eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 194 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
تا ماه محرم جوری از چشات مواظبت کن که تو روضه با سوز دل اشک بریزی..! (:🚶🏻‍♂ نزار گرد و غبار گناه جوری دور قلبتو بگیره که با روضه سنگین هم دلت نشکنه!! جوری باشی که حتی وقتی گفتن حسین.ع. سیل اشک از چشات روون بشه.. ((: @Shohadae80
[﷽♥️] 📄🔗 “معرفت” یه موقعی لباس رفاقت بود ، الان “منفعت” جاشو گرفته 🍃 シ︎🔗🌸°•
استادم‌گفت: وابستہ‌خدا‌بشید گفتم: چجوری؟ گفت: چجورےوابستہ‌یہ‌نفرمیشی؟ گفتم: وقتے‌زیادباهاش‌حرف‌میزنم زیاد‌میرم‌،میام.. تویہ‌جملہ‌گفت: رفت‌وآمدتوبا زیادڪن. @shohadae80 🌿
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌دوازدهم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 گفتم : برو روی سَکویی کمی از من فاصله داره بشین ، حواسم بهش هست.
🌿🌸 دستش را برای کمک کردن نزدیک اورد و برای اینکه دستش به تنم نخوره ، خودم رو گوشه کشیدم و مامان ماشینی با اشاره بهش گفت: خودش بلند میشه بلاخره به سختی روی پای تودم ایستادم... به توصیه ی اقای رنگ رنگی راست به سالن غذا خوری رفتیم و بعد از شستن زخمم و چسپوندن چسبی ک عقیله و رنگ رنگی زحمتشو کشیده بودن وارد سالن شدیم،چون سلف سرویس بود باید سینی و محتوایات داخلش را خودت میچیدی ، سینی قرمز رنگی را به دست گرفتم قاشق و چنگال همراه با یه لیمو و پرتقال روش گذاشتم و خواستم جلو برم تا غذامو بردارم ک همون مرد جلویم سبز شد و دستش را به طرفم دراز کرد یه قدم پشت برگشتم به پشت سرم ک نگاه کردم مامانی ماشینی با سر اشاره کرد ک سینی رو بده بهش ، سینی را به سمت مرد گرفتم و با اشاره ای ک به طرف میز کرد خودم رو به میز مورد نظر رسوندم و روی یکی از صندلی ها نشستم ، بعد از چند لحظه عقیله سمت چپم و محدثه روی صندلی سمت راستم نشستند و چند ثانیه نگذشت که مردی سینی غذا رو جلوم گذاشت زیر لب ممنونی گفتم و شروع به خوردن کردم یهو محدثه زد تو پشتم و با همون خنده های همیشگیش گفت: +خوب هواتو دارن هااا جواب دادم: چطور؟! +نمیبینی برات غذا میارن عقیله همونطور محتویات غذا رو وارد قاشق میکرد گفت: _بنده خدا اونوقت دید فاطمه دم درب افتاد و فهمید مشکل داره یه غذایی رو آورد حالا تو هی گیر بده... لیمو رو روی غذام ریختم و گفتم: بیااینم جوابت قانع شدی محدثه خانوم؟! محدثه نوشابشو سر کشید و گف نه من:😐 عقیله:😐 هر سه مون لیمو بدست و نمکدون کنار 🍋🧂 شروع کردیم به لیمو خوردن ، عقیله داشت جریان امروز وقضیه پیدا کردن چسب زخم حرف میزد. نمکو روی لیموش ریخت و گفت: همون وقت ک تو افتادی رنگ رنگی رف برات یه چی پیدا کنه بزنی به دستت وقتی دیر کرد مامان ماشینیت منو فرستاد ببینم چیشد ، وقتی رفتم هنوز چیزی دستگیرش نشده بود و بعد از چقدر تلاش بلاخره جعبه کمکهای اولیه رو تو آشپز خونه دیدم و چسبو برداشتم ، میخواستم بدم دست رنگ رنگی یهو به خاطر اینکه آشپز خونه لیز بود میخواستم بیوفتم ولی بخیر گذشت و خطر از سرم گذشت. محدثه مزه دهنشو گرفت و گفت این داره لاف میزنه بزار یه چیزی من بگم: عقیله وسط حرفش پرید و گف حالا صب کن ک حرفم تموم نشده لیمویی رو ک تا ته خورده بود کنار گذاشت و گفت : همو وقت ک تو حرم بودیم منو محدثه رفتیم زیارت کردیم بعد دیدم محدثه داره گیج میزنه، هی میره این طرف هی میاد اونطرف ... یهو محدثه با صدا بلند خندید برای اینکه اینجا هیچکی نبود و سکوت مطلق همه جا رو گرفته ، صدای محدث کل سالن رو بر داشت و کارکنانی ک داشتن میزا رو تمیز میکردن یه طوری نگاهشون آزار دهنده بود . هر سه مون از خجالت بلند شدیم به سمت آسانسور راه کج کردیم ... دم آسانسور عقیله با خنده گف بزار تا آخر بگم بعد بخند اغا بگو چی شد ما میگفتیم چرا محدثه از این ور میره اونور نگو این بنده خدا دنبال ضریح حضرت رقیه میگشته🙄 همونطور ک با دست ضربه ای به سرم زدم رو مو از این دو تابر گردوندم و یهو گفتم اخه ای خنگای من حرم حضرت رقیه به نظرتون کربلاست ؟! عقیله همونطور ک اشاره میکرد وارد آسانسور شیم گف منم همینو بهش گفتم😂 و هر سه مون نصف شبی تو آسانسور غرق خنده بودیم و انسان چقدر خوب میتونست غم هاشو برای لحظاتی فراموش کرده و تنها با یاد خاطره ای کوتاه خوشحالیشو نمایا کنه اون شب هم با تمام غم و غصه و خنده و شادی هاش گذشت. عقیله دوربین گوشی رو طرفم گرفت وگفت: + خب حالا یه چیزی بگو -برو بچه برو به اسباب بازیات برس +اصلا نخواستیم بابا دیگه کم کم جلوی یکی از درب های بین الحرمین رسیده بودیم دست بر سینه سلام دادیم و به طرف مقصد ک خیمه گاه بود حرکت کردیم تل زینبیه رو خراب کرده بودن و از نو در حال ساخت و سازش بودن چهار سال پیش ک اومده بودم کربلا هم تل زینبیه رو نتونستم زیارت کنم و این طوری شد ک این بار هم نشد ک بشه☹️ با دستی ک دستمو گرف از فکر بیرون اومدم و دیدم محدثه دستمو گرفته طبق عادتی که داشت انگشت کوچیکم تو دستش بود چون تل زینبیه رو باز سازی میکردن ما مجبور شدیم راهمونو کج کنیم و مسیرمونو عوض کنیم ، اسم عقیله که روی دیوار کناری نقاشی شده بود را نشان عقیله دادم که گفت + من دوست دارم اسمم زینب باشه جواب دادم: اسمت که قشنگه سرشو طرفم مایل کرد و گفت: یکی از نام های حضرت زینب(س) هست - پس چطور میگی ...خیلی هم خب حالا چه فرقی کرد شانه ای بالا انداخت و گفت من زینب رو بیشتر دوست دارم ... بعد از کلی پیچ خمِ راه ها به خیمه گاه رسیدیم ، محدثه بشرا رو روی زمین گذاشت و گف بسه دیگه هر چی سواری کردی مردم از اونجا تا اینجا بغلت کردم. کفشامونو تحویل کفشداری دادیم و خودمون وارد شدیم... از بس راه اومده بودیم پاهام دیگه حس نداشت برا همین هممون یه گوشه نشستیم ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 195 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》