eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
....: ۱۳۶۱/۳/۲ تا با ایشان را به داخل منزل دکتر حدائق گذاشتند ایستاد به داد و هوار کردن «شماها جوانهای مردم را می برید جلوی توپ و تانک را به کشتن میدین اینها می تونستم دکتر و مهندس های آینده بشم و به این مملکت خدمت کنند» بچه ها سرشان را زیر انداختند و حرفی نزدند صدای حق چند نفری هم بلند شد گرفت و صدایش را آزاد کرد روزی قتل گاودا آخر حضرت زینب با امام حسین را خواند پدر احسان هم دیگر حرفی نزد صدای گریه بلند بود همه به سرآستین می‌کوبیدند و یا سید می‌گفتند میان روزه چشمش به دکتر حدائق افتاد صورتش خیس اشک بود و شانه هایش می لرزید و زیر لب می گفت: «بیخود نبود این اواخر همش میگفت بابا رضایت بده شاید دیگه برنگشتم میدونست برنمیگرده» روزه را با چند دعا برای امام و شهدا تمام کرد اما چند نفری هنوز صدای گریه شان بلند بود تعدادی از بچه ها برای آرام کردن شان رفتند انگار قصد آرام شدن نداشتند تا اینکه زیر بغل شان را گرفتند و بلند کردم بچه ها آماده خداحافظی شدند که پدر احسان گفت:«اگر من یک انسان داشتم و از دست دادن در عوض حالا ده‌ها احسانه دیگه به دست آوردم» اشک های صورتش را گرفته بود ادامه داد:« میشه ازتون خواهش کنم احسان من و تو شاه چراغ خاک کنید؟!» بند دلش پاره شد. رو کرد به امید که کنار پدر ایستاده بود با صدای بلند گفت :«امید یادته اون روز توی عین خوش؟!» امید اشک در چشمانش حلقه زد و سر به نشانه تایید تکان داد. _ یادته تو گفتی که اگر من شهید شدم منو تهران پیش شهید بهشتی خاک کنید. امید دستش را روی چشم هایش گذاشت و هق هق گریه اش بلند شد _ یادته امید؟! احسان گفت دوست دارم شاهچراغ خاکم کنید !؟یادته بهش گفتم احسان امامزاده میشیا بین شهدا خاکت میکنیم دیگه! یادته چی جوابمو داد گفت راست میگیا امامزاده میشم ،جسدم هر جا باید بره خودش میره،امید تو اینا رو به بابا گفتی!؟؟» امید سرش را بالا آورد و با ته صدایی گفت:« نه!!» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
هَر خانمے ڪِہ‌ چادُر بِہ‌ سَر ڪُنَد ۅَ عِفَّٺ ‌ۅَرزَد ۅ هَر جَۅانے‌ ڪِه نَمازِ اَۅل ۅَقت را دَر حَدِ تَۅان‌ شرۅع‌ ڪُنَد اَگَر دَسٺَم‌ بِرِسَد سِفارِشَش‌ را بِہ مۅلایَم‌ اِمام‌ حُسِین خۅاهَم‌ ڪَرد ۅَ اۅ را دُعا مے ڪُنَم. 🌷شَہید حسِین ‌مِحرابے🌷 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺷﻬﺪا🌹 🌷ماه شعبان بود. به اتفاق حاج مجید سپاسی برای جا به جا کردن فرمانده خط، به جزیره رفتیم. قرار بود حسن حق نگهدار را با مسلم شیر افکن با هم عوض کنیم. سنگر فرمانده خط یک سنگر بتونی بود که دیواره ورودی را رنگ سفید زده و بالای آن این بیت از سعدی نوشته شده بود: چون دلارام می‌زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم شب را چهار نفری در همان سنگر بودیم، به حرف و شوخی گذشت و همه به خواب رفتیم. نیمه شب بود که از صدای مناجات و هق هق گریه بیدار شدم. حسن بود که گوشه ای نشسته بود و آرام برای خودش مناجات شعبانیه می خواند. کم کم ما سه نفر هم وضو گرفتیم و کنارش نشستیم و قرعه به نام من افتاد که مناجات را بخوانم. شروع کردم به خواندن و همراه با خواندن من مجید، حسن و مسلم اشک می ریختند تا رسیدم به این فراز دعا... إِلَهِي إِنْ أَخَذْتَنِي بِجُرْمِي أَخَذْتُكَ بِعَفْوِكَ وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ... [...خدايا اگر مرا بر جُرمم‏ بگيرى، من نيز تو را به عفوت بگيرم، و اگر به گناهانم بنگرى، جز به آمرزشت ننگرم، و اگر مرا به قهرت وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم.] ناگهان صدای زجه مجید بلند شد. آنقدر گریه کرد که بی حال روی زمین افتاد، هیچ وقت چنین حالتی و گریه ای از مجید ندیده بودم. از گریه مجید آه حسن هم بلند شد و دنبالش مسلم و هر سه روی زمین افتادند و اشک می ریختند. آن شب آن قدر اشک ریختند که هیچ وقت فراموش نمی کنم. مجید با همان حالش می گفت، این فراز دعا من را آتش می زند خدایا اگر مرا وارد دوزخ كنى، به اهل آن می گویم كه تو را دوست دارم... 🌷🌿🌷🌹🌷🌿🌷 ﻫﺪﻳﻪ حاج مجید سپاسی، حسن حق نگهدار و مسلم شیرافکن ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روز قبل شهادتش از اداره زنگ زد که بیا اداره رفتم ...زنگ زدم گفتم حمید، من توی اداره هستم گفت: منتظر باش الان میام وقتی اومد، دیدم با لباس راحتی شلوار ورزشی و آستین کوتاست..😳 گفتم: چکار می کنی با این سر و صورت خاکی؟؟؟ گفت: اداره را دارم تعمیر میکنم تعجب کردم و گفتم: خب مگه سرباز یا پرسنلت نیستن که خودتو به این وضع انداختی؟ گفت منم یکی مثل اونا، رئیس منم ، اونا باید کار کنن؟؟ گفت: خانم این صندلی ریاست به هیچ کسی وفا نکرده فقط نام نیکِ که همیشه جاودانه. : اول خرداد 1390 🌷🌹🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
صبح زمانیست که شما بیدار می‌شوید سـاعت من ؛ به ‌وقتِ چشمان شما تنظیم است . . . 🌷 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: ....: ۱۳۶۱/۳/۱۳ نگاهم را اطراف مسجد چرخاندم. با دیدن جای خالی احسان بغض راه گلویم را بسته بود. سرم را سمت ستون های مسجد برگرداندم .یک نفر پتو روی سرش بود. از لرزش شانه هایش معلوم بود گریه میکند. می دانستم حبیب روزی طلب است. هر پنجشنبه پشت همین ستون های مسجد با احسان می‌نشستند و گریه می‌کردند . حبیب می‌گفت :«احسان به این فراز از دعا که می رسید از شدت گریه نفسش به شماره می‌افتاد . *الهی و ربی من لی غیرک* گاهی می شد به فراز پایانی دعا می‌رسیدم اما احسان هنوز همان دعا را زمزمه می کرد و اشک می‌ریخت.» دعای کمیل تمام شد، دوباره نگاهی به پای ستون انداختم. از حبیب خبری نبود. حدس زدم رفته تا آبی به سر و صورتش بزند. روحانی بالای منبر رفت و شروع کرد به صحبت کردن: «بسم رب الشهدا و صدیقین امشب اولین شب پنجشنبه هست که ما بدون چند نفر از بچه های مسجد از جمله شهید احسان حدائق مراسم را برگزار می کنیم. احسان با وجودی که از یک خانواده مرفه بود همیشه سعی می کرد خودش را تا پایین‌ترین سطح مردم جامعه پایین بیاورد.طوری که مادر ایشان می گفتند ,شبها وقتی وارد اتاق احسان میشدم می دیدم تخت خواب گرم و نرم را رها کرده و روی زمین سفر خوابیده!! وقتی انقلاب هم پیروز شد این شهید اسلحه دست می گرفت و سر کوچه ها نگهبانی می داد...» وسط صحبت های روحانی بود که دیدم حبیب روزیطلب آشفته از میان جمع بلند شد و به سمت منبر رفت .از این رفتار حبیب تعجب کردم .سریع رفتم به سمتش ببینم چه خبر است .اشک در چشمانش دو دو می‌زد، که به روحانی مسجد اشاره کرد تا به حرفش گوش کند او هم که این حالت حبیب را دید سرش را پایین آورد. _دیگه از احسان چیزی نگین! _چرا؟ _من خودم احسان را دیدم که پایین منبر شما ایستاده و به شما التماس می کنه که ازش تعریف نکنید! گریه حبیب بیشتر شد.اشک از گونه هایم سرازیر شد. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷سال ۶۱ بود, محمد چهارده سال بیشتر نداشت که پا به جبهه گذاشت و خیلی زود شجاعت و درایت خود را نشان داد و شد جز نیروهای اطلاعات عملیات تیپ و لشکر المهدی(عج)... 🌷 عملیات والفجر ده بود. ما در ارتفاعات دلای گو بودیم. بچه ها شب قبل عملیاتی در این خط انجام داده بودند که موفق نبود. برای شناسایی تکمیلی رفته بودیم. من, محمد و دو نفر دیگر. افتاب بالا امده بود. پشت تخته سنگی نشستیم. در دشت روبروی ما یک میدان مین بود و بعد از ان هم چند سنگر دشمن. با دوربین منطقه را چک می کردم که دیدم یک نفر با سیم چین در حال چیدن سیم خاردار هاست. بعد هم باز کردن معبر در میدان مین. انگار نه انگار که عراقی ها بالای سرش هستند, که به حق کور شده بودند. دقت که کردم دیدم محمد است. سرم را چرخواندم جایش خالی بود. ماندم چه جور و با چه جسارت و سرعتی بدون اسلحه خودش را انجا رسانده است. دوباره چشمم را بردم رویش. تمام قامت وارد مقر عراقی ها شد. عراقی ها با دیدنش پا به فرار گذاشتن! سریع با بچه ها رفتیم دنبالش. با خنده در مقر عراقی ها ایستاده بود. نشان به ان نشان که غذای انها روی اجاق در حال گرم شدن بود...👌😊 محمد پیروز بخت 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
509858468.mp3
5.71M
شنیدنش برای همه واجب است🙏🌸 ایا برای ماموریت فرهنگی اماده ایی ؟ تیپ شهدا بزنید تا خدا بهتون توجه کنه امام زمان غیر از ما ها کیو داره ؟ 👤 🌷🌹🌷🌹 ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
از اینکه و رسمی نداری از کارهای کرده ات به نام دیگری از تنهایی ات درعین غمگین مباش که 🌷 اولین گام برای است و ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ ﺑﺮاﻱ ﺷﻬﺮﺕ ﭘﺮﺳﺘﺎﻥ, ﺭﻧﺞ ﺁﻭﺭ اﺳﺖ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ اﺟﺮﻫﺎ ﺩﺭ ﮔﻤﻨﺎﻣﻲ اﺳﺖ 🌷 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋 🕊چه زيبا شدند زيستند 🥀همان ها كه هستند ولي   🕊کسانی كه در جمع ما👥 بوده اند 🥀ولي حيف نفهميده ايم 😔 💔 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75