آنچه که برای دیدنش به اینجا دعوت شده اید
اینجا کلیک کنید👇👇👇👇👇
🌹✨ @Tblig1 ✨🌹
چگـــونه غیبـت نکنیم؟!👇👇
https://eitaa.com/shohada_vamahdawiat/15501
شهیدی که امام زمان(عج)اوراکفن کرد👇
https://eitaa.com/tblig1/48
عاقبت شوخی با نامحرم👇👇
https://eitaa.com/tblig1/19
شهیدی که پس از شهادت چشمانش را باز کرد👇👇
https://eitaa.com/shohada_vamahdawiat/18940
باز شدن قفل با نام حضرت زهرا (س) 👇👇
https://eitaa.com/shohada_vamahdawiat/21933
موضوع های که پیشنهاد میشه حتما بخونید👇😊🌹
#داستان_ظهور
#روشنی_مهتاب
#زیارت_مهتاب
#مهدی_شناسی
#حقیقت_دوازدهم
#در_قصر_تنهائی
#علی__از_زبان_علی_علیه_السلام
#در_آغوش_خدا
#قصه_معراج
#آرزوی_سوم
#شیرین_تر_از_عسل
#الماس_هستی
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس (رمان)
#رازخشنودیخدا
#رمان_عشق_باطعم_سادگی (رمان)
#سجده_عشق (رمان)
#سلامبرخورشید
#رمـاݧ دام شیطانی (رمان)
#میوهبهشتی🤹♀️ (رمان)
#نهج_البلاغه حکمت ها
#عشقمقدساست💗 (رمان)
#نیمهیتاریک (رمان)
#ازجهنمتابهشت (رمان)
#حوادثفاطمیه
#به_بلندای_آن_ردا
#سلام_بر_ابراهیم
#منتظران_هوشیار
#مردےدرآئینہ
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#یادت_باشد«رمان»
#رویای_نیمه_شب
#فصل_فیروزه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
من از مرگ مى ترسيدم، از زمان كودكى ترس از مرگ را به من آموخته بودند، وقتى خبر مرگ دوستى يا آشنايى را مى شنيدم، متأسّف مى شدم، گويا در فرهنگ جامعه، چيزى بدتر از مرگ وجود نداشت، به من ياد داده بودند كه مرگ را براى دشمن بخواهم، و اين گونه بود كه در وجود خود، مرگ را بد مى دانستم.
زمانى فرا رسيد كه تحقيق را شروع كردم، مى خواستم با حماسه كربلا بيشتر آشنا شوم، اين گونه بود كه من با قاسم(ع) آشنا شدم، همان نوجوانى كه فرزندِ امام حسن(ع) بود و در كربلا جانش را فداى امام حسين(ع) نمود.
من محتاج سخن قاسم(ع) بودم، به راستى قاسم به چه درك و معرفتى رسيده بود كه مرگ را اين قدر زيبا مى ديد و آن را از عسل، شيرين تر مى دانست.
من بايد پاسخ اين سؤال را مى يافتم. اينجا بود كه من شاگرد مكتب او گشتم و او نگاه مرا به مرگ، تغيير داد. او روح تشنه مرا سيراب نمود و عشق خودش را به دلم، هديه كرد.
اكنون كه راه خود را يافته ام، حقوق مادى اين كتاب را از خود سلب مى كنم تا هر كس بخواهد بتواند آن را چاپ كند و در اختيار ديگران قرار دهد.
من اين كتاب را نذر حضرت قاسم(ع) كرده ام، زيرا وامدار او هستم. او معناى زندگى را به من آموخت، كاش من او را زودتر اين گونه شناخته بودم!
هر روز باهم یه صفحه از این کتاب را ورق می زنیم
🌹🌹🌹🍃🍃🍃
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
👆👆👆👇👇👇👇
#شيرين_تر_از_عسل
#فصل_اول
نگاهى به صورت پدر مى كنى، چگونه باور كنى كه اين آخرين آغوش است؟!
اين آخرين بارى است كه پدر را مى بينى، چهره پدر زرد شده است، دشمنان او را مسموم كرده اند، زهرى كه به او خورانده اند، اثر كرده است و ديگر اميدى به بهبودى او نيست.
عمّه ات زينب هم اينجاست، او آرام آرام اشك مى ريزد، عمويت حسين(ع)جلو مى آيد تو را از پدر جدا مى كند. لحظاتى مى گذرد، صداى گريه مادر را مى شنوى، اين صدا خبر از حادثه اى دردناك مى دهد. تو ديگر يتيم شده اى!
چند سال بيشتر ندارى. پدر، نام تو را "قاسم" نهاده است، روزهاى يتيمى تو آغاز شد، امّا من عمويت حسين(ع) را مى شناسم، او در حقّ تو پدرى مى كند...
پدر وصيّت كرده است تا پيكر او را كنار قبر پيامبر دفن كنند، همه دوستان پدر جمع شده اند، عمويت عبّاس هم اينجاست، آنها مى خواهند پيكر پدر را تشييع كنند و به خاك بسپارند.
تابوتى را كه پيكر پدر در آن است از خانه بيرون مى آورند تا به سوى مسجد پيامبر ببرند، آنان آرام آرام به سوى مسجد مى روند كه ناگهان عدّه اى تيرانداز تابوت را با تيرها هدف قرار مى دهند.
تيرها از هر طرف مى آيد، من مات و مبهوت اين صحنه ام. چه شده است؟ چرا پيكر پدرت را تيرباران مى كنند؟
نگاه تو به اين منظره خيره مانده است، اين دستور عايشه است، او به يارانش گفته است كه نگذارند پدر تو را كنار قبر پيامبر دفن كنند.
به راستى چرا عايشه اين تصميم را گرفته است؟ درست است كه او همسر پيامبر است، امّا كينه فرزندان پيامبر را به دل دارد.
عمويت عبّاس اين صحنه را مى بيند، او درياى غيرت است، اگر وصيّت پدر تو نبود چه كسى جرأت مى كرد تابوت پدرت را تيرباران كند.
لحظه هاى آخر عمر پدر كه فرا رسيد او به عمويت حسين(ع) وصيّت كرد و از او خواست تا مبادا در تشييع جنازه او، خونى ريخته شود. پدر نمى خواست اختلاف ميان دو گروه از مسلمانان زياد شود و كار به شمشير و جنگ بكشد. پيكر پدر را به سوى قبرستان بقيع مى برند و در آنجا دفن مى كنند.
🌷🌷🌷🌷🌷🍃🍃🍃🍃🍃
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#شیرین_از_عسل
#فصل_دوم
اى قاسم! پدر تو مظلوم است، امروز پيكر او را تيرباران كردند، چند سال پيش هم وقتى در ميان لشكريان خودش نماز مى خواند، يكى از ميان لشكرش تيرى به او زد.
آن تير از طرف دشمن نبود، از طرفِ خودى بود!
من از حادثه "ساباط" سخن مى گويم.
آن روز، تو هنوز به دنيا نيامده بودى، پدر تو براى مقابله با سپاه معاويه از كوفه خارج شد و به سوى سرزمين "ساباط" رفت و در آنجا اردو زد. هنگام نماز، وقتى كه همه لشكر، پشت سر او نماز مى خواندند، يك نفر او را هدف تير قرار داد، اين تير از طرف سپاه معاويه نبود، اين تير از طرف كسانى بود كه با پدرت بيعت كرده بودند و جزء لشكريان او محسوب مى شدند.
اى قاسم! فرماندهان لشكر پدر تو چه كسانى بودند؟ وقتى پدر تو شخصى به نام "كِندى" را براى مقابله با معاويه فرستاده بود، معاويه به قصد فريب دادن او، سكّه هاى طلا برايش فرستاد و او به سپاه معاويه پيوست. بار ديگر پدر تو فرمانده ديگرى را فرستاد، او هم نيمه شب به سپاه معاويه پيوست. پيوستن دو فرمانده نظامى، چيزى بود كه روحيّه مقاومت لشكر پدر تو را در هم شكست.
اى قاسم! به من اجازه بده از نامه هاى آن مردم سخن بگويم؟ تاريخ به ياد دارد آن روزى را كه پيكى از طرف معاويه نزد پدر تو آمد، آن پيك، چند نامه را به پدرت تحويل داد، همه خيال مى كردند اين نامه هاى معاويه است، ولى ماجرا چيز ديگرى بود، اين نامه هايى بود كه مردم كوفه به معاويه نوشته بودند.
يكى از آن نامه ها چنين بود: "اى معاويه ، هر چه سريع تر به سوى ما بيا ، وقتى سپاه تو به اينجا برسد، ما حسن را اسير مى كنيم و او را تحويل تو مى دهيم .
مردم كوفه چقدر عجيب بودند، وقتى على(ع) شهيد شد، آنان در مسجد كوفه جمع شدند و با پدر تو بيعت كردند. در آن روز، همه فرياد مى زدند و شورى عجيب در ميان آنان افتاده بود، آنان به پدر تو چنين مى گفتند: "ما همه سرباز تو هستيم!"، ولى وقتى زمان امتحان فرا رسيد، به معاويه نامه نوشتند و راز دل خويش را آشكار ساختند، آنان سرباز پول ها و سكّه هاى معاويه شده بودند و آماده بودند تا اگر معاويه فرمان دهد، پدر تو را شهيد كنند.
اينجا بود كه پدرت به يارانش چنين پيام فرستاد: "اى مردم ! به خدا قسم ، معاويه به وعده هايى كه به شما در مقابل كشتن من داده است وفا نمى كند"
پدرت به خوبى مى دانست كه با اين مردم بىوفا، نمى توان در مقابل معاويه ايستاد، معاويه با سكّه هاى طلا، دل هاى آنان را از آن خود كرده است، معاويه مى خواست پدرت را به دست ياران خودش شهيد كند.
اينجا بود كه پدرت، حماسه اى بزرگ آفريد و با معاويه صلح كرد.
بعضى ها راز اين صلح را نفهميدند و زبان به اعتراض گشودند. تاريخ، دو خاطره را در حافظه خود ثبت كرده است:
خاطره اول: زمانى كه يكى نزد پدر تو آمد و چنين گفت: "السّلامُ عَلَيكَ يا مُذِلَّ المؤمنينَ، سلام بر تو اى كسى كه مؤمنان را ذليل و خوار نمودى".
خاطره دوم: زمانى كه يكى از ياران به پدر تو چنين گفت: "كاش، پيش از اين مرده بودى و با معاويه صلح نمى كردى!"
آنان انتظار داشتند كه پدر تو در برابر معاويه، مقاومت كند، امّا با كدام يار؟ وقتى تعداد ياران باوفاى او از تعداد انگشتان يك دست هم كمتر بودند، او چه بايد مى كرد؟
پدرت با آنان چنين سخن گفت: "من با معاويه صلح كردم تا شيعيان باقى بمانند، اگر من اين كار را نمى كردم معاويه، همه شيعيان را مى كشت" .8
پس از مدّتى، پدر تو براى هميشه كوفه را ترك گفت و به مدينه آمد.
به راستى كه حماسه صلح پدر تو، ناشناخته است، پدر تو مظلوم است، كاش فرصت داشتم و بيشتر از مظلوميّت او سخن مى گفتم...
❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#شیرین_از_عسل
#فصل_سوم
من مى خواهم با تو سخن بگويم، از خودم بگويم، از جهالت ها و نادانى هاى خودم! من هميشه آرزو داشتم كه امام زمان خويش را ببينم، جامعه به من اين را آموخته بود، من خيال مى كردم ديدن امام، ارزش است، اكنون فهميده ام كه ديدن امام، افتخار نيست، مهم اين است كه معرفت و شناخت داشته باشم. وقتى فهميدم كه ياران پدرت كه هميشه او را مى ديدند، دشمنِ او شدند، زمانى كه فهميدم پدر تو را، همسرش به شهادت رساند، فكرم پريشان شد، اگر ديدن امام، ارزش است، جُعده كه يك عمر، شب و روز، پدر تو را مى ديد چرا به او زهر داد و او را شهيد كرد؟
اگر قرار است ديدن امام، انسان را عوض كند، پس چرا جُعده عوض نشد؟
جُعده، دختر اَشعَث بود، وقتى پدرت در كوفه بود، با جُعده ازدواج كرد، بعد از آن كه به مدينه آمد، جُعده هم همراه او به مدينه آمد. چند سال پيش، پدرت با مادر تو ازدواج كرد و تو به دنيا آمدى. نام مادر تو را "نرجس" نوشته اند.
وقتى تو چند سال داشتى، معاويه پيامى براى جُعده فرستاد و به او وعده هاى عجيبى داد و او وسوسه شد تا پدر تو را به شهادت برساند.
جُعده زهرى را در ظرف آب ريخت و پدرت در هنگام افطار از آن نوشيد و مسموم شد و پس از مدّتى به شهادت رسيد.
اكنون تو نوجوان هستى، هنوز به سن بلوغ نرسيده اى، قامت رشيدى دارى. در اين سال ها درس ادب و ولايت را از مادر آموخته اى، مادر به تو ياد داد كه چگونه پيرو امام زمان خود باشى، تو به معرفت بزرگى رسيده اى، تو مى دانى كه بايد پيرو حسين(ع) باشى كه او كشتى نجات است.
حسين(ع) عموى توست، امّا او را به عنوان امام خويش شناخته اى و دوست دارى كه تا پاى جان در راه او فداكارى كنى. مادر از تو يك شيعه واقعى ساخته است! او محبّت، معرفت و اطاعت را به تو آموخته است.
ده سال از شهادت پدر مى گذرد، در اين مدّت، حسين(ع) در مدينه است، معاويه بر جهان اسلام حكومت مى كند، حسين(ع) در اين مدّت، صلاح نمى بيند كه دست به قيام بزند، او منتظر است تا فرصت مناسب براى اين كار فراهم شود.
پاسى از شب گذشته است، اسب سوارى وارد مدينه مى شود، او نامه مهمى را از شام آورده است. او اين نامه را به امير مدينه مى دهد. وقتى امير مدينه آن نامه را مى خواند مى فهمد كه معاويه از دنيا رفته است و يزيد حكومت را در دست گرفته است. يزيد در اين نامه از امير مدينه خواسته است تا فوراً از حسين(ع)براى او بيعت بگيرد.
امير مدينه، مأمورى را به خانه حسين(ع) مى فرستد، امّا حسين(ع) در خانه نيست، حسين(ع) به مسجد پيامبر رفته است. مأمور به مسجد مى رود و از حسين(ع) مى خواهد تا هر چه سريع تر نزد امير مدينه برود.
حسين(ع) به اطرافيان خود رو مى كند و مى گويد: "فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟". همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است.
حسين(ع) مى گويد: "گمان مى كنم كه معاويه از دنيا رفته است و امير مدينه مى خواهد قبل از آن كه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد".
🌸🌸🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#شیرین_از_عسل
#فصل_چهارم
اكنون حسين(ع) به خانه مى آيد، رو به پسرش على اكبر مى كند و مى گويد: "پسرم! برو و جوانان بنى هاشم را خبر كن تا با شمشيرهايشان بيايند".
على اكبر به خانه شما مى آيد و ماجرا را به تو خبر مى دهد، مادر وقتى از اين ماجرا باخبر مى شود، شمشير را در دست تو مى نهد، رويت را مى بوسد و از تو مى خواهد تا به يارى حسين(ع) بروى، او مى داند كه خطرى جان حسين(ع)را تهديد مى كند و او نياز به يارى دارد.
گرچه تو همه اميد مادر هستى، ولى او تو را براى اين روزها بزرگ كرده است كه سرباز حسين(ع) باشى و از حق و حقيقت دفاع كنى.
تو همراه با جوانان بنى هاشم، حسين(ع) را همراهى مى كنى. وقتى به قصر امير مدينه مى رسيد، حسين(ع) به شما چنين مى گويد: "من وارد قصر مى شوم، شما در اين جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم داخل قصر بياييد".
حسين(ع) وارد قصر مى شود. امير مدينه ماجراى مرگ معاويه را به او خبر مى دهد و از او مى خواهد تا ولايت يزيد را قبول كند و خلافت او را بپذيرد.
حسين(ع) در جواب مى گويد: "اى امير! فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند".
امير مدينه اين سخن حسين(ع) را مى پسندد و مى گويد: "اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى".
حسين(ع) مى خواهد از قصر بيرون برود، ناگهان مروان (كه يكى از اطرافيان امير است) فرياد مى زند: "اى امير! اگر حسين از اين جا برود ديگر به او دست نخواهى يافت".
مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: "اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن".
اين جاست كه حسين(ع)، جوانان بنى هاشم را به يارى مى طلبد...
تو همراه با ديگر جوانان در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست داريد، وارد قصر مى شويد، مروان، خود را در محاصره شما مى بيند، شما به او چنين مى گوييد: "آيا تو بودى كه مى خواستى آقاىِ ما را بكشى؟".
ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل حسين(ع) را كشيده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى شما روبرو خواهد شد.
شما منتظر دستور حسين(ع) هستيد تا جواب گستاخى مروان را بدهيد، حسين(ع) سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه شما از قصر خارج مى شود.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🍃🍃🍃
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#شيرين_تر_از_عسل
#صفحه_پنجم
هوا تاريك است، شب 27 رجب سال 60 هجرى است، من در مدينه ام. مى بينم كه تو با مادرت آماده سفر هستيد. شما وسايل سفر را فراهم كرده ايد. با من سخن بگو. شما كجا مى رويد؟
امشب حسين(ع) مدينه را ترك مى كند و به مكّه مى رود، ديگر مدينه براى او امن نيست، يزيد نامه ديگرى نوشته است تا حسين(ع) را به قتل برسانند.
ساعتى قبل حسين(ع) كنار قبر پيامبر رفت و با خداى خويش چنين مناجات كرد: "خدايا! تو مى دانى كه من براى اصلاح امّت جدّم قيام مى كنم... يزيد مى خواهد دين تو را نابود كند، مى خواهم از دين تو دفاع كنم". سپس او به قبرستان بقيع مى رود و با قبر برادرش حسن(ع) وداع مى كند.
اى قاسم! تو هم كنار قبر پدر برو و خداحافظى كن! تو تصميم گرفته اى تا همراه حسين(ع) به اين سفر بروى! آخرين سخنان خود را با پدر بگو و مسافر راه آزادگى شو!
ديگر وقت زيادى تا طلوع آفتاب نمانده است، تو همراه مادر با اين كاروان به سوى مكّه حركت كرده اى. هركس كه بخواهد به مكّه برود، بايد لباس هاى دنيوى را از تن بيرون آورد و لباس سفيد احرام بر تن كند. اين كاروان به مسجد "شجره" آمده اند و ذكر "لبّيك" بر زبان جارى كرده اند.
تو در لباس احرام، چقدر زيبايى! هركس به تو مى نگرد به ياد پدرت حسن(ع)مى افتد.
شب سوم شعبان كه فرا مى رسد، شما به شهر مكّه مى رسيد، شما راه مدينه تا مكّه را پنج روزه آمده ايد.
همراه حسين(ع) به سوى كعبه مى رويد و طواف مى كنيد، به راستى كه خانه خدا چه صفايى دارد!
🌺🌺🌺🌺🍀🍀🍀🍀
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#شيرين_تر_از_عسل
#صفحه_ششم
خبر آمدن شما به مكّه در جهان اسلام پخش مى شود، مردم كوفه تصميم مى گيرند تا حسين(ع) را به شهر خود دعوت كنند، آنان نامه هاى فراوان براى حسين(ع) مى فرستند.
در يكى از روزها مى بينى كه صد و پنجاه نفر از كوفه به مكّه آمده اند، آنان نزد عمويت حسين(ع) مى آيند و او را به كوفه دعوت مى كنند.
آيا حسين(ع) دعوت آنان را خواهد پذيرفت؟
دوست دارم برايم از نامه هاى مردم كوفه بگويى؟ يكى از آن نامه ها را باز مى كنى و آن را برايم مى خوانى: "اى حسين! ما جان خود را در راه تو فدا مى كنيم. به سوى ما بيا، ما همه، سرباز تو هستيم".
وقتى من اين سخن را مى خوانم، از اين همه شور مردم كوفه به وجد مى آيم، اكنون نامه ديگرى را برايم مى خوانى: "اى حسين! صد هزار نفر سرباز در انتظار آمدن تو هستند تا تو را يارى كنند".
من با خود فكر مى كنم آيا عمويت حسين(ع) دعوت مردم كوفه را مى پذيرد يا نه؟
تو مسلم را به خوبى مى شناسى! او شوهرِ عمّه توست، حسين(ع) او را به حضور مى طلبد و به او مى گويد: "اى مسلم! به كوفه برو و اگر شرايط مناسب بود به من خبر بده تا به كوفه بيايم".
اينجاست كه مسلم آماده اين مأموريّت بزرگ مى گردد، شما با او خداحافظى مى كنيد و او به سوى كوفه حركت مى كند.
مدّتى مى گذرد، نامه اى از مسلم به دست حسين(ع) مى رسد، مسلم در اين نامه شرايط كوفه را مناسب اعلام مى كند.
روز هفتم ذى الحجّه است، حاجيان براى انجام اعمال حجّ به مكّه آمده اند، دو روز ديگر تا روز عرفه باقى مانده است. تو دوست دارى كه حج را در كنار حسين(ع) به جا آورى، حجّى كه همراه با امام زمان باشد، چقدر دلنشين است!
به حسين(ع) خبر مى رسد كه مأموران يزيد به مكّه آمده اند، آنان در زير لباس هاى احرام، شمشير مخفى كرده اند و مى خواهند خون حسين(ع)را در كنار كعبه بريزند. اينجاست كه او تصميم مى گيرد به سوى كوفه حركت كند. تو هم آماده اى كه حسين(ع) را در اين سفر يارى كنى. تو سرباز نوجوان او هستى.
❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#شيرين_تر_از_عسل
#صفحه_هفتم
همراه با اين كاروان، اين بيابان ها را پشت سر گذاشته اى، چندين روز است كه در راه هستيد. اكنون در اين سرزمين، منزل كرده ايد. اينجا را سرزمين "زُباله" مى نامند.
نگاه تو به دور دست خيره شده است، اسب سوارى را مى بينى كه به اين سو مى آيد، او نزديك مى آيد، همه متوجّه مى شوند كه او نامه رسان است، پيكى است كه از كوفه آمده است، او نامه اى براى حسين(ع) آورده است.
او نزد حسين(ع) مى رود و نامه را به او مى دهد، حسين(ع) نامه را باز مى كند و آن را مى خواند. اين نامه شرح حادثه اى را مى دهد: خبر از مظلوميّت مسلم و بىوفايى مردم كوفه.
آرى، مسلم غريبانه در كوفه شهيد شده است، كسانى كه با او بيعت كرده بودند، او را تنها گذاشته اند...
حسين(ع) دستور مى دهد تا همه جمع شوند، وقتى همه مى آيند به آنان چنين مى گويد: "اى همراهان من! بدانيد كه مردم كوفه ما را تنها گذاشته اند. هر كدام از شما كه مى خواهد برگردد، برگردد و هركس كه طاقت زخم شمشيرها را دارد، بماند".
سخن حسين(ع) خيلى كوتاه و روشن است و همه پيام او را مى فهمند، اين كاروان راهى سفر خون و شهادت است.
اكنون كسانى كه براى دنيا همراه اين كاروان آمده اند راه خود را جدا مى كنند...
اى قاسم! در اينجا ايستاده اى، نمى دانى طرف راست را نگاه كنى يا طرف چپ را.
چگونه اهل دنيا، حسين(ع) را تنها مى گذارند و به سوى دنيا و زندگانى خود مى روند. اينان به طمع رياست و مال دنيا با اين كاروان همراه شده بودند، امّا اكنون كه خطر مرگ در كمين است، فرار مى كنند، مشكل آنان اين است كه از مرگ مى ترسند، آنان عاشقان دنيا هستند، پس نمى توانند به اين سفر بيايند.
در اين راه بايد مانند مسلم همه چيز خود را فداى حسين(ع) كرد، تو به فردا فكر مى كنى، با حسين(ع) مى مانى و هرگز ترديد به دل راه نمى دهى، تو از دنيا بزرگ تر شده اى، محبّت دنيا در دل تو جايى ندارد. محكم و استوار در راه امام زمانت مى ايستى، تو نوجوان هستى، امّا دل تو از كسانى كه رفتند، خيلى بزرگ تر است. تو به يارى امام زمانت فكر مى كنى، تو در آرزوى اين هستى كه جانت را فداى او كنى.
♦️♦️♦️♦️♦️♦️♦️
#شیرین_تر_از_عسل
#حضرت_قاسم(ع)
#سیزده_ساله_کربلا
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59