🔴پوستر/ با پای جان...
اینها هستند که همه وجودشان را فدای ایران میکنند.
#ﻣﺮﺩاﻥ_ﺑﻲ_اﺩﻋﺎ
#ﺳﭙﺎﻩ_ﻋﺰﻳﺰ
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_ششم
#منبع_کتاب_سرّسر
صدای خانم البرزی که بلندتر شد به خودم آمدم. دخترها توی پاگرد ایستاده بودند و برایشان سوال پیش آمده بود که چرا این جا نشسته ایم و آرام صحبت می کنیم. خانم البرزی چند تا قرص مسکن را بهانه کرد و گفت:"میرم و بر میگردم برای دخترم قرص می خواستم.."
روی پاهای بی رمقم به سختی ایستادم. دست روی شانه های فاطمه و زهرا گذاشتم و رفتیم داخل. آنجا هم بی آن که چهره به چهره شان شوم برگشتم سراغ ظرفها. انگشت هایم جان نداشتند. دلشوره ای که این چند روز آفت جانم شده بود بیشتر شد. حالا این خبر را چطور به بچه ها بگویم. تمام عصر در این فکر گذشت. رفت و آمدهای خانم البرزی ادامه داشت و نمی گذاشت در ماتم این واقعه تنهایی عزاداری کنم.
بعد از غروب مادر آماده شد که برود. برخلاف همیشه برای ماندنش اصرار نکردم. گفتم هر طور صلاح می دانید. فقط صبر کنید همه مان آماده شویم
می رسانیمتان بیمارستان. شاید بعد از چند روز خانه نشینی هوای بیرون آرام ترم می کرد و بهتر می توانستم با بچه ها حرف بزنم.
رفتم توی اتاق علیرضا. کتابش توی دستش بود و روی تخت دراز کشیده بود. همین که وارد شدم پایش را جمع کرد و کتاب را بست. گفتم:"مادر آماده باش بریم مادربزرگ رو برسونیم"
"چشم. می خواید خودم برم شما دیگه نیایید"
"نه ما هم میایم. یه هوایی عوض کنیم"
"الان میام"
به دخترها هم گفتم آماده شوند که با هم برویم. مادر را تا سرکوچه رساندیم و ایستادیم تا به خانه برسد. بعد راه افتادیم سمت خانه. وقتی برگشتیم علیرضا گفت:" بهتر نبود مادربزرگ می ماند؟ امشب را هم کنارمان می ماند فردا می رساندیمش؟ "
از تنهایی دو نفره مان استفاده کردم و آرام که دخترها نشنوند گفتم:"ممکنه باز هم تماس یا خبری از پدرتون بشه. نمیخوام استرس بهش وارد بشه"
"مگر باز هم خبری شنیدید؟"
"نه عزیزم. همین طوری میگم. میبینی که چند روزه تلفن بارون شدیم"
باز هم نتوانستم بگویم. حتی به علیرضایی که بو برده بود و صبح تا حالا توی این دنیا نبود. تا صبح برای خودم عزاداری کردم. اشک ریختم و سوختم.
چه دل بستن ها و دل کندن هایی که جنگ به سرم آورده بود. چه بی خبری هایی که به دلم انداخته بود و چه بازگشت هایی که جای گله نمی گذاشت و چشمم که به روی ماهش می افتاد غصه از دلم می رفت. همان وقت هم اگر مجروح می شد، نمی گذاشت چیزی بفهمم تا مرخص شود و برگردد خانه و من زخم های بخیه شده و شکستگی های گچ گرفته اش را ببینم. آن وقت هم می گفت :"حالا چرا ناراحتی؟ من که خوب شدم و کنارت هستم"
تا همین امروز هم هروقت خواستم به شهادتش فکر کنم یک دل می گفتم اصلا شاید مجروح شده و نمی خواهد ما چیزی بفهمیم. مجروحیت سال ۶۵ را که یادم نرفته! به مادر گفته بود چیزی به اعظم نگویید فقط تا خانه همراهی لش کنید. مادرم لباس های زهرا و فاطمه را تنشان کرد و زیر پایمان را روفت و گفت :"پاشید برید خونه تون یه دستی به سر و روی خونه زندگیت بکش. شوهرت اگه برگشت خونه ات تمیز باشه"
گفتم:"مادر ما می خوایم بمونیم. حالا کو تا حاج عبدالله برگرده"
"باشه مادر قدمتون روی چشم. ولی یک چند روز برگرد به کارهای خونه ات هم برس"
دو تا کوچه و یک خیابان را رد کردیم تا به خانه برسیم. در این فاصله مادر فقط نصیحت می کرد که اگر مهمان آمد و خانه شلوغ شد، هوش و حواست از بچه ها برنگردد.
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
#منبع_کتاب_سرّسر
دل من هزار راه رفت تا بفهمم چرا باید خانه شلوغ شود. این جرات را نداشتم که به زبان بیاورم نکن عبدالله شهید شده. به خانه که رسیدیم و در باز کردم و زودتر از مادر و بچه ها رفتم توی خانه. عبدالله را توی رختخواب دیدم همان جا سرجایم نشستم. درد مجروحیت را توی نمی دانم کدام بیمارستان کشیده بود و آمده بود خانه برای خودش تشک پهن کرده بود و داشت استراحت می کرد.
ولی حالا قضیه فرق می کرد. خانم البرزی می گفت عکس شهادت آقا عبدالله رسانه ای شده. این جمله را طی این چند ساعت بارها با خودم مرور کردم. ولی در حضور بچه ها که نمی شد سراغ اینترنت بروم.
پس بگو آقای ده بزرگی آمده بود دم در، او هم می خواست مثل همه ببیند چیزی می دانیم یا نه! شک ندارم دل رساندن این خبر را به ما نداشته که هرچه ایستاد از من حرفی نشنید و برگشت. چه باید می گفتم! چار میزدم که همسرم دیگر به این خانه و زندگی بر نمی گردد.؟!
شب برزخی من هم با اذان صبح تمام شد و بار مسئولیتم آوار شد روی دوشم. دخترها راهی محل کار شدند. علیرضا هم دمق و بی حوصله کیفش را برداشت که برود. سرراهش ایستادم و گفتم:"کجا؟!"
"برم دانشگاه!"
"نمی خواد بری. صبر کن ببینم چی میشه. با این روحیه چطور میخوای پشت ماشین بشینی. برو تو. شاید خبری از پدرت بشه. من هم تنها نباشم. و هرجا لازم بود بتونیم باهم بریم"
حرفی نزد. برگشت توی اتاقش. بچه ها چیزی نمی دانستند. لااقل این طور نشان می دادند. این چند روز هیچ کدامشان روی هم چهار کلمه حرف نزده بودند. انگار نمی خواستند جلوی چشم همدیگه آفتابی شوند. ساعت حدود ٩صبح بود که آقا اسدالله زنگ زدو گفت :" میخوام بیام دنبالتون. آماده باشید، سردار غیب پرور با چند نفر از فرماندهان سپاه دارن میان اینجا. خواستن شما هم باشید"
خوب بیان خونه ما. علیرضا هم هست. شما هم بیاین"
" خودشون این طور خواستند. می گن ممکنه بچه ها خبر نداشته باشن. یهو شلوغی رو ببیند خیلی بد میشه"
"خبر که ندارن ولی باشه من با علیرضا میام"
به علیرضا گفتم عمویت مهمان دارد. خواسته که ماهم برویم. ولی آژانس بگیریم بهتر است شاید رانندگی برایت سخت باشد..
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📎روایت فرزند شهیدی که به حاج قاسم میگفت: بابا..😭😭
▫️حاج حسین ﻳﻜﺘﺎ
#ﺣﺘﻤﺎﺣﺘﻤﺎﺩاﻧﻠﻮﺩﻛﻨﻴﺪ
#ﺑﻪ_ﻳﺎﺩﻳﺘﻴﻢ_ﻫﺎﻱ_اﻣﺎﻡ_ﺣﺴﻴﻦ ع
◾️☘◾️☘◾️
👇
ﻟﻂﻔﺎ ﺑﺎ ﻟﻴﻨﻚ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻣﻨﺘﺸﺮﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺑﻪ ﮔﺮﻭﻫﻬﺎﻱ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ ﺷﻴﺮاﺯ ﺩﻋﻮﺕ ﺷﻮﻧﺪ
👇👇👇
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌹🌹🌹🌹🌹
ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺐ اﻳﺎﻡ ﺷﻬﺎﺩﺕ
ﺭﻭاﻳﺖ ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ 👇
ﻗﺴﻤﺖ ﺩﻭﻡ
پنجشنبه18دی ماه65
تشییع شهدای مظلوم عملیات کربلای4بود.
حاج جوادتب داشت.... امااصراربه رفتن تشییع داشت...
بعدازخوردن صبحانه بچه ها رواماده کرد حاج خانم وباباحاجی هم حاضرشدن هواسردبود سوارماشین شدیم راه به راه رفتیم گلزار شهدا.. هنوزشهدانرسیده بودن هروقت باوالدینش میرفتیم گلزار ماشین روتا نزدیکترین نقطه به مزاربرادران شهیدش جلو میاورد.
انروز بعدازپارک پیاده شدیم سرمزارحسن ومحسن بین دوقبرسرش روگذاشت ویواش یواش یه چیزایی گفت وبلندشد ..برای اولین بارتوی دارالرحمه دست حسن وحمیدروگرفت. محسن بغل من بود صدام زدبیاباهم سرمزارحمیدبریم تعجب کردم هیچوقت گلزارشهدابامن همقدم نمیشد دست بچه ها رونمیگرفت اماهوامون روداشت انروز یه جور دیگه بود هم خوشحال شدم هم حیرون...
خدایاچقدر مهربونی زیرلب داشتم ازشهدا بویژه شهیدعیدالحمیدتشکر میکردم که حاجتم رو به این زودی داده بودن...
خدایاهفته پیش باچه حال زاروپریشونی این مسیرروطی کردم ...متوسل به شهدا شدم گفتم طاقت مفقودی حاج جواد روندارم..حال وروز هفته پیشم روبراش گفتم لبخندی زدواروم گفت شهادت لیاقت میخواد...الان شونه به شونه حاج جوادقدم به قدم سرقبرحمیدمیرم..اخه شهداعندربهم یرزقون هستن روزی ما هم از رزق اونهاست.. خدایاشکرت..
کنارقبرحمیدمنتظررسیدن شهدابودیم کنارقبرش یه گلدون وپرچم بود. حمیدفدایی امام زمان (ﻋﺞ) بودو ارادت ویژه ای داشت همه اسمشون روروی سنگ بغل گلدون مینوشتن وجا میگرفتن..تنهاکسی که هیچوقت نگفت اینجامزارمنه حاج جوادبود..
نشسته بودیم صدای این گل پرپرزکجاآمده ازسفرکرب وبلا امده برای دفن شهدا مهدی بیا مهدی بیا به گوش رسیدبلندشدبچه ها رو به من سپرد وبی قراربه سمت مراسم تشییع رفت..باباحاجی وحاج خانم هم اومدن بچه ها روبهشون سپردم ورفتم قطعه ای که شهداروبه خاک میسپردن...
چشمم دنبال حاج جوادبود..زیرتابوت دیدمش اشک میریخت صورتش سرخ شده بود..نگران حالش بودم ..
برگشتم پیش بچه ها..خاکسپاری شهداکه تموم شد حاج جواد باسرودست خاکی برگشت ماسوار ماشین شدیم رفت دستاش روبشوره دیر کرد رفتم دنبالش تکیه داده بود به درخت نخلی که چندردیف پایینتر ازقبرحمیدبود نگاه عمیق وپرمعنایی به گلزار انداخت ودورنخل چرخیدهمه محوطه روبادقت ازنظرگذروند تابرگشت جای اول درست روبروی قبر حمید..
صداش زدم برگشت سوارماشین که شدیم حالش خوب نبود دستم روروی پیشونیش گذاشتم تبش بیشتر شده بودباباحاجی گفتن اگه حالت خوب نیست من رانندگی کنم گفت نه خوب میشم وحرکت کرد..نمیدونستم انروزاخرین باریه که باهم گلزار میریم اخه اولین بیرون رفتنمون بعدازعقدگلزارشهدابودو....😔
قلبم گرفت ازاین شهرپرگناه
حال وهوای جمع شهیدانم ارزوست
☘☘🌷🌷☘☘
#ﺷﻬﻴﺪﺟﻮاﺩﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#ﻛﺮﺑﻼﻱ 5
🌷☘🌷☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﺪ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️| #چادرانه
#شهادت فقط در خون
غلطیدن نیست!
شهادت هنگامی رخ می دهد
که #دلت از زخمِ
#کنایه و تکه پراکنی دیگران بگیرد.
و #خون همان
#اشکی ســــت
که از #آه دلت جاری می شود...
و آن هنگام که مردان به دنبال
راهی برای #شهادت هستند
تو اینجا هرروز شهید میشوی
#شهیده_حجاب ...!❤️|
#ﺣﺠﺎﺏ_ﻓﺎﻃﻤﻲ 🌷
☘🌹☘🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
👆👆
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
یه برادر بسیجی اومده بود پیش چند تا از رفقا روحانی و سؤال کرد ادم باید چطور باشه تا شهید بشه؟
همگی حوالش دادن به آشیخ صمد که تو حال خودش نشسته بود!
آمد و سوالش رو پرسید.
آشیخ صمد یه نگاه بهش کرد و گفت :برو بعدأ بهت میگم!
برادر بسیجی چند قدمی که دور شد یه خمپاره زمین خورد و شیخ دوست داشتی غرق خون روی خاک گرم شلمچه افتاد و تقریبأ سرش همان ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﺳت و می گفت شد!
یکی از رفقای طلبه صدای ان برادر بسیجی که می گفت ادم باید چطور باشه تا شهید بشه زد گفت برادر بیا...ّ
و اشاره به آ شیخ صمد کرد و گفت ادم باید اینجوری باشه تا شهید بشه!
🌷🌹🌷🌹🌷
#ﺷﻬﻴﺪشیخ_صمدمرادی
#شهدای_فارس
تولد:۴۴/۶/۶-شیراز
شهادت:۶۵/۱۰/۲۹-شلمچه
🌷🌷🌺☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
👆👆
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
✍شهید سیدمرتضی آوینی :
شــب است و
چشم اسیران دنیا خفته است ،
و چشم بیدار دلان باز ...
بیـدار باش بـرادر
که هنگام بیـداری است . . .
📎سلامتی مدافعان وطن و ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﺭﻭاﺡ ﻣﻂﻬﺮ ﺷﻬﺪا .. صلوات
#شبتـــــون_آرام_بایاد_شھـــــدا🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
عملیات در سرمای منفی ۳۰ درجه!
بعضی وقتها
سختیها حرف نمیخواهد
یک تصویر گواه خیلی چیزهاست ...
📎ماووت عراق ، زمستان ۱۳۶۶
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥﺷﻬﺪاﻳﻲ 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
همه چیز برایش معلوم شده بود. نای دلداری اش را نداشتم. اما دلم برایش می سوخت که باید مردانه پای قلب شکسته اش می ایستاد. به روی خودش نمی آورد. گفت مشکلی نیست خودمون میریم. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و نشست پشت فرمان، در حیاط را قفل کردم و برگشتم و خانم ده بزرگی را دیدم. احوالپرسی کردیم. چهره اش گرفته بود، زل زده بود توی نگاه من. رویم را بوسید :"جایی دارید می رید؟"
"یه سری می ریم خونه برادر آقای اسکندری"
"منم باهاتون بیام؟ راستش دیشب اومدم که..."
علیرضا از ماشین پیاده شد و سلام کرد و دوباره پشت فرمان نشست. خانم ده بزرگی دستم را رها نمی کرد. :"اگر شما الان می کشی من سی سلل پیش این روزها رو گذروندم. سخته ولی خدا توانش رو میده. بچه ها الان چشمشون به شماست. روحیه داشته باشید، اونا هم روحیه دارند وگرنه خودشون رو می بازند"
در آینه چشم های مظلوم علیرضا را پر اشک دیدم، اما کاش کلامی حرف میزد تا سبک شود. قلبش می ترکید! حواسم به حرفهای خانم ده بزرگی بود و چیزی حس نکردم مگر صدای ترمز ماشین جلوی خانه حاج اسدالله.
در خانه باز بود و حاج اسدالله به استقبالم آمد. چشممان که به هم افتاد زد زیر گریه. بغضم ترکید. علیرضا خودش را در آغوش عمویش رها کرده بود و من کمی پیش تر خودم را به فاطمه و لیلا رساندم. خواهرها از داغ از دست دادن برادرشان تاب خویشتن داری نداشتند. گریه و زاری می کردند و رنگ به صورتشان نمانده بود. همین که من را دیدند گله کردند:"چرا به ما نگفتی حاج عبدالله میخواد بره سوریه. چرا وقتی رفت نگفتی کجا رفته؟"
نشستم و به دیوار تکیه دادم و فقط اشک ریختم. ربع ساعتی گذشت. سردار غیب پرور رسید. شش هفت نفر دیگر همراهش بودند. توی حرف هایشان دنبال آن چیزی می گشتم که منتظر شنیدنش بودم. همه این ها تکراری بود که :" عکس های بعد از شهادتش در سایت ها منتشر شده. رسما خبر شهادتشان ابلاغ شده. مراسم ختم با میلاد امام حسین (ع) در حسینیه ثارالله برگزار شود"
سردار گفت:"ما تمام تلاشمون رو می کنیم که پیکر ایشون رو برگردونیم"
"حاج آقا، تو رو خدا کاری کنید گیرشون برگرده. هرچی دارم می فروشم خونه زندگی هر چقدر پس اندازم دارم. فقط پیکر ایشون رو برگردونید"
" ما وطیفه خودمون می دونیم. چه الان و چه اگر سالها بگذره، پیکر این عزیز رو از چنگال تکفیری ها بیرون می کشیم"
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#منبع_کتاب_سرّسر
دنیا رو سرم آوار شد. پس به این سادگی ها نبود. پس این مراسم ختمی که حرفش را می زنند چه! برای یک شهید مفقودالاثر؟
سرم روی تنم سنگینی می کرد. دلم میخواست به دیوار تکیه اش می دادم. این تشریفات کی تمام می شد.! می خواستم برگردم و در تنهایی خودم برای غربت عبدالله عزاداری کنم.
حرف بچه ها پیش آمد. :"دختر خانم ها کجا هستند؟"
آقا اسدالله جواب داد:"اداره هستند"
"خبر که ندارند درسته؟"
"نه خبر ندارند"
"پس خودتون، قبل از اینکه در محل کار از همکارها چیزی بشنوند زنگ بزنید بگید برگردند خونه. شما مادرشون هستید و با روحیاتشون آشنایید. بهتر می تونید این خبر رو بدید. ممکنه در محل کار دسترسی به نت باشه و عکس ها را ببینند"
بازهم عکس ها، باز هم رسانه ها، خدایا از عبدالله چه پخش شده که همه دیده اند و ما نباید ببینیم.
اتاق از مهمان ها خالی شد. علیرضا هم انگار همراهشان رفته بود. پاهایم روی زمین نبود. کی خداحافظی کردند که من نفهمیدم؟!
محبوبه خانم صورتش را توی صورتم آورده بود و تکرار پشت تکرار که :"نمیگذارم بری. بخدا نمی گذارم. زنگ میزنیم فاطمه و زهرا هم بیان اینجا. حالت خوب نیست نمیگذارم بری."
"می خوام برم خونه الان مردم میان. هر کی از هرجا بشنوه اول میاد خونه ما. در ضمن به دخترا هم فعلا چیزی نگید. همین که رنگ بزنیم بگیم کارتون رو تعطیل کنید هول می کنند.
"باشه هیچی نمی گیم. هروقت صلاح دونستی بگو. ولی الان اینجا بمون"
رویش را بوسیدم و اتاق را ترک کردم.هنوز اصرار می کرد. نای حرف زدن نداشتم. خانم ده بزرگی داشت قانعش می کرد که تا هروقت تنها باشد پیشش می مانم. شما نگران نباشید. باهم برگشتیم خانه. مثل همیشه کنارم بود. بی معطلی رفت اتاق دخترها. یک بالش و پتوی مسافرتی آورد. پایین سالن روی مبل سه نفره بالش را گذاشت و کمکم کرد نشستم و تکیه دادم. توی سرم مثل بازار مسگرها ضربه های پتک بود که بالا می آمد و به پیشانی ام می نشست. معلوم بود از تمام احوالات من باخبر است. بی آنکه از سردردم بگویم یک قرص مسکن و یک لیوان آب آورد.
"یه ساعتی تا اذان مانده. چشمات رو ببند و بخواب"
"چطوری بخوابم؟ چطوری به بچه ها بگم؟"
همه چیز برایم سی سال به عقب برگشت.حال و روز خانم هایی که دور و برمان بودند و یکباره باشنیدن خبر شهادت همسرشان، دنیای قشنگ آرزوهایشان به هم می ریخت. بعد از سالها برای من اتفاق افتاد.
"
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی شهر مسیحی نشین #بیجی توسط همرزمان حاج قاسم آزاد می شود یک زن مسیحی روی دیوار کلیسا نوشت:
🔺مریم مقدس راحت بخواب که دیگر مسیح به صلیب کشیده نمیشود چون فرزندان حضرت زهرا(س) رسیدند.
🏴
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ ﻣﺪاﻓﻊ ﺁﺯاﺩﮔﻲ ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺷﻬﻴﺪ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ ﺻﻠﻮاﺕ
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺷﻬﺪا ﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﻨﻴﺪ 👆
••🌲••
توراهمےرویوڪاجهاےتهرانی
براےسروقدت #وانیڪاد مےخوانند♥️
#مقاممعظمدلبرے😍
🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
وصیت نامه #شهید محمد جواد روزیطلب ✍️:
شهیدی که در عملیاتی با نام حضرت زهرا و درروز شهادت حضرت با تیری در پهلو به دیدار محبوب شتافت
◾️▫️◾️▫️◾️
خدایا از تو می خواهم که حالی به ما عطا کنی تا بفهمیم که در زیانیم و قدر لحظه لحظه عمرمان رابفهمیم ....
درهمه کارهایت خدا را درنظر داشته باش چون هنگامی که هدف رضای خدا باشد همه مسایل و مشکلات حل می شود وزندگی لذت بخش می گردد .
خدایا اگرگناهان و نافرمانیهای ما زیاد است اما پشیمانیم و دریای بخشش تو با عظمت تر است خداوندا از تو میخواهم که ما راجز مجاهدین راهت قرار دهی .
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺟﻮاﺩﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ*
سمت :مسول پرسنلی تیپ احمد بن موسی (ع)
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ 🌷
#اﻳﺎﻡ ﺷﻬﺎﺩﺕ
☘🌺☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﻳﺎﺩﻱ اﺯ ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﻣﺤﺴﻦ و ﺣﺴﺎﻡ اﺳﻤﺎﻋﻴﻠﻲ ﻓﺮ
#شهدای_فارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین (ع) بدن مطهرش سه روز روى زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود! سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اى از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اى از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند! همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود.
راوی: مادر ﺷﻬﻴﺪ
🌹بخشی از وصیت شهید:
اين پيام هم به منافقان بدهم که اين بسيجى ها، اين افراد دلير همچون شيشه اند که هر چه شکسته شوند تيزتر مى شوند، حتى شيشه خورده هايشان هم (همان قبرشان) خارى است به چشم شما.
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺎﺱ_ﺳﻬﻴﻠﻲ 🌹
شهادت: ٤/١٠/١٣٦٥، شلمچه
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
☘🌷🌷🌷☘
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
این روزهای
سـردِ زمستانِ ﺷﺎﻡ را
با عشـق زینب است ، که سر کردهایم ما...
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ_ﻣﻨﻮﺭ_بایاد_شھـــــدا🌹
☘🌹🌹🌹☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
شهدای غریب شیراز
ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎﺑﺎﺷﻴﺪ 🌷
#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
*#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ*
*#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) و اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...*
و
*#ﺷﻬﺪاﻱﻛﺮﺑﻼﻱ5*
اﺯ ﺟﻤﻠﻪ #ﺳﺮﺩاﺭ ﺷﻬﻴﺪ
ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻭاﺩ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ
و ﺷﻬﻴﺪ اﻧﻘﻼﺏ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺒﺸﺮ
*ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ*
حاج حسین یکتا: برا خدا ناز کن؛ #شهدا برا خدا ناز میکردن. گناه نمیکردن ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشونو میخرید!
حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالاسرش. گفت من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم امام حسین ارباً اربا بشم... . حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناهم حرکت کرد. سه تایی باهم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. همهی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی!
دوست داری برا خدا ناز کنی خدا هم بخرتت؟
تو بخوای معشوق باشی، خدا هم عاشقت میشه.
🏴 🌺🌷🌺🌷
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
◾️☘◾️☘◾️
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#السلام_علیک_یااباعبدالله
#شب_جمعه_شب_زیارتی_ارباب
باز هم آمد شب جمعہ پریشانم حسین
داغ دورے از حرم افتاده برجانم حسین
عڪس این ششگوشہ بےحد بردلم آتشزده
از ڪرم آبے بریز بر قلب سوزانم حسین
☘🌺☘🌺
🌹ﺑﻪ ﻧﻴﺎﺑﺖ اﺯ ﺷﻬﺪا ...ﺁﻗﺎ ﺳﻼﻡ...🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
◽️❤️◽️
📖 السلام علیک فی آنآء لیلک و اطراف نهارک...
🌹سلام بر تو ای مولایی که در شب تیره غیبت، همه از تو نور می جویند؛
🌹و در روز ظهورت، همه با آفتاب تو راه بندگی را میپویند.
🔹 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🔹
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ_ﻣﻬﺪﻭﻱ 🌺🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
4_6030549973857207495.mp3
2.69M
#صوت_شهدایی
#روضه_حضرت_زهرا(س)
🎤بانوای دلنشین #شهیدمحمدرضاتورجےزاده که به درخواست #شهیدحسین_خرازی پشت بیسیم📞 خونده شد و سپس از تمام بیسیم های جبهه پخش شد📣
#فاطمیه 💔
#پیشنهاددانلود
#یادشهداباصلوات
🍃🌹🍃🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_شصتم
#منبع_کتاب_سرّسر
خاطرات خانم ده بزرگی هم از همین دست بود با این تفاوت که پسر کوچکش طعم داشتن پدر را نچشید و تصویری از آن در ذهن نماند و علیرضا و فاطمه و زهرا نفسشان به نفس بابا بسته بود. برایم از روزی که خبر شهادت همسرش را شنید گفت. از جوانی که با خاطرات او و در فراز و نشیب بزرگ کردن پسرش گذشت و در گذر زمان به فراموشی سپرده شد. بعضی را می شنیدم بعضی ها را نمی شنیدم. هر از چندی حرفش را قطع می کردم و با آهی که از عمق وجودم بر می خاست، می پرسیدم یعنی دیگه حاجی برنمی گرده؟ ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که دخترها هم آمدند. بالش و پتو را به هم گیچیده بودم و قبل از آمدنشان انداخته بودم بین مبل ها. این وقت ظهر حضور خانم ده بزرگی برایشان جای تعجب داشت. هر چند حرفی نزدند و احوالپرسی کردند و رفتند تا لباس هایشان را درآوردند. خانم ده بزرگی گفت:"اگر می خواهی الان برو بهشون بگو. عصر اینجا شلوغ می شه! بذار از زبون مادرشون بشنوند!"
بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق.
بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق موهایشان را که صبح تا حالا زیر سنگینی مقنعه و چادر بود جهان می کرد زهرا رویش را از آینه برداشت و گفت: «مامان خانواده بزرگ اینجا چکار می کنند؟»
» کلیدش رو جا گذشته تا عصر پیشمون میمونه پسرش میاد دنبالش»
فاطمه هم قبل از بیرون رفتن از اتاق کنارم مکث کرد «چرا شما این شکلی هستی؟»
» چه شکلی ام مامان؟»
» چشماتو چقدر ورم کرده گریه کردید،؟»
«نه سرم فقط سرم داره میترکه»
«چی شده چرا ناراحتید؟»
«نه مادر سرم درد میکنه همین ناهار بخوریم»
با هم رفتیم پایین دختر ها پیش خانم ده بزرگی نشستند و من هم مانده غذای دیشب را گرم کردم و برایشان آوردم به این بهانه که ما زودتر از شما ناهار خوردیم کنار نشستیم و فقط نگاهشان کردیم �قدر خسته بودند که دلم نیامد حرفی بزنم صبر کردم و باز هم صبر کردم که نمیدانم منتظر ماندم تا زمان همه چیز را روشن کند
بعد از ناهار باز هم به اصرار خانم دهبزرگی رفتم تا کمی آماده شان کنم گفتم: پدر تو اونجا قلبشون درد گرفته برگردوندنشون تهران .
فاطمه روی تخت نشسته بود نگاهی به زهرا کرد و گفت :«خب بریم تهران بیارمشون!»
«خودم اگر لازم بود میرم گفتن فردا یا پس فردا مرخص میشن اگر دیدیم بیشتر از دو روز طول کشید حتما میرم»
زهرا منقلب شده بود. سوال هایش شروع شد «کی این طور شدند؟ »«چرا به ما اینقدر دیر خبر دادند؟ پس از اینکه تلفن می کردم برای همین بوده؟»
انگار باور نکرده بود «شماره بیمارستان رو بدن ما زنگ بزنیم؟»
باشه این بار که زنگ زدن شماره بیمارستان را میگیرم
برای فرار از سوال هایشان برگشتم بیرون. پیش خانم ده بزرگی که توی آشپزخانه داشت در پا را می شد پرسید گفتی بهشون
«دستت درد نکنه خودم نشستم»
«چیزی نبود که ۲ تا دونه ظرف «گفتی؟»
«نه نشد»
روی سینک را شسته و آب آمد بیرون توی حال کنارم نشست حرف زد و تعریف کرد از زندگی بعد از شوهرش از زندگی من و بچه ها بعد از آقای عبدالله روزی که خانم منوچهری واسطه آشنایی ما شد فکر نمیکردم اینقدر قلب هایمان به هم نزدیک شود گفت می خواهم با یک نفر مثل خودت آشنایت کند تقریباً همه همسایه هستید.
خانه شان توی همین شهرکی است که شما هستید مثل خودت یک رنگ و ساده و بی ریاست حالا هم مثل هم بودیم هر دو همسر شهید.
"
🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
ﻣﺮاﺳﻢ ﻇﻬﺮ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا (س)
و #ﻧﻮﺯﺩﻫﻤﻴﻦ_ﻳﺎﺩﻭاﺭﻩﺷﻬﺪاﻱﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ اﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﻇﻬﺮ
#ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎ_ﺑﺎﺷﻴﺪ
.
توفانی که آن خطبه برانگیخت
🔹روز قبل از نماز جمعه حماسی تهران به امامت رهبر حکیم انقلاب، خبرنگار آمریکایی درباره توفانی که این خطبه ها علیه کاخ سفید برخواهد انگیخت، هشدار داد.
♦️خبرنگار نیویورک تایمز نوشته بود "جمعه ایران. سخنرانی آیت الله خامنه ای در نماز جمعه نگران کننده است. آخرین باری که او در نمازجمعه صحبت کرد، سال ۲۰۱۲ بود که به بهار عربی (بیداری اسلامی در منطقه) منجر شد".
🔹در دشمنی و عناد این خبرنگار همین بس که آبان ماه، هماهنگ با ضد انقلاب، مدعی شده بود ایران با پهپاد و تانک به مردم در شادگان حمله کرده است(!!) اما عظمت مراسم تشییع شهید سلیمانی، همان خبرنگار مغرض را سرجای خود نشاند.
♦️اکنون یک هفته پس از آن حماسه نماز جمعه تهران و خطبه عربی رهبر انقلاب، ملت عراق در بغداد، توفان ضد آمریکایی به راه انداخته اند تا وحشت افتاده در جان آمریکایی ها، رنگ واقعیت به خود بگیرد.
🔹خداوند در سوره قصص می فرماید "وَنُرِيدُ أَنْ... نُرِيَ فِرْعَوْنَ وَهَامَانَ وَجُنُودَهُمَا مِنْهُمْ مَا كَانُوا يَحْذَرُونَ. و اراده کردیم... به فرعون و هامان و سپاهشان، چیزی را که از آن هراسان بودند، نشان دهیم". http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#خاطره. ....
اﮔﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﺧﻮاﻧﺪﻥ ﻧﺪاﺭﻳﺪ اﺩاﻣﻪ ش ﺭا ﻧﺨﻮاﻧﻴﺪ ....😭
🔻 کاش پدرم بود ...
🔅 مسئول ڪاروان شهدا بود ؛ مےگفت:
پیڪر شهدا رو واسه تشییع مےبردن ؛
نزدیڪ خرم آباد دیدم جلو یڪے از تریلےها شلوغ شده ، اومدم جلو دیدم یه دختر 14 ، 15 ساله جلو تریلے دراز ڪشیده ، گفتم : چے شده ؟!! گفتن : هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد بشید ... بهش گفتم : صبر ڪن دو روز دیگه میرسه تهران معراج شهدا ، بعد برمیگردوننشون ...
🔅 گفت: نه من حالیم نمیشه ، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده ، باید بابامو ببینم . تابوت ها رو گذاشتم زمین . پرچمو باز ڪردم یه ڪفن ڪوچک درآوردم ... سه چهار تا تیڪه استخوان دادم بهش ؛ هی میمالید به چشماش ، هے مےگفت : بابا ، بابا ، بابا ... دیدم این دختر داره جون میده ؛ گفتم : دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم ...
گفت : تو رو خدا بذار یه خواهش بڪنم ؟ گفتم : بگو ... گفت : حالا ڪه میخواید ببرید ، به من بگید استخوان دست بابام ڪدومه ؟!!! همه مات و مبهوت مونده بودن ڪه میخواد چیڪار ڪنه این دختر !!! اما ... ڪاری ڪرد ڪه زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
🔅استخوان دست باباشو دادم دستش ؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و استخوان دست باباش را میکشید روی سرش
می گفت : "آرزو داشتم یه روز بابام دست بڪشه رو سرم" 😭
☘🌷☘🌷
❗️شما بگید ما چقدر به شهدامون مدیونیم ؟؟؟!!!....
☘🌹☘🌹☘
*ﺷﺎﻳﺪ ﻛﻤﺘﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﻛﺮﺩ و ﻣﺼﺪاﻕ اﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺩاﺭﺩ ﺩﻋﻮﺕ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪاﺳﺖ*
👇👇👇
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ(ﺟﺪﻳﺪ):
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
🌷 نجیم یک هنرمند به تمام معنا بود. هم درس هنر خوانده بود هم ذوق هنری داشت. به خصوص در زمینه نقاشی, کاریکاتور. حتی موسیقی. گاهی با یک کش و یک شانه سر, اهنگ هایی می زد که نظیر نداشت!
هروقت به مرخصی می امد. کارش دیوار نویسی, پلاکارد نویسی و رسم تابلو و نقاشی از شهدا بود. یکبار که به مرخصی امده بود از طرف سپاه پیشنهاد شد, که در سپاه خفر بماند و به کار تبلیغات مشغول شود. گفته بود:برای انجام این کارها ادم زیاد است, من دوست دارم جبهه باشم وبرای من جبهه واجب تر است
.
#شهیدﻧﺠﻴﻢعلی_سالخورده
#شهدای_فارس
☘🌺☘🌺
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
16.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺯﻳﺒﺎﻱ ﺷﻬﻴﺪ ﺣﺴﺎﻡ اﺳﻤﺎﻋﻴﻠﻲ ﭘﻮﺭ
اﺯ ﺷﻬﺪاﻱ ﻛﺮﺑﻼﻱ 5
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
☘🌷☘🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چگونه مهر نورزد
دلم به ساحتِ تـو !؟
تویی که مهر به هر مهربان میآموزی
#حاجقاسم_سلیمانی🌷
#ﻣﺎﻟﻚ_اﺷﺘﺮاﻧﻘﻼﺏ
☘🌹🌹🌹☘
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75