eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
خيمه ها در ذو حُسَم بر پا مى شود و همه ما آماده مقابله با دشمن هستيم. كمى بعد سپاهى با هزار نفر جنگ جو نزديك مى شود. امام از آنها مى پرسد: ــ شما كيستيد؟ ــ ما سپاه كوفه هستيم. ــ فرمانده شما كيست؟ ــ حُرّ رياحى. ــ اى حُرّ! آيا به يارى ما آمده اى يا به جنگ ما؟ ــ به جنگ شما آمده ام. ــ لا حولَ و لا قوّةَ الا بالله. سپاه حُرّ تشنه هستند. گويا مدّت زيادى است كه در بيابان ها در جستجوى ما بوده اند. اينها نيروهاى گشتى ابن زياداند، من مى خواهم در دلم آنها را نفرين كنم. آنها آمده اند تا راه را بر ما ببندند. گوش كن! اين صداى امام حسين(ع) است: "به اين لشكر آب بدهيد، اسب هاى آنها را هم سيراب كنيد". ياران امام مَشك ها را مى آورند و همه آنها را سيراب مى كنند. خود امام حسين()هم، مشكى در دست گرفته است و به اين مردم آب مى دهد. اين دستور امام است: "يال داغ اسب ها را نيز خنك كنيد". به راستى، تو كيستى كه به دشمن خود نيز، اين قدر مهربانى مى كنى؟ اين لشكر براى جنگ با تو آمده اند، امّا تو از آنها پذيرايى مى كنى! اى حسين! اى درياى عشق و مهربانى! وقت نماز ظهر است. امام يكى از ياران خود به نام حَجّاج بن مَسْروق را فرا مى خواند و از او مى خواهد كه اذان بگويد. فضاى سرزمين ذو حُسَم پر از آرامش مى شود و همه به نداى اذان گوش مى دهند. سپاه حُرّ آماده نماز شده اند. امام را مى بينند كه به سوى آنها مى رود و چنين مى گويد: "اى مردم! اگر من به سوى شهر شما مى آيم براى اين است كه شما مرا دعوت كرده بوديد. مگر شما نگفته ايد كه ما رهبر و پيشوايى نداريم. مگر مرا نخوانده ايد تا امام شما باشم. اگر امروز هم بر سخنان خود باقى هستيد من به شهرتان مى آيم و اگر اين را خوش نداريد و پيمان نمى شناسيد، من باز مى گردم". <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
استاد مومنی 4_5899925415497040149.mp3
زمان: حجم: 1.78M
🔖منبر کوتاه🔖 🎧 استاد مومنی ✍آنهایی که اولاد صالح می خواهند توسل به امام حسن مجتبی علیه السلام کنند تسلیت به @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🎗 🤹‍♀️ خسته که شدم به داخل خانه برگشتم . داشتم از پله ها رد میشدم که دیدم از توی اشپزخانه صدا می اید. داخل اشپز خانه شدم دیدم بردیا و تیام دارند صحبت میکنند.مزاحمشون نشدم و رفتم بالا... یکی دو ساعتی نشستم پای لب تاپ و از این سایت به اون سایت کردم.باید دنبال برنامه ای می بودم. چون با این وضع افسردگی می گرفتم هیچ خل هم میشدم. دیدم هیچ صدایی نمی اید. رفتم پایین که دیدم اثری از تیام نیست.بدریا هم می دانستم امروز باید برای کاری می رفت بیرون. شروع کردم به شام درست کردن که با صدایی 6 متر پریدم هوا... _من ...من....ببخشید. _ چرا انقدر بی سر و صدا میاین تو اقا تیام. قبض روح شدم. _ من که سلام کردم.بی سر و صدا کجا بود؟ _ ولی من اصلا متوجه سلام گفتنتون نشدم.فقط صدای در یخچال و شنیدم. ببخشید اگر داد زدم. _مهم نیست. کاری دارید کمکتون کنم؟ _نه ..اصلا.ممنونم.شما بفرمایید. غذا را که اماده کردم رفتم به مامان زنگ زدم . خودش گوشی تلفن و برداشت. تا صدای منو شنید شروع کرد به گریه کردن. هرچی ازش خواهش می کردم بس کند گوش نمی کرد و کار خودش و ادامه میداد. _ هر روز صبح دیگه تو نیستی مادر که بخوام به امید کل کل کردن با تو بیدار بشم . مادر دلم برات یه ذره شده. عجب اشتباهی کردم گذاشتم بری. هر روز حداقل تو بودی باهاش حرف بزنم...دعوا کنم....سرش غر بزنم که اتاقتو جمع کن...از خواب بلند شو....این کار و بکن...اون کارو نکن....حداقل تو بودی یکم من را حرص بدی. حالا دیگه از صبح تا 5 بعد از ظهر که بابات بیاد تو خانه تنهام..دارم دق میکنم.... وباز هم گریه...گریه...گریه.. دیگه نمی توانستم خودم را کنترل کنم و من هم پا به پاش گریه میکردم. تیام یک لحظه وارد حال شد و تا من را دید اول با اشاره پرسید چیزی شده؟ ولی وقتی سرم را تکان دادم .. رفت. میز را داشتم میچیدم که بردیا هم امد. نشستیم که بردیا تیام را هم صدا کرد. _ تیام این خواهر من امده یک حسنی هم داره. تیام سرشو از بشقابش بلند نکرد و به همان حال گفت: چی؟ _ اینکه غذا هامون دیگه جوره جوره. تازه فهمیدم بردیا چه نقشه ای داره. _کی گفته؟ _من.... _حالا منم یه چیز دیگه میگم...اگه شماها درس دارید منم درس دارم. اگه کار دارید منم کار دارم.مظلوم گیر اوردید؟ از این به بعد هر روز یکی غذا میپزه..یک روز من...یک روز شما بردیا خان...یک روز هم اقای صالحی. _اما... _ دیگه اما نداره بردیا..منم با خانم بردباری موافقم. مثل قبل. ولی با تفاوت اینکه شدیم سه نفر. این خیلی بهتره. _ باشه ولی یک مشکل من با شما دو تا دارم. من و تیام هر دو با هم گفتیم : چه مشکلی... از همصداییمون نگاهی به هم کردیم که او بلافاصله روشو به سمت بردیا کرد. _ تیام تو فکر کن باران ترانه است. مثل خواهرت بهش نگاه کن. باران هم تو را مثل من میبینه. مثل برادرش. متوجه تاکید بردیا به روی کلمات خواهر و برادر هم من شدم و هم تیام. کاملا متوجه نگرانی محسوس بردیا بودم...ولی با این حال مطمئن بودم خیلی به تیام اطمینان دارد.ولی باز نامحسوس سفارش کرد که حواست رو جمع کن.... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🏴🏴🏴🏴🏴
﷽❣ ❣﷽ چقـدر مثلِ علـی شد طنین غربت تو مـرا ببخش که هستم دلیلِ غیبت تو @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ روز ها هم پشت هم می گذشت. دو ماهی بود که با هم زندگی می کردیم و من به شمال رفته بودم. دیگه به هم عادت کرده بودیم. ولی منو تیام اصلا با هم نمی ساختیم و از کنار هم به راحتی می گذشتیم. اگر هم حرفی بین ما رد و بدل می شد سراسر با نیش و کنایه بود و این از روزی شروع شد که کنار دریا رفته بودیم. از همان روز های اول شب هایی که شام با بردیا بود سه تایی شاممون رو کنار دریا می خوردیم. بردیا عاشق غذا های نانی بود.یادمه انشب هم کتلت را به صورت ساندویچی در اورده بود و هرسه به لب دریا رفتیم . داشتیم شام میخوردیم که بحث به روی ازادی دختر و پسرافتاد و من معترض بودم که چرا انقدر به پسر ها ازادی می دهند و بر عکس دختر ها از محدودیت ها و حساسیت های بی مورد رنج می برند که تیام علیه من جبهه گرفت .هر دو از بحث دست نمی کشیدیم . بردیا سکوت کرده بود و دخالتی نمی کرد. هیچ وقت از این بحث ها خوشش نمی امد. از ان شب من و تیام مثل دو جنگ جو به هم نگاه می کردیم. اوایل سعی می کردم حرفی بهش نزنم ولی انقدر نیش و کنایه می زد که اخیرا حرف هاشو بی پاسخ نمی گذاشتم. با الهه هم صمیمی تر شده بودم. دانشگاه هم روی غلتک افتاده بود و دیگه همه ی بچه های کلاس با هم اشنا بودیم و نوعی احترام بین هممون حاکم بود. تنها مشکل من که هنوز هم رفع نشده بود ساعت 6 بعد از ظهر به بعد بود. بردیا و تیام اغلب با هم بودند ولی من هم به خاطررفتار تیام و هم به خاطر راحتیشون میانشون شرکت نمی کردم. و بی برنامگیم از 6 بعد از ظهر به بعد باعث کلافگیم می شد. _ بردیا... _ جانم؟ _ میگم ... _بگو .چی میخواهی بگی؟ _ بابا این قانون دوم بابا حوصله ی منو سر می بره خب _می گی چی کار کنم؟ کاری از دستم بر نمیاد _ اخه ببین داداشی من از 6 به بعد هیچ کاری ندارم انجام بدم. تو هم که با تیامی. منم گناه دارم... بردیا مکثی کرد و گفت: صبر داشته باش یه فکری می کنم. چند روز بعد من طبقه ی پایین بودم و از وقتی هم از دانشگاه امده بودم تیام و ندیده بودم. داشتم تلوزیون نگاه میکردم که بردیا با یک ساک گیتار از بیرون امد. با تعجب جواب سلامشو دادم و گفتم این چیه؟ تا جایی که یادم بود بردیا از گیتار زدن نه خوشش میومد و نه اینکه بلد بود که بزنه. _ این مال دختر همسایه است. _لوس نشو. بهت میگم این چیه؟ _ برای تو خریدم. البته پولشو از حلقومت میکشم بیرون. پریدم بغلش کردم و ازش تشکر کردم. _ حالا کلاس کجا پیدا کردی؟ تو رو خدا از 6 به بعد برم...باشه؟ _ از 6 به بعد میری...ولی جای کلاست همینجاست. _ یعنی برام معلم گرفتی؟ _ بلهههههه _ زن است یا مرد؟ _ یه استاد مرد و حرفه ای... _ ا؟ خب اسمش چیه؟ _ تیام صالحی _ تیااااام؟ همچین جیغ زدم که بردیا با تعجب خیره شد بهم! _بردیا من اینو نمیتونم دو دقیقه تحملش کنم...تو اونوقت توقع داری که بشینم بهم گیتار یاد بده؟ _ من نمیدونم شما دوتا تا کی میخواهین به این کاراتون ادامه بدین؟ بابا شما دوتا توی دو ماه زدین به تیپ و تاپ هم. اگه بخواهین همینجوری ادامه بدین چجوری دو سال همو تحمل میکنین؟ _ تورا خدا یه معلم دیگه بگیر...خودم پولشو میدم! _ همین که گفتم..اگر نمیخواهی گیتار و میدم دختر همسایه تو هم از این به بعد باید به همون برنامه قبلی ادامه بدی. نمیدونستم چی کار کنم.از یک طرف تحمل تیام کار سختی بود از طرفی هم واقعا نمی توانستم تا زمانی که میخوابم بیکار بمونم و از طرفی هم گیتارو دوست داشتم. بردیا ازم خواست تا قبل از امدن تیام برنامه امو بهش بگم و من حدود 2 ساعت بیشتر وقت نداشتم. هرچی فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🍀اعمال آخرین چهارشنبه ماه هرکس چهارشنبه آخر بخواند سوره های‌ (الشرح و التین و النصر و سوره توحید) را هر كدام ، پس به حول و قوه‌ی الهی بی‌نياز می‌شود قبل از تمام شدن سال 🌺سوره التين💐 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ ﴿۱﴾ وَطُورِ سِينِينَ ﴿۲﴾ وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ ﴿۳﴾ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ ﴿۴﴾ ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ ﴿۵﴾ إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ ﴿۶﴾ فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ ﴿۷﴾ أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ ﴿۸﴾ 🌺سوره الشرح 🌻 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ أَلَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ ﴿۱﴾ وَوَضَعْنَا عَنكَ وِزْرَكَ ﴿۲﴾ الَّذِي أَنقَضَ ظَهْرَكَ ﴿۳﴾ وَرَفَعْنَا لَكَ ذِكْرَكَ ﴿۴﴾ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۵﴾ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۶﴾ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ ﴿۷﴾ وَإِلَى رَبِّكَ فَارْغَبْ ﴿۸﴾ 💔سوره النصر❤ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ إِذَا جَاء نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾ وَرَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿۲﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا ﴿۳﴾ 💍سوره(توحید )🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿۱﴾ اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿۲﴾ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ﴿۳﴾ وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿۴﴾ همچنین روايت شده هركس بخواند اين دعا را در آخرين نمی‌ميرد در آن سال به طوريكه به خداوند می‌گويد: يا رب! عمر فلانی تمام شده و شما امر به او نكرديد خداوند می‌فرمايد: راست مي‌گويی وليكن او را به سبب قرائت اين دعا طولانی كردم و تا آخر صفر آينده او را از جميع و حفظ كردم 💔😎«بسم الله الرحمن الرحيم اللهم يا ذا العَرشِ العظيم و العطاءِ الكريم عَليكَ اِعتمادِي يا اللهُ يا اللهُ يا اللهُ الصمدُ الرحمنُ الرحيمُ، يا فردُ يا وترُ يا حيُّ يا قَيُّوم ، اِمْنَعْ عَنِّي كُلَّ بلاءٍ و بليّةٍ و فرقةٍ و هامةٍ ، وامنع عَنِّي شَرَّ كُلِّ ظالمٍ و جبارٍ يا قدوسُ يا رحمنُ یا رحیمُ❤🍓             @hedye110 🏴🏴🏴🏴
💢 روایت سوزناک پلیسی که سوزانده شد 🔹بعد از انفجار ساختمان مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت شهید بهشتی و یارانش این بار منافقین قصد حمله به ساختمان مجلس شورای اسلامی را داشتند . 🔹پنجم مهرماه ۱۳۶۰ این خبر به کمیته مستقر در کلانتری مرکز تهران رسید. سید مهدی و همکارانش وقت زیادی نداشتند . با سید احمد میراسماعیلی سوار موتور شدند . باید هرچه سریعتر خودشان را به چهارراه ولی عصر (عج) می رساندند و جلوی حرکت تیم های مسلح آنها را سد می کردند. 🔹 داشتند به چهارراه نزدیک می شدند که دیدند تعدادی از منافقین مسلح در گوشه و کنار پیاده رو جولان می دهند . ناگهان تیری به سید احمد خورد و از توی کمرش بیرون آمد . کنترل موتور از دست سید احمد خارج شد و هر دو افتادند روی زمین . 🔹سید مهدی بزاززاده نگاهی به دست مجروحش که هنوز خوب نشده بود انداخت و دوباره سرش را بالا گرفت. اسلحه اش را کشید و سعی کرد با استفاده از روش هایی که از شهید چمران آموخته بود رفیق مجروحش را از مهلکه نجات دهد . او موفق شد ولی منافقین که تعدادشان زیاد بود سید مهدی را به گلوله بستند. 🔹پیکر غرق در خونش وسط خیابان ولی عصر(ع) تهران افتاده بود که یکی از اعضای سازمان بنزین آورد و او را سوزاند ... @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی۲۴۰🌷 🌹... و أبواب الایمان...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🔷ﺍﮔﺮ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮔﺮﺩ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ،ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ.کنار هم هستیم ولی یکدیگر را نمی بینیم.ﻫﻮﺍ ﻭ ﻫﻮﺱ ﺑﺎ ﺩﻝ‌ﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. 🔷خوارج ﮐﻨﺎﺭ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﺍﻣﺎ ﺍﻣﯿﺮﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻧﺪ.از باب ایمان که امام علی علیه السلام بودند خارج شدند. ﺁﻥ ﺑﺼﯿﺮﺕ لازم ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ. 🔷ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻟﻄﯿﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻤَﻦ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪﻥ.ﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ امام زمان ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﯿﻢ باب ﺍﻻ‌ﯾﻤﺎﻥ ﯾﻌﻨﯽ ایشان ﮐﺎﻧﺎلی ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﻪ ﻤﺎ ﺍﻣﺎﻥ ﺑﺪﻫﻨﺪ.ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ما ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ. ﺍﯾﻤﻨﯽ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺍﯾشان است. ⏺ﺍﮔﺮ اﻣﺎم مهدی علیه السلام ﺑﻪ ما ﺭﻭ نکنند؛ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﻪ ما ﺭﻭ ﮐﻨﺪ،ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﻭ ﻣﺒﺘﻼ‌ ﻣﯽ‌ﺷﻮیم. ⏺ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻣﺎﻥ و ایمنی ﭘﯿﺶ ایشان است.ﺍﮔﺮ امام دست ما را نگیرند،ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺩﺳتمان را ﻧﻤﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ. ⏺امام زمان چراغ و مصباح هستند یعنی ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻻ‌ﯼ ﺳﺮ ﻤﺎ ﻧﺒﺎﺷند،ما ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﯽ‌ﺷویم ﻭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭمان ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍﯼ ما ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﭼﺎﻩ. ﻣﺎﯾﻪ‌ﯼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﺍﺑﺘﻼ‌ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود💚🌱 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
برای تکمیل ایمان به قد و قواره اش نمی آمد که درباره ازدواج بگوید؛ اما با صراحت تمام موضوع را مطرح کرد! گفتیم: زود است؛ بگذار جنگ تمام شود، خودمان آستین بالا می زنیم. گفت: «نه، پیامبر فرموده اند ازدواج کنید تا ایمانتان کامل شود؛ من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم، باید!» همین ها را گفت که در سن نوزده سالگی زنش دادیم! گفتیم: حالا بگو دوست داری همسرت چگونه باشد؟ گفت: «عفیف باشد و باحجاب.» شهید حسین زارع کاریزی قربانگاه عشق، ص108 رسول خدا ص جوانی نیست که در ابتدای جوانیش ازدواج کند مگر آنکه شیطانش فریاد می-زند: ای وای، دو سوم دین خود را از شر من حفظ کرد. مستدرک الوسائل، ج14، ص150 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🌼السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا،یا علی ابن موسی الرضا(علیه السلام) ☘ کار تو همه مهر و وفا بود، رضا (ع) جان ☘پاداش تو، کی زهر جفا بود، رضا (ع) جان ☘آن لحظه که پرپر زدی و آه کشیدی ☘معصومه مظلومه (س)، کجا بود رضا (ع) جان؟ ☘بر دیدنت آمد چو جوادت (ع) ز مدینه ☘سوز جگرش، یا ابتا بود رضا (ع) جان ☘تنها نه جگر، شمع‌صفت شد بدنت آب ☘کی قتل تو این گونه روا بود، رضا (ع) جان ☘تو ناله زدی، در وسط حجره و زهرا (س) ☘بالای سرت نوحه‌سرا بود رضا (ع) جان ☘یک چشم تو در راه، به دیدار جوادت (ع) ☘چشم دگرت کرب و بلا بود، رضا (ع) جان ☘جان دادی و راحت شدی از زخم زبان‌ها ☘این زهر، برای تو شفا بود رضا (ع) جان ☘از آتش این زهر، تن و جان تو می‌سوخت ☘اما به لبت، ذکر خدا بود رضا (ع) جان ☘روزی که نبودیم در این عالم خاکی ☘در سینه ما، سوز شما بود رضا (ع) جان ☘از خویش مران نوکر افتاده ز پا را ☘عمری در این خانه گدا بود رضا(ع)جان @shohada_vamahdawiat