💢پلیسی که از امام (عجل الله ) خواست تا شهادتش را بیست روز عقب بندازد .
🔹زخمی روی گردنش دیدم و پرسیدم: معراج این جای چیه؟بعد از کلی اصرار گفت: دیشب توی یه روستا نزدیکهای سردشت با قاچاقچیان درگیر شدیم، منو گرفتن و میخواستن با چاقو شاهرگم رو قطع کنن همونجا اسم امام زمان رو صدا زدم و قسمش دادم که عروسی برادرم نزدیکه، با شهادت من عروسیش به عزا تبدیل میشه، بیست روز دیگه صبر کن. دقیقا بیست روز دیگه مدتی بعد از عروسی برادرش شهید شد.
🔹شهید معراج آیینی یازدهم آبان ۹۱ در بانه بر اثر درگیری با قاچاقچیان به شهادت رسید.
#شهدای_ناجا
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
🌷مهدی شناسی ۲۵۹🌷
🌹... و مثل الاعلی...🌹
🔹زیارت جامعه کبیره🔹
🌼🍃ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺎﯼ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﺩ.ﺣﯿﺎﺕ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.
🌼🍃ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﻭ ﺁﺏ ﺍﺳﺖ.ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ «ﻟَﻴْﺲَ ﻛَﻤِﺜْﻠِﻪِ ﺷَﻲْﺀٌ» ﺷﻮﺭﺍ/۱۱
🌼🍃ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺧﺪﺍ ﻣﺜﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ.ﺧﺪﺍ ﻣﺜﻞ و ﻫﻤﺘﺎ و ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﯾﮑﺘا و بی ﻫﻤﺘﺎﺳﺖ.ﻣﺜﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛ ﺍﻣﺎ ﻣَﺜَﻞ ﺩﺍﺭﺩ.
🌼🍃ﻣَﺜَﻞ ﯾﻌﻨﯽ ﺻﻔﺖِ ﺻﻔﺖ.ﮐﺎﺭﺵ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﮐﺎﺭﺵ ﺗﻮﺻﯿﻒ و ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.ﺑﻌﻀﯽ ﭼﯿﺰﻫﺎ و اشخاص ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻧﻘﺶ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
🌼🍃ﺻﻔﺖِ ﺧﺪﺍ ﺍﺳﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﯾﮏ ﺻﻔﺖ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ برای انسان ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ؛امام زمات علیه السلام هم ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ...
🌹🦋💖🌹🦋💖
#مهدی_شناسی
#قسمت_259
#جامعه_کبیره
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتششم
هر دو با صدای تیام به سمتش برگشتم. همان کاپشن و همان شلوار را به پا داشت. کیف گیتارش هم به دست داشت. مو هایش را به سمت بالا شانه زده بود.مو هایش کمی نم داشت. معلوم بود کمی آن ها را خیس کرده بود تا سر جایشان بایستند و به هوا پرواز نکنند.
با این فکر لبخندی به گوشه ی لبم آمد که از چشم تیز بین تیام دور نماند.
_ تو چرا؟ تو بشین برای امتحان فردا بخون. خودم می رم و می رسونمش و بر می گردم.
_ من دلم به خاطر ابجی شما نسوخته. سیم گیتارم در رفته. می خوام ببرم بدم تعمیر. حالا که دارم می رم بیرون خودم می رسونمش.
_ باشه...هرجور راحتی. ...باران کلاست تمام شد زنگ بزن بیام دنبالت. پا نشی توی این بارون راه بیفتی بیایا.سرما می خوری. خب؟
_ خیلو خب بابا...پس من برم آماده بشم.
تیام_ منتظرتونم توی ماشین.
داشتم از کنار یاشار رد می شدم که توجهم بهش جلب شد. میان حرف هاش اسم بیتا را شنیدم. نگاهی بهش کردم و به راهم ادامه دادم. نمی دانم چرا من انقدر از بچگی فضول بودم. شاید همین فضولی هام هم بوده که همیشه گند زده به کارام.
پالتوی مشکی ام را در اوردم و با جین سرمه ایم پوشیدم. کمبر بند پالتو را هم بستم. به سمت آینه رفتم و مقنعه ام را هم درست کردم.
نگاهم به آینه افتاد.حالا که داشتم با تیام می رفتم بهتر بوود یکم مرتب تر باشم. با سرعت ساعتم را می بستم. خودم عجله ی آنچنانی ای نداشتم ولی با تاکیدی که تیام برای زود رفتن داشت کمی هول بودم. هول هولکی چادر سرم کردم و دویدم. با سرعت از بردیا و یاشار خداحافظی کردم و شروع به دویدن کردم. وارد حیاط که شدم دیدم خبری از ماشین تیام نیست.
_ اه...لابد دیده نیومدم رفته.
بازم نا امید نشدم و طول حیاط و به سرعت رد کردم و به در خروجی رسیدم. تا در را باز کردم چشمم به ماشینش خورد. ریلکس پشت فرمان نشسته بود و روی فرمان با دستاش ضرب گرفته بود. در و باز کردم و با اضطرابی که توی ظاهرم کاملا معلوم بود نشستم:
ببخشید تو را خدا...می دانم. یکم دیر کردم.
نگاهی بهم کرد ولی حرفی نزد.دنده را جا زد و راه افتاد. هنوز سر کوچه نرسیده بودیم که خواستم عینک آفتابی ام را بزنم که دیدم ای دل غافل...محکم زدم توی سرم.
تیام ترمز کرد و به سمتم برگشت:
_ چی شده؟
_ یه چیزی بگم؟!
_ چی؟
_ من کیفم و جا گذاشتم.
انقدر مظلوم شده بودم که خودمم دلم برای خودم سوخت. لبخندی زد سریع دور زد. جلوی خونه ترمز کرد . سریع پیاده شدم و خواستم در بزنم که شیشه را پایین داد و گفت:
بارونی؟!
( ای الهی من قربون بارونی گفتنت بشم م مم م. بی اختیار لبخندی روی صورتم نشست و به سمتش برگشتم)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
#مولا_جان_شرمنده_ایم
شیعیان بس نیست غفلت هایمان؟
غربت و تنهایی مولایمان؟
ما عبد و عبید دنیا گشته ایم
غافل از مهدی زهرا گشته ایم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهچهلدوم
نماز ظهر را در زير سايه درختان مى خوانيم و حركت مى كنيم.
حُرّ رياحى از ترس اينكه عدّه اى به كمك امام بيايند، ما را مجبور مى كند تا همين طور در دل بيابان ها به حركت ادامه بدهيم. لحظه به لحظه از كوفه دور مى شويم!
كاروان ما به حركت ادامه مى دهد و سپاه حُرّ نيز همراه ما مى آيد. سكوت مرگ بارى بر اين صحرا حكم فرما شده است.
راستش را بخواهى من كه خسته شده ام. آخر تا كى بايد سرگردان باشيم. طِرِمّاح كه خستگى من و ديگر كاروانيان را مى بيند مى فهمد كه بايد از هنر شاعريش استفاده كند. او مى خواهد شعرى را كه ساعتى قبل سروده است بخواند. براى اين كار سوار بر شتر در جلو كاروان مى ايستد و با صداى بلند مى خواند:
يا ناقتي لا تجزعي من زجري***وامضي بنا قبل طلوع الفجرِ...
نمى دانم چگونه زيبايى اين شعر را به زبان فارسى بيان كنم، امّا خوب است اين شعر فارسى را برايت بخوانم، شايد بتوانم پيام طِرِمّاح را بيان كنم:
تا خار غم عشقت، آويخته در دامن***كوته نظرى باشد، رفتن به گلستان ها
گر در طلبت ما را، رنجى برسد غم نيست***چون عشق حَرَم باشد، سهل است بيابان ها
نمى دانم تا به حال برايت پيش آمده است كه در حال و هواى خودت باشى، امّا ناگهان به ياد خاطره غمناكى بيفتى و سكوت تمام وجود تو را بگيرد، به گونه اى كه هر كس در آن لحظه نگاهت كند غم و اندوه را در چهره تو بخواند. نگاه كن، طِرِمّاح به يكباره سكوت مى كند. همه تعجّب مى كنند.
به راستى چرا طِرِمّاح ساكت شده و همين طور مات و مبهوت، بيابان را نگاه مى كند؟
اين بار تو جلو مى روى و او را صدا مى زنى، امّا او جواب تو را نمى دهد. بار ديگر صدايش مى كنى و به او مى گويى:
ــ طِرِمّاح به چه فكر مى كنى؟
ــ ديروز كه از كوفه مى آمدم، صحنه اى را ديدم كه جانم را پر از غم كرد.
ــ بگو بدانم چه ديدى؟
ــ ديروز وقتى از كوفه بيرون آمدم، اردوگاه بزرگى را ديدم كه مردم با شمشيرها و نيزه ها در آنجا مستقر شده بودند. همه آنها آماده بودند تا با حسين(ع) بجنگند.
ــ عجب! آنها به جنگِ مهمان خود مى روند.
ــ باور كن من تا به حال، لشكرى به اين بزرگى نديده بودم.
طِرِمّاح در اين فكر است كه امام حسين(ع) چگونه مى خواهد با اين ياران كم، با آن سپاه بزرگ بجنگد.
ناگهان فكرى به ذهن طرماح مى رسد. با عجله نزد امام مى رود:
ــ مولاى من، پيشنهادى دارم.
ــ بگو، طرماح!
ــ به زودى لشكر بزرگ كوفه به جنگ شما خواهد آمد. شما بايد در جايى سنگر بگيريد. در راه حجاز، كوهى وجود دارد كه قبيله ما در جنگ ها به آن پناه مى برند و دشمن هرگز نتوانسته است بر آنجا غلبه كند. آنجا پناهگاه خوبى است و شما را از شر دشمنان حفظ مى كند. من به شما قول مى دهم وقتى آنجا برسيم از قبيله ما، ده هزار نفر به يارى شما بيايند و تا پاى جان از شما دفاع كنند.
امام قدرى فكر مى كند و آن گاه رو به طرماح مى كند و مى فرمايد: "خدا به تو و قبيله تو پاداش خير دهد ، امّا من به آنجا نمى آيم، براى اينكه من با حُرّ رياحى پيمان بسته ام و نمى توانم پيمان خود را بشكنم".
آرى! قرار بر اين شد كه ما به سوى مدينه برنگرديم و در مقابل، حُرّ از نبرد با ما خوددارى كند.
اگر امام حسين(ع) به سوى قبيله طرماح مى رفت، جان خود و همراهان خود را نجات مى داد، امّا اين خلاف پيمانى بود كه با دشمن بسته است.
مرام امام حسين(ع)، وفادارى است حتّى با دشمن!
هرگز عهد و پيمان را نشكن; زيرا رمز جاودانگى انسان در همين است كه در سخت ترين شرايط، حتّى با دشمنان خود نامردى نكند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
یاابن الحسن مولا جان(عج)
💐 تا نقش تو هست نقش آيينه ما
💐بوي خوش گل نشسته در سينه ما
💐در ديده بهار جاودان مي شکفد
💐با ياد تو اي اميد ديرينه ما!
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#رمان🎗
#میوهبهشتی🤹♀️
#پارتشصتهفتم
_ بیا کلید ببر.
کلید و ازش گرفتم و مثل جت خودم را به داخل اتاقم رساندم. وسایلم را برداشتم و از پله ها سرازیر شدم. اثری از بردیا و یاشار نبود. توجهی نکردم و دوباره شروع کردم به دویدن.
وقتی نشستم داخل ماشین گفت: چرا نفس نفس می زنی؟
_ داش ...داشتم می...دویدم...
لبخندی زد و گفت: باران خانم میشه امروز نری دانشگاه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: اونوقت چرا؟
چشم هایش را ریز کرد و گفت: چون من ازت می خوام. میششششه؟
خودم را بیشتر به صندلی فشردم و گفتم:نچ ...نمیشه.
_ چرا؟
_ خواهش کن...
سری تکان داد و با لبخندی که دندان های سفید و مرتبش را به نمایش می گذاشت گفت:از دست تو...خانم باران بردباری...از شما خواهش می کنم که امروز را با من باشی و به دانشگاه نری...امکانش هست؟
تازه بهش دقت کردم. تیام ، تیام همیشه نبود. این شخصی که روبه روی من نشسته بود با تیامی که هم خونه ی من بود فرق داشت. نمی فهمیدم...تا به ان موقع نشده بود که تیام از من بخواهد که باهاش تنها بیرون برم.این یعنی چی ؟
_ میشه بگی چرا ازم می خواهی که دانشگاه نرم؟
از لحن جدی ام فهمید که توقع دارم اون هم جدی باشه.رویش را به خیابان دوخت و گفت:
می خوام باهات حرف بزنم باران خانم.
_ در چه موردی؟
_ اگر امروز باهام بیای متوجه میشی.
مگه می شد که باهاش نرم؟ اصلا مگه می شد که تیام از من چیزی بخواهد و دست رد به سینه اش بزنم؟...نه! امکان نداشت. اونم حالا که ازم خواسته تا باهاش بیرون برم. چه چیزی بهتر از این. اونم بدون هیچ مزاحمی.(اوخی...داداشم روکردم مزاحم😥)
رویم را به طرفش چرخاندم و گفتم: باشه...فقط زودتر بریم.
_ای به چشششششم
ماشین را به حرکت انداخت و گفت: باران خانم نظرت با یک اهنگ فوق العاده چیه؟
_ نمی دانم...خودت دلت می خواد بذار.
_ تو کی رو دوست داری؟ از همان بذارم.
_ گفتم که...برام فرقی نداره.
_ باران خانم میشه ازت یه چیزی بخوام؟
_ چی؟
_ تا لحظه ای که شروع به حرف زدن نکردم در مورد اینکه چی می خوام بگم فکر نکن.
خودم را زدم به کوچه علی چپ و گفتم: من که در ان مورد فکر نمی کردم.
_ باشه. تو راست می گی...ولی خواهشم یادت نره.
لبخندی زدم و سعی کردم از فکرش بیام بیرون. راهی که می رفت و بلد نبودم و نمی دانستم به کجا می رسه.
_ آخ آخ....آهنگ پاک از یادمون رفت. باران خانم توی داشبرد یه سی دی سبز رنگ هست. بدش ببینم.
گشتم و سی دی را بهش دادم و صدای خواننده ی مورد علاقه ام توی فضا پخش شد و سکوت بینمون را شکست. همان اهنگی بود که توی این مدت وقتی پای کام می نشستم می گذاشتم و حاضر نبودم عوضش کنم. یادمه یک روز تیام بهم گفته بود:
باران خانم این کیه تو رو خدا؟ آهنگ هاش مفت نمی ارزه.
ولی من مقابلش گارد گرفته بودم و گفته بودم که چقدر این اهنگ و این خواننده را دوست دارم.
ان روز حرفی نزد و فقط شانه بالا انداخته بود و رفته بود ولی حالا داشت به همین آهنگ گوش می داد. آهنگ به ته رسید و تیام دوباره زده بود از اول. من هم که از خدا خواسته...با اشتیاق شروع کردم به گوش دادن:
نگران خودمم که چجوری بی تو بمونم
دوری و ندیدن تو کار من نیست نمی تونم
نگران لحظه هامم که منو بی تو نمی خوان
نگران دستایی که تو نباشی خیلی تنهان
انقدر دوست دارم که نگران خودمم
اما باز جونمو میدم واسه با تو بودنم
نه میشه بی تو بمونم
نه می دونم که میمونی
همه ی ترسم از اینه
یه روزی پیشم نمونی
نگران لحظه هامم که منو بی تو نمی خوان
نگران دستایی که تو نباشی خیلی تنهان
انقدر دوست دارم که نگران خودمم
اما باز جونمو میدم واسه با تو بودنم
نتوانستم سوالم را بی پاسخ رها کنم: تو که از این خواننده خوشت نمی آمد؟! چطور الان دوبار دوبار به آهنگاش گوش می دی؟
_ به خاطر اینکه می دونم این اهنگ و خیلی دوست داری.
_ ا؟ من چه مهم شدم و خودم خبر ندارم.
_ مهم نشدی...خیالت راحت. چون دیدم توی ماشین من نشستی خواستم یکم بهت خوش بگذره. و پشت بند حرفش چشمکی زد. ( یکی بیاد منو جمع کنه ه ه ه)
💖
💖💖
💖💖💖
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
‹🖇💙›
-
-
تَصُدُقِنِگاهِبِہجـٰاماندِه
دَرعَکسهـٰایَت...!👀••
-
-
#حـٰاجۍجــٰان...シ!💙✨••
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat
#دونیمهیسیب
هدیه امام خمینی
سفره عقدمان با بقیه سفره ها فرق داشت! به جای آینه شمعدان، تفسیر المیزان را دور تا دور سفره چیده بودیم!
برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد، می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد.
برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بازش کنیم! می گفت: «حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه شب عروسیم چنین غذای گران قیمتی بدهم؟!»
برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت، این هدیه امام خمینی است.
شهید فتح الله ژیانپناه
خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص40
مقام معظم رهبری
در همه امور زندگیتان سادگی را رعایت کنید؛ اولش هم همین مراسم ازدواج است... از اینجا شروع می شود؛ اگر ساده برگزار کردید، قدم بعدش هم می شود ساده.
مطلع عشق، ص100
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat