eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
زمانی که شهید اسکندری با گروهی از همراهان سوری برای شناسایی مناطق تحت تصرف داعش رفته بودند، با یک گروه داعشی روبرو شدند و مجبور به درگیری می‌شوند. در همین زمان است که شهید اسکندری از ناحیه سر مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد. همراهان شهید اسکندری می‌گویند به علت آتشباری زیاد، پیکر شهید اسکندری جامانده است و به دست داعشی‌‌ها افتاده است. زمانی ‌که خبر شهادت سردار اسکندری در رسانه‌ها دست‌به‌دست می‌شد، داعش‌، شهید اسکندری را شناسایی کرد و سر مبارک سردار را از بدن جدا کرد. اولین روزی که خبر شهادت همسرم به ما رسید خیلی شرایط سخت بود. زمانی که تصویر سربریده همسرم در صفحه‌های مجازی ثبت شد هنوز من آن تصاویر را ندیده بودم که دیدم فرزندان درصدد هستند اینترنت خانه را قطع کنند، دلیل این کار را جویا شدم، هیچ جواب قانع‌کننده‌ای نیافتم. دیدم فرزندانم با رایانه شخصی خود تصاویری را نگاه می‌کنند؛ دیگر نتوانستم صبر کنم و به هر ترتیبی که بود برای اولین بار عکس‌های پیکر و سربریده شده همسرم شهید اسکندری را دیدم. در این لحظه بود که صحنه کربلا پیش رویم زنده شد، فرمایش حضرت زینب (س) را به یاد آوردم که فرمودند؛ در صحنه کربلا چیزی جز زیبایی ندیدم؛ لذا با تأسی به حضرت زینب (س) می‌گویم زمانی که سربریده همسرم را دیدم تمام آرزوی همسرم را دیدم که به اجابت رسیده است. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 شهادت : ۱۳۹۳/۳/۱ سوریه 🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔺️سخنرانی زنده رهبر انقلاب ،امروز ساعت ۱۲ 🔹️ با توجه به عدم برگزاری راهپیمایی روز جهانی قدس به دلیل محدودیتهای ناشی از ویروس کرونا و ضرورت پاسداشت موضوع فلسطین به عنوان مسأله اول جهان اسلام، امسال، رهبر انقلاب اسلامی به صورت زنده با مردم سخن خواهند گفت. 🔺️ امروز ،جمعه ۲ خرداد۱۳۹۹ ساعت ۱۲ ✋ﻣﻨﺘﻆﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻭﻟﻲ اﻣﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﻫﺴﺘﻴﻢ ✅ ➖▪️➖▪️➖ : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
۱۳۶۱/۳/۱ از وقتی حاج محمود گفته بود احسان توی جاده تصادف کرده ،دل توی دلش نبود میترسید برایش اتفاقی افتاده باشد. آن هم توی جاده باریک که اگر یک ماشین تند می رفت گرد و خاکی بلند می شد که دید جلو نداشتی! سریع سوار ماشین شد و راه افتاد. در راه همه حواسش پیشِ احسان بود با خودش می گفت :حتماً تصادف بدی کرده که پیغام داده برویم دنبالش. زیر لب همه اش دعا می‌کرد و ذکر می گفت تا رسید به جاده از سرعت کم کرد تا گرد و غبار بلند نشود .یک دفعه چشمش افتاد به احسان که کنار جاده به ماشین تکیه داده بود. هراسان از ماشین پیاده شد. خوب سرتاپای احسان را برانداز کرد روی صورتش گرد و غبار نشسته بود. کلاه روی سرش به رنگ خاک شده بود .وقتی دید چهار ستون بدنش سالم است نفس راحتی کشید .بعد به ذهنش آمد که نکند ماشین طوری شده! دور تا دور ماشین چرخید .اما ماشین هم سالم بود. مات و متحیر بود که دوباره فکر دیگری به ذهنش آمد. حتماً یک جایی از بدنش آسیب دیده میخواد مثل همیشه بی اهمیت جلوه داده و به روی خودش نیاره. دستی به شانه احسان زد و گفت :«احسان یک پری بخور» احسان دستهایش را بالا آورد و چرخی زد ‌وقتی دید سالم است دوباره پرسید:« چی شده که پیغام دادی بیام دنبالت؟!» آهی کشید. رفت جلوی ماشین و کاپوت را بالا زد. ته دودی از رادیاتور بلند شد و گفت« از اهواز برمی گشتم تو جاده غبار بود .جلومو ندیدم .خوردم به ماشین جلویی، رادیاتور ماشین سوراخ شد. آب قمقمه ام را داخل رادیاتور ریختم.» _خدا خیرت بده این همه دنگ و فنگ که نداشت !یک کم آب میریختی داخل درست میشد زهره ما را هم بردی. _ترسیدم تا منطقه آب رادیاتور خالی بشه و موتورش بسوزه! اندوه در نگاهش موج میزد. در کاپوت را باز و مشغول بوکسل کردن ماشین شد شدند پرسید.:«حالا برای چی رفته بود اهواز» در جواب احسان فقط سکوت کرد و چیزی نگفت(بعدها فهمیدم مسئول تدارکات نزدیک عملیات آزاد سازی خرمشهر از احسان خواسته بود که برای گرفتن خمپاره ۱۲۰ به اهواز برود اما دست خالی برگشت آن زمان چون نزدیکه عملیات بود خواسته بودند لام تا کام با کسی راجع به این مسئله صحبت نکند چون ممکن بود دهان به دهان شود و عملیات لو برود) در راه برگشت احسان شروع کرد به سینه زدن و مداحی کردن در غم فراق شهید بهشتی روضه می‌خواند اشک صورتش را خیس کرده بود _«چیه احسان؟! چرا اینقدر پکری؟!» بغض راه گلویش احسان را بسته بود اشک هنوز روی گونه هایش می دوید. _نکنه بخاطر ماشین ناراحتی !؟بابا چیزیش نشده. فقط یکم رادیاتور سوراخ شده‌ این هم بچه‌ها پیاده می‌کنند یک خال جوش بهش میزنن درست میشه! _خاک تو سر من که ماشین بیت‌المال را خراب کردم! _خیلی به خودت سخت میگیری چیزی که نشده ،اینارا دولت و مردم برای استفاده بسیجی ها می دهند. این وسط هم ممکنه هر اتفاقی بیفته! آهی کشید و سرش را از ماشین بیرون داد و گفت :«من که بسیجی نیستم! من که لیاقتش رو ندارم اسممو بزارن بسیجی!؟» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺑﺴﻢ ﺭﺏ ﺷﻬﺪا ﺩﺭ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻌﻴﺸﺘﻲ , ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺭﻣﻀﺎﻥ, ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ اﻱ ﺑﻲ ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺩﺭﻳﻜﻲ اﺯ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻣﺤﺮﻭﻡ ﺷﻴﺮاﺯ اﺟﺎﺭﻩ ﻧﺸﻴﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ اﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﻗﺒﻞ ﻛﺮﻭﻧﺎ, ﺑﻪ ﻋﻨﻮاﻥ ﺧﺪﻣﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺧﻲ ﻣﻨﺎﺯﻝ, ﺑﻪ ﻧﻆﺎﻓﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩﻩ و ﻫﺰﻳﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺭا ﻛﺴﺐ ﻣﻴﻜﺮﺩﻩ اﺳﺖ اﻣﺎ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺩﺭ اﻳﻦ اﻳﺎﻡ ﺑﻴﻜﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ اﺯ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪ اﻳﺸﺎﻥ 3 ﻣﺎﻩ اﺟﺎﺭﻩ 500 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﺧﻮﺩ ﺭا ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻪ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﻛﻨﺪ و ﺻﺤﺖ ﺳﻨﺠﻲ ﻻﺯﻡ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺖ, ﭘﺲ اﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﺎﻧﻪ و ﻟﻂﻒ اﻳﺸﺎﻥ ﻣﺒﻠﻎ اﺟﺎﺭﻩ ﻳﻚ ﻣﺎﻩ اﻳﺸﺎﻥ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ ﺷﺪ👏 و ﻣﺒﻠﻎ 1 ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﺑﺎﺑﺖ اﺟﺎﺭﻩ 2 ﻣﺎﻩ اﻳﺸﺎﻥ ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا و ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ ﺷﻬﺪا و ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﺷﺪ🙂🙂 🌸🌷 ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﻫﻤﻪ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ 🌸🌸 ﻧﺬﺭﻇﻬﻮﺭ ﻣﻬﺪﻱ ﻓﺎﻃﻤﻪ ع و ﭘﺎﻳﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﻜﻼﺕ, ﺻﻠﻮاﺕ 🌷▫️🌷 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
شب با چهار نفر از همرزمان به خاکريز آمديم اسم شب را پرسیدند ولی هیچ یک از ما اسم شب را نمی دانستیم. احسان به پشت خاکريز رفت ، وقتي برگشت اسم شب را گفت. از احسان پرسیدم اسم شب را از کجا میدانستی؟ گفت يک نفر به من اطلاع داد. شب را به صبح رساندیم احسان را ناراحت دیدم که با خود زمزمه میکرد و می گفت قرار بود دیشب به مهمانی آقا بروم... چند لحظه بعد احسان شهید شد. 🌷 🌹🌹🌷🌹🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🌷چند شب قبل آزاد سازی خرمشهر بود. گفت: مسعود، احتمالاً بعد این عملیات دیگه من نیستم. گفتم: انقدر از خودت مطمئن هستی؟ فکر نکنم! با خنده گفت: حالا اگر شهید شدم. دوست دارم فلان جای شاهچراغ [ جایی وسط شاهچراغ] دفنم کنید. گفتم: این کارهات هم بچه بازیه. می خواهی بعد از امامزاده کامبیز، امام زاده احسان هم درست کنی، بیان بهت چی آویزون کنند؟ اگر شهید شدی، مثل همه قطعه شهدا خاکت می کنیم، دیگه جایگاه ویژه می خواهی چی کار! گفت: به قولاً... اصلاً ولش کن جنازه ام هر جا می خواهد برود، خودش بره. اصلاً یه روز می شینیم با هم به این حرف های من می خندیم. [بعد از شهادتش این جریان را برای مرحوم آشیخ محمدرضا حدائق تعریف کردم. ایشان با تعجب گفت اینجایی که ایشان آدرس داده است بسیاری از علما و عارفان شیراز دفن هستند و جایی نیست که همه بدانند و یا اجازه بدهند کسی دفن شود.] ... پدرش از شهادت احسان خیلی ناراحت بود. گفت: اگر می شود، حداقل در شاهچراغ دفنش کنید. جا خوردم.. به برادرش امید گفتم: یادت میاد در مسجد عین خوش می گفت من را در صحن شاهچراغ دفن کنید... با پیگیری آقای دستغیب احسان را زیر گلذسته شاهچراغ دفن کردیم. چند روز بعد برای فاتحه رفتم کنار مزارش. یک خانم آمد و گفت: خواب دیدم کسی که در این قبر هست، خاک هایش را بیرون می ریزد! هم زمان یک خانم دیگر آمد و با تعجب گفت: این قبر من بوده خودم خریدم برای بعد از فوتم، چرا کسی را در آن خاک کردید. فهمیدم آمدن هم زمان این دو زن بی حکمت نبوده است. آن صاحب قبر را با دادن یک قبر دیگر در همان نزدیکی راضی کردیم.. برشی از کتاب 🌷🌹🌷 شهید احسان حدائق 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
دریافــت زکات فطریــه 👆👆 با توجه به اعلام مبلغ فطــریه از شب عید فطر آماده دریافت مبلغ فطریه هستیــم
پرده از چشمهایت ڪنار بزن تا خورشید بار دیگر در جغرافیاے من طلوع ڪند صبح من با چشمهاے تو بخیر مےشود اے شهید 🌞 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یکے از توصیة هاے بزرگــان پافشارے در دعاست ... پـس از پویش و چهلہ شعبانیه و رمضـانیه ، با توجه به فاصلة زمانے ۴۰ روزه بین عید فطر و تولد امام رضا ع مجددا همه با هم جهت استغاثه به درگاه الهے و طلب منجے موعود ، در این چله شرکت کنیــم
۱۳۶۱/۳/۱ _حاجی خودت که میدونی به خاطر مریضی مجبورم غسل کنم .حالا چیکار کنم؟ناسلامتی امشب عملیاته!می خوام شهید بشم باید ترگل ورگل برم پیش خدا یا نه؟ حاجی با تعجب نگاهش کرد و گفت :«حرفا میزنی قائدشرفی برو غسل کن .مگه جلوتو گرفتم؟! _خدا خیرت بده تمام تانکرها را دستور دادی با آبلیمو قاطی کنن. با آب مضاف غسل کنم؟!» حاجی اطراف را نگاهی انداخت. انگشت اشاره اش را برد سمت بشکه کوچک آبی که کناره یکی از تانکرها بود و او آب شور هست میتونی با آن غسل کنی! قائدشرفی بشکه آب را برداشت و داخل کتری گرمش کرد. داخل یکی از چادرها شد بدن را شست، اما همین که خواست غسل کند اب تمام شد مانده بود چه کند . _«کسی صدای من را میشنوه به دادم برسید کسی بیرون چادر هست؟!» صدای احسان به گوشش خورد _ چی شده تو چادر چیکار می کنی رسول؟ _آب برای غسل ندارم. این آب هم شور بود تو این گرما بدنم له میشه. _باشه الان برمیگردم. زیر لب دوباره قر زد که آب گیر نمیاد بالاخره مجبور میشم با آب و آب لیمو غسل کنم. احسان لبه چادر را بالا زد. یا اللهی گفت و وارد شد.رسول تا کتری آب را توی دست احسان دید خوشحال شد و پرسید:« آب از کجا آوردی ؟نکنه آبلیمو هست.» خنده ای کرد. آب را روی سر رسول ریخت و گفت:« نه خالص خالص! از تن قمقمه بچه ها جمع کردم. خودتو قشنگ بشور که امشب شب بزمه» پتویی آورد و دور رسول پیچید .رسول داد زد :«چیکار می کنی ؟تو این گرما آب‌پز میشم.» _تو کمر درد میکنه آب یخ ریختی روت.یک باد بهت بخوره دردت شروع میشه! دستش را زیر بغل رسول گرفت و بلندش کرد و از بیرون چادر بیرون آورد.زهرایی که انگار جلوی چادر کشیک ایستاده بود تا چشمش به آنها افتاد کِلی از ته گلو کشید. «شادوماد آوردن بگین مبارکش باد» بچه‌ها دورش حلقه زدند و یکصدا جواب دادن« ایشالا مبارکش باد» بچه‌ها تا دهانه سنگر دست می‌زدند و برای رسول شعر می‌خواندند و کل می‌زدند. احسان از خنده صورتش سرخ شده بود .وارد سنگر شدند احسان پتو را از دور کمرش باز کرد و کمک کرد تا رسول لباس‌هایش را بپوشد او را به کمر خواباند و او را ماساژ داد و گفت :بهم قول بده رسول اگه شهید شدی اون دنیا شفاعتم کنی؟ _شفاعت که یک طرفه نمیشه تو هم باید قول بدی _تو اجازه شرکت در عملیات را گرفتیم اما من.. حرفی نزد و ساکت شد و سنگر بیرون رفت. نزدیک عملیات رسول برای خداحافظی پیش احسان رفت که احسان گفت «منم میام عملیات! قولت یادت نره رسول !» _قول! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*ﺗﻮﺿﻴﺤﺎﺕ و ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻋﺎﻟﻴﻪ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﭘﻮﺭاﺑﺮاﻫﻴﻢ اﺯ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا و ﻫﻤﺮاﻩ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ* ﺩﺭ ﺧﺼﻮﺹ 👇👇 ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ اﻋﻼﻡ ﻣﺮاﺟﻊ, ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻨﺪ ﭘﻮﻝ ﻓﻂﺮﻳﻪ ﺭا ﻛﺎﺭﺕ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﺕ ﻛﻨﻨﺪ, ﻧﻴﺖ ﻛﻨﻨﺪ و ﻗﺴﻤﺘﻲ اﺯ ﺣﺴﺎﺑﺸﻮﻥ ﺭا اﺯ اﻣﺸﺐ(ﺷﺐ ﻋﻴﺪﻓﻂﺮ) ﺟﻬﺖ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﺩﺭ ﻧﻆﺮ ﺑﮕﻴﺮﻧﺪ, ,, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﭘﺮﺩاﺧﺖ ﻫﺎ اﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﻓﺮدا(ﺭﻭﺯ ﻋﻴﺪ ﻓﻂﺮ) ﺗﺎ ﻗﺒﻞ اﺯ اﺫاﻥ ﻇﻬﺮﺻﻮﺭﺕ ﭘﺬﻳﺮﺩ.... 🌷🌷🌷 ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﻫﺎﻱ ﺩﻗﻴﻖ اﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ, ﺗﻮﺯﻳﻊ ﻓﻂﺮﻳﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻓﻘﻴﺮ ﻧﺸﻴﻦ ﺟﻨﻮﺑﻲ ﺷﻴﺮاﺯ اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🔻🔸🔻🔸 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻓﻂﺮﻳﻪ : 6104337986481610 ﺑﺎﻧﻚ ﻣﻠﺖ- محمد حیدری ⭕️❌⭕️ ﻟﻂﻔﺎ ﺳﺎﺩاﺕ ﻣﻌﻆﻢ ﭘﺲ اﺯ ﻭاﺭﻳﺰ ﻓﻂﺮﻳﻪ, ﻣﺒﻠﻎ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺯﻳﺮ,اﻋﻼﻡ ﻛﻨﻨﺪ: +989039199282 🌸➖🌸➖🌸 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
🌹ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺳﺎﻟﺮﻭﺯ ﺁﺯاﺩ ﺳﺎﺯﻱ ﺧﺮﻣﺸﻬﺮ 🌷حرکت گردان ما از سمت شلمچه به سمت گمرک خرمشهر بود. بخشی از مواضع عراقی ها را تصرف کرده و از سنگرهایشان رانده بودیم. با حسن برای پاکسازی سنگر ها رفتیم. به هر سنگر می رسیدیم، یک نارنجک به داخل سنگر می انداختیم، بعد هم سرکی در آن می کشیدیم. سنگرهای منطقه از نظر تدارکاتی بی نظیر بود. هر چه بخواهید عراقی ها داشتند به خصوص یخ دان های پر از انواع آب میوه های خنک. یکی از آب میوه ها را برداشتم، دیدم رویش نوشته است شراب. به حسن گفتم: حواست باشه، این ها شرابه، یه وقت نخوری![ بعد ها فهمیدم این شراب به معنای نوشیدن است نه آن شراب مست کننده!] رسیدیم به سنگر بزرگی که مشخص بود سنگر تدارکات عراقی ها هست. حسن گفت من برم ببینم چی دارن! گفتم تو این سنگر ها سرک می کشی، یه وقت نزننت، به خاطر غنیمت الکی کشته نشی که شهید نیستی! رفت. چند دقیقه ای طول نکشید که برگشت. جا خوردم، ایرانی رفت عراقی برگشت. یک دست لباس نو کماندو های عراقی به تن کرده بود. لباس به چهره و قیافه اش خیلی می آمد. قیافه اش با عراقی ها مو نمی زد! گفتم: خاک عالم به سرت، شدی عین عراقی ها، الانه که بچه های خودمان بزننت! یک دست لباس کماندویی هم به سمت من انداخت و گفت: بیا تو هم بپوش،اینجا به درد می خوره! لباس را توی کوله ام گذاشتم و گفتم: من که از جانم سیر نشدم! [ هنوز یادگاری آن را نگه داشته ام.] ناگهان صدای تپ تپ هلیکوپتری بالای سر ما شنیده شد. هیلکوپتر نزدیک شد. پره هایش را شمردم. شش پر بود، بر خلاف هلیکوپتر های ما که دو پر بودند. گفتم: حسن عراقیه، پنهان شو، الان می زنه! به زیر نخل ها دویدم. حسن به اطراف نگاه کرد. یک جنازه عراقی که سرش متلاشی شده بود کمی دورتر افتاده بود. به سمت آن دوید و آرپی جی را که در دستش بود بیرون کشید. گفتم: چی کار می خواهی بکنی، بیا اینجا پناه بگیر؟ - می خوام هلیکوپتر را بزنم! - چی چی بزنی، مگه با آر پی جی می شه هلیکوپتر بزنی! حسن به سمت محوطه ای رفت که هلیکوپتر را ببیند. سرنشینان هلیکوپتر هم حسن را دیدند. به خیال اینکه عراقی و نیروی خودشان هست، یک بسته تدارکات به سمت حسن انداختند. حسن بی تفاوت به سمت سنگری که آن سمت بود می دوید. روی سنگر ایستاد. آر پی جی را به سمت هیلکوپتر که در حال دور زدن بود تا به سمت دیگر برود نشانه رفت و در یک لحظه شلیک کرد. موشک شلیک شد و به دم هلیکوپتر اصابت کرد و منفجر شد. دودی از دم هلیکوپتر بلند شد و هلیکوپتر شروع به چرخیدن به دور خودش کرد. یکی دو کیلومتر دورتر با صدای وحشتناکی به زمین افتاد. [ تا مدت ها در تصاویر قبل از خبر سراسری این هلیکوپتر در حال سقوط، که نماد شکست دشمن در خرمشهر بود نشان داده می شد. ] به سمت حسن رفتم. بسته تدارکات که نان ساندویچی بود را از روی زمین بر می داشت. گفتم: حسن باور کن به خاطر همین لباس تنت این آذوقه را انداخت. گفت: برای همین می گم این لباس را بپوش! گفتم: من سفیدم تو سیاه، من این لباس را بپوشم درجا عراقی ها من را می زنن! نگاهی دوباره به حسن که لباس عراقی به تنش نشسته بود انداختم و گفت: حقا که حسن عراقی هستی! آن شب را همان جا در گمرک خرمشهر ماندیم. روز بعد که می شد سوم خرداد، به سمت خرمشهر حرکت کردیم. شاید چهار پنج ساعت پیاده روی کردیم تا به مسجد خرمشهر رسیدیم. برشی از کتاب 🌷🌹🌷 حسن عراقی ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بچه ها اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید دوباره فتح میکنیم مراقب باشید ... ایمانتان سقوط نکند...✨ 🌷 🍀🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
در حاشیه بندرعباس چند خانواده بودند که تحت پوشش ما بودند، در بین آن‌ها سنی هم زیاد بود و او برایش فرقی نمی‌کرد که شخص شیعه است یا سنی، فقط انسان بودن برایش مهم بود. یک بار که مادر یکی از بچه‌ها بیمار شده بود، گویا خواهر خودش بیمار شده، برایش مهم بود. آمد خانه و گفت کربلایی‌ ، مادر یکی از بچه‌ها بیمار شده باید او را ببریم دکتر، ما رفتیم و او را بردیم دکتر، دو تا از بچه‌هایش هم همراهش بود، در شرایطی که لباس درستی به تن نداشتند و در کل شرایط مناسبی نداشتند. وقتی از بیمارستان برگشتیم طوری این بچه‌ها را بغل کرده بود و برده بود خرید که انگار ابوالفضل خودش را بغل کرده. در دومین دیداری که ما با آن‌ها داشتیم و قرار بود برای آن‌ها خرید کنیم به من می‌گفت همانطوری که برای زهرا و ابوالفضل خرید می‌کنی برای این‌ها هم خرید کن. 🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
👌ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ اﻳﺮاﺩ ﻣﻴﮕﻴﺮﻧﺪ و ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﻫﺪﻑ اﺯ اﻳﺠﺎﺩ اﻳﻦ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺁﺷﻨﺎﻳﻲ ﺑﺎ ﺷﻬﺪاﺳﺖ ... ﭘﺲ ﺯﻳﺎﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺟﻤﻊ اﻭﺭﻱ ﻛﻤﻚ ﻫﺎﻱ ﻣﻮﻣﻨﺎﻧﻪ ﻧﺒﺎﺷﻴد ... اﻳﻨﻂﻮﺭﻱ ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﮔﺮﻭﻩ ﺗﺮﻙ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ 👇👇👇 ﻓﻘﻄ ﺟﻮاﺏ ﻣﺎ ﻳﻪ ﻣﻂﻠﺐ اﺳﺖ اﮔﺮ اﻻﻥ ﺷﻬﺪا ﺑﻮﺩﻥ و ﻭﺿﻌﻴﺖ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﻲ ﺩﻳﺪﻧﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺭﻫﺒﺮﺷﺎﻥ .. ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ? ?! ﺁﻳﺎ ﺳﻴﺮﻩ ﻋﻤﻠﻲ ﺷﻬﺪا اﻳﻦ ﻧﻴﺴﺖ? ! اﻻﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﺜﻞ ﺷﻬﺪا ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ ﻳﺎ ﻓﻘﻄ ﺯﻧﺪﮔﻴﻨﺎﻣﻪ و ﻭﺻﻴﺖ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ 🤔 ? ﻣﺎ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ﻣﺜﻞ ﺷﻬﺪا ﭘﺎﻱ ﺣﺮﻑ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ و ﻏﺼﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎﺷﻴﻢ 👇🌸👇🌸 ﺗﺎاﻻﻥ ﻫﺰﻳﻨﻪ 4 ﺗﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺩﻳﻒ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﻲ ﺗﻌﺪاﺩ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩﻫﺎﻱ ﭼﺸﻢ اﻧﺘﻆﺎﺭ ﺯﻳﺎﺩﻩ ... 🔽🔽🔽 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺣﺴﺎﺏ ﺟﻬﺖ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﺩﺭ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ: 6362141080601017 ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ. ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ 🌺🌸🌸🌺 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
عید است و دلم خانۀ ویرانه بیا این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا یک ماه تمام میهمانت بودیم یک روز به مهمانی این خانه بیا 🌸عید سعید فطر مبارک باد🌸 اﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ 💐🌸💐🌸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ڪاش هنـوز بچہ های تخریبــ بودند و از میان این همہ مین ضد معنــویت معبری بہ سوی سعادت بہ سوے خـــــدا برایمان مے گشودند ... 🌸💐🌸 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌹🔺🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸🌺ﻋﻴﺪﺗﺎﻥ ﻣﺒﺎﺭﻙ🌸🌺 ﻓﻂﺮﻳﻪ ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﺸﻮﺩ 👇 ﺗﺎاﺫاﻥ ﻇﻬﺮ ﻭﻗﺖ ﻫﺴﺖ 🌷🌷🌷 ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻲ ﻫﺎﻱ ﺩﻗﻴﻖ اﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ, ﺗﻮﺯﻳﻊ ﻓﻂﺮﻳﻪ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻓﻘﻴﺮ ﻧﺸﻴﻦ ﺷﻴﺮاﺯ اﻧﺠﺎﻡ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🔻🔸🔻🔸 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻓﻂﺮﻳﻪ : 6104337986481610 ﺑﺎﻧﻚ ﻣﻠﺖ- محمد حیدری ⭕️👇⭕️ ﻟﻂﻔﺎ ﺳﺎﺩاﺕ ﻣﻌﻆﻢ ﭘﺲ اﺯ ﻭاﺭﻳﺰ ﻓﻂﺮﻳﻪ, ﻣﺒﻠﻎ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺯﻳﺮ,اﻋﻼﻡ ﻛﻨﻨﺪ: 09039199282 🌸➖🌸➖🌸 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
۱۳۶۱/۳/۱ محجلین به سمت چادر تدارکات می رفت که نگاهش به احسان افتاد .رنگ صورتش پریده بود.رفت پشت خاکریز انگار اصلا او را ندید . محجلین همراه مهدی مشغول خالی کردن بار وانت شدند که صدایی به گوششان خورد. مهدی گفت:صدا از پشت خاکریزه .بریم ببینیم چه خبره! هردو به سمت خاکریز حرکت کردند .صدای گریه واضحتر شنیده می شد.پشت خاکریز که رسیدند،سید عبداله را دیدند.با یکی از بچه ها سرش را به زانو گرفته و گریه می کرد ،در حال صحبت بود. _دستور فرمانده است .خودتم که زنگ زدی از علما پرسیدی.گفتن باید طبق دستور فرمانده عمل کنی. نزدیکتر رفتند .سیدعبدالله نگاهش به آنها افتاد .با ایما و اشاره پرسیدند چه شده.سید عبدالله جواب داد:«احسانه !حاج نبی بهش اجازه شرکت در عملیات رودنمیده» احسان سرش را از روی زانوانش بلند کرد .صورتش خیس اشک بود.«من باید توی عملیات شرکت کنم» محجلین جلوی احسان زانو زد.دست روی پاهایش گذاشت و گفت:«خودت همیشه می گفتی امام فرموده باید از دستور فرمانده اطاعت کرد.حالا خودت ..» احسان نگذاشت ادامه حرفش را بزند. «شما نمی‌دونید.من باید توی این عملیات باشم» اشک می ریخت «من باید حاجی رو راضی کنم» این را گفت و به سمت چادر فرماندهی رفت.آنها هم به سمت چادر رفتند .مهدی توی خودش بود و چیزی نمی گفت.حاج نبی رودکی ورودی چادر ایستاده بود و با معاونش صحبت می کرد. _حاجی یک جوون مردی کنید ،اجازه بدین من توی عملیات شرکت کنم. حاجی سرد و خشک سرش را بالا گرفت:«دستور همونی بود که بهت گفتم.ان شالله تو عملیات‌های بعدی» _اما حاجی.. _اما نداره .تو نیروی خوبی هستی .نمیخوام از دستت بدم. حاجی داخل چادر شد.احسان پشت سرش رفت .آنها هم دم چادر منتظر شدند.چند دقیقه بعد خنده بر لب از چادر خارج شد. _چی شد احسان ؟راضیش کردی؟ سرش را به علامت تایید تکان داد _«من میرم برای عملیات آماده بشم» مات بودند که حاجی از چادر بیرون آمد.توی چشمهایش اشک حلقه زده بود. _با اون گریه زاری و ناله های مخفیانه شبها در پشت چادر که از احسان می دیدم ،باید هم به اینجا می رسید» این را گفت و به سمت نیروها رفت.مهدی زد زیر گریه. _چته مهدی؟چرا گریه میکنی؟ _من میدونم چطور رضایت گرفت.از چادر رسول که بیرون اومد ،رفت پشت یکی از چادرها.منتظر شدم تا بیاد .وقتی برگشت چهره اش برافروخته بود.ترسیدم براش اتفاقی بیفته.پرسیدم احسان چی شده .بغض کرد «بهم گفتن به آرزوت رسیدی..من توی این عملیات شهید میشم » در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺑﺴﻢ ﺭﺏ اﻟﺸــﻬﺪا 💐🌷💐🌷 به حمــدالله و به عنایت حۻرت زهرا (س) ۴ رأس گوسفنــد امروز ، تواتستیــم قربانے کنیــم ✅ انشاء اللہ دل ۸۰ خانواده اے که امروز این بسته ها، بدستشان مے رسد و بعــد از مدتها میتونن مزه گوشــت را بچشن ، خوشحال مے شود 😊😊 انشاء الله ایــن شادے مهدے فاطمه س باشد🌸 خدا از بانیان خیر قبول کند🤲 👇➖👇➖👇 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺣﺴﺎﺏ ﺟﻬﺖ ﻣﺸﺎﺭﻛﺖ ﺩﺭ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ: 6362141080601017 ﺑﺎﻧﻚ اﻳﻨﺪﻩ. ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮﻻﺩﻱ 🌺🌸🌸🌺 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
✒️ او یک مرد کامل بود و من فقط به عنوان یک همسر در کنار او نبودم، بیشتر مانند دو رفیق بودیم، ما با هم دوست بودیم و حتی فراتر از این‌ها، او معلم من بود. من با او بزرگ شدم و با او بال و پر گرفتم تا حدود سال ۸۳ که خدا به ما نوید داد که زهرا خانمی در راه است. زهرای ما در ۲۳ بهمن سال ۸۴ به دنیا آمد و زندگی ما را با همه سختی‌هایی که داشتیم خیلی شیرین کرد. ستار حدود ۶ صبح از خانه می‌رفت بیرون و حدود ساعت ۸ شب برمی‌گشت. با آن شرایط سخت، اما زندگی را خیلی دوست داشتیم و خوش بودیم و همان دو سه ساعتی که در کنار هم بودیم به اندازه سال‌ها ارزش داشت، آنقدر که ذوق و شوق داشتیم و عاشقانه زندگی می‌کردیم. زهرا که به دنیا آمد کل زندگی ما عوض شد. بهترین لحظه زندگی ما همان لحظه بود که ستار وارد بیمارستان شد و پارچه‌ای را که دور زهرا پیچیده شده بود کنار زد و گفت بوی بهشت را از زهرا شنیدم. او تمام عشق و محبتش را با دیدن زهرا ابراز کرد. خودش همیشه می‌گفت وقتی زهرا به دنیا آمد انگار هیچ چیز دیگری در دنیا برایم معنا نداشت، فقط زهرا بود. تا سال ۸۸ که خدا آقا ابوالفضل را به ما هدیه کرد، خودش همیشه می‌گفت عشقم زهرا و جانم ابوالفضل. او زندگی را در کار و خانواده خلاصه کرده بود و محبتش را از هیچ کس دریغ نمی‌کرد. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 🌷 🌸🌺🌸🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اولین عید فطر بدون سردار 🎥مصاحبه سردار سپهبد شهید سلیمانی در آخرین عیدفطر 🌸🌸ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺨﻴﺮ .... و ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺩﻋﺎﻱ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﻴﺮﻱ ﻛﺮﺩﻱ... و ﭼﻪ ﺯﻳﺒﺎ اﻣﺴﺎﻝ ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﺷﺪ 🌹🌹🌹 اﻣﺴﺎﻝ اﺯ ﺟﻮاﺭ ﺳﻴﺪاﻟﺸﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﻣﺎ ﺩﻋﺎ ﻛﻦ ..... ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﺕ ﻋﻴﺪﻱ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ... 🌸🌷🌸🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹مستندات ﻭﻓﻴﻠﻢ جنگ تحمیلی را که می دید اشک می ریخت عملیات ها را که می دید می گفت اینها شهید واقعی هستند، خانم نگاه کن اینها مأموریت های واقعی رفته اند، حالا ماراحت زندگی می کنیم. او عاشق شهادت بود و به آرزویش رسید. 🌹 توی یکی از مأموریت هاش یکبار لبنیات فاصله را کشف کرده بود صاحب بار به حمید می‌گه ۲۵ میلیون بهت میدن صورتجلسه نکن. با همه این مشکلات مادی که داشتیم حمید قبول نکرد و به گفته بود همین پیشنهاد ریشه و هم صورتجلسه می‌کنم 🌷 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
کارمان ؛ تازہ بعدِ ماهِ مبارک ، شروع می شود.. هــنگامِ رهــایی شیطان از بند دلی را که هـدایت شدهٔ شهــداست ، خرابش نکنیم ..... 🌹 🌷🌷🌹🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فطریـه را گفته‌اند قوتِ غالب .. و قوت غالب ما ، حسرتِ صفای شماست که می خوریـم ... چطور می‌شود حساب کرد!؟ 🌸💐🌸 ﺷﻬﺪاﻳﻲ ว໐iภ ↬ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
دستها وقتے به آسمان مے رسند ڪه طعم خاڪے شدن را چشیده باشد ...✨ سلام خدا بر دستهایے ڪه خاڪ را خانۀ خدا ڪردند. 🌷🌹🌹🌷 🌷 🌹 ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻔﻘﻮﺩاﻻﺛﺮ 🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
۱۳۶۱/۳/۲ لباس خاکی پر وصله پینه و همان کفش پلاستیکی روبروی احمدی ایستاده بود. علاوه بر اسلحه ژسه یک تیربار هم روی دوشش بود .احمدی پرسید:« این تیربار مال کیه؟!» _تیربارچی بنده خدا سختشه ،من کمکش می آرم. به تیربارچی که پشت سرش بود نگاه انداخت توی آفتاب سوخته بود.قدش به زور تا سینه آنها می رسید .احمدی پرسید :کی بهش اجازه داده بیاد تو عملیات؟ احسان جواب نداد .توی صورتش آرامش عجیبی موج می‌زد .نزدیکی‌های طلوع فجر بود. _بچه‌ها هم اینجا وایمیستیم برای نماز صبح بعد از نماز راه می‌افتیم. احمدی سرگرم تیمم شد احسان آستین هایش را بالا زد و مشغول وضو گرفتن شد .احمدی گفت: با آب مضاف و رو میگیری؟ تو قمقمه آب لیمو ریختن! لبخند ملیحی زد و گفت: مال من آب خالصه! _تشنه ات میشه ها!! حداقل این رو نگه میداشتی معلوم نیست انتظارمان را می کشه! با همان لبخند مثل سرش را کشید و حرفی ندارم ایستادن به نماز احسان احمدی اقتدا کرد .نماز که تمام شد گفت: این چه کاری بود کردی احسان!؟ ازت ناراحت شدم! _چکار کردم مگه؟ _چرا به من اقتدا کردی؟ نا سلامتی تو طلبه‌ای من باید پشت سرت وایمیسادم. خنده روی لبش نشست و گفت :چه فرقی میکنه ؟!مهم اینه نماز جماعت باشه و نیروها را جمع کن! احمدی به نیروها آماده باش داد .گرگ و میش هوا رسیدن به جاده‌ای که باید مستقر می شدند تا خط عراقی‌ها را به خرمشهر قطع کنند. همه بچه‌ها تا پایان به آسفالت جاده رسید سجده شکر به جا آوردند. احسان سر از سجده برداشت که گفت: خدا را شکر که تا حالا یه دونه تیر هم شلیک نکردیم» احمدی گفت:نگاه کن تجهیزات شون رو تا لب جاده آوردن احتمالاً منتظر ماشین بودند تا بیاد ببرد! _پس از احتمال داره عراقی‌ها توی شهرک باشن. نیروها وارد شهرک ولیعصر روی دیوارها هنوز عکس صدام و پرچم عراق نصب بود. منطقه را از نظر گذراندند .حتی یک سرباز عراقی هم دیده نمی شد.احمدی نگاهی به چهره غبار گرفته و خسته بچه ها انداخت.و گفت: _احسان یکی از بچه‌ها را که سرحال ترهستن بیار می خوام منطقه را شناسایی کنم. به بچه‌ها هم بگو همین جا استراحت کنند .تا برگردم خودت هم چند نفر از بچه‌ها را جمع کن پشت سر من بیا. هنوز احسان از جایش تکان نخورده بود. که مجتبی مثل اجل معلق سررسید و گفت :«بسیجی سرحال و قبراق در خدمتم.» احسان سری تکان داد و رو کرد به علی آقای احمدی برو برای شناسایی. احمدی و علی همراه شدند .منطقه را از نظر می گذراند که احسان و مجتبی و مسعود و مهدی هم از راه رسیدند. احسان و مجتبی در سکوت به هم زل زده بودند و با چشم به هم حرف می زدند. چند لباس سبز توی آن هوای غبار گرفته جلوی چشم هایشان آمد. احمدی پرسید: «بچه ها به نظرتون خودی هستن یا عراقی؟» بچه‌ها به آنها خیره شدند. احسان گفت: تعدادشان زیاد شد .ما که تو نیروهای خودی این همه لباس از نداریم پس عراق اند» صدای تیر و گلوله بلند شد. احمدی تا آمد به خودش بیاید اسلحه هر کدام به سمت پرتاب شد .سوزش در پشتش احساس کرد ‌هرچه تقلا کرد بلند شود و ببیند چه اتفاقی افتاده نتوانست. تا جایی که توان داشت صدایش را آزاد کرد . _احسان.... احسان... زهرایی...زهرایی.. اشک توی چشم هایش دو دو زد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 حسن را کنار مسجد سوسنگرد دیدم در حالی که از بازویش خون می چکید و برجک یک تانک کنارش افتاده بود. گفتم چی شد؟ گفت: دشمن خانه به خانه در سوسنگرد پیش روی می کرد. ناراحت و مستأصل در کوچه ها می گشتم. وقت نماز مغرب بود. به خانه¬ای وارد شدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز سرم را به سجده گذاشته بودم که برای لحظه¬ای خوابم برد. ناگهان شنیدم ندایی می گوید: حسن، بلند شو، الان وقت خواب نیست، سربازان من به کمک تو نیاز داند. از جا پریدم. وارد خیابان شدم. در تاریکی شب پایم به یک قبضه آرپی جی گیر کرد. کمی آن¬طرف¬تر یک کوله موشک آرپی جی دیدم. کوچه به کوچه پیش می رفتم و هر ماشین دشمن را می دیدم یا صدایش را می شنیدم، یک گلوله به آن می کوبیدم. تا رسیدم به مسجد و این تانک. قبل از اینکه شلیک کنم. گلوله تیربار روی تانک به بازویم نشست، اما گلوله آخرم را به آن کوبیدم، در اثر انفجار برجکش برداشته و کناری افتاد... آن شب حسن هشت تانک و بیست خودرو و نفر بر عراقی را شکار کرده بود. همین شکست زرهی دشمن در سوسنگرد، از عوامل اصلی عقب نشینی دشمن از سوسنگرد بود. ابوالحسن حق نگهدار 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
😅به یاد ﺑﻤﺐ لبخند ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ😅 🌷توبسیج شیراز نشسته بودیم که حسن آمد و گفت: که یه پسر گیرش اومده! بعد از تبریک پرسیدیم اسمشو چی گذاشتی؟ گفت: محمد رسول! گفتیم چرا؟ با خنده گفت: شاید بزرگ شد بخواد ادعای پیغمبری کنه اسمش بهش بیاد! 🌷در سنگر تاکتیکی جلسه بود و به خاطر طرح موضوعات مختلف جلسه به درازا کشید وقت نماز مغرب شد و ادامه جلسه به بعد از نماز موکول گردید ..... بعد از تجدید وضو ،همگی حضار و رفقای دیگر محیای نماز جماعت شدند . - کی امام جماعت بشه ؟ حاج نبی گفتند: امروز می خوایم پشت سر حسن آقا نماز بخونیم و حسن آقا رو فرستادند جلو. حسن خنده ای کرد و جلو ایستاد. اذان ، اقامه و تکبیره: الاحرام بعدشم حمد و سوره الله اکبر همه رفتند رکوع. حسن دو تاپاهاشو باز کرد و از بین پاهاش پشت سرش را نگاه کرد و یک مرتبه با صدای بلند گفت :هوووووو عامو خیلی هم اومدنااااا همه زدند زیر خنده و نماز بهم خورد. حاج نبی هاج و واج گفت: چرا نماز مردم را خراب میکنی؟ حسن با خنده گفت :خب شما آدم از من درست تر پیدا نکردید پشت سرش نماز بخونید! 🌹🌹🌹 حسن حق نگهدار 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ