلند .
اما کمکم ، پیوسته و ناله های پر درد و اشک های باران
زده ای شد.
همانطور که چشم بسته بودم ، و صدای گریه ام تمام اتاق
را گرفته بود و یا شاید تمام خانه را ، حتی یادم رفت که
رادین خوابیده است . حتی یادم رفت رادوین در اتاق است و
شاید از شنیدن این جور گریه من باز عصبانی شود . همه
چیز از یادم رفت . تنها درد شش سال تحمل ، صبر و
سکوت و گریه هایی که نهفته در نهادم بود ، برخاست .
دقیقه ها یادم نبود و حتی نمیدانم چقدر گریستم. آنقدر
گریستم که حس کردم خالی شدم . سبک شدم . رها شدم ،
و آرام .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_دو.....
همان لحظه بود که وقتی فرود گریه هایم تنها به اشک
هایی ختم شد که آخرین گدازه های داغ قلبم بود ، رادوین
سمتم آمد . روی زانوهایش ، کف اتاق ، مقابل من ، کنار
تخت ، نشست و دستانش برایم باز شد و سرم به سینه اش
چسبید و ناله ها و گریه هایی که تمام شده بود در آغوشش
خفه شد . در اتاق باز شد و صدای رادین در بین گریه های
پایانی من ، شنیده .
_ مامانی ... چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
قادر به جواب دادن نبودم اما رادوین جواب داد :
_برو بخواب پسرم ، چیزی نیست ...خواب بد دیده .
و رادین رفت .
رادوین در گوش من با آرام ترین لحنی که تا آن روز شنیده
بودم ، نجوا کرد:
_ تو حق داری ارغوان ، که نتونی منو تحمل کنی ... بزار
برو ... من که بهت این اجازه رو دادم ... من که رضایت
دادم ... اگه فکر رادین هستی ، اونم بهت میبخشم ، برو ...
برو راحت زندگی کن ... زندگی من همینه ، اگه بخوای
بمونی ، شاید باید هر شب همینجوری گریه کنی ... تو
همینو میخوای ؟!
دوست داشتم آغوشش را . آرامش بخش بود . آنقدر آرامش
داشت که آرامم کند ، بعد از آن همه استرس ، بغض ، گریه
، اشک.
شب عجیبی شد . با فریادها و گریه های من که به آرامش
رسید و آغوش رادوین که تا صبح حلقه ی دستانش احاطه
ام کرد . خیلی خوابم می آمد . خسته بودم . آنقدر که صبح
متوجه ی رفتن رادوین نشدم و با سر و صدایی که از
آشپزخانه می آمد ، بیدار شدم . نیم خیز شدم . اتاق در
سکوت فرو رفته بود و شاید کل خانه در سکوت فرو رفته .
جز صدای ریزی که از آشپزخانه می آمد چیزی شنیده نمی
شد . با همان تاپشلوارکی که از دیشب تن کرده بودم ، از
اتاق خارج شدم . سمت آشپزخانه رفتم . منیر خانم بود .
چشمانم از تعجب چهارتا شد :
_ شمایید؟!
سرش به عقب برگشت.
_بیدار شدید خانوم ... صبحتون بخیر، صبحانه رو حاضر
کردم .
هنوز جواب سوال مرا و تعجب مرا نداده بود که نگاهم
سمت میز صبحانه رفت ، و با آنکه ظرف حلیم روی میز را
دیدم ، اول پرسیدم :
_چطوری اومدی ؟!
_صبح زود بود ... آقا رادوین زنگ زد گفت شما حالتون
خوب نیست ، اومد دنبالم منو آورد اینجا ، که امروز پیش
شما باشم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🌹💖🦋
#سلامبرابراهیم
ازهمان روزهای ابتدایی جنگ کمتر ابراهیم به تدریس می رسید تا اینکه تماماً در جبهه بود.گروهی راه افتاده بود به نام گروه چریکی نامنظم شهید اندرزگو .رزمنده هایی پرتوان ومخلص که قرار بود عملیات شناسایی انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم.
از رفتارش با اسرا می گفتند که چگونه مراعات می کرد.چنان می شد که مثلاً یکبار اتفاق افتاده بود از هجده اسیری که گرفته بودند ، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.
یکبار هم بچه های آموزش که نارنجک آموزشی ای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند ، بعد از چند لحظه شاهد صحنه ای بودند که به باورشان نمی آمد. ابراهیم به روی نارنجک خوابیده بود.این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.
با آن همه زحماتی که می کشید و جان فشانی هایی که می کرد یکبار مصاحبه کرده بود و گفته بود : ما فقط با اسم یا زهرا(س) راهپیمایی می کنیم .از مدیونی اش به مردم که برای جبهه همه چیز می فرستندهم گفته بود.
💖🌹🦋
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
اندر دل من توئی نگارا.....
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🦋مناجات با امام زمان (ع)
آخر بگو چه چاره کنم با غم فراق
آهی ز حسرت است فقط همدم فراق
با گریه کردن این دلم آرام می شود
یعنی که اشک بود فقط مرهم فراق
موی سپید تحفۀ هجران دلبر است
یک عمر می شود سپری یک دم فراق
حالِ دلم چو زلف تو پیچیده در هم است
خسته شدم از این همه پیچ و خم فراق
گفتم که چیست خونِ جگر گفت عاشقی
اشک دل است در سحر ماتم فراق
رنگ سیاه بیرق چشم انتظار هاست
کعبه شده نمایشی از پرچم فراق
ای حاجی همیشه بیابان نشین بیا
بنشین شبی کنار من و زمزم فراق
هجران به دام رنج و بلا می کِشد مرا
آخر فراق کرببلا می کُشد مرا
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
💢رضا قول داده بود سربلندم كند
🔹رضا خودش خدمت در نیروی انتظامی را انتخاب كرد و حاضر بود در این برهه از زمان كه كشورمان در داخل و خارج از كشور مورد طمع دشمنان قرار گرفته، برای امنیت كشور جانش را هم فدا كند.»
🔹 شهید مدافع وطن رضا امامی یکی از سه شهید حادثه فتنه دراویش در خیابان پاسداران تهران
➥ @shohada_vamahdawiat
تلنگری امام زمانی 3_mixdown.mp3
8.15M
#تلنگری
💥وقت تنگه...
نرسیم... باختیم
#استاد_شجاعی 🎤
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ__دویست_سی_سه.....
#قسمتپایانی
لبخند کمرنگی روی لبم ظاهر شد و ثانیه های گرم آغوش
رادوین دوباره برایم زنده . حالم خوب بود . قلبم درد نمیکرد
. اما بازویم همچنان بی حس بود.
به کابینت تکیه زدم و در حالی که به منیر خانم نگاه می
کردم ، پرسیدم :
_کی حلیم گرفته حالا ؟
_حلیمو که من نگرفتم خانوم ... اینو آقا رادوین گرفته .
لبخندم کشیده تر شد . انگار بخشیده بودمش . دست
خودش نبود . عصبانیت هایش ، فریادهایش ، هیچ کدوم
دست خودش نبود . خیلی کسایی رو میشناختم که با اونکه
میدونستند حرفشون ، کارهاشون ، همه ناحقه ، اما حاضر به
اعتراف نبودند . حاضر به معذرت خواهی و جبران هم نبودند
. اما رادوین با اینکه هیچ وقت ، ابراز عشق و علاقه ای به
من نمی کرد ، اما همین که میفهمید و حس میکرد ، منو
بخاطر کارهاش و رفتار هاش ، آزرده جبران میکرد .
به اتاق برگشتم ، روی میز جلوی آینه نشستم . موهایم را
شانه می زدم که چشمم باز به دفتر خاطراتم افتاد . یک
لحظه با خودم فکر کردم ، نکند رادوین باز هم در آخرین
برگ دفترچه چیزی نوشته باشد .
شانه ام را روی میز گذاشتم و آخرین برگ دفترچه را باز
کردم . درست حدس زدم. نوشته بود:
" سلام ، صبح بخیر ... دیشب حالت خیلی بد بود و حال
من بدتر ، ارغوان حرفامو جدی بگیر ... من هیچ مشکلی با
رفتنت ندارم ...فکر نکن اگر بری ناراحت میشم ، دلخور
میشم ، من میتونم با این تنهایی کنار بیام . بزار برو ... بذار
راحت زندگی کنی ، برای من دیگه هیچ فرقی نداره که
بمونی یا بری . "
هیچ فرقی نداره " بابت"
این جمله آخرش که نوشته بود
سردرد آنی ام شد. فوری گوشی موبایلم را برداشتم و بهش
زنگ زدم . صدایش در کمال آرامش شنیده شد:
_ الو...
اولین باری بود که بدون سلام گفتم:
_رادوین این چیه برای من نوشتی؟! یعنی چی برات فرقی
نمیکنه من بمونم یا برم؟!
صدای نفسش از توی گوشی شنیده شد:
_چرا حالا دلخوری! ... چیزی نشده ... من خواستم راحت
بگم تا تو هم راحت بری .
نفهمیدم چطور صدایم آنقدر بلند شد که در تمام خانه پیچید
. شاید از مرز فریاد هم گذشت و این اولین بار بود که
سرش فریاد می کشیدم:
_مگه من دیوونم که بزارم برم ... شش سال تحمل
کردم ، صبر کردم ، حالا که داره همه چی کم کم خوب
میشه ، بزارم برم ؟! ... اگه میخواستم برم اون وقتی میرفتم
که هر شب ، کتک میخوردم و بچه ام سقط شد ... رفتنم ،
باید برای تو هم فرق کنه ، باید برای تو هم فرق کنه و باید
بگی ؛ فقط بمون ... من راضیم بمونم و هر شب قلبم درد
بگیره اما تو منو توی آغوشت بگیری ، بزاری گریه کنم ...
بذاری حرف بزنم . همین برای من کافیه ... چیز زیادی ازت
خواستم ؟!
انقدر عصبی بودم که تلفن رو قطع کردم و کوبیدم روی
میز آرایش . اول صبح حالم بد شد . شاید هم همون لحظه
قلبم دوباره تیر کشید . اما به ثانیه نکشید که رادوین دوباره
زنگ زد . این بار من سکوت کردم و او با وصل شدن
تماس گفت:
_خیلی خوب حالا ... آروم باش ، مگه میشه برای من
فرق نکنه ! .... من فقط اینو نوشتم که تو راحت باشی ،
مگه میشه یه نفر رو داشته باشی که با همه بدی هات
بسازه ، بعد تو اون یه نفرو نبینی ؟! ... واقعا باید کور و کر
باشم که این همه خوبی تو رو نبینم . من که از خدامه
دیوونه ، که تو پیشم بمونی ، اما برای خودت میگم ،
نمیخوام باز حالت بد شه ، نمیخوام دوباره مثل دیشب بشی.
نفس بلندی کشیدم و در جوابش با لحنی آرام تر از قبل
گفتم:
_من فقط راضی ام که هر بار که عصبی میشی ، که داد
میزنی ، که اشتباه میکنی بیای مثل دیشب ، کنارم بشینی ،
منو تو بغلت بگیری ، بزاری راحت گریه هامو بکنم ، من به
همین راضی ام ، اصلا همین رو می خوام .
صدای خنده اش رو شنیدم .شاید میان این همه حرف
جدی ، این خنده ، تضاد ایجاد کرده بود که باعث تعجبم
شد:
_به چی داری میخندی؟!
_به تو .... به تو چون تازه فهمیدم یکی دیوونه تر از منم
توی این دنیا هست و اون تویی ...خیلی میخوامت ارغوان.
نفس بلندی کشیدم به بلندای همه ثانیه هایی که دیروز ،
قلبم را به درد آورده بود.
گاهی دلم میخواست رادوین ، از قلبش ، از احساسش برایم
می گفت . که اگر قرار بود میگفت ، خوب می توانست مرا
آرام کند. آن روز منیر خانم مامور مراقبت از من شده بود .
من هم کار خاصی نکردم و فقط استراحت و بازی با رادین .
بعد از ظهر بود که رادوین آمد. با دیدن دسته گل رادوین
زیبایش که در کاغذ رنگی بنفشی پیچیده شده بود و
کادویی که میان دستش بود ، باز غافلگیر شدم... و شاید
ذوق زده!
زندگی کنار تو احساس عجیبیست. با آنکه گاهی درگیر
تلاطم پر التهاب طوفانی ، اما... در عمق نگاهت ، باز هم
صدایم میزنی... نگفته ، خوانده ام دفتر صد برگ قلبت را...
که میگویی:
بمان با من... بمان که بودنت ، یک جهان آرامش است...
بمان با من... بمان که زندگی در اسم ت
و خالصه است...
بمان که بودنت قد تمام آرزوهای محالم ، با ارزش است...
من دلم را به بودنت خوش کردم که بودنت ، زندگیست و
نبودت ، نابودی ام...
بود و نبود من ، در دست توست...
ای تمام هست من... بمان با من.
____ پایان ____
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🌙نجوای شبانه🌙🌴🍃
شبتون حسینی
🏴🖤🌟✨🌙🖤🏴
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
التماس دعای فرج
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>