eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 کافیست! تنور زندگی گرم باشد ... چه در جبهه و چه در پشت جبهه، ودر زندگی روز مره مهربانی باید کرد و رفت .... 🤚 🍃 🌸🍃 @shohadaye_shiraz
⭕️ سال های قبل نائب الشهید ﺩﺭ بودیم. هر سال عکسی از شهدایمان قاب میکردیم و به یاد آن شهید پشتِ کوله ﭘﻮﺳﺘﻲ نصب مےکردیم و قدم میگذاشتیم در مسیر نجف_کربلا ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﻫﻤﺮاﻫﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ و ﺭاﻩ ﺑﻠﺪ 😭😭 ﺣﺎﻻ .... امسال این رسم برعکس شده ﻋﻠﻤﺪاﺭ ﺷﻬﺪا ﺷﺪﻩ و و ﺑﺎﻳﺪ ﺷﻬﺪاﻱ ﺭﻓﻴﻘﻤﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﺮﻳﻢ (ع) ﺑﺎﺷﻨﺪ 🌷 🚩 آی شهدا! به رسم رفاقت ﺩﺭ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻛﺮﺑﻼ یادمان کنید... 🏴🏴🏴🏴 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 راه می‌افتد طرف شهید بعدی .می داند که این همان شهیدی است که آرپیجی را برداشت و رفت تا کمین را بزند. کسی که همان اول کار تیر نشست به پیشانی اش و یک آه هم نگفت !آن لحظه بود که علیرضا داشت تیر بارش راه می‌انداخت . اسمش را نمی‌داند و فقط می بیند که روی گرده راست افتاده و یک پایش پیچیده است زیر کمرش ،پای دیگرش هم تا زانو توی آب نهر است.پایش را صاف میکند رویش را برمی‌گرداند به قبله دستی به پلک هایش می کشد و چشمهایش بسته نمی‌شود. علیرضا بغض کرده می گوید: هنوز هم دل به آدم‌های این دنیا بستی که چشماتو نمیبندی؟ نمیبینی بی وفایی ها را ؟منتظر بابا و ننه ات هستی که بیان بالای سرت و ببینن که تو هنوزم چشم براهشونی و داری نگاهشون می کنی؟! چفیه خود شهید را باز می کند و می کشد روی صورتش.  شاهپورجانی شانه اش را می‌گیرد و می‌گوید :شهدا را بذار اول صبح فکری به حالشون بکنیم .فعلاً حواسمون باید جمع باشه چون که تعدادمون کمه. عراقی‌ها کلکمون نزنند. علیرضا ساکت گوش می‌کند. انگار در این عالم نیست و گوشش را با پنبه پر کردند که نه جواب شاهپورجانی را میدهد و نه اعتنایی به ترکیدن خمپاره های زمانی میکند. عراقی ها هنوز هم منور میزنند .انگار برایشان باور کردنی نیست که هلالی ها و نهر هسجان هم سقوط کرده باشد. شاید هم یکی از امرای ارتش حالا آن بالای "ام دکل" در ضلع شرقی پتروشیمی بصره ایستاده باشد و بخواهد از دوربین دید در شب و با چشمان مسلح پیشروی ایرانی ها را ببیند و به قائد اعظم اطلاعات دست اول بدهد. شاید ماهر عبدالرشید باشد و یا عدنان خیرالله. در قامت فرماندهی با تدبیر و وقت شناس با پرستیژ خاص ارتش بعث، با لباس‌های نو که همه رقم مدال از سینه تا روی دوش هایشان برق می‌زند و کلاه کج و عقابی طلایی که خشمگین و چپ چپ نگاه کند .کسی چه میداند شاید هم صباح الفخری باشد که مدتی پیش در هتل شرایتون بغداد در حالت مستی گفته بود که "صدام سگ کثیف است و جنگ چیزی نمی‌داند" و چند دقیقه بعد سرگرد موفق الجبوری همه آنچه را که از زبان فرمانده سپاه چهارم در رفته بودبه استخبارات گزارش کرده و از آن زمان تحت نظر است و خودش هم این را خوب می‌داند که اگر جبران نکند اعدام خواهد شد. فرقی نمی‌کند. باید یکی گزارش بدهد به صدام و بگوید که ایرانی ها پشت دروازه بصره در میزنند و عصبانی تر از همیشه بگوید: سگ پدر این را که می دانم بگو شما چه غلطی می کنید؟. طرف مقابل نفسش را حبس کند بعد بریده بریده توضیح دهد که نیاز به کمک فوری است و باید تا دیر نشده فکری کرد. صدام که بارها گفته است اگر ایرانی ها بصره را گرفتند کلید بغداد را دودستی تقدیمشان خواهم کرد،مخاطبانش را به باد فحش و ناسزا بگیرد و گوشی را محکم به دیوار بکوبد. بعد سیگار برگ بین دولب بگذارد. فندک طلایی هدیه فهد را از روی میز بردارد. بچکاند و کاغذ آتش بگیرد و توتون گر بگیرد.به این فکر کند که امشب هم خواب و استراحت ای در کار نیست. میان دودی که در دو طرف چهره‌اش معلق است کولی وار نعره بکشد. نهر هسجان هم سقوط کرد. هر چه هست و منورها همچنان در دل آسمان نورافشانی می‌کنند و این برای هر کس که بد باشد، برای علیرضا بد نیست. چون می‌خواهد به همه شهدایی که پشت در پشت در سینه کش خاکریز تالب نهر افتاده‌اند سر بزند. گوش را به قفسه سینه شان بچسباند و نبض دست شان را بگیرد تا اگر کسی زنده باشد تا فکری به حالش کند. شهید بعدی جوانی است که به نظر علیرضا و فقط سر و گردنش سالم است. اگرچه یک چشمش هم پریده و خاک جایش را پر کرده .خودش و تیربار گرینوف را هم آش و لاش شده اند. خمپاره ۶۰ بوده یا ۸۱ درست در یکی دو قدمی از او فرود آمده. این را علیرضا از گودالی که پر از خون و تکه های گوشت است متوجه می شود. استخوان تیزقلم پایش را انگار یکی کوبیده توی گودال تا سبز شود. تکه های گوشت را روی جسد می‌گذارد که یکی داد می‌زند: این طرف یکی داره عربی صحبت میکنه.! علیرضا گوش تیز میکند _کجا بود کدوم طرف؟ هنوز جواب درست و حسابی نداده که دوباره رگبار گلوله‌ها باریدن می‌گیرد. علیرضا نیم‌خیز می‌شود و به طرفی که همه تیراندازی می‌کنند چشم می دوزد. روشنایی منو‌رها به آنجا نمی رسد. علیرضا هرچه دقت می کند چیزی نمی بیند می گوید: برادر هافشنگ هاتون رو حروم نکنید که هوا روشن بشه عراقیا پاتک می‌کنن! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🍃احمدرضا نوجوان بود . گفت: مي خواهم بروم جبهه. قبول نميكردم. غم ترور پدرش در مغازه توسط منافقین و شهادت محمدرضا برايم سنگين بود. نمي خواستم داغ پسر كوچكم را هم ببينم.💔 گفتم:تو هنوز كلاس سوم راهنمايي هستي. جبهه براي تو زوده؟ بمان و درس بخوان. احمدرضا، قدكشيده و رشيد ايستاد. ـ بايد بروم. گفتم: استخاره مي گيرم اگر خوب آمد برو.📿 احمدرضا گفت: مگر مي شود دفاع از اسلام، بد باشد؟ خيلي خوب كه آمد، زبان به كام گرفتم و پسرم با رضايتم به جبهه رفت. در عمليات والفجر10 به پدر و برادرش پیوست.🕊️ علی اکبر، محمدرضا، احمدرضا یغمور* * -🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رابطه حاج قاسم سلیمانی با خانواده شهدا 🔰روایت سیره و سلوک شهید حاج قاسم سلیمانی در ایام دفاع مقدس 🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍شهید سلیمانی: ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بی همتا ! دستم خالی است و کوله پشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشه ای به امید ضیافتِ عفو و کرم تو می آیم. من توشه ای برنگرفته ام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟! سارُق، چارُقم پر است از امید به تو و فضل و کرَم تو؛ همراه خود دو چشم بسته آورده ام که ثروت آن در کنار همه ناپاکی ها، یک ذخیره ارزشمند دارد و آن گوهر اشک بر حسین فاطمه است؛ گوهر اشک بر اهلبیت است؛ گوهر اشک دفاع از مظلوم، یتیم، دفاع از محصورِ مظلوم در چنگ ظالم. ☘ 🏴🏴🏴🏴 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🕊🌸 در نگاه تو،موج می زند هزاران دریا... چشم تو،اقیانوس آرامِ آرام است... خوش بخند ای دل که اینک صبح خندان می‌دمد... 🤚 🍃 🕊🌸 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 رگبار ها فروکش می‌کند. برای چند لحظه سکوت حاکم می‌شود علیرضا با گوشهای خودش فریاد کسی را با زبان عربی می شنود .افراد تفنگ‌ها را به همان طرف می کشند: «نه برادرا تیراندازی نکنید که اون بدبخت مجروحه» افراد دست نگه میدارند .علیرضا می پرد پشت خاکریز .به طرف صدا می رود .شاهپور جانی میگوید: برادر علیرضا مواظب باش» چند لحظه می گذرد _بچه ها ببینید که برانکارد پیدا نمی کنید؟ شاپورجانی برانکاردی را بر می دارد و با یکی دیگر به طرف علیرضا می‌رود .حالا شده‌اند سه نفر .سر ستوان عراقی روی زانوی علیرضا است. آن دو تایی هم بالای سر ستوان ایستادند ستوان انگار که خواب ببیند هاج و واج نگاهشان می کند .شاید تصویر های وحشتناک فیلم «شیرین و وحشی »را به خاطر بیاورد. که مدتی پیش پشت کارخانه آجرپزی نرسیده به بصره دیده است. فیلمی که در آن پاسداران ایرانی را نشان می‌داد که اسرا را به بدترین وجه ممکن شکنجه می‌کردند. شاید منتظر چنین صحنه ای باشد که با این همه جراحت نفسش بالا نمی آمد. یک پایش از زیر کشکک زانو قطع شده و فقط به دو تا رگ بند است. شاهپورجانی که سر نیزه را از غلاف می‌کشد و برق از کله ستوان می پرد. _دخیل انا مسلم دخیل یا خمینی. علیرضا یکدست رابالامیبرد رو به ستوان می‌گوید :«هیس» بعد رو به شاپورجانی می‌گوید :میخوای قطع کنی؟! _اره.. دیگه اینجوری نمیشه تکونش داد! خم میشود با سرنیزه دو تا رگ پای ستون را می‌زند و به ستوان می‌گوید:« این دیگه برات پا نمی شد» ستوان که از ترس چشمها را بسته چشم باز می‌کند .انگار زبان شاهپور جانی را متوجه می شود که میگوید:«شکرا» سه تایی او را بلند می کنند و می گذارند روی برانکارد.علیرضا می‌گوید :«معطل نکنید زود برسونیمش پشت خاکریز تا زخمش را ببندیم بلکه خونش بند بیاد.» ستوان ناباورانه نگاهشان می کند و تکرار می کند :«شکرا دخیل دخیل شکرا» پشت خاکریز داد و فریاد ستوان به هوا رفته .علیرضا تندتند پانسمانش میکند.هرچه باند و گاز داشتند مصرف شده شاپورجانی دوتا را مامور میکند که جعبه های کمک های اولیه شهدا را هم باز کنند. علیرضا دست‌های پر خونش را در آب نهر می‌شوید .نگاهی به ساعت می‌کند و به سپیده صبح: «بچه ها وقت نماز زود باشین که با روشن شدن هوا عراقی‌ها پاتک می‌کنند» ،🌿🌿🌿🌿🌿🌿 خانه سوت و کور است.صدای احمدرضا کههمیشه عادت دارد بلند بلند کتاب بخواند از اتاق شنیده نمی شود .اتاق لیلا و مرضیه هم ساکت است .از دیروز که پدر رفته لنگار همه با هم قهر هستند .من در یک گوشه سالن سرم را به بافتنی گرم کردم مادر هم آن گوشه سبزی پاک می کند. تازه یک کله قند را هم آماده گذاشته تا به محضی که پاک کردن سبزی تمام شد با چکش و قند چین بیفتد به جان کله قند و خودش را سرگرم کند. زیر لب ذکر می گوید. میدانم همه وجودش را خیال علیرضا گرفته .عین خودم که بیخود و بی حوصله با این نخ و قلاب ها ور میروم. غروبی که مرضیه و لیلا از مدرسه آمدن مادر سر راهشان ایستاد و گفت: کاکاتون تلفن نکرد؟! هر دو سر را پایین انداختم و با سکوتشان فهماندند که از این خبرها نیست .مادر دو قدم به آنها نزدیک شد. دستی به سرشان کشید: «همین روزا به امید خدا سر و کله اش پیدا میشه نه ناراحت نشین قربون بچه هام برم!» اشک از چهار گوشه چشماشون شره می‌کند. هیچکس بیشتر از من از علیرضا خاطره ندارد. خاطراتی که تا زندگی آدم روال عادی را طی می‌کند جالب نیست. طوری که کمتر دوست دارد به گذشته و به اتفاقاتش فکر کند .اما همین که شوکی به آدم وارد شد خواسته یا ناخواسته سقوط میکند در چاه خاطرات. اگر قرار باشد یک مو از علیرضا کم شود قبل از همه من باید بمیرم .برادرم فقط برادر که نیست دوست و رفیق من است. محض رفتارهای خاصی که دارد بیش از حد دوست داشتنیست. باهاش راحت هستیم .نه تنها توی خانه که بین فامیل و دوست و آشنا هم حرمت خاصی دارد .وقتی توی پادگان احمدبن موسی بود . دیر میکرد دلشوره می‌افتاد به جانمان .همین مادر که گاهی پدر می گوید کاش یکم از حوصله تو را خدا به من میداد مرتب از آشپزخانه می آمد توی حیاط نگاه می کرد و دوباره برمی گشت توی خانه. دل یک جا ایستادن نداشت.یک روز این دیر کردن علیرضا به درازا کشید مادر حوصله‌اش سر رفت. چادر مرتب کرده از خانه زد بیرون. جایی نداشت برود اما باز هم بی هدف را افتاد .دیدم او می‌رود و من هم پشت سرش راه افتادم .آن موقع در این در و محل که شلوغ نبود. چند تا خانه بیشتر نبود. این جایی که قرار است بشود پارک بر و بیابان بود .خودم را به مادر رساندم .رسیدیم به خیابان اصلی که دیدیم علیرضا دارد می آید. یک کارتون روی دوشش بود _سلام بازم راه افتادین اومدین سر راهم .آخه تو پادگان که دیگه جبهه نیست که اینقدر دلواپس میشین! همان لبخند روی لبهایش بود. خسته نباشیدی گفتیم و پشت س
رش راه افتادیم. بین راه پرسیدم: کاکو این چیه گذاشتی رو دوشت؟! _سیب گلاب از پادگان خریدم مادر پرسید :این همه سیب می‌خواستیم چیکار؟! _نذر دارم ننه .می خوام جوری تقسیم کنید که به همه همسایه ها برسه _خدا کنه که نذرت قبول باشه رو چشم ننه! چند قدم نرفته بود دوباره ایستاد .اسم سه تا از همسایه ها را ردیف کرد و گفت :از این سیب نذری باید به اینها هم بدین. اصلاً باورمان نمی‌شد که علیرضا نسبت به آنها هم تعلق خاطری داشته باشد. آنها از نظر ما لات و الوات های محل بودند. _اون بنده خدا ها دلشون صافه. فقط کمی نادون و ناآگاهن. اگه ما هنر داشته باشیم میتونیم به راه بیاریمشون! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
💠 🔰اسماعیل16سال داشت.در کوچه ما عروسی بود و همه محله دعوت☀️. گفتم باباآماده شو بریم....😇 -نه.نمیام.😳 -چرا؟ -چون دوستم سعیدنمیاد،آخه لباس نو نداره!😥 -از لباسهای خودت بهش بده.👌 گفت: این جور به روحیه سعید ضربه میخوره!😞😔 نیامد تا دل بچه نشکند! 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌼🍂🌼🍂 🎥ما راهی بجز اینکه یک زنده در این عصر باشیم نداریم! 🌱اینبار احمد کاظمی با شما سخن می‌گوید...🕊️ برای شدن باید شهید زندگی کرد 🌷 🚨ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻣﺴﻮﻭﻟﻴﺖ ﺩاﺭﻧﺪ 👆👆 🍃🌹🍃🌹 ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ: ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
♻️ 🔰یادم می آید استاد اخلاق «آیت الله مشکینی» در جایی می فرمود: «احتکار هر جا عمل حرامی است مگر در عمل صالح.» واقعاً آقای مقدسی مصداق این سخن بودند. یعنی تا می توانست عمل صالح برای خودش جمع می کرد. ایشان از کوچکترین عمل صالح هم نمی گذشت، حتی پهن کردن سفره برای زیر دستانش. 🔰در مقر لشکر هنوز سرویس های بهداشتی، آب لوله کشی نداشت. هر کس می خواست از آنجا استفاده کند باید آفتابه را از منبع آب که از سرویس ها دور بود پر می کرد. مدتی دقیق آقای مقدسی شدم. کار هر روزش بود. وقتی از آنجا می گذشت، آفتابه ها را یکی یکی از آب منبع پر می کرد و جلو دست شویی ها می گذاشت. بعد هم بی آنکه جلب توجه کند از آنجا دور می شد. واقعاً با چنین کارهای کوچکی نفس خود را می ساخت. ﺑﻬﺎاﻟﺪﻳﻦ ﻣﻘﺪﺳﻲ ❇️ﻣﺴﻮﻭﻝ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻟﺸﻜﺮ 19 ﻓﺠﺮ ✨☀️✨☀️✨ : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🍁 رَج بہ رَج مےبافـم خیالَت را.. میشود بیایے این دوسٺ داشتن را دُورِ گـردنٺ بیـندآزم؟ 🤚 🍃 🍁 @shohadaye_shiraz
✍شهید حاج قاسم سلیمانی: در حالی که خالق و فرمانده بسیاری از پیروزی ها بود ، اما هیچ گاه از خودش تعریف نمی کرد ... یک بار در جنوب لبنان جلسه ای برگزار کرده بودیم با اینکه نام او را زیاد شنیده بودند اما او را نمی شناختند ...یک بار یکی از اعضا اعتراض کرد و گفت: " تو که هستی که هر روز به این جلسه می آیی و می روی ؟ باید ظرف ها را هم بشویی! "او قبول کرد و کار را انجام داد بعدا فهمیدم که او حاج رضوان است ... 📚روایت شهید سلیمانی از شهید عماد مغنیه 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * وقتی که علیرضا این حرف‌ها را می‌زد مثل همیشه به او حسودی می کردم. بعد از ناهار که خواست برود سراغ مساجد و پایگاه‌های مقاومت ،بازهم سخت سفارش کرد که سیب را طوری تقسیم کنیم که به همه در و همسایه ها برسد. دوباره هم روی آن سه نفر تاکید کرد و گفت: مبادا به اونها سیب ندین! حالا همه اینها به کنار چیزی که برایم دشوار و ملال‌آور است ماجرای چند مدت پیش است که با آن مواجه شدیم.هم این است که کمرم را سست کرده و دلهره را انداخته به جانم. کتاب فیزیک من گم شده بود .کل خانه را دنبالش زیر و رو کرده بودم .آخر سر ناچار شدم به اتاق علیرضا هم سری بزنم. حدس زدم که شاید احمدرضا شیطنت کرده باشد و کتابم را برده باشد و آنجا هم بود. می‌دانستم علیرضا خسته است و خوابش برده. آرام وارد اتاق شدم اما با همه وسواسی که به خرج دادم علیرضا از جا پرید و صاف روی تخت نشست .چشمم که به صورتش افتاده حسابی ترسیدم. عرق از پیشانی گر گرفته اش سر می‌خورد و نفس نفس می زد .گفتم :علی جان ..علیرضا ؟!نیم نگاهی به من کرد و سری تکان داد.دوباره پرسیدم. جوابم را نمی داد فقط فکر می‌کرد و سر تکان می‌داد. گفتم :خواب بدی دیدی؟با سر به من حالی کرد که نه !پرسیدم: خودت بگو چی شده توروخدا؟ _تو خیلی وقته اینجایی؟ به هر که آمد خوشحال شدم .گفتم :نه همین حالا اومدم دنبال کتابم که یهو از خواب پریدی.چهره گر گرفتنش باز شد. انگار تازه داشت از خواب بیدار می شد .گفتم: حالا بگو چی شده؟ _قول می‌دی بین دوتامون بمونه؟ خندیدم و گفتم :مگه چه خبره و حوله را دادم دستش تا عرق پیشانی اش را پاک کند .حوله بنفش را به صورتش کشید و گفت :کاشکی یکم فرصت میدادی افسوس! _چرا؟ عمیق نفس کشید و دنبال حرفش را گرفت.:«خواهر باورت نمیشه یه ساعت داشتم با حضرت زهرا حرف میزدم » عرق سرد کرده بودم انگار ازش میترسیدم .طوری که لبه گرفته بودم و می‌خواستم از جا بکنمش .اما خیلی زود مسلط شدم و پرسیدم: تو رو خدا بهش چی گفتی ؟هر چی اصرار کردم چیزی نگفت. فقط یک خواهش از خدا یک خواسته بیشتر برای خودم ندارم. اینکه روز شهادت حضرت زهرا از این دنیا برم! دوباره آه کشید و دوباره من ترسیدم و عرق سرد کردم. حالا هم فقط از این یک ماجرا میترسم. مطمئنم که پدر هم از همین موضوع ترسیده شال و کلاه کرده رفت دنبالش .ا هم بارها دعای علیرضا را با گوشهای خود شنیده و می‌داند که آخر همین هفته شهادت حضرت زهراست. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شده ایم سه نفر.سه آدم خسته و بی رمق. برادرم حسین هم خسته است. از ۱۰ صبح که از منزل در هفت تپه بیرون زدیم با تویوتا دوکابین هرچه مقررا پادگان بوده زیر پا گذاشته ایم. نه ناهارمان مشخص بوده نه شاممان و نه حتی نمازمان. به قدری خسته بودیم که دل و حوصله رفتن را نداشتیم افتادیم روی تخت های مسافرخانه. انگار این دوتا بچه آب شدند رفتن توی زمین نمی دانیم حرف رادیو را باور کنیم که یکسره از ادامه عملیات می‌گوید یا حرف جماعتی که از عملیات برگشتند. جماعت می گویند تمام شد و دشمن با ذلت عقب نشست اما رادیو هنوز هم مارش حمله پخش می‌کند و از ادامه آن می‌گویند. حالا خسرو را بگوییم راننده آمبولانس است و باید توی این وضعیت مجروح ها را جابجا کند علیرضا که مربی مخابرات است و اگر بگویم دیروز و دیشب هم توی عملیات بوده باشد باید تا حالا سر و کله اش پیدا میشد و برمی‌گشت پادگان دستغیب .دوش گرفت می‌رفت گتوند اما چرا نیامده است.؟! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
ﺩﺭ 🏴🏴🏴🏴 ﺑﺎ ﻣﺪاﺣﻲ : ﻛﺮﺑﻼﻳﻲ ﻣﺤﻤﺪ ﺷﺮﻳﻒ ﺯاﺩﻩ 👇 ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 17 ﻣﻬﺮﻣﺎﻩ اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 🏴🏴🏴🏴 ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ / ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ 🔻🔻🔻 ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﺷﻬﺪا, ﻣﺎﺳﻚ, ﻛﺘﺎﺏ ﺩﻋﺎ و اﺏ ﺁﺷﺎﻣﻴﺪﻧﻲ ﻫﻤﺮاﻩ ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🏴▫️🏴▫️🏴 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 🏴🏴🏴🏴 ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ
🔰برای دیدن مسلم به منطقه رفته بودم. به من گفت دوست داری از خط دیدن کنی!👌 با خوشحالی تأئید کردم. به اتفاق مسلم به خط رفتیم. ✅ به آخرین دژبانی که رسیدیم، دژبان از او اجازه ورود خاص. سرباز تازه وارد بود و مسلم را نمی شناخت، من هم اطلاعی از مسئولیت مسلم نداشتم. سرباز مانع ورود مسلم شد. ⛔️😳 در همین موقع فرمانده آن سرباز که مسلم را می شناخت به سمت ما دوید و ما را به خط برد.😇 روزی مسلم را به یاد آن سرباز انداختم. خندید و گفت به خاطر اینکه وظیفه اش را درست انجام داد، یک هفته به او مرخصی تشویقی دادم!😊 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 روایت سیدالشهدای مقاومت از 🌷 حاج قاسم سلیمانی: شهید همدانی، مطلع بود از شهادتش... 🌸 ۱۶ مهرماه سالگرد شهادت حاج حسین همدانی 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ 📝 بسه دوری از حرم، بذار بیام آقا😞 ▪️ ؛ ﺣﺴﺮﺕ😭😭 ✋ 🏴🏴🏴🏴🏴 اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ (ع) ﺗﺴﻠﻴﺖ ﺑﺎﺩ 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
* 🌷🌷🌷🌷🌷 وصیت نـامــہ شهــید فرامرز بخشے زاده : بر سنــگ قــبرم اســم مــرا ننویســید و بجــاے آن حــدیث (ع) را که معلـــم‌ام به من آموخته، بدهیـــد بنویســـند: (ان کــان دین محمــد لم یســتقم الا بقـتلے فیــاسیــوف خذیـنے) *اگــر دین محمــد(ص) تــداوم نمـے‌یابــد مگــر با کشته شــدن من، پس ای شمشــیر ها مــرا در برگیــرید.* من هم به پیروی از او فریاد می‌زنم؛ *اگر انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی تداوم نمی‌یابد، مگــر با شـــدن من، و اگر ولے‌عصــر(عج) نزدیک نمی‌شود مگــر با کشتــه شــدن مــن، اے رگـبارهــا و اے خمپـــاره‌هـــا مـــرا کنیــد.* 🌹 🌹 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 تاشهداي ﻏﺮﻳﺒﻤﺎﻥ معرفے شوند👆
💫🕊 ای شهـید من ... در تـو نمےبینم و تمــام هویتـــ تو ... خلاصہ شده در ؛ همیــن بے ادعــــایے ... مـــرا دریابـــ .. اے مَــرد 🤚 🍃 💫🕊 @shohadaye_shiraz
🏴 گرچه دوریم به یاد تو سخن می‌گوییم 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: ، همه‌ مردم از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (علیه‌السلام) و بگوینـد یا سیّدالشّهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. ۹۹/۶/۳۱ ▫️ قرائت زیارت اربعین، همنوا با رهبر انقلاب 🔻🔻 🏴ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ 📲 پخش زنده اﺯ ﺻﺪا و ﺳﻴﻤﺎ و شبکه‌های اجتماعی KHAMENEI.IR 👇👇👇 ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻨﻮا ﺑﺎ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﺑﺎ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ع و ﺷﻜﻮﻩ اﺯ ﺩﻭﺭﻱ ﻛﺮﺑﻼ و ﻏﻴﺒﺖ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻤﺎﻥ (ع) 🏴🏴🏴🏴 @golzarshohadashiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نگاهی به حاج داوود و حسین می کنم. بدم می‌آید که آنها هم مثل من لال مونی گرفته اند. دلم میخواهد یکی دلداریم بدهد. یکی بگوید که علیرضا سالم است و خوابی که دیده ای خیر بوده و هیچ اتفاقی برای بچه ات نمی‌افتد. اما هیچ کس نیست. از اتاق می روم بیرون و پشت سرم در را می بندم تا در طبقه همکف پیش مدیر خودم را سرگرم کنم .نمی دانم تحویل میگیرد یا نه !نمیدانم از جنگ زده های عصبی باشد یا از سرمایه دار هایی که کاری به کار جبهه و جنگ ندارند.سلام می کنم . جواب سلامم را می‌دهد. دستی به سبیل نه چندان بلندش می کشد بر و بر نگاهم میکند و انگار که بفهمد حوصلم‌سررفته تعارف می‌کند بنشینم. _جای تان راحت است آقا؟ و اشاره می‌کند به طبقه بالا .می‌گویم :خیر ببینی خوبه! _ این مدت خیلی شلوغ شده. همیشه همینطور است. حمله که می‌شود شلوغ می‌شود. اتاق پنجم را دو نفر ارمنی گرفتند .آنها هم دنبال بچه هاشون آمده‌اند _ارمنی؟ _بله آقا بچه جفتشان توی پدافند ارتش کار میکند. به نظرت چیه مگه تموم بشه ؟! شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:« الله اعلم» بعد انگشت می‌گذارد وسط پیشانی و ادامه می دهد :بستگی دارد به اینکه عراقی‌ها چطور کنار بیایند. پارسال فاو را که ایران گرفت عراقی‌ها تا ۷۲ روز کوتاه نیامدند. معلوم است پیرمرد بی اطلاعی نیست. آدم دنیا دیده و خوش مشربیه. نمی دانم چه بگویم اصلا حرفی برای گفتن ندارم. استکان کمر باریک را پر از چای روی میز می‌گذارد و تعارف می‌کند که بنشینم روی صندلی دیگر که به میزش نزدیکتر باشم. قوری روی کتری می‌گذارد .حالا بوی چراغ والور را بیشتر حس می کنم . _از کجا آمده‌اید آقا؟ _از شیراز! _کاسب هستید یا دنبال کس و کارتان آمده‌اید؟ یک حبه قند بر می دارم و می گویم .دنبال بچه خودم و برادرم هستیم هر چه گشتیم پیداشون نمیشه. عصبی سر تکان می دهد و می گوید ان شاءالله تعالی پیدایشان می شود به دلت بد نیاد آقا چطور به دلم بد نیاورم. وقتی که یکی در درون می‌گوید دیگر هیچ وقت زنده علیرضا را نمیبینی؟ پشت آه جانسوز قندرا می‌اندازم توی دهان. اینطور چای خوردن بی فایده است.استکان کمر باریک انگار با قطره چکان چند قطره چکان ده شده توی یک بشکه .دلم می‌خواهد یک استکان دیگر هم برایم پر کند. اما گوشی تلفنش زنگ می‌خورد و سرگرم صحبت می‌شود. عربی غلیظ صحبت میکند. تلفنش که تمام می‌شود می‌گوید: خدا از سر صدام نگذرد جنگ را که شروع کرد حوزه بودیم هر ۱۰ تا گاومیشم را ول کردم به امان خدا. دست زن و بچه‌ام را گرفتم و پیاده آمدیم تا حمیدیه .حالا می‌گویم پیاده آمدیم بدبختی و مصیبت بود بچه‌ها تشنه بودند گرمشان بود. چه کار می توانستم برای ایشان بکنم؟۶ تا دختر قد و نیم قد را که نمی‌شد بگذارم تا عراقی‌ها برسند. مردانگی که سرشان نمی شد آقا! از سر خیلی از دخترها شیله (روسری)کشیده بودند. ما را از کوچکی با عبدالما و الطنطل ترسانده بودند. اما این حرامزاده ها که از آنها وحشتناکتر و بدتر بودند. (موجودات افسانه ای خوزستانی)مردم حق دارند عزا بگیرند. زنم حق دارد لباس سیاه بپوشد و بگوید تا برنگردم هویزه هم این لباس تنم است. بله آقا. دوتا پسرم مقداری از راه را با ما آمدند و بعد که دیدن خطر کم شده برگشتن هویزه. از آن روز تا حالا درگیر مصیبت جنگ هستند. اباحاتم در لشکر ۷ کار می کند عابد همکارش عبادان است ‌. به سرفه می‌افتد و بعد ادامه می‌دهد .خودم را هم که میبینی افتادم توی این خراب شده یه نوکری آبرومندان مال مردمه آقا. می پرسد: پسرت بار اولش است؟ _از اول جنگ یک کله دور همین جبهه ها و جنگه _پس خیلی نگران نباش اون دیگه مردی شده و تجربه داره. نفس عمیقی می کشد: از خدا یک چیزی می خوام که یک بار دیگر ببینم در هویزه هستم. چقدر بد است که آدم در ولایت خود شیخ قبیله باشد بیاید یک چنین جایی برای مردم کار کند . می گویم:کار روسفیدیه .ننگ و عار نیست. به امید خدا جنگ که تمام بشه برمیگردین سر خونه زندگیتون. _خانه و زندگی کجا بود؟! هویزه را مثل کف دست صاف کرده اند.!بچه‌های هم گفتند رفتیم هویزه جای خانه ها معلوم نبود. در و دیوار خانه مردم را بار زدند و بردن جای دیگری برای سنگر سازی ،جاده سازی چه میدانم آقا. گفتم که از این ها هر کاری بر می آید. @golzarshohadashiraz ادامه دارد...