eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋♥️ ⚠️ 🔹گاهے از منِ"مذهبی"؛ تنها یک تیپ مذهبے باقے مے ماند؛😓 🔹گاهے منِ"مذهبی" آنقدر درگیر پست ها و متن هایم در صفحات مجازے مے شوم؛ ڪه از خواندن روزانه چند خط قرآن غافل میشوم؛😵 🔹و در پایان روز،میبینم ڪه حتے یک دهم وقتے ڪه در فضاے مجازے بودم،در فضاے قرآن و حدیث نفس نڪشیدم....😣 🔹آنقدر ڪه آنلاین بودم و اولین نفر پست هاے دیگران را تائید ڪردم؛😢 به فڪر نماز اول وقت نبودم...💔 🔹آنقدر درگیر جذب حداڪثرے شدم ڪه فراموش ڪردم "اخلاص" و "عبودیت" رمز برڪت در ڪارهایمان است...🤕 🔹 آنقدر ڪه به فڪر آبروے خود،و برانگیختن تشویق دیگران و تائید ڪردن هایشان بودم، به فڪر رضایت صاحب زمانمان نبودم ...🥺 🌱‌|Shohadae80
❗️⚠️ در‌جوشن‌كبير.. يك‌عبارتی‌هست‌كه‌‌مى‌گیم: يا‌كريم‌الصَّفْح☺ یک‌جوری‌تو‌رو‌می‌‌بخشه👀 انگار‌نه‌انگار‌که‌تو..🙃 خطایی‌مرتکب‌شدی...!(:🍃 +وخدای‌ما‌اینگونھ‌است🙃🌻 ‌‌‌‌‌‌🌱|Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌یازدهم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 +پس اول تو برو سرمو به طرف جمعیت برگردوندم و جواب دادم:نه ، اینجای
🌿🌸 گفتم : برو روی سَکویی کمی از من فاصله داره بشین ، حواسم بهش هست. زهرا ک رفت چادر رو بیشتر دور خودم پیچیدم خانومی که رو به روم نشسته و مشخص بود عربه نگاهی بهم کرد و یه چیزایی گفت ک بعد از چند کلمه حرف زدن متوجه شد ایرانی ام(ینی واقعا تشخیص نداد؟!)با لحجه عربیش باهام فارسی صحبت کرد ک البته خیلی از کلمات رو به زبان عربی ادا میکرد ، خدا خیر بده ب کسی ک زبان عربی رو وارد مدارس کرد تا ما کلماتشو یاد بگیریم بهم میگفت: + چیزی شده؟! +مادر و پدرت چیزیشون شده؟! +مریضی؟! با هر سوالش سرمو به حالت منفی تکون میدادم. و دوباره به فارسی دست و پا شکسته و با انگشتی ک به صورت نمایشی روی صورتش انجام میداد فهمیدم ک منظورش اینه ک پس چرا اینقدر داری گریه میکنی؟ راستش ساعت هم از دستم در رفته بود و معلوم بود این خانوم از اول حواسش بهم بوده. چطور میتونستم بهش چیزی بگم...اصلا چی میگفتم؟ اون که تو همسایگی حسین ابن علی زندگی میکرد چه میدونست از دلتنگی؟! فقط لبخند تلخی رو بهش زدم ک اونم به چشماش اشاره کرد ک و گفت دیگه گریه نکن. منم با یه سر تکون دادم به صحبت خاتمه دادم قرآنی ک از اون وقت تا حالا توی بغلم بود و را به سینه ام چسپاندم این کار هم بهانه ی دیگری برای جوشیدن اشک از گوشه چشمم و چ لحظات خوشی بود کنار علمدار حسین و چ خوش تر در کربلای حسین هر کس به این آسانی اهل کربلا نیست کار حسین است و دل مشکل ‌پسندش چ شد ک طلبید ،چقدر سریع اتفاق افتاد ممنون ک منو تو کربلا آوردی همه زندگیمو تو دادی میدونم ک برات اقا نوکر خوبی نبودم اینقدر گریه کردم ک فکر میکردم دیگه اشکی برام نمونده و چشام و گلوم میسوخت، نفسم بالا نمیومد لرزه تنم رو دیگه نگم سینم درد میکرد ولی هیچ کدوم از اینا نمیتونست جلوی گریم رو بگیره من تازه اقامو پیدا کردم من تازه اومدم پیشش من تازه حسینو فهمیدم من تازه کربلا رو فهمیدم من ....من تازه حضرت رقیه رو فهمیدم اخ دورت بگردم خانوم جان من تو رو از حسین دارم دستمو بگیر رقیه خاتون من بی شما هیچی نیستم. ولی خدا میدونست چقدر تو این مدت تو خودم ریخته بودم ک اشکام بند نمییومد تو این چند ساعتی ک اینجا بودم خدا راشکر میکردم کسی نیست و میتونستم هر چقدر ک میخوام بغضمو خالی کنم دست کسی رو شونم نشست و همزمان صدای خاله سمیه تو گوشم پیچید: +فاطم پاشو خاله بریم سرمو بالا آوردم،سرم داشت گیج میرفت و چ سر گیجه قشنگی ایجاد شده بود...:) آروم سرمو به علامت باشه تکون دادم و سعی کردم پامو ک مدت زیادی بغل گرفته بودم دراز کنم تا خستگیش بره و بتونم بلند شم قرآن رو خاله ازم گرفت، توی قفسه گذاشت بعد از چند دقیقه بلند شدم به سمت درب خروجی حرکت کردیم. قبل از بیرون رفتن از حرم خاله بهم گفت: میتونی الان بیای زیارت؟ خلوته الان اگه میای بیا ببرمت نگاهی کردم و گفتم:خب،بریم چادرمو درست کردم و با دست گرفتمش من از جلو و خاله پشت سرم بود و هی بهم میگفت دستتو بلند کن تا بتونی ضریحو بگیری ولی من توانم کمتر از اونی بود ک بتونم بین این جمعیت دستمو بالا بیارم بلاخره دستم به شبکه های ضریح رسید و اشکام جاری شد ، بین فشاری این جمعیت من فقط ضریحو میدیدم دلم میخواست ساعت ها بشینم کنارش و زجه بزنم ای عمووو براستی که خاندان علی چ چیزی دارند که آدم را مانند آهن ربایی به خود جذب میکنند خدایا هزار مرتبه بخاطر این ایل ممنون صد شکر که از تبار زهرایم... کسی منو از پشت سر به عقب کشید، سر برگردوندم و خاله رو دیدم پارچه سبزی تو دستش بود ک نیمی از اون تو دست زنی عرب قرار داشت و هر دو در پی این تکه پارچه بودند ، خاله رو به همون خانومه به اشاره و حرف زدن به فارسی و ... گفت پارچه رو ول کن تا بتونم اون رو به دو نیم تقسیم کنم خدا را شکر موفق شد ونیمی از پارچه رو ک متبرک شده ی ضریح عموجان بود همونجا به کمرم بست و توصیه کرد بازش نکنم و هر دو به سمت درب خروجی حرکت کردیم هم جمع شده بودند یاد زهرا افتادم ک تا چندی قبل در کنارم بود و بعد از جست و جوی چشمی اونو کنار عمه فائزه پیدا کردم عقیله و محدثه گوشه ای ایستاده بودند و گپ میزدند و من حالا متوجه این شدم ک این دو را از درب هتل تا به حال ندیده بودم. طَلق روسری ام خراب شده بود ک مجبور شدم بیرون بکشم و اونو به دست مامانی بدم. بعد از چند دقیقه به سمت هتل حرکت کردیم از در ورودی تا لابی چهار تا پله بود هنوز سرگیجم کامل خوب نشده بود ک روی پله ی دوم افتادم... رنگ رنگی و عقیله پشت سرم بودندمامانی ماشینی کنارم خاله سمیه و خاله معصومه هم بالای پله ها و دو مرد هم کنار نرده در حال صحبت بودند ، برای بلند شدن دستم را به قسمتی از نرده دادم، سوزشی در دستم احساس کرده که با آخی دستم را از نرده جدا کردم و باعث شد دوباره سفت به پله بخورم. مرد عربی ک کنار دستم بود انگار... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 194 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
تا ماه محرم جوری از چشات مواظبت کن که تو روضه با سوز دل اشک بریزی..! (:🚶🏻‍♂ نزار گرد و غبار گناه جوری دور قلبتو بگیره که با روضه سنگین هم دلت نشکنه!! جوری باشی که حتی وقتی گفتن حسین.ع. سیل اشک از چشات روون بشه.. ((: @Shohadae80
[﷽♥️] 📄🔗 “معرفت” یه موقعی لباس رفاقت بود ، الان “منفعت” جاشو گرفته 🍃 シ︎🔗🌸°•
استادم‌گفت: وابستہ‌خدا‌بشید گفتم: چجوری؟ گفت: چجورےوابستہ‌یہ‌نفرمیشی؟ گفتم: وقتے‌زیادباهاش‌حرف‌میزنم زیاد‌میرم‌،میام.. تویہ‌جملہ‌گفت: رفت‌وآمدتوبا زیادڪن. @shohadae80 🌿