🔴هزار دیپلمات فدای یک مرد میدان
✍️اگر نبود #مردمیدان ، #دیپلمات ها الان یا اسیر گرگ ها بودند با #شریک آنها....
#دلتنگ_حاج_قاسم
#سرداردلها
#مرد_ميدان
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
لبخنـدت،آتش به جانـم می زند...
آری ،
میخندی به آمال و آرزوهای دنیایی ام!
و می گویی:
دنیا محل مانـدن نیست ...
بگذریـم .....
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز چهاردهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِکَ یا عزّ المسْلمین.
🔸 خدایا، مرا در این ماه بر لغزش ها مؤاخذه مکن و از خطاها و افتادن در گناهان من در گذر و هدف بلاها و آفات قرار مده، به عزّتت ای عزّت مسلمانان.
#بهار_قرآن
#بهار_دلها
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🌷 یک روز مادر گفت برو مدرسه محمدعلی ببین چیکار دارن؟
رفتم مدرسه. مدیر گفت بنا به شکایت معلم ها تصمیم به اخراج برادر شما گرفته شده!
گفتم چرا, برادر من که بسیار منظبط و درس خوان است.
مدیر گفت: برادر شما کلاس دینی را بهم می زند!
گفتم صدایش بزنید تا از خودش بپرسم.
امد. سر به زیر و محجوب گوشه ای ایستاد. گفتم چی شده محمد علی؟
چیزی نگفت. اصرار کردم. سرش را بالا اورد, بدون ترس یا ذره ای لرز از مدیر گفت:معلم دینی به جای اینکه از دین بگوید اراجیف تحویل بچه های مردم می دهد و از دستگاه سلطنت تعریف و تمجید می کند, من هم جوابش را داد.
با وساطت من اخراج نشد. اما خودش دل از مدرسه کند و رفته مدرسه حکیم. چهار سال تمام با اینکه پانزده شانزده سال بیشتر نداشت در حال مبارزه با رژیم شاهنشاهی بود, این اواخر هفته ای دو شب بیشتر در خانه نبود و بقیه شب ها در مسجد بود یا در خیابان در مبارزه...
#شهید محمدعلی دعایی
#شهدای_فارس
🌷🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_ششم*
ساعت های هفت صبح به محل اقامت خود در مکه رسیدند. دقایقی توقف کردند و باز، اتوبوس ها خیابانهای مکه را رد کردند و در فاصله پانصد متری مسجد الحرام ایستادند. انتظار برای نظم دادن مسئولین کاروان، برای منصور و خیلی ها سخت می نمود. به دریای سفید پوش ها پیوست و لنگان، دم مسجد رسید. نه تفتیش مأموران سعودی را حس کرد و نه کندن کفش هایش را.
موج موج سفید و هلهله و حیرانی. از لابلای ستون ها،همه چیز سفید مینمود. میان موج های سفید،ستون به ستون میرفت تا سیاهی به چشم بیاید. موج می خورد و به پا فشار میآمد و دست ها را باز میکرد و باز هل می خورد و پشت ستونی میرفت. لحظه ای نقشه های ستون را دید و باز هل خورد. گردنش را کشیده کرد و روی پنجه پاهایش ایستاد تا بالاخره سیاه و آشنا در نظر آمد. پیر و جوان و زن و مرد و... همه را می دید و نمی دید. حسی به شکل خطی نامرئی از فرق سر تا به کمر دوید، با دیدن مکعب سیاه،و از دو نگاه دو قطره چکید. شاید روی پارچه ای سفید بر تن مسلمانی از کشورهای دور،چین، عراق ،پاکستان ،رومانی، آمریکا یا اندونزی. مکعب سیاه در پس پرده شفاف تکان تکان می خورد.
موج خورد و به حلقه پیوست. کنار خط سیاه رنگ سنگی در امتداد حجرالاسود هفت دور باید میگشت و در ازدحام و هجوم این موجها آنی اگر شانه چپ از کعبه وا نمی چرخید طواف مقبول میشد.... سبحان الله و الحمد.... ایمانا بک و تصدیقا... و سعیا مشکورا... صادقا و رزقا واسعا...
طواف که تمام شد، از همه سفید پوش ها به زحمت کنار کشید تا نزدیکیهای مقام ابراهیم و دوگانه ای در کنار آن گذارد. از حریم خانه بیرون آمد. با دیگر حجاج، کنار کوه صفا ایستاد. فاصله ۴۲۰ متری تا کوه مروه را هفت بار پیمود.سعودیها این مسیر را بهصورت راهرویی دوطبقه و سرپوشیده در آورده بودند. از طبقه اول می رفت این راه را. به روبه روی کعبه که می رسیدند،حدود هفتاد و پنج متر را به هروله می رفتند و بدن ها را پایین و بالا می بردند. سعی بین این دو کوه کوچک سنگی که تمام شد، هجده متری خانه کعبه، به زیرزمین صحن مسجد الحرام برگشت؛ سر چاه زمزم. از آب خنکش نوشید و به سر و صورت زد...
باز کردن بند قهوهای رنگ دور پا روزی اگر نبود،نمی شد. عادت شده بود. جزو کارهای روزمره. اما نه بدین سان توی هتل، پیش چشم پدر و هم اتاقی های دیگر. جفت پلاستیک خشک را باز کند، پایین کاسه زانو، انتهای پا، همان جایی که بخیه های چند ساله محو شده اند، تاول تاول باشد و زرد رنگ و گوشه اش سرخی خونی لخته. پدر چندشش شد، دو تای دیگر هم. انگار آمدند چیزی بگویند و نگفتند.
شاید منتظر بودند پدر بگوید که برای اعمالی که می شود نیابی انجام داد، منصور نیاید با این پاهاش.لابد یک حس انسان دوستانه یا تصور احساس ضعف منصور از ترحم آنها، بازداشتشان از این گفت.
_منصور بابا جون خوب چرا با عصا راه نمی ری؟!
با خنده فوت می کرد به سر کاسه زانو و دست ها را حلقه کرده بود بالاترش.
_ببخشینا! حالا که فعلا از همه تون زودتر طواف کردم! هر کدومتون میگین تا باهاتون مسابقه دو بدم ..مگه چلاقم؟!
لبخندی شیرین و راضی به لب ها آمد. هنوز فوت می کرد مثل کسی که مشغول کار مهمی باشد. فردا روز هم که از غار حرا برگشت هم همین طور بود تاول پاهاش ولی چندش آورتر. بعد از حج کوچک،لباس های سفید کنده شده بود. مصمم و مقتدر،پیاده به راه افتاد طرف غار حرا. سنگ های کوچک و بزرگ را پشت سر گذاشت.شعب ابی طالب، گرسنگی و زجر های سه ساله صدر اسلام را چشید. از روی« پل الحجون » به چشم انداز مزارها نگاه کرد. ابوطالب ،خدیجه کبری ،اجداد پیامبر و...
ادامه دارد...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج قاسم : اگر صاحبمنصبانی آدرس غلط دادند و در جامعه دو صدایی پیرامون دشمن درست کردند، مرتکب #خیانت شدهاند. کوچه دادن به دشمن، بدترین نوع خیانت است. ترویج فهم غلط از دشمن، حساسیت جامعه را از بین بردن و در درون آن تفرقه درست کردن، خیانت است!
#مرد_ميدان
#حاج_قاسم
#دیپلمات خائن
🔺🔹🔺🔹🔺
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
ای کریم خاندان اهل بیت
آفتاب آسمان اهل بیت
اولین فرزند زهرا و علی
شادی و لبخند زهرا و علی
#اول_امام_زاده_دنیا_خوش_آمدی🌺
#میلاد_امام_حسن_مجتبی✨🌺
#مبارڪباد✨🌺
💖💖💖
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
💖🎊💝🎊💝
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#شهيدي_قبل_از_شهادت_اسمش_جزء_شهدا_نوشت🌷
بعد از کربلای ۴ بود. دیدم عبدالقادر با ناراحتی کنار سنگرش نشسته, و از ناراحتی به دست و پاش می زنه و می گه, همه رفتن و من موندم!
گفتم, بلاخره همه که نباید شهید بشن, شما باید بمونی و این بچه ها را فرماندهی کنی!
گفت این حرفا کشکه, آنقدر هستند که فرماندهی کنند...
مرا برد به سنگرش. گفت خطط خوبه؟
گفتم: اره.
یه مقوا را پانزده تکه کرد و گفت اسم دوستای شهیدمو می گم. بنویس تا بزنم جلو چشمم. گفت و نوشتم, یک مقوا زیاد آمد. هرچی فکر کرد کسی یادش نیامد. گفت خداییش بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی!
گفتم نگو...
گفت به حضرت زهرا(س) قسمت می دم, بنویس شهید عبدالقادر سلیمانی. نوشتم. با رضایت اسمش را برداشت و گفت به زودی به درده شما می خورد!
بعد از کربلای ۵ دیدم همان مقوا را هم زدن بین اسم شهدا!
#شهید_عبدالقادر_سلیمانی
#شهدای_فارس
🌹🌹🌹🌹
ڪانـال_ﺷﻬـــﺪاے_غریــب_ﺷﻴــﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
❣تنگ است دلم ميل رهايي دارد
بايادحسن (ع) چه كربلايي دارد✨
❣ترديد نكن تصورش هم زيباست
ايوان حسن(ع) عجب صفايي دارد✨
✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز پانزدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ طاعَةَ الخاشِعین واشْرَحْ فیهِ صَدْری بإنابَةِ المُخْبتینَ بأمانِکَ یا أمانَ الخائِفین.
🔸 خدایا، در این ماه فرمانبرداری فروتنان را نصیبم کن و سینه ام را برای انابه همانند بازگشت خاضعان باز کن، به امان دادنت ای امان ده هراسندگان.
#بهار_قرآن
#بهار_دلها
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
#سیره_شهدا
📿حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی...،
سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها☺️.
به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند.🌹
راوی فرزند شهید شیخ شعاعی
#مردمیدان
#سرداردلها
#حاج_قاسم
🌷🌱🌷🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_هفتم*
این فاصله را بی فاتحه نگذراند. جاهایی از دامنه کوه به بالا که شیب زیاد تر می شد، از دست کمک می گرفت و گاه می ایستاد. به لباس احرام اندیشید و فلسفه سفیدی اش.«درست مثل کفن است، بین مرگ و حج چه رابطهای میتواند وجود داشته باشد. حج که زندگی است .پس مرگ و زندگی چه تسلسل غریبانه ای دارند. انگار پس هر مرگی یک زندگی است و پس هر زندگی مرگی هست... چقدر آمدم این همه تا نزدیکی هست و پسم زدی... دم آتش که ندادم خودم را. تو هم نه،نخواستی نخواستی. و حالا کی می آید آن روز؟ کی می رسانی آن لحظه را؟!
هن هن زد. ایستاد. باد آرام و گرمی چند نخ از موهایش را پایین خم کرد. خیال مرگ می کشاندش به آنی که آمده بود تا نزدیکی هاش و نرسیده بود.
هلال کوچک ماه، نور کم رنگش که بر دشت گسترده، شناسایی مواضع عراقیها سکوت و احتیاط گام برداشتن و چشم دواندن به آن طرف خاکریز. «ابراهیم مهربان» چشمی به منصور میسراند که بی احتیاط دارد می رود روی خاکریز.
به اشاره دست به نجوایی میگوید: «آقو منصور! آقو منصور!» بیا پایین لامصبا می زننت.» حتم، ابراهیم سفیدی دندان های منصور را در سایه روشن می بیند که چمباتمه زده روی خاکریز و از شانه به بالا ،بالای خاکریز است .
_چه خبره بابا ؟! اگه قرار باشه بریم ، می ریم. اگه قرارم باشه که ...
ت ت تق ..تق تق ..ت تق تق ..شعله ای دیده نمی شود ولی بر دهانه تفنگ ها. وینگ وینگ از کناره ها می گذرند. سر که می چرخاند طرف ابراهیم، گلوله رسامی پایین گوشش وینگه ای می دهد. «یا حسین» ابراهیم است که نعره اش را به احتیاط در گلو خفه می کند. دست منصور را می گیرد و هلش می دهد پایین خاکریز.
_طوری نشد ؟!
دست میکشد به ریش های بلندش. انتهایش جزغاله شده و حتم ابراهیم نمیبیند چند نخی که جمع شده یا دود شده از سرخی مرمی.
_یک کمی ریشام سوخته .فکر می کنم رسام بوده از وسطش رد شده.
_دیدین ؟! دیدین حالو..این لعنتی ها مورچه هم رو خاکریز بیاد می زنن چه برسه...
_همین حالا هم رو حرفم هستم اگه قرار باشه بریم می ریم، اگه هم قرار نباشه که...
_حاجی منصور کجویی مرد؟! سلام
سجادی منش از بچههای جنگ بوده و حالا در سربالایی کوه نور، در انبوه آدم ها منصور را ناگهان پس از چهارسال دیده.
_خیلی مخلصیم... الا که همین جاها همدیگر را ببینیم...
منصور ،ولی بریده بریده بیشتر به اشاره و دست گذاشتن مدام بر سینه و اندک خم شدنی و لبخندی غمگین حرف می زد. کنجکاوی سجادی منش گل کرد. آن هم بیست ،سی گامی پایینتر از غار حرا.
_خداوکیلی بگو ببینم چه جوری اومدی بالا؟!
دستی تکان داد و به احترام و آرام آرام رو برگرداند.
_ای بابا ..حال داری ها... مخلصیم .. ما رفتیم با اجازه تون.
و سجادی منش ایستاد و به چابکی و لنگی ملیح و کمک گرفتن از دستانش در بالا رفتن خیره شد و بی شک چون قبل ها در جنگ، به روحیاتش واقف بود برخوردش را بیشتر به حساب چیزی مثل اخلاص یا حواس پرتی ناشی از پندارهای عرفانی گذاشت تا غرور و تحویل نگرفتن. «قدرت خدا نگاه کن» بالا رفت و لحظهای در ازدحام آدم های دم در غار، پیراهن منصور را دید و لابد دوست داشت بداند او با این پایش، می تواند آیا از وسط جمعیت وارد شود و از سوراخ کوچک درون غار، کعبه را نگاه کند.
غروب،اولین پرتوهای زردش را از آسمان عربستان، به دشت و کوه گسیل می کرد که به هتل برگشت. با دیدن تاول پاهایش، پدر که انگار خودش هم دیگر روی اصرار کردن نداشت که از او بخواهد از عصا یا ویلچر استفاده کند ، نگاهش کرد. تقاضای پدرانه جان گرفته بود در نگاهش.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹چرا حاج قاسم اجازه نمیداد، میدان را در خدمت دیپلماسی قرار گیرد....
#مرد_میدان
#سرداردلها
#حاج_قاسم
#دیپلمات_خائن
🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌱🌹🌱🌹
*شهیداستان فارسےکہ همنام حضرت عباس(ع) بود و باذکر آن حضرت شهید شد....*
👇👇
🌷گرماگرم عملیات کـربلاے ۵ بود.
با دوستـان دمے دور هم نشسـته بودیم.
عباس گفـت بچـہ ها شما بعدازجنگ مےخواهیـد چہ کار کنیـد؟
هر کـس چیزی گفت و آرزویی.
از خودش پرسیدیم...
گفت: دعـاکنید خدا #شهــادت را نصیب مـاکند.کہ بـعدازجنـگ معلوم نیست عاقبـت به خـیر شـویم!
آن یکے دو روز آخـر چهـره اش یکپارچه نور شدت بود.
با هم برای بازدید از خط رفته بودیم که صدای خمپاره ای امد بعـد هم صدای #یاابوالفضل....
بدن عباس چـاک چـاک شده بود. آنقدر یا ابوالفضل گفت تا به وصال رسید.
🌸🌿🌺🌿🌸
#شهیدعباسعلی_خادمی
#شهدای_فارس 🌹
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
↘️
تولد:۱۳۳۹-اقلید
شهادت:عملیات کربلای ۵-شلمچه
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰شیرودی در کنار هیلکوپتر🚁 جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند. خبرنگار #ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید⁉️ شیرودی خندید.
🔰سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای #خاک نمی جنگیم ما برای #اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد🚶♂
🔰خبرنگاران حیران ایستادند🤷♂ شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ #خلبان_شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: #نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
#سالروز_شهادت
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
#مراسم میهمانی لاله های زهرایی
#به_صورت_مجازی
پنجشــبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰/ ساعــت ۱۸
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ انلاین با اینترنت رایگان👇
http://heyatonline.ir/heyat/120
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
کـارمن هـرصبح گـشـته
خدمتت عرض سلام
یاد نکردن از شما
با زندگی ام جـور نیست...
#حاج_قاسم❤️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز شانزدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الی دارِ القَرارِبالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین.
🔸 خدایا، مرا در این ماه به همراهی و همسویی با نیکان توفیق ده و از هم نشینی با بدان دور بدار و به حق رحمتت به خانه آرامش جایم ده، به خدایی خودت ای معبـود جهانیان.
#بهار_قرآن
#بهار_دلها
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_هشتم*
گویی لحظاتی دیگر به زبان خواهد آورد. پسر تنگ آب را برداشت و یله کرد طرف لیوان. هوش و نگاهش به قطره های پیوسته بود و صورتش از شرمی خاص حرف زدن با پدر،پُر .
_بابا جون! به کی قسم بخورم؟بالا همیشه اینجوریه! مگه حرف امروز و دیروزه. حالی به حالیه. بعضی وقتا بهم میسازه. یه فرض هم که راه میرم طوری نمیشه. بعضی وقتام ده قدم که برمی دارم اذیت می کنه.
تا نیمه آب را هورت کشید و روی کرد به آقای رفاهیت .
_مگه نه حاج عباس؟!
نیمه دیگر را هم بالا رفت.
_حاج عباس آقو شاهده. جای تعریف نباشه ها. باهمی پاهام تو اهواز با حاج قاسم سلطان آبادی کشتی گرفتم. خوابوندمش همه بچه هام ...
حاج عباس که با لبخند سر تکان می داد ،به تایید ،حرفش را قطع کرد.
_نه حاج کاظم آقو ! راست می گه. همین اواخر جنگم تو تیم چمنی شهید سپاسی پا به پای بقیه بچه ها بازی می کرد... حالو حاج منصور! ... ای راستی هنوز نمیشه بهت بگیم حاجی... منصور آقو... به هر حال ما چون دوست می داریم برای خودت میگیم... نمی خواین برین نماز؟! کم کم اذونه ها.
همه برخاستند برای تجدید وضو. در فرصت شش هفت روزه بعد از حج کوچک تا حج تمتع، همه شب را منصور مسجد الحرام رفت. شب ها می ماند آنجا. نزدیک به حجر اسماعیل مینشست و به یاد میآورد اقوام و دوستانی که از او خواسته بودند برایشان نماز بخواند. شب های آخر،دیگر به حافظه اش فشار میآورد که کسی را جا نیاندازد. یادش می آمد شب حرکتش از شیراز،روبروی حرم سید علاءالدین حسین، بدرقه مادر،راضیه و مرضیه و محمدمهدی و مادرشان، آقا یحیی و خیلیهای دیگر، نوری که از بالای گنبد می تراوید، نور زرد چراغ ها، آخرین خداحافظی ها، گریه بچه ها و بزرگ ترها، التماس دعاها، دست تکان دادن بچه ها و مادرشان از پایین اتوبوس. دعا می کرد برای چند نفر و نماز می خواند. میماند و نماز صبح را همان جا می خواند و ساعت های هشت صبح هتل برمی گشت و می نشست سر سفره صبحانه که هنوز پهن بود. این روزها هم کمی می خوابید و فرصتی اگر دست میداد گشتی در مکه می زد.
یک یک آشنایان را به ذهن میآورد و تا آنجا که در توانش بود ،برایشان چیزی می خرید ،قوم و خویش ،پادگان ،بچه های معاونت بسیج ،سربازها ، بچه های مسجد ،همسایه ها و ....
تسبیح های جمع و جور و شیشه آبگیر آورد و تعداد زیادی خرید که بی سوغات نباشد در شیراز . با این همه ، تماسش با خانوا ه قطع نمی شد. اگر شده یکی دو دقیقه هم، تلفنی با بچه ها صحبت می کرد لحنی کودکانه می گرفت و به تقاضاهایشان «چشم» می گفت .
فرصت چند روزه در مکه به پایان رسید و بالاخره روز هشتم ذی الحجه شد. ساعت شش عصر، زمان حرکت به سوی «عرفات» بود. پافشاری منصور برای استفاده نکردن از عصا فایده نداشت. انتهای پای قطع شده اش، جای بخیه ها تکه تکه شده بود ،عفونت کرده بود. آب چرک ها چسبیده بودند به پلاستیک نرم بالای پای مصنوعی که با پاهایش تماس داشت و همان جا خشکیده بودند. عصا را زیر بغل گرفت و کیف وسایل شخصی و لباس احرام را در دست .
_بزار من میارم آقو منصور!
_نه ...مگه خودم دست ندارم!
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
⚘﷽⚘
پنجشنبه است...
وباردیگر
مزار شهدا دل ها را به سوی خود می کشاند...
دل هایی که این مکان راخلوتگاه خویش قرارداده اند
و یکدل سیر دلتنگی را بر مزارشان می بارند...
#پنجشنبه_های_عاشقی💔
#باز_پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات
🍃🌹🍃🌹
👇👇
اﮔﺮ ﺩﻟﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﻬﺪا و ﻣﺰاﺭ ﺷﻬﺪاﺳﺖ ....
اﺯ ﺳﺎﻋﺖ ۱۸ زیارت انلاین انجام دهید ⬇️
لینک هییت انلاین
⬇️⬇️
http://heyatonline.ir/heyat/120
اینستا
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃دستمو #رها نکنیا
🍃مارو #کربلا ببریا
🎤حاج #مهدی_توکلی
🎤کربلایی #محمدحسین_پویانفر
⏯ #نماهنگ
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
#روضه
🌷🍃🌷🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_امام_زمانم 💚
صبح همچنان جای
خالی ات را نشانمان
می دهد ...
سلام حاضرترین
غایب زمین ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
هدایت شده از سربندهای گمشده
#دعای_ماه_رمضان
🔰 دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان
🌹 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🔸 اللهمّ اهْدِنی فیهِ لِصالِحِ الأعْمالِ واقْـضِ لی فیهِ الحَوائِجَ والآمالِ یا من لا یَحْتاجُ الی التّفْسیر والسؤالِ یا عالِماً بما فی صُدورِ العالَمین صَلّ علی محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین.
🔸 خدایا، مرا در این ماه به سوی کارهای شایسته و اعمال نیک هدایت فرما و حاجت ها و آرزوهایم را برآور، ای آن که نیاز به روشنگری و پرسش ندارد، ای آگاه به آنچه در سینه جهانیان است بر محمّد و خاندان پاکش درود فرست.
#بهار_قرآن
#بهار_دلها
#مهدوی_ارفع
╔═ 🍃🌺🍃 ═══╗
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
╚═══ 🍃🌼🍃 ═╝
#لحظه_دیدار
شهیدی که آرزوی دیدن امام عصر عج را داشت....
🌷 به شدت مجروح شده بود. در بیمارستان هرچه روی تخت می خواباندیمش دوباره می نشست،دست روی سینه می گذاشت و می گفت: السلام علیک یا امام زمان!
گفتم چرا بلند می شی،برات خوب نیست,بخواب؟
گفت چه طور بخوابم در حالی که امام حسین(ع) و امام زمان(عج) روبرویم ایستاده اند، من جلو امامم نمیخوابم.
باهمان ذکر و دست به سینه شهید شد!
☝️(در وصیت زیبایش آرزو کرده بود امام زمانش را ببیند!)
🌿🌺
#شهید احمد کشاورزی
#شهدای_فارس
🌷🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #کتاب_پایی_از_این_دست_تماشا*
* #قسمت_پنجاه_و_نهم*
اتوبوس های کاروان ایرانیان راه افتاد. در مسجدالحرام لباس احرام پوشیدند. «... لبیک لا شریک له..» باز هم خیلی چیزها حرام شد. نگاه به آینه، گرفتن ناخن ،دروغ گفتن، کشتن حیوان یا حشره و.... باز هم سفید،سفید یکدست. آنی و تنها آنی،در ازدحام، پیرزنی را دید که مو نمی زد با مادر. قبلا شنیده بود اگر حاجی، کسی را به شکل آشنایی یا دوستی در خانه خدا ببیند، او سال دیگر به مکه خواهد رفت. لحظه ای آقای چمن پرور به یادش آمد و اصرار او برای عوض کردن فیش به اسم مادر. صدای خوردن دست هایش بر میز آقای چمن پرور در گوشش پیچید: «مامانم سال دیگه زنده است خودش میره مکه ، من خودم مشکل...» هاله ای گنگ در هزارتوی ذهنش چرخید. اطمینانی سراپایش را گرفت.
دقایقی بعد، کاروان به صحرای عرفات، ۲۵ کیلومتری کعبه رسید.خیمه ها برپا شد کنار کوه جبل الرحمة که به روایتی قبر حضرت آدم در آن جاست. به عمود خیمه تکیه داد.
_کی خواب میره توی بیابون؟!
_حالو باید دعا...
صدای سوزناک مداح ایرانی، شب عرفات را پر کرده بود. منصور هم قطره ای بود از دریا. گوشه ای پاها را به بغل کشیده بود و گوش به صدا داشت و سر روی زانو. گاه سر بلند میکرد و در میان هم خوانی دعای اطرافیان، به ستاره ها زل می زد و به ماه. به خیمه ها که برگشتند، باز از خیمه بیرون زد. نیمههای شب بود. راه می رفت و با خودش حرف می زد. پدر و دیگران که دنبالش می گشتند، نمیدانستند او چرا بیرون زده و چه چیزهایی دارد می گوید و با که حرف می زند. نزدیکی های اذان صبح به خیمه که برمیگشت خیلیها خواب بودند.
فردا روز، آفتاب نهم ذی الحجه که عرفات را برشید ، باز دعا بود و سوز. سفید پوش های همه جای دنیا غروب که شد، صحرای عرفات را ترک می کردند تا شب را شش کیلومتر دورتر در مشعرالحرام بیتوته کنند. پدر جای خالی فرزند را حس کرد. هر چه گشت او را نیافت و با دیگران، نگران به مسئولین کاروان اطلاع دادند. مسئولین اطمینان دادند که پیدا می شود . نگرانی همراهان برطرف شد وقتی یکی از بچه ها گفت : منصور را دیده که چابک از پله های اتوبوس بالا رفته و روی سر اتوبوس نشسته.
مشعر هر کسی جایی گیر می آورد و چرت می زد، توی اتوبوس، کنار وسایل ،کف زمین. بعد وقت جمع کردن سنگریزه بود . آدم بود پشت آدم که دنبال سنگریزه می گشت. خم میشد و به دقت، از زمین بر می داشت یکی یکی. منصور گوشه ای دراز کشیده بود. «این همه سال ، این همه آدم ،یک صحرا هر چقدر هم که سنگریزه داشته باشد ،بالاخره تمام می شود ! پس راز این سنگریزه ها چیست؟! یعنی واقعاً با پرتاب کردن چند سنگریزه به نماد شیطان ، شیطان از نفس آدم میگریزد؟! اگر این گونه بود که هر که از این طرف می آمد حج، از آن طرف هم جواز بهشت را میگرفت... نه، رازی فراتر از این چیزهای صوری در آن خوابیده ، حدیث نفس اگر بگذارد ... »
هنوز مانده بود به اذان صبح که پدر صدایش کرد.
_پات چطوره؟!
_الحمدالله... هرچی خدا بخواد.
_من می خوام برم سنگریزه جمع کنم. چه کار می کنی؟!
_پام خیلی درد میکنه . میخواید شما برید به جای منم جمع کنین.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿