شهدای غریب شیراز
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
*#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ*
*#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...*
*ﺑﺨﺼﻮﺹ #ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺁﻳﺖ اﻟﻠﻪ ﺩﺳﺘﻐﻴﺐ و ﻫﻤﺮاﻫﺎﻥ ﺷﻬﻴﺪ اﻳﺸﺎﻥ*
ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
#ﺳﻼﻡ_ﺁﻗﺎ....
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
سلامِ رو به ضریحم؛ جواب میخواهم
جواب، از لبِ عالیجناب میخواهم
سراب، آمده سیراب، از حرم برود
چقدر، تشنهام از تشنه آب میخواهم
پُر است، از بتِ طاغوت، کعبهی دل من
به دستِ بتشکنت انقلاب میخواهم
اگر چه بیادبم، از خجالت آبم کن
غرورِ کوهِ یخم؛ آفتاب میخواهم
🌺🌹🌺🌹
...
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#مهدے_جان_عج❤️
جمعه شد تا باز جای خالی توحس شود
تا شقایق باز دلتنگ گل نرگس شود
آفتاب پشت ابرم نام تو دارم به لب
خواستم نور تو گرمی بخش این مجلس شود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﻱ
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجم
#منبع_کتاب_سرّسر
اردیبهشت سال ۶٠ بود. باغ های سرسبز قصرالدشت، حتی س سبزتر و باطراوت تر از فروردین شده بود. توی کوچه باغ ها بوی عطر بهار نارنج تا چند دقیقه ای حال و هوایت را عوض می کرد و هر چه می گذشت. آن قدر مشامت پر می شد که گاهی سردرد می گرفتی. حالا در این هوای بی نظیر اردیبهشت، رفت و آمدهای خرید عروسی و ریسه بستن حیاط خانه عمه و کرایه کردن میز و صندلی عروسی، دنیایمان را هم عوض کرده بود.
روزی که با خانم های فامیل برای خریدن لباس عروس و خنچه عقد و کفش و کیف و چادر رفتیم، خاله هم با ما آمد و از هر چیزی که برای سیمین می گرفتیم جفتش را هم برای من می خرید. خرید عروسی که نه تاریخش مشخص بود و نه تکلیف دامادش روشن! حتی یک بار برای خواستگاری، به رسم همه مردم پا پیش نگذاشته بود. هرچه دیده بودم و به آن دلبسته بودم، رفتارهای غیر مستقیم پسرخاله عبدالله بود و ابراز علاقه های وقت و بی وقت خاله، اما به قول بزرگترها چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.
روز قبل عروسی سیمین، آقا عبدالله هم مرخصی گرفته بود، بابا می گفت می خواهد کیک عروسی سیمین را درست کند. همین بود که سرو کله اش در برو و بیای خانه عمه هم پیدا نبود و خبری ازش نداشتیم.
یک سالی می شد که بساط شیرینی پزی اش را جمع کرده بود و در عملیات ها شرکت می کرد، نه اینکه قنادی برایش سودی نداشت ها!! نه. اتفاقا علاوه بر خرج خود و خانواده اش چیزی هم تهش می ماند که پس انداز کند و به قول خاله بتواند دستی به سر و روی خانه بکشد و عروس بیاورد.
ولی از وقتی جنگ شروع شده بود آرام و قرار نداشت. قائله کردستان و پاوه که شب و روز عبدالله و اسدالله را گرفته بود و پا به پای دکتر چمران هرجا که درگیری بود، ردی از آنها هم بود و حالا ماجرای خرمشهر و سوسنگرد و هویزه.
بعد از نماز مغرب و عشا که تعداد مهمان هاهم بیشتر شد و خطبه عقد خوانده شده بود، عبدالله کیک عروسی آبجی را آورد. بچه ها را از دور و بر سفره عقد دور و پایه های کیک را محکم کردیم و آن را جلوی آینه، پیش روی عروس و داماد گذاشتیم. واسونک شیرازی خواندند و خانم ها کل کشیدند، از ترس افتادن بچه ها روی کیک، هول هولکی مادر و خاله برش داشتند و برای بُرش به آشپزخانه بردند. کنار سیمین نشسته بودم و او در گوشم پچ پچ می کرد.
صدای بابا از آن طرف بلند شد :"خانم ها یه چند لحظه ساکت باشید"
صدای بابا رساتر شد، انگار که آمده بود و بین دو تا اتاق ایستاده بود:"ان شاء الله پنج شنبه هفته آینده، همگی منزل حاج آقا اسکندری به صرف شام، عروسی آقا عبدالله"
جاخوردم.
ادامه دارد
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_ششم
#منبع_کتاب_سرّسر
عمه و خاله و دخترعمه ها و دختر خاله ها، خانم های همسایه، پشت سر هم تبریک می گفتند. سیمین را نگاه کردم و گفتم :"عروسی آقا عبدالله!؟ با کی؟"
"بنظرت با کی؟ ما هفته پیش برای کی چادر و کیف و کفش و لباس خریدیم!"
"خوب آخه اصلا حرفش نبود!!"
جای بوس محکم خاله روی لپم، خجالت و شرم را در همه وجودم دواند. پسرخاله عبدالله قناد بسیجی، یک پایش منطقه جنوب بود و یک پایش این جا، کمک حال پدر و مادرش. حالا من بیایم توی زندگی اش! اصلا کی می بینمش!
واسونک خانم ها و دست و کلشان، هفته دیگر را پیش چشمم زنده کرد. هفته دیگر، من در لباس عروس، همین جا که سیمین نشسته، نشسته ام و عبدالله کنارم است!
صبح عروسی سیمین، آقا عبدالله آمد دم در و بعد از احوالپرسی از پدرم، با اصرار زیاد آمد داخل خانه، چادر رنگی ام را از میان رخت و لباس های مجلسی که دیشب بعد از عروسی درآورده و گوشه اتاق ریخته بودم پیدا کردم و رفتم بیرون. آرام ضربه ای به در اتاق پذیرایی زدم، بابا گفت:"بیا اعظم خانم. آقا عبدالله اومدن"
عبدالله کنار پدر، به پشتی های زیر طاقچه تکیه داده بود. تا وارد شدم، تمام قدبلند شد و سرتاپای را نگاهی انداخت. سلام کردم و کنار بابا نشستم. عبدالله نگاهش از من برداشته نمی شد و من نگاهم از فرش.
شاید بهتر بود که از اتاق بیرون نمی آمدم. گوشه های چادرم لا در دستم گرفتم و بلند شدم که آقا عبدالله گفت:"اعظم خانم آماده شید بریم آزمایش خون"
روبرگرداندم و راه اتاقم را در پیش گرفتم، اما مثل اینکه آب یخی روی سرم ریخته باشند، بی هیچ تشریفاتی. پسرخاله خوشحال زل زده توی چشمهایم و می گوید بیا بریم آزمایش خون. والله اگر اون دستبند طلای پیشکشی خاله هم نبود، شک می کردم به این که واقعا قصد ازدواج را دارد یا نه.
حالا باز هم سیمین یک خواستگاری که نه دوست بفهمه نه دشمن داشت. من چی!؟
با خودم حرف میزدم و داخل کمد لباسهایم دنبال یک مانتو و شلوار و یک روسری خوشرنگ می گشتم. جواب همه سوالهایم در رفتارهای محبت آمیز عبدالله خلاصه می شد. سوغاتی های بندرعباس که با واسطه خواهرش به دستم می رسید و گاهی هم خاله خانم با ذوق کادوپیچ می کرد و برایم می آورد و می گفت این ها سوغاتی اعظم است، عبدالله برایش فرستاده. کیک ها و شیرینی های عید نوروز که طبق طبق روی دست آقا اسدالله و آقا عبدالله می آمد و گل به گل فرش خانه را پر می کرد. اما نبودن هایش چه؟ از وقتی یادم می آمد پسر خاله مشغول کار و سفر و جبهه بوده، کاش برای دلخوشی یک خاطره مشترک داشتیم که بگویم.
لباس هایم را پوشیدم و آماده شدم.
ادامه دارد
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
احترام به والدین بارزترین ویژگی فرزندم بود، هیچگاه تندخویی و یا صدای بلند عبدالکریم را نشنیدم. او همواره متبسم بود و سعهصدر داشت. حتی اگر موضوعی فرزندم را آزردهخاطر میکرد، هیچگاه آن را به روی ما نمیآورد.
🔸روحیه ایثار و ازخودگذشتگی از کودکی در وجود عبدالکریم نهادینه شده بود. نوجوانی کم سن و سال بود که اشتباه یکی از اعضای خانواده را بر عهده گرفت تا به جای او بازخواست شود.
🔹او در ارتباط با دوستانش نیز همین شیوه را پیاده میکرد. آنها میگویند که، «به یاد نداریم عبدالکریم با کسی دعوا کرده و یا کدورتی میانشان به وجود آمده باشد. او با همه با گذشت و مهربانی رفتار میکرد
☘🌺🌺☘
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﻜﺮﻳﻢ_ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓﻊ ﺣﺮﻡ اﺯ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌷🌺🌺🌷🌷
.ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔹عبدالکریم حساسیت بسیاری به رعایت حقالناس و بیتالمال داشت. فرماندهشان میگفت: «شیخ عبدالکریم در منطقه، حتی به جزییات نیز توجه میکرد. وقتی برای انجام عملیاتی مجبور میشدیم در منزل مردم سکونت یابیم، عبدالکریم روی فرش آنها نمیخوابید و نماز نمیخواند. پس از عملیات نیز پیگیری میکرد تا صاحب آن خانه را پیدا کند و حلالیت بگیرد.»
🔸همرزمان شهید نقل میکنند که در سوریه وارد منزلی میشوند که حیواناتش از تشنگی در حال تلف شدن بودند. عبدالکریم مسیر بسیار طولانی را از آن منزل تا یافتن آب طی میکند تا برای حیوانات آب تهیه کند.
#شهید_عبدالکریم_پرهیزگار🌷
#سالروز_شهادت
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
.🌹🌺🌹.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
15.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاد شهید مدافع حرم عبدالکریم پرهیزکار
و ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺪاﻳﻲ ﻛﻪ اﺯ ﺟﺎﻥ و ﻣﺎﻝ و ﻓﺮﺯﻧﺪ و ....ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ اﻣﻨﻴﺖ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻣﻤﻠﻜﺖ ﺑﺎﺷﺪ
#ﺻﻠﻮاﺕ
🌹🌺🌷🌹🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📩
◄ #ڪــــلامشهــید
🌹شهید محســن حجـجۍ:
همـہ مے گویند:خــوش بحـال
فلانے #شـــــهید شد اما هیچ
ڪس حواســــش نیست ڪه
فلانے براۍشهید شدن شهیـد
#بـــــودن را یاد ڱرفت.
🌷
#ﺷﺒﺘﻮﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مشتاقم
برای یڪ تخریب
به دست شما آسمانےها
ڪه زیر و رو شود،
ناخالصےهاے نفسِ زمینگیرم
#دور_افتادم
🌷 🌷🌷🌷🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
🌺🌹🌺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سرّسر
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_هفتم
#منبع_کتاب_سرّسر
با پدر و مادر خداحافظی کردم. آقا عبدالله هم به بابا دست داد و از اتاق بیرون آمد. این اولین باری بود که شانه به شانه پسرخاله برای یک امر مشترک راه می رفتم و حضورش را درست و حسابی احساس میکردم.
من که حرفی برای گفتن نداشتم، هرچند اگر داشتم نمی دانستم از کجا شروع کنم. همه چیز خودش پیش می رفت و من سرگرم روزمرگی هایم بودم، اما انگار پسرخاله خوب برنامه ریزی کرده بود. اصلا یادم نبود که چیزی نخورده ام و با معده خالی راه افتادم توی خیابان، احساس ضعف و گرسنگی هم نداشتم. بالاخره آقا عبدالله به حرف آمد و احوالم را پرسید و همان چیزی را گفت که چند لحظه قبل از ذهن خودم گذشته بود. اینکه گرسنه ام یا نه! هنوز جوابی نشنیده بود که خودش گفت :"باید تحمل کنیم، بعد از آزمایش خون یک چیزی می خریم و کی خوریم"
مدتی طول کشید تا نوبت ما رسید و به اتاق خونگیری رفتیم و برگه تاریخ جواب را گرفتیم و آزمایشگاه را ترک کردیم
از وقت صبحانه خیلی گذشته بود، ولی یک لیوان آب هویج و بستنی مهمانش شدم. طعم شیرین بستنی و آب هویج، کنار عبدالله خیلی به دام نشست. دلم می خواست آنقدر با بستنی بازی بازی کنم تا بیشتر کنارش باشم و دیرتر خداحافظی کنیم. بعد از سالها این نامزدی خیالی را جلوی چشم هایم، تمام قد می دیدم. آن هم نه در یک مهمانی فامیلی، در شلوغی شهر و یک هوای دونفره
صندلی فایبر گلاس سفیدی را روبرویم گذاشت و نشست. آب هویج را خورده و لیوان خالی هنوز در دستش بود :"چرا نمی خورید؟ دوست ندارید؟"
"چرا، دستتون درد نکنه. گلوم یخ میکنه. تند تند نمیتونم بستنی بخورم."
"مگه زمستونه که گلوت یخ میکنه؟! باشه، حالا عجله ای هم نیست. راحت باشید ولی بعد از این جا یک سری می خوام با هم بریم خونه یکی از دوستان قدیمی، برای عروسی دعوتش کنیم. "
" زشت نیست من بیام؟ نمیگن هنوز نه به داره نه به باره، دختره راه افتاده با شما تو کوچه و خیابون؟ "
" از روزی که نیتمون ازدواج بوده تا هروقت که بریم زیر یک سقف نه خدا ناراضی از باهم بودنمون، نه بنده خدا. اصلا همین که در رو باز کردن میگم، با خانمم اومدیم شما رو برای عروسیمون دعوت کنیم. عروس خانمم با خودم آوردم. "
سرم را پایین انداختم و با قاشق تکه بزرگ بستنی را فرو کردم زیر آب هویج:" باشه هرطور صلاح میدونید"
" البته اگه شما رضایت بدید و دست از سر این یه قاشق بستنی بردارید"
خنده ام گرفت. راست می گفت بنده خدا، نیم ساعت درگیر یک لیوان آب هویج بودم. هرطور بود آن را س کشیدم و چادر را روی سرم صاف کردم و بلند شدم. اولین مهمانی دو نفره مان را هم رفتیم منزل اکبرآقا، دوست قدیمی آقا عبدالله که با وجود هم سن و سال بودنشان، دو تا بچه داشتند و سالها تجربه زندگی مشترک.
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
جارو را گوشه دیوار گذاشتم و خرده سنگ های بنایی طبقه دوم را توی سطل زباله ریختم. نمی توانستم دستم را از کنار پهلویم بردارم.همان جا نشستم روی زمین و ظرف های کثیف صبحانه و برنج خیس شده داخل کاسه و مرغ یخ زده را نگاه کردم. چشم روی هم گذاشتم. قرار بود امروز به ستاد پشتیبانی جبهه ها نروم و استراحت کنم. سفارش خاله جان فقط درست کردن غذا بود. حالا بیاید و ببیند حیاط به این بزرگی را روفته ام، حتما شاکی می شود. آخ که دوباره گرفت. دیوار را تکیه گاهم کردم و بلند شدم. قید ناهار را باید می زدیم. خودم را به اتاق رساندم. از درد به خودم می پیچیدم دلهره عجیبی وجودم را پر کرد. اگر امروز وقتش باشد چه؟ از فردا من مادر می شوم. گوشه اتاق سیسمونی بچه چیده شده بود. دست مادر درد نکند از هیچ چیز کم نگذاشته بود. مجبور شدیم تخت خودمان را جمع کنیم تا وسایل بچه در اتاقمان جا شود.
دوباره درد پیچید. خدا خدا میکردم یکی برسد. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه زدم. صدای خواهر آقا عبدالله همه خانه را برداشت که اعظم اعظم می کرد و خانه را دنبالم می گشت. چندبار صدایش کردم تا بالاخره شنید. نگران شده بود :"به دلم برات شده بود یک سر بهت بزنم، مخصوصا وقتی در پایگاه نصرالله، مادر و خاله را دیدم که تنها هستند، گفتم حتما اعظم خیلی بدحال بوده که دل از پایگاه کنده و خانه نشین شده"
نگران ناهار برادر کوچیکه و خاله بودم.
فاطمه بی معطلی سراغ کمد لباس های نوزاد رفت و ساکی که مادر هفته قبل آماده کرده بود بیرون آورد. چادر و مقنعه مرا هم برداشت و روبرویم نشست.
" اینقدر حرص ناهار را نخور، من غذا درست کردم میارم اینجا. تا تو آماده بشی من هم رسیدم."
او رفت. بلند شدم از روی طاقچه برس را برداشتم، موهایم را باز کردم و شانه زدم و دوباره بستم.نمی دانم چرا مادر و خاله برنگشتند! ساعت یک و نیم بعداز ظهر بود. زمان نمی گذشت. وجب به وجب اتاق را گز کردم. از پله ها پایین آمدم. کنار حوض نشستم و دست هایم را شستم و آبی به صورتم زدم بلکه آتشی که مثل کوره می سوزاندم، فروکش کند.
فاطمه قابلمه غذا را همان گوشه حیاط گذاشت و دوید سمت من. دستپاچه شده بود. فکر نمی کرد در این فاصله کوتاه من اینقدر بدحال شوم.
"تا چند خیابان آن طرف قصرالدشت هم که شده می روم و ماشین گیر می آورم."
دستم را گرفت و بلندم کرد. کنار در ایستادم و تا انتهای کوچه با نگاهم همراهی اش کردم. خبری از ماشین نبود. پشه پر نمیزد. من که همین چند قدم تا دم در را به جان کندن آمدم. اصلا در توان خودم نمی دیدم بتوانم تا سر خیابان بروم. خداروشکر چیزی نگذشت فاطمه را کنار یک راننده سوزلیت سبز رنگ دیدم که جلوی خانه ترمز کرد. راننده بدون هیچ توقفی مارا به بیمارستان مسلمین رساند.
به جز فکر و حسرت حضور عبدالله به چیز دیگری فکر نمیکردم. حتی خطری که ممکن است من و نوزادم را تهدید کند. فاطمه از تلفن خانه به مسجد زنگ زد و مادر را خبر کرد. دخترم که به دنیا آمد به خاطر تاخیر در زایمان رنگش کبود بود و تنفس نداشت. سریع داخل دستگاه احیای نوزاد خواباندن و من را به بخش منتقل کردند.
یک ساعت از آمدنم به بخش می گذشت. گفتند هنوز تنفس عادی نشده یک ساعت دیگر می آوریمش. یک ساعت، شد دو ساعت، و یک شب و دو شب.. نه خبری از دخترم بود و نه خبری از عبدالله. من نمیدانم پیش خودش هم فکر نکرده بود زنگی بزند و مرا از نگرانی در بیاورد؟ فقط خدا کند سالم باشدو سالم برگردد و دوباره ببینمش!
همه فامیل هم که می آمدند به اندازه یک دقیقه تلفنی حرف زدن با عبدالله خوشحالم نمی کرد. اگر کنارم بود از دلشوره ام می گفتم و از دو روز بی خبری از دخترمان. عصر روز دوم چشمم به جمال دخترم روشن شد. دلم نمی آمد تا برگشتن عبدالله اسمی رویش بگذارم. سخت بی تاب دیدنش بودم. به قلبم نزدیکش کردم و صورتم را به صورتش چسباندم. درست همان چیزی که دوست داشتم.، شبیه عبدالله بود.
تجربه شیرین مادر شدن مثل این بود که ده سال بزرگتر شده باشم اما جای خالی عبدالله مثل نفسی که می رود و بر نمی گردد راه گلویم را بسته بود. غروب نشده به خانه برگشتیم.
نصرالله با ذوق به سمت ما آمد و دوید بچه راگرفت. خاله پشت سرش دوید. گفتم:"خاله ولش کنید. بچه که نیست ماشالله مردی شده برای خودش"
"می ترسم خاله جان امانت مردمه"
"بچه خودتونه. صاحب اختیارید
بنده خدا برگشت و قدم به قدم کنارم تا اتاق آمد. تا نفسی تازه کردم خاله حلوایی را که از قبل آماده کرده بود آورد کنار رختخوابم گذاشت "تا چندتا قاشق بخوری بچه را می آورم کنارت می خوابونم.یک استراحتی بکن تا مهمونا نیامدن."
جای خالی عبدالله خیلی احساس می شد. با شنیدن صدای زنگ خانه گوش هایم را تیز می کردم تا دلنشین ترین صدای ممکن را بشنوم.
ادامه دارد.... 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75