eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🎉🎊🎊ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺣﺒﻴﺐ ﺩﻟﻬﺎ🎉🎀🎀 ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﻢ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ ﻳﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺪﻫﻴﺪ 🎁 ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ و ﺑﻌﺪ اﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻛﺮاﻣﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ...✔️ ﻫﺪﻳﻪ ﻣﺎ ﺧﺘﻢ و ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ 🔻🔻🔻🔻 ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ ﺑﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﺩ و ﺗﻌﺪاﺩ ﺻﻠﻮاﺗﺶ ﺭا ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ .... 👌ﻳﻪ ﻫﻤﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ 👇 https://survey.porsline.ir/s/Lh0GH42
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ... ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ .... ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ 👇👇👇 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
زندگی مان وقف ❣ است ما بی حســین شوق نداشتیم❌ : 💢هرگاه شهدا🌷رادر شب جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد الحسین (ع) یاد می کنند😍 🌷🌹🌷🌹 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا, ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺷﻬﻴد ﺣﺒﻴﺐ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ 🌺 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🍃🕊🍃🕊🍃 اے صـبا گـربـگذرےبـرکـوےمهـرافــشان دوسـت یـار مـا را گـو سـلامے ، دل همـیشه یـاد اوسـت 🤚 🍃 🕊🍃🕊🍃🕊🍃 @shohadaye_shiraz
کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم! گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم.. می‌نویسم روی هر گل نام زیبای تو را تا که شاید این روز جمعه ملاقاتت کنم..  🌷🌹🌷 اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج 🌸🍃☘🌸 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روز به دنیا آمد .🎉🎊 نامش رو از نام پر افتخار حضرت محمد (ص) و حضرت علی (ع) الهام گرفتیم . همیشه به او متذکر می شدم که باید آن بزرگواران را سرلوحه زندگی خودش قرار بده . از کودکی با استعداد بود و همیشه شاگرد ممتاز بود . به خاطر اخلاق اسلامی اش تشویق می شد . توی انتخاب دوستاش خیلی حسّاس بودم همیشه می گفت: خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار.🤲 و واقعا هم حاجتشو خدا برآورده کرد .👌 ﺗﻮﻱ ﻣﺠﻠﺲ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ع ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﺪ 🌹 ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ 💐💐 🌺🌷🌺🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
📝 _چی داری میگی؟!! متوجه نیستی که داریم درباره منطقه کوهستانی غرب حرف میزنیم؟! _گفتم که ممکن است تعجب کنید .ولی من در این باره زیاد فکر کردم. انگار یادتون رفته که من بزرگ شده کوهستانم! _میدونم ولی این خیلی فرق میکنه! تا حالا کی شنیده که در منطقه کوهستانی جنگ منظم اون هم با استعداد لشکر انجام شده باشه!؟ هاشم خندید _این که مهم نیست .از این به بعد خیلی ها می شنوند! حاج کاظم ساکت شد و دوباره نگاهش را روی ارتفاعات سر به فلک کشیده مقابلش که اینک در تاریکی فرو رفته بود لغزاند.  در سکوت کامل به سخنان او اندیشید و با خود فکر کرد که اگر این حرف ها را از زبان کسی دیگر شنیده بود و با قاطعیت تمام با آن مخالفت می‌کرد .اما شناختی که از هاشم داشت و اجازه نداد که به راحتی از کنار پیشنهاداتش بگذرد. بنابراین پس از سکوت طولانی گفت:« باید این مورد را با شورای فرماندهی درمیان بگذاری و نظات را کاملاً توضیح بدی. به هر صورت تصمیم به آنهاست. ولی من خودم یک پیشنهاد دارم. تو ادریس بارزانی را میشناسی؟» _پسر ملا مصطفی؟! _آفرین میدونی که ملا مصطفی سرکرده گروه بارزانی ها در غربه!ادریس هم سالها تجربه جنگ و مبارزه در مناطق کوهستانی کردستان عراق را دارد. _درسته حالا پیشنهاد شما چیه؟! _پیشنهاد من اینه که با او ملاقات کنیم و در مورد طرح تو باهاش مشورت کنیم. مطمئنا نظراتتون خیلی میتونه مفید باشه! هاشم سری تکان داد: «موافقم» _پس تمام این مطلب را با شورای فرماندهی مطرح می‌کنیم اگر موافق بودند با هم دیگه میریم سراغ ! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ادریس نگاه خیره اش را از صورت جوان هاشم گرفت. بلند شد و متفکرانه شروع به قدم زدن کرد. انگار داشت یک بار دیگر تمام آنچه را که او گفته بود در ذهنش مرور کرد و یا شاید هم پیش خود می اندیشید که آیا به راستی آن سخن از دهان جوانی که به زحمت به سن ۲۰ سالگی رسیده بیرون آمده است.؟!! حاج کاظم در تمام مدت ساکت نشسته و واکنش‌های ادریس را زیر نظر گرفته بود. به‌خوبی امواج ناباوری را در نگاه او می دید. امیدوار بود تا دلایل و توضیحات مردی که سال‌ها زندگی اش را در مبارزات و درگیری‌های کوهستانی با حکومت عراق و نیروهای نظامی اش سپری کرده ، هاشم را قانع کند که طرحش از آغاز محکوم به شکست است. نگاهش متناوباً چشمان منتظر هاشم و چهره ناباور ادریس را می پایید .انتظار هاشم برای شنیدن پاسخ ادریس کمتر از حاج کاظم نبود .اما برخلاف  او به موفقیت طرحی که در ذهن پرورانده بود ایمان داشت و خود را آماده دفاع و اثبات نظراتش می‌کرد. ادریس با خودش اندیشید، این جوان یا باید بسیار ساده و مبتدی و شوریده باشد و یا اینکه از فکری بلند و مدیریتی بالا برخوردار است .هاشم که صبرش لبریز شده بود اندام ورزیده و چهره مصمم او را که با صلابت خاصی روبرویش ایستاده بود از نظر گذراند. با حالتی بین شوخی و جدی گفت:« پیشنهاد من خیلی عجیب بود؟!» _موضوع اینه که شما خیلی جوانی ولی مثل فرمانده کهنه‌کار میدان نبرد حرف های بزرگ می‌زنی.ولی راستش من هنوز مطمئن نیستم که چقدر درباره چیزهایی که گفتی فکر کردی !آیا واقعا صددرصد به موفقیت آن اطمینان داری؟! هاشم با نگاه از حاج کاظم اجازه گرفت و پاسخ داد :«من ساعت‌ها روبروی رقیب یعنی ارتفاعات غرب نشسته‌ام. بهش زل زدم به تمام جوانب کار فکر کردم و با تمام مجموعه شرایطی که در محورهای غرب و جنوب داریم به این نتیجه رسیدم و قصد دارم ثابت کنم که در صورت لزوم اجرای عملیات منظم در کوهستان امکان دارد» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیروان مباهله‌ای ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ 🌸💐🌸 ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺭﻭﺯ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ 👆 🌸💐🌸💐🌸 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍ﻣﺎﺩﺭاﻧﻪ: 🔅💞💓 عبدالکریم اومد گفت: +مامان میشه برام دعا کنی🙏 -گفتم چه دعایی؟ +دعا کن برم زیارت... -چه اشکالی داره مامان ان شاءالله بری حرم امام رضا(ع)،امام حسین(ع) +نه مامان حرم حضرت زینب(س). زیارت امام حسین(ع)و امام رضا(ع)همه میرن. حضرت زینب(س) واقعا مظلومه💔 🔸 ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺭاﻫﻲ ﺳﻔﺮ ﻋﺸﻖ ﺷﺪ وخود را فدایی حضرت زینب(س) کرد🌹 ﻋﺒﺪاﻟﻜﺮﻳﻢ ﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎﺭ ﻭﻻﺩﺕ 💐🎉🎊 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دو سال از شهادت حبیب و مفقود شدنش می گذشت. محمدجواد برادر حبیب شهید شده بود. بچه ها خبر دادند که بیا گلزار شهدا, سر قبر محمدجواد .. با همان لباس خاکی و ساک جبهه رفتم . دیدم قبری بالای مزار جواد , برای حبیب حفر کرده اند . چهار نفر بودیم . رفتیم توی قبر روی بلوک ها نشستیم . ﻳﻪ ﻧﻔﺮروضه می خواند , ما اشک می ریختیم . حبیب عاشق سوره فجر بود . شروع کردیم به خواندن سوره فجر . به آیات آخر نزدیک می شدیم , از توی کیفم دیوان حافظ را در آوردم, و به یاد حبیب باز کردم ، نشانه ای بین صفحات گذاشتم و بستم . تلاوت قرآن که تمام شد ، دیوان حافظ را از جایی که نشان گذاشته بودم باز کردم . ابیاتی آمد که گویی از زبان حبیب جاری بود . 🌾نماز شام غریبان چو گریه آغازم 🌾به مویه‌های غریبانه قصه پردازم 🌷من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب 🌾مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم گویی حبیب کنار ما بود . فهمیدیم که جنازه حبیب برگشتنی نیست . چند یادگاری از او در قبر گذاشتیم و قبر را پوشاندیم . بعد همان ابیات را روی سنگ قبری تراشیدند و روی ان قبر گذاشتند… 🌸 🌹🌷🌹🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دین دار آن است ڪه در کشاکش بلا دین دار بماند و گرنه در هنگام راحت و فراغت و صلح، چه بسیارند اهل دین. 🤚 🍃 @shohadaye_shiraz
📝 ادریس اگرچه تحت‌تاثیر اعتماد به نفس آن جوان بیست ساله قرار گرفته بود، اما سابقه طولانی مبارزاتش در آن منطقه به او اجازه نمی‌داد مانند او به نتیجه چنان عملیات امیدوار باشد. دوباره نشست نگاهش را در نگاه او گره زد. _ظاهراً شما تصمیمتون را گرفتین، ولی اگه بتونین اینجا انجام عملیات منظم انجام بدین و حاج عمران را از دست عراقی ها بگیرین. من کلید بغداد را دو دستی تقدیمتون می کنم! هاشم لبخندی زد: «پس بهتره از همین حالا به فکر آماده کردن کلید بغداد باشید!» 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ساعت ۱۲ شب بیست و نهم تیر ماه سال ۶۲ ،نیروهایی که ساعت‌ها در انتظار نبردی سنگین لحظه‌شماری می‌کردند با دلی پر آرزو و لب هایی که هرکدام دعایی را زمزمه می‌کردند به سوی منطقه حاج عمران هجوم بردند. چند روز از شروع عملیات گذشته بود و اینک هاشم دوش به دوش و پا به پای نیروهای تحت امرش، درها و ارتفاعاتی را که آنها را از نیروهای عراقی جدا می‌کرد، پشت سر می‌گذاشتند. فرماندهان عراقی بهت زده، حرکت غیر قابل پیش بینی نیروهای ایرانی را زیر نظر گرفته و به دنبال تدابیری بودند تا به هر گونه ای این هجوم را متوقف سازند .دشواری عمل در کوهستان و وجود ارتفاعات که نیروهای ایرانی را از تیررس محفوظ می داشت، امکان مقابله را از آنها گرفته بود. دست آخر ستاد فرماندهی تنها راه را استفاده از هلیکوپترها دید. یکباره چندین فروند هلی کوپتر نظامی عراق به قصد هلی بُرد نیروهای ایرانی وارد آسمان منطقه شدند و پژواک غرش آنها بین دیوارهای کوهستان طنین انداخت. حاج کاظم نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت .هلیکوپترها گاهی چنان نزدیک می‌شدند که احساس می‌کرد می‌تواند به آنها آویزان شود. به زودی مسلسل ها از دل آسمان افراد را نشانه گرفتند. هر بار صخره متلاشی می شد و یا نیروهای کشته و مجروح به پایین می غلتیدند. برای لحظه ای شک و تردید سراپایش را گرفت و به یاد حرفهای ادریس بارزانی افتاد و به دنبالش ساعت‌ها بحث و گفتگو و مخالفت هایی که در شورای فرماندهی با نظرات هاشم شده بود از مقابل نظرش گذشت. خسته و بی رمق با تخته سنگی تکیه داده به دره زیر پایش نگاه کرد که نیروهایش بی امان از دامان کوه بالا می رفتند و با دیدن این صحنه کمی قرار گرفت و بی اختیار نگاهش را به جستجوی هاشم همچنان روی صخره‌ها گرداند.انگار نیاز داشت با یکی مثل او صحبت کند تا نسبت به درستی عملیات اطمینان بیشتری پیدا کند. چشمش به هاشم افتاد که لنگ لنگان از دره پایین می رفت. یکباره ته دلش خالی شد و دلشوره به جانش افتاد. آسیب دیدن هاشم در آن بحبوحه یعنی..... برخاست. اطرافش را پایید.نظر دیگری به هلیکوپترها که آسمان را جولانگاه کرده بودند انداخت و به سوی هاشم به راه افتاد. هاشم پشت صخره‌ای پناه گرفته و در حالی که از درد به خود می پیچید و چوبدستی اش که چند متر پایینتر افتاده بود خیره شد. جراحت پای راست چالاکی اش را گرفته بود منتظر فرصت کوتاهی بود که دور از آسیب مثلثی ها چوبدستی اش را بردارد. حاج کاظم در چند قدمی ایستاد هیچ حرفی از کنارش گذشت چوبدستی را برایش بالا برد آن را به طرفش دراز کرد. _اوضاع پاسخ خرابه؟! هاشم سر بلند کرد و لبخند محوی روی لبانش نشست _نه چیزی نیست یه خراش جزئیه! حاج کاظم کنارش نشست و پرواز هلی‌کوپترها را نگاه کرد. _هاشمی که من میشناسم به خاطر یک خراش جزئی زمین گیر نمیشه. هاشم حرف را کش نداد و گفت: «کمکم کن بلند شم. کاظم برخاست زیر بازویش را گرفت .اما هنوز بر نخواسته بود که یکباره غرش چند هلیکوپتر در فضای بالای سرشان طنین انداخت .صدا به حدی نزدیک بود که احساس کردند قصد دارند روی سر آنها فرود آید.هر دو کنار هم رو به آسمان دراز کشیدن و لوله مسلسل هایشان را به طرف بالا گرفته و شلیک کردند.هلیکوپترها به سرعت چرخی زدند و از آنجا دور شدند. حاج کاظم گفت:« بدجوری دارند جولان می دهند» هاشم خندید و گفت:« به دل نگیر !نمیتونن کار زیادی بکنند. یعنی همین ارتفاعات بهشون اجازه نمیده .حالا کمک کن بلند شم» _ولی آخه تو با این پا توی این کوه و دره چه کار میتونی بکنی؟! بهتره برگردی عقب! _نگران من نباش! سعی کن مواظب بچه‌ها باشی !هواشونو داشته باش! و بی آن که مجال صحبت دیگری بدهد به راه افتاد به طرف پایین دره سرازیر شد ‌.حاج کاظم با عصبانیت غرید: _کجا داری میری؟! _باید ارتفاعاتی را که گرفتیم حفظ کنیم. نباید بگذاریم پشت اونا هلی برد کنن! 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷حسیـن ایرلو بچه تهران بود از آن داش مشتی هــا.... شده بود فرمانده تحریب لشکر المهدی(عج).... مےگفــت دوست دارم جوری شهید بشم که یک وجـبم از من هم نمـونه... گلوله مستقیم تانک خورد به سینه اش، تکه تکه شد....😭 بعد از حسیــن، کاکا علے شـد فرمانده تخریـب... دیدم همیشــه یک لباس منـدرس و کهنه به تن دارد. گفتـم کاکا علے این چـیه پوشیدے زشتـه! گفـت: لباس شهیـد ایرلوِ! گفتم: حسین هیکلش دو برابر تو بود؟ گفت:دادم خیاط بـرام اندازش کـرده. روی آسـتین جاے یک پارگے بود. 😳 گفـتم: این چـیه، چرا این را ندوختـی؟ گفت: جاےترکـشیه که به بازوے ایرلو رفته. هر وقت خسـته میشـم. دلم مےگـیره سرم رو مےگذارم رو این پارگےآروم میشم!😭 ( کاکا علی) : فرمانده گردان تخریب لشکر 33 المهدی(ﻋﺞ 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷شهید حججی میگفت: یه وقتایی دل کندن از یه سری چیزای خوب باعث میشه یه چیزای بهتری بدست بیاریم... ▫️▫️▫️▫️ ⁉️ما برای رسیدن به امام زمان(عج) از چی دل کندیم؟! ⁉️ﺩﺭ ﺭاﻩ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺷﻬﺪا ﺑﻪ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﮔﻨﺎﻩ ﭘﺸﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ ..... 🌷🌸🌷🌸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷در منطقه پنجوین عراق بودیم. نیمه شب صدایی می آمد.🤔 کنار مقر ما برادارن ارتشی بودند که خمپاره انداز داشتند... خدمه آن را بیدار کردم و گفتم: برادر یه خمپاره منوری بزن، ببینم صدای چیه از ته دره میاد!😱 خواب آلود بود،😴 اشتباهی خمپاره جنگی زد. دلم شور میزد. گفتم برادر منور بزن! باز اشتباه زد. بار سوم هم خمپاره جنگی زد. بی خیال شدم.😶 صبح، هوا که روشن شد، رفتم سمت دره. ... ﺑﺎﺗﻌﺠﺐ ﺻﺤﻨﻪ اﻱ ﺩﻳﺪﻡ 😳 خمپاره های جنگی روی یک کاروان مهمات عراقی ها فرود آمده و آن را منهدم کرده بود....✅ و اﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻟﻂﻒ اﻟﻬﻲ ﻣﺸﺨص ﺷﺪ .... 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 پروازڪردن ، ربطے بہ بال ندارد دل مے خواهد دلی بہ وسعت آسماڹ دل را بایدآسمانے ڪرد خوشا آنانے ڪه بالے نداشتند ولے ... راه آسماڹ را یافتند 🌷 🤚 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @shohadaye_shiraz
اگر روزی اسرا برگشتند از قول من به آنها بگوييد: خمينی به يادتان بود و برايتان دعا می‌كرد ... 🌷🌷🌷 ﺳﺮاﻓﺮاﺯ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭ ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ .... 🌹🌹🌹 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📝 در نبردی که در نیمه شب ۱۴ روز پیش شروع شده بود،عاقبت به سرانجام رسید‌. آخرین افراد پا بر بلندای ارتفاعاتی که هدف عملیات بود گذشته بودند و حاج عمران را به تصرف خود در آوردند .نیروهای تازه‌نفس از میان شهدا و مجروحین و از راهی که در آن ۱۴ روز با نبردی شبانه روزی باز شده بود ،خود را به مهاجمان رساندند و اینک وقت آن بود که تیپ المهدی را به عقب منتقل کنند. هاشم سرمست از شادی پیروزی و دلتنگ از خالی بودن جای همرزمان شهیدش، چشم به منطقه زیبا و پر عظمت زیر پایش دوخته بود دو امدادگر بالای سرش ایستادند.او را روی برانکارد خواباندند و از زمین بلند کردند. همانطور که از کنار نیروهای تازه‌نفس میگذشت با لبخندی که پیروزی در آن موج می زد و آنها خوشامد می گفت. یک آن چشمش به حاج کاظم افتاد. _یک لحظه صبر کنید امدادگر ها ایستادند و با تعجب به او نگاه کردند .یکی از آنها پرسید :«طوری شده؟!» هاشم فریاد زد :«حاج‌کاظم!» حاج کاظم به طرف صدا برگشت. به محض دیدن او ، گل از گلش شکفت. با خوشحالی به طرفش رفت و بالای سرش نشست. نگاهی به پای راستش انداخت و پرسید:« حالت چطوره؟!» _ از این بهتر نمیشه! _خدا را شکر چیزی لازم نداری؟! کاری هست که برات انجام بدم؟! _بله البته ممکنه کمی برات سخت باشه! _هرچی باشه انجام میدم بگو تعارف نکن! هاشم قیافه جدی به خود گرفت. _یک امانتی پیش یک‌نفر دارم میخواستم برام بیاریش! _چی هست؟ از کی باید بگیرم؟! _کلید! _کلید چی؟! از کی باید بگیرم؟! هاشم کسی کرد و گفت :«از ادریس! مگه قرار نشد اگر موفق شدیم کلید بغداد را به ما بده!» حاج کاظم با شنیدن این حرف خیالش آسوده شد خندید و گفت :هیچ وقت از شوخی بر نمی داری! روبه امدادهای گر ها که با تعجب به آنها زل زده بودند ادامه داد: داره هذیون میگه! بهتره اونو زودتر برسونید درمانگاه! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 شهرام با شور و شوق به در خانه کوبید .رودابه وحشت‌زده از آشپزخانه بیرون آمد و گفت :«کیه؟!» سهیلا را فرستاد تا در را باز کند و خودش با کنجکاوی چشم به در حیاط دوخت .این بی قراری که هر بار با صدا درآمدنِ بی هنگام در خانه، تمام وجودش را فرا میگرفت ،چند سالی میشد که همراهش بود .درست از زمانی که هاشم و پس از او برادرش مهران به جبهه رفته بودند. همه هستی اش انگار همواره با دو ریسمان قوی به دو سو کشیده می‌شد .یکی از سوی اعتقاد و باورش به راهی که فرزندانش رفته بودند ،از سوی دیگر عشق و عاطفه مادری دل و جانش را با خود می کشید.او این سالها لحظه لحظه زندگی اش را با امید و اضطراب گذرانده بود. سهیلا در را گشود و شهرام بی‌درنگ مثل تیر رها شده از چله کمان ، خود را به مادر رساند. _چه خبر شده؟! چی شده؟! شهرام نفس زنان گفت: هاشم! رودابه تمام بدنش یخ کرد و خون در رگ هایش منجمد شد. بی هاشم مگر میشود به زندگی ادامه داد ؟! سهیلا  شاید حال مادر را میفهمید.آنچنان چنان محکم شانه های او را گرفته و تکان می‌داد .رودابه به خود آمد و چشمان از حدقه در آمده اش را به سهیلا دوخت ‌صدای شهرام از اتاق به گوش رسید:« زود باشید دیگه!» هر دو به اتاق دویدند و او را دیدند که دو زانو روبه روی تلویزیون نشسته و به آن زل زده بود. _بگو ببینم چی شده چرا حرف نمیزنی؟! شهرام بی آن که چشم از تلویزیون بردارد جواب داد:« الان هاشم را نشون میده بشینین!» دوباره خون در رگهای رودابه جریان گرفت و به صفحه تلویزیون خیره شد .سهیلا پرسید: «تو از کجا میدونی؟! چرا نشونش نمیده پس؟! پیش از آن که جوابی بشنود چهره هاشم بر صفحه نورانی تلویزیون نقد است رودابه با اشاره دست ساکت شان کرد و هر سه نفر از راه نگاه دلهای بی تاب شان را به چهره و صدای هاشم سپردند. خبرنگار گفت :«بدون شک مردم علاقه‌مند تا از جزئیات اهداف و نتایج عملیات والفجر ۲ آگاه شوند .لطفاً شما در این مورد توضیحات برای بینندگان بدید» نخست دوربین چوبدستی هاشم را نشان داد، آنگاه تصویر چهره آرام آرام تمام صفحه را در بر گرفت. «عملیات ساعت ۱۲ شب ۲۹ تیر ماه با رمز یا الله یا الله یا الله شروع شد و اگرچه منطقه عملیاتی به خاطر وجود ارتفاعات و دره‌های متعدد صعب العبور بود و عراق تمام امکاناتش از جمله هلیکوپترهای جنگی اش را برای خنثی کردن این عملیات به کار برد، ولی به حول و قوه الهی رزمندگان ما توانستند به اهداف مورد نظر و از پیش تعیین شده دست پیدا کنند و پس از چهارده شبانه روز نبرد خستگی‌ناپذیر ،حدود ۲۰۰ کیلومتر مربع از منطقه و ارتفاعات زیادی را آزاد کنند و نهایتاً پادگان حاج عمران را به تصرف در بیارن» برای رودابه همین خبر و دیدن چهره آرام هاشم کافی بود .به عادت همیشگی از دانه‌های تسبیح میان انگشتانش به چرخش در آمدند و لبهایش به زمزمه خاموش جنبیدند. ادامه دارد... در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6b
! ساعتی تا غروب مانده بود که یکی از بچه های جهاد اصفهان با یک روحانی به مقر ما آمدند. معلوم بود حسابی خسته اند. حبیب سریع برایشان چای آورد و با آنها گرم گرفت به حدی که خستگی را کلاً فراموش کردند. حبیب از روحانی پرسید: «کجا درس می خوانی؟» تا حبیب اسم مشهد را شنید رنگ و رویش عوض شد. گفت: «به من قول بدید، هر وقت به مشهد رفتید، به نیابت من امام رضا(ع) را زیارت کنید!» روحانی گفت: «ان شاء الله!» حبیب با لحن جدی گفت: «این جور نه، قول قطعی بده!» چند لحظه ای چشم در چشم هم دوختند. حبیب شاید می دانست که دیگر مشهد را نمی بیند. روحانی دفترچه ای از جیبش در آورد و گفت: «اسم شما چیست؟» - «حبیب!» - «فقط حبیب!» حبیب هم با لبخند گفت: «بله، فقط حبیب.» چند لحظه بعد آن دو نفر رفتند. قبل از رفتن، روحانی پیشانی حبیب را بوسید و گفت: «من سلام شما را به آقا می رسانم، شما هم سلام مرا به رسول الله(ص) و معصومین برسانید!» گویی آن دو آمده بودند، اسم حبیب را در دفتر خود ثبت کنند و بروند، غیر از این کاری در پاسگاه ما نداشتند. 🌹🌷🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰هر وقت وضو می گرفت، می دیدم دست هایش را به سمت آسمان می کشد و می گوید: «خدایا به حق حضرت زهرا(س) شهادت را نصیبم کن!» 🔰آن شب دیدم در اتاقش نشسته و وسایلش را جمع می کند. هر چه پرسیدم مادر چه می کنی؟ گفت:« نگران نباش، مادر!». صبح دیدم حوله دست گرفته و دمپایی پا کرده است. گفتم کجا؟ گفت: « برای حمام می روم کوار!» حرفش را باور کردم. ساعتی بعد یکی از دوستانش آمد و گفت: «قربان به جبهه رفت!» 🔰با نگرانی پدرش را فرستادم کوار دنبالش. ساعتی بعد شوهرم دست خالی آمد و گفت:« تا پای اتوبوس هم رفتم، دستش را گرفتم و گفتم برگرد که مادر دارد دق میکند!» گفت: «پدر تو را به حضرت زهرا قسم می دهم که مانعم نشو، سلام من را به مادر برسان و بگو من باید بروم تا شهید شوم!» 🔰39 روز بعد جنازه اش را آوردند. خودم را روی جنازه انداختم، دستم به پهلویش خورد. دستم را برداشتم دیدم آغشته به خون است. خون را به صورتم کشیدم و گفتم:«مادر امیدوارم خونت مرا شفاعت کند!» 🌸🍃🌸🍃 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزهای شیرین🌷 ✅اولین دیدار آزادگان با امام خامنه‌ای پس از آزادی اشک آزادگان از جای خالی امام (ره) و تجدید بیعت با رهبر عزیزمان❤️ ﺁﺯاﺩﮔﺎﻥ 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
سلام برآنهایی که از نفس افتادندکه ما از نفس نیفتیم!!!!!  ❤️          سلام برآنهایی که قامت راست کردند که ماقامت خم نکنیم!!!!🌴 سلام برآنهایی که به خاک افتادند که ما به خاک نیفتیم!!!!!!🍂🍂🍂                  سلام برآنهایی که رفتند تابمانند نه بمیرند!!!!!🌹 سلام برآنهایی که دعا داشتند ولی ادعانداشتند!!!!!!🌱🌱 سلام برآنهایی که نیایش داشتندو نمایش نداشتند!!!!!!🤲 سلام برآنهایی که حیاداشتندو ریا نداشتند!!!!!!!  😇                                                                   سلام برآنهایی که رسم داشتندو اسم نداشتند!!!!!!👌✅ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎ ﺑﺸﻮﻳﻢ 🤲         ☘🌿☘🌱☘ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
(ﻋﺞ ) و 🌷🌹🌷🌹 حضـرت رسـول (ص) : قـرض بگــیرید و قربانی کنیــد ؛ زیرا آن قرضی است ادا شدنى اســت ( این‌ قرض را خـداوند سبحــان ادا مى ‌کند)  🌷🏴🌹🏴🌷 ﻃﺒﻖ ﻗﺮاﺭ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ, به عنــایت حضرت زهــرا (س) ، قصدداریم با توجه به روایات وارده و تاکید بر صدقه روز اول هر ماه قمری ، اقدام به قربانے و ذبــح گوسفند، جهت رفع بلا و بیمارے و ﺗﻌﺠﻴﻞ ﺩﺭ اﻣﺮ ﻓﺮﺝ ، در روز اول ماه ﻣﺤﺮﻡ اﻟﺤﺮاﻡ نماییم . اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺩﻋﺎﻱ ﺧﻴﺮ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻩ ﮔﺸﺎﻱ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺷﻮﺩ🏴 👇◾️👇 ﺷﻤــﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟــﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤــﻚ ﻫﺎ: 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹💫🌹💫🌹💫 و یادِ روشنِ تـــو آفتاب است مرا ... و عشــق چیست به جز روشنای یادِ کسی. 🤚 🌹💫🌹💫🌹💫 @shohadaye_shiraz
◀️ﺑﺎ ﺭﻋﺎﻳﺖ ﭘﺮﻭﺗﻜﻞ ﻫﺎﻱ ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ 🔻🔻🔻🔻 ﻣﺪاﺡ : ﺑﺮاﺩﺭ ﻣﺤﻤﺪ ﺷﺮﻳﻒ ﺯاﺩﻩ 🔻🔻🔻🔻 30 ﻣﺮﺩاﺩ / اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 18:30 🔸🔸🔸🔸 ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ/ ﺩاﺭاﻟﺮﺣﻤﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ⚫️⚫️⚫️⚫️ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ