پرواز رویاهـاسٺ✨
چھ خیال خامے !
براۍ من کھ پر پرواز نداࢪم ...💔
رسیدن به ٺـو
که آن همھ بالایۍ...
ࢪویاسـت... 🍃
#شهید_حمید_رضا_ابو_الا_حرار🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌸ارتباط با خدا 🌿
در حال آموزش تجهیزات و ارتباطات مخابراتے به نیروهاے جدید بودیم ڪه حاج محمد فرمانده مخابرات آمد وگفت: بگذارید یڪ ارتباط را هم من بگویم؟
گفتم: ڪــدام ارتباط؟
با خنده زیبایش گفت : *ارتباط با خدا!*
اگر واجباتتان را انجام دادید، نمازتان را سروقت خواندید، محرمات را ترڪ ڪردید، در عملیات ها پیروزید وگرنه بیسیم و ارتباطات و ... ڪشڪھ دل خوش ڪُنَڪه!
#شهید_حاج_محمدابراهیمےفرد
#سالروز_ولادت
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌱🌹🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_هفتم*
🎤به روایت ابراهیم پناه
«بزن ..زود باش !آفرین به من پاس بده..»
گرد و خاک هم رسیده بود به طاق آسمون. چهار تا چوب دو طرف زمین نشانده بودند و یک رشته سیم تلفن از بالاشون رد کرده بودند. لبه ی خاکریز سمت چپ مرز میدان بازی بود.
یک طرف هم می خورد توی خار بوته ها ابعاد زمین اینجوری مشخص شده بود.
سر و صداشون گوشه آسمون را کر می کرد.
نشسته بودم در کمرکش خاکریز, اورکتم روی دوشم و دستهام به بازوهام غلاف. بازی هم نمی کردم اما نمیدونم چه چیزی اونجا زمین گیرم کرده بود.. بیشتر از همه هم متوجه داور بودم تا بچهها .
داور که کناره زمین حرکت می کرد و گاه با صدای سوتش استراحت چند لحظه ای به توپ می داد.
پیراهن سبز تیره داشته شلوار خاکی. ریش های بلندش بور بود و غبار نشسته. خرمای خشت رمز این عملیات آبی خاکی بود. آخه بچه ها خیس خاک بودن و عرق که حالا بعد معلوم میشه یعنی چی؟
اینکه داور اینجوری وصف کردم معنیش این نیست که نمیشناسمش. خیلی هم خوب می شناسمش. از خیلی وقت پیش که میرفتیم سومار .برای استقرار لشکر.
توی مینی بوس بدبخت، فرمانده گردان ها چپیده بودند و باقر توی اون فضای فشرده نقل مجلس بود با تعریف های خوشمزه اش که حسب حال خودش بود و هم ولایتی های خشتی.
تازه شیرینی عروسی باقر را من پخش کردم اون موقع کوشک بودیم. وقتی از مرخصی عروسی اومد چند حلب نوبر رطب آورد.من هم بشقاب بشقاب آنها را بین بچههای گردان تقسیم کردم.
شب عملیات های بعد هم یادم هست توی اتوبوس چراغ خاموش و خوش تعریفی های معمول و اون دلاوری هایی که فرمانده گردان حضرت زینب یعنی باقر، از خود نشان داد.
فرمانده کدومه بابا یه تیکه جواهر.
سیبهای قاچ لوزی هم یادم هست و دوپیازه گوشت ای که دو کوهک براشون درست کردم که مثل پوست گرفتن پیاز اشک همه را درآورد.
_گل....گل ..و سوت ممتد داور . صوت خمپاره ای که کنار عامو برات به زمین خورد.
کلافه بودم و سر و صدای بچه ها و بیشتر از همه از فرمانده که حالا داور مسابقه بود و مثل مقسم همه رو به خرمای خشت وعده می داد.
_صوت ممتد داور ، نفیر خمپاره ، شیرجه دروازه بان ، درازکش شدن عمو برات ..خرمای خشت.. تقسیم بهشت..
اورکت از روی دوشم سرخورده پایین خون توی پاهام بسته بود و مور مور میکرد. روحم خیس عرق شده بود.
عامو برات آبرسان لشکر بود. فقط هم توی خط کار می کرد.وقتی با من دست میداد جای دو تا دست دیگه توی دستش خالی بود.
حمید هیچ وقت اونو ندیده بود اما حسابی تعریفش را از باقر شنیده بود و دلش لک زده بود تا دل برده فرمانده رو ببینه.
حمید جانشین باقر بود. با همان روحیات و خصوصیات. یک روز صبح تانکر عمو برات از دور پیدا شد. حمید را صدا کردم از سنگ پرید بیرون و چشم اذر آهنگ رفت تا عمو برات پای منبع آب ایستاد. همین خودش را به او رسوند و با او گرم صحبت شد انگار هزار ساله یارِ غارن.
تازه صحبتشان گل انداخته بود که سوت خمپاره زمینگیر شون کرد. هنوز گرد و خاک که دور و بر منبع آب ننشسته بود که به طرفشون دویدم. منبع آب مثل صخرهای که عصای موسی به او خورده باشه ، عمو برات هم همینطور .آمبولانس آنها را با عجله و بیمارستان برد و یادم هست حسرت باقر که می گفت همش تقصیر من بود. اگه من اینقدر تعریف عمو برات را نمیکردم اینجوری شیفته اش نمی شد و اون قضیه ..
آخه حمید شعبانپور به خاطر جراحت شدید چند روز بعد توی بیمارستان شهید شد.
هنوز گرم خاطره بودم که دستی به شانه ام خورد .سرم را از بین دستها بیرون آوردم. سوت داور مثل آونگ جلوی چشمام تاب خورد .بشقاب رطب را دست به دست میگشت و هسته ها پشت سر هم خودشون رو توی خاک قایم می کردند.
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حالا که بحث شهادت محمد تو گاندو گرم شده یادی کنیم از شهدای گمنام امام زمان که زندگیشون و شهادتشون گمنامه🌷
خداوند به تمام سربازان گمنام امام زمان سلامتی و عاقبت بخیری بده ان شاءالله🤲
#شهید_حسن_عشوری
#عند_ربهم_یرزقون
#مادران_شهدا
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷محمد فرمانده گردان امام رضا علیه السلام بود و عاشق امام رضا علیه السلام. سعی می کرد سالی یک بار هم شده، با پیکان قدیمی اش به مشهد برود و امام رضا علیه السلام را زیارت کند. زنگ می زد و می گفت: فلانی، فلانی و فلانی را آماده کن می خواهم با خودم ببرمشان مشهد!
همیشه با همان ماشین پنج شش نفر را می برد زیارت امام رضا علیه السلام. یک بار که راهی بود گفتم: داداش یه نگاه به این لاستیک های ماشینت کن!
چهار چرخ ماشینش همچون کف دست صاف صاف بود. خندید و گفت: توکل کن به خدا، آن که ما را دعوت کرده خودش می برد و می آورد.آن سفر خودم
همراهش بودم. دو حلقه لاستیک نو خریدم ، برای احتیاط روی بار بند گذاشتم
. رفتیم و برگشتم بدون اینکه حتی یک بار هم پنچر شویم.
راوی علی اسلامی نسب
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
✍برشی زیبا از وصیت شهید..
🖌درخت انقــلاب براے سیراب شدن احتیاج به خون دارد واماممان صداے هل من ناصر ینصرونے میزند.
ما مےتوانیم با نثار خون خود ڪه در مقابل اسلام ناچیز است ، زمینه حڪومت حضرت مهدی(عج) را فراهم نماییم.
در این سرزمین همانند جنگــهای بدر و خندق در صدر اسلام، احساس مے کنیم ڪه در ڪنار پیامبریم و هر لحظه در جلو چشمم امام زمانم را مے بینم و امیدوارم ڪه لیاقت این را داشته باشم ڪه در رڪابش به شهادت برسم.💔
#شهید_جعفر_رحمانی
#شهدای_فارس
#سالروز_شهادت
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 #مراسم *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
🏴
🏴گرامیداشت سالگرد شهادت شهید مجتبی قطبی 🏴
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
💢 #بامداحی *کربلایی امیر راستی* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۰ /از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔹🔺🔹🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
دلگیرنبـاش! :)
دلتڪهگیرباشد🖇
رهـانمیشوےیادتباشد؛!
خدابندگانشراباآنچهبداند
دلبستهاندمیآزماید...✨✋🏻
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا🌷
یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید.
رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش دادهاند، برویم آن را بیاوریم.»
گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.»
گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.»
همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد.
گفت: «مبارک صاحبش باشد.»
من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت.
بایکی از بسیجیهای گردانش تماس گرفت.
به اوگفت: « من قالیات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.»
بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.»
مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.»
نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست.
#شهید مجتبی قطبی
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯتولد🌷
سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س)
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌱🌷🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #یادنامه_شهید_باقر_سلیمانی*
* #بازآفرینی_غلامرضاکافی*
* #قسمت_هشتم*
🎤به روایت موسی سلیمانی
روایت اول
متوجه نبودم که دیگر سیگار نمی کشد، یعنی همان یکی دو نخی هم که هر از گاهی می کشید، اما دلیلش را نمی دانستم و برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم:
_انگاری دیگه سیگار آتیش نمیزنی؟!
_آره.. یک روز منزل داداش مهمان بودم میخواستم خستگی راه کازرون تا تهران را با آتش زدن سیگار از تنم بتکانم ،کبریت را روشن بکنم ، نکنم ،صدایی در گوشم پیچید ، که مگر پاسدار ها هم سیگار می کشند؟!
میخواستم به طرف صدا برگردم ، اما خجالت کشیدم ، نه از زن داداش ، بلکه از خودم ، از منصب پاسداری.
با خودم گفتم: من تا حالا سیگار نمی کشیدم ، حرمت پاسداری را آتش می زدم .
به خود که آمدم عذر خواهی کردم. چوب کبریت تا نزدیکان انگشتانم سیاه شده بود برگه دود از آن بالا می رفت.
🎤روایت دوم
تابستان سال ۶۳ بود . زمانی که لشکر فجر در حوالی دشت عباس مستقر بود . و برای عملیات آموزش میدید و آماده میشد. یکی از عزیزان روحانی که به تازگی به خیر رزمندگان لشکر پیوسته بود ،پیش من آمد و شروع کرد به توضیح و تمجید از باقر و مرتب می گفت :«برادر شما در این یکی دو هفته چیزهایی به من آموخته که در طول دوران طلبگی نیاموختم»
گفتم :بزرگواری از خودتان است برای چی؟
گفت :مسئول تدارکات را که میشناسی؟!
گفتم: آره!
ادامه داد: امروز ظهر با مقداری غذای گرم پیش باقر آمد و گفت که غذا کم است و باید از برادران با کنسرت پذیرایی کنیم، این چند از غذا هم باشد برای چادر فرماندهی!
منتظر جواب نماند تا حواسش هم به فرمانده نبود، باشد که برود اما من متوجه باقر بودم که رنگ دارد عوض میشود ،چهره اش کاملاً سرخ شده بود که صدایش کرد:
«برادر لطفاً غذا را با خودتان ببرید ..! اگر بنا باشد از گرسنگی هم بمیرم ، غذایی غیر از غذای بچه ها نخواهم خورد»
ادامه دارد ....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
18.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تائب بود و طیب شد و طاهر...
عاقبت بخیر شد طوری که امامش به او گفت؛
برای عاقبت بخیری من دعا کن!
#حسین_یکتا
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫
🌷پائیز 65 بود. مدت زیادي نبود که از مشهد و زیارت امام رضا علیه السلام برگشته بود، از منطقه برگشت. گفت داداش به من پول بده می خواهم برم مشهد! چون حقوقش کامل دست من بود، از من خرجی می گرفت. گفتم: ندارم!
گفت: داداش یک کفش به من می دهی!
یک جفت کفش شکاری داشتم که نو بود، آنها را به محمد دادم. پوتین خودش که پاره و مندرس بود را در آورد و کفش نو را پوشید. رفتم. وقتی برگشتم، بچه ها گفتند: عمو محمد گفت به پدرتان بگویید من باید حتماً به مشهد می رفتم، ببخش اگر بی اجازه پول برداشتم! رفته بود سراغ صندوق فلزی که پول ها و مدارک را در آن نگهداری می کردم. درب صندق را شکسته و هزار و سیصد تومن پول برداشته بود. این سفر مشهدش، با همیشه فرق می کرد، گویی خود آقا در خواب ایشان را دعوت کرده بود. دو روز بعدبرگشت. یک شب را در جوار حضرت رضا (ع)مانده و برگشت بود. کفشم را پس داد و پوتین پاره اش
را پوشید. گفت دیگه رضایت مادر و خواهرم را بگیرم شهیدم!
رضایتش را گرفت و رفت، دیدار آخر بود.
راوی علی اسلامی نسب
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید