✍جـــــان" امانتے است
ڪہ باید
بہ "جانان" رساند...
اگر خود ندهے، مے ستانند
فاصلہ هلاڪتــ و شهادتــ همین #خیانتــ در امانت است...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_نوزدهم
📝سکوت و تاریکی و نا آشنا بودن به منطقه شرایط دشواری را به وجود آورده بود .گاهی صدای نامفهوم یا جنبیدن سایهی نظر آنها را جلب میکرد .گهگاه که مهتاب از میان تکه های سرگردان ابر پایین میریخت، از ترس دیده شدن پشت برآمدگیهای زمین دراز میکشیدند.
هاشم آهسته گفت:«آماده باشین، به محض این که ماه پشت ابر رفت باید خودمونو جلو بکشیم،»
نگاهی به ماه که پشت تکه ابری میرفت انداخت وو سینهخیز به طرف جلو حرکت کرد و خود را به تل کوچک خاک رساند. رضا و منصور نیز خود را به او رساند و با اشاره به دستش دوباره به حرکت درآمدند.
بالای تل خاک ناگهان چشمانشان به چند شبح بزرگ برخورد و سراسیمه سینه به خاک چسباندند .منصور آهسته پرسید: «تانکه؟!!»
_نه به نظرم خودرو باشه .. جیپ.
_چند تا هست؟
_دوتا یا سه تا !دقیقا نمیدونم!
_حالا چیکار کنیم؟!
_هیچی. ادامه میدیم .راه برگشت نداریم!
هاشم سر بلند کرد و به آن طرف سرک کشید. درست دیده بود. سه جیب به فاصله کنار یکدیگر پارک کرده بودند.از تل خاک سرازیر شد و خود را پشت اولین جیپ رساند و از زیر آن چند جفت پوتین را دید که از آنجا دور میشدند. سنگریزه ای برداشت و به طرف همراهانشان پرتاب کرد رضا آهسته گفت: «داره به علامت میده که بریم پهلوش»
حالا پشت سومین جیب بودند .بعد از آن دیگر هیچ جان پناهی که خود را پنهان کنند نبود .صدای رفت و آمد و گفت و گوی عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شد .هاشم احساس کرد برای اولین بار دچار ترس شده .از سویی میدانست درگیری با آنها نتیجه ای جز نابودی عملیات شناسایی ندارد و از سوی دیگر هیچ راه فراری در مقابل شان نبود.
ناگهان چشمش به چیزی افتاد که چند متر آن طرفتر روی زمین بود .به آن خیره شد و منتظر بیرون آمدن ماه مانند ابر ها به کندی و سنگینی حرکت کردند .بالاخره لحظه ای مهتاب روی زمین فرو ریخت و توانست درخشیدن کم سوی لوله فلزی قطوری را ببیند. فکری در ذهنم جرقه زد و آهسته به همراهانش گفت: «اونجا به یک لوله بزرگ روی زمین افتاده باید بریم داخلش قایم بشیم»
اسلحه های شان را روی دوش محکم کردند و آماده حرکت شدند. به محض بلند شدن لوله اسلحه به سپر جیپ خورد و صدای خشک برخورد دو فلز در فضا پیچید.
ناگهان صدای همهمه و گفت و گوی عراقیها قطع شد. هرسه سراسیمه به راه افتادند و خود را به لوله رساندند و درون آن جا گرفتند.
صدای پای عراقی ها دوباره بلند شد. یکی از آنها فریاد زد و چیزی به عربی گفت و به دنبالش چند نفر شروع به دویدن کردند.
منصور زیر لب گفت:« باید اشهدمون را بخوانیم»
هاشم جواب داد:« بهتره اول وجعلنا را بخونیم»
لب ها به زمزمه باز شد و قلب ها به تپشی تند و نامنظم افتاد. صدای گفتگوی دو سرباز عراقی که با گامهایی مردد و کوتاه به لوله نزدیک میشدند به گوششان خورد .چشمها را بستند و منتظر ماندند و در دل دعا می خواندند.
هاشم به دهانه لوله نگاه کرد و دو جفت پوتین را دید که لحظه ایستادند و دوباره به راه افتادند .اسلحه اش را روبروی دهانه لوله گرفت و به رضا و منصور هم علامت داد که مواظب طرف دیگر باشند.
صدای رفت و آمد نیروهای عراقی به گوش میرسید و گاهی فرمانده شان دستوری می داد و به دنبال آن چند نفر به سوی می دویدند.کم کم روشنایی از دهانه لوله وارد شد و پلکای خسته آن سه آرام آرام سنگین و روی هم رفت .هاشم انگار با خودش حرف بزند زمزمه کرد:
_گمونم میخوان اینجا کانال بزنند حالا هم اومدن برای شناسایی و برنامه ریزی!
آخرین کلماتش را گفت چشم هایش روی هم رفت .چشم که باز کرد همه جا روشن شده بود. تا دهانه لوله پیش رفت و سرک کشید .هیچ اثری از نیروهای عراقی نبود و فقط رد چرخهای سه جیپ روی خاکهای نرم به جا مانده بود!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
#ﺷﻬﻴﺪﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ...
🔰دومین روز بود که راه میرفتیم, در گرمای پنجاه درجه تیرماه ایلام و بدون آب، تشنگی و بی آبی دروجودمان غوغا میکرد مهدی نظیری ۱۶سال بیشتر نداشت.
نفسهای آخر را میکشید.
بی آبی کار خودش را کرده و وجود نازنینش در آفتاب آب میشد.
باحیرانی وناتوانی چند قدم راه میرفت و با صورت به زمین میافتاد.
باز تقلّا میکرد و میایستاد وبازهم زمین میافتاد. فکر میکردم سراب میبیند.
کنارش نشستم. سر مهدی تشنه لب را روی زانو گذاشته بودم دیدم لب مهدی به هم میخورد.
گوشم را نزدیک بردم گفت: آقا رضا سرم را روی زمین بگذار، سرش را روی زمین گذاشتم.
🔰ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﻴﻬﻭﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﻭﻳﺎ ﺩﻳﺪﻣﺶ...
مهدی با لباسی یکپارچه از نور با لبخند کنارم آمد.
گفت رضا میدانی چرا هر بار که زمین میخوردم باز بلند میشدم آخه حضرت زهرا (س) کنارم ایستاده بود؛
میخواستم به احترام ایشان بلند شوم زمین میخوردم میدانی چرا گفتم سرم را روی زمین بگذار آخه حضرت زهرا (س) میخواست سرم را به دامن بگیرد واسه همین از شما خواستم سرم را از روی زانویت زمین بگذاری.»
✍ﺑﻪ ﺭﻭاﻳﺖ ﺷﻬﻴﺪ ﺭﺿﺎ ﭘﻮﺭﺧﺴﺮﻭاﻧﻲ
#شهید_مهدی_نظیری🌷
#سالروز_ولادت💐🌺💐
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر همسران شهدا غریب اند💔
و ﭼﻘﺪﺭ ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﻲ ﺩاﻧﻴﻢ .....
#ﺷﻬﺪاﺷﺮﻣﻨﺪﻩ_اﻳﻢ ..
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🌸🌸🌸🌸
#ﻗﺮاﺭﺷﺒﺎﻧﻪ
#ﭼﻠﻪ_ﺣﺴﻴﻨﻲ
#ﺗﻮﺻﻴﻪ_ﺭﻫﺒﺮﻱ
#ﺑﻪ_ﻧﻴﺎﺑﺖ_اﻣﺎﻡﺯﻣﺎﻥﻋﺞ و #ﺷﻬﺪا
#ﺟﻬﺖﺭﻓﻊ_ﺑﻼ_ﻭ_ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ...
👇👇👇
*دعای هفتم صحیفه سجادیه*
*یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.*
*ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ.*
*فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ.*
*أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ*
*وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بیمَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ.*
*وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی.*
*فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.*
*فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً.*
*وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک.*
*فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بییا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بیذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.*
💫🍃💫🍃💫🍃
مـرا که #خسته تـرینـم
کسـی نمےخواهد
کــــرمـ نموده
دلــ💕ــم را #مگـر شمـا ببریـد
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🌸
💫🍃💫🍃💫🍃
@shohadaye_shiraz
#ﻫﻴﻴـــﺖ_ﺗﻌﻂﻴـــﻞ_ﻧﻤﻴﺸـــﻮﺩ....
👇👇👇👇
پنجشــبه 23 ﻣﺮﺩاﺩ/ ساعــت 18:30
آنلاین شوید
از دور #زیارت_شهـــدا انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم
🌷🌹🌷
پخش زنده در صفحه 👇:
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
و ﻟﻴﻨﻚ ﻫﻴﻴﺖ 👇
http://heyatonline.ir/heyat/120
🌹🌹🌹
ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ
🌷▫️🌷▫️🌷
#ﻫﻴﻴﺖ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
ﺑﻪﻣﻨﺎﺳـﺒﺖ #ﺳﺎﻟـﺮﻭﺯ_ﻭﻻﺩﺕ ﺷﻬــﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣــﻘﺎﻡ ﺁﻳﺖ اﻟﻠﻪ ﻗﺎﺿــے ﺭﺳﻴـــﺪ
🌷🌹🌷
در حیــاط خــانہ ﻣﺮﺣــﻮﻡ ﺁﻳــﺖ اﻟﻠﻪ آقای نجابت( عارف بزرگوار و شاگرد آیت الله قاضے) داشــتیم کتاب را می خواندیم.
یک دفــعہ یادم به حــبیب افــتاد که پشت در، در کوچه ایستاده بود.
رو به آقای نجابت گفــتم: آقا، حبیب پشت در ایستـگاده اســـت و داخل نمی آیــد...
آقا تأملی کــردند و گفتنــد: ایشــان به مــقام آقاے قاضے رسیده اند، اما خودش هم نمے فهمد. ولے اشتبـاهے که حبــیب دارد این است که صــد درصد از خودش بــدش می آید و دیگر در این نشئه نمی ماند.
ولے آقای قاضــے چـند درصــد براے خودش نگہ داشــت که بتــواند در این نشـئه زندگے کــند.
باز تأکیدے فرمودنـد: حــبیب آقا به مقام آقای قاضــی رســیده است، خودش نمے داند و دیگـر هم نمے تواند در این نشئه بماند.
💐🌸💐🌸
#عارف_وارستہ شهید جاویدالاثر حبیب روزیطلب
#شهداےفارس
🎊سالــروزولادت🎊
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیستم
📝 فرمانده قرارگاه نگاه نافذش را به حاج کاظم حقیقت دوخت که همانطور بی هدف قلمش را روی کاغذ سفیدی که زیر دستش بود حرکت می داد و خطوط نامفهومی میکشید و غرق در افکارش شاید به نخستین روزهای آشنایی اش با هاشم میاندیشید بالاخره قلم اش را روی زمین گذاشت.
_بیشتر از یک سال که اونو میشناسم .برای چند روزی مهمان تیپ امام سجاد بودیم که باهاش آشنا شدم .صمیمیت و اخلاقش باعث شد خیلی زود با هم اخت بشیم .از همون موقع هر وقت که گذرمون به اونجا می افتاد ،اول می رفتیم سراغ او .بعدش هم که منتقل شد به تیپ المهدی و پس از مدت کمی که توی واحد عملیات واحد ما یعنی اطلاعات اومد. تقریباً یک سال با هم بودیم. درهرصورت نظر من مثبته! بچه لایقی و برای این کار کاملاً مناسب است»
فرمانده با خیالی آسوده تر از قبل گفت: «بسیار خوب چون آقای اعتمادی جز واحدشمارش, خودتون باهاش صحبت کنید و کاملاً موضوع را برایش توضیح دهید»
هاشم بیرون سنگر نشسته بود و به عملیاتی که در پیش داشتند میاندیشید .حاج کاظم همانطور که چشم به در دوخته بود آرام آرام به سویش رفت ،به جوانی فکر میکرد که قرار بود به زودی مسئولیت بزرگ به عهده بگیرد .مسئولیتی که هیچ تناسبی با سن و سالش نداشت. با همین افکار جلو رفت و دست روی شانهاش گذاشت. هاشم چشم از غروب برداشت و به محض دیدن او از جا بلند شد و سلام کرد .حاج کاظم لبخندی زد
_خسته نباشی ،تنها نشستی!
هاشم دوباره برگشت و به تیغه های سر به فلک کشیده کوهها زل زد و جواب داد:
_آدم هیچ وقت تنها نیست
_منظورت اینه که مزاحم شدم؟
_نه اصلاً پیش از آمدن شما هم تنها نبودم.
حاج کاظم که با احساسات آشنا بود سری تکان داد
_بگذریم موضوع مهمی هست که باید در موردش صحبت کنیم حوصله داری؟!
هاشم مشغول بالا زدن آستین هایش شد.
_اگر مفصل بهتر بزاریم برای بعد از نماز.
صدای اذان از مقابل سنگر تبلیغات بلند شد. هر دو وضو گرفتند و کنار هم به نماز ایستادند و سپس هاشم روی تخته سنگی نشست.
_در خدمتم.
حاج کاظم اگر چه در دل هیچ شکی نسبت به لیاقت و شایستگی او نداشت، اما حالا که میخواست مسئولیت بزرگی را به جوانی بیست و چند سال واگذار کند دچار تردید شده بود با این وجود نفس عمیقی کشید.
_راستش فرماندهی تصمیم گرفته از این به بعد از قسمت اطلاعات به واحد عملیات بری و مسئولیت یکی از دو محور عمده عملیاتی را به عهده بگیری. علتش هم اینه که در محور غرب هنوز هیچ عملیات گستردهای صورت نگرفته. خودت میدونی که توی این محور درگیری تنگاتنگی با نیروهای دشمن پیش بینی میشه. فرماندهی هم روی تجربه تو حساب کرده و به خصوص به خاطر اهدافی که این عملیات دارد. یعنی آزاد کردن شهرهای کردنشین از زیر آتش عراقیها و تصرف ارتفاعات مهم منطقه و دست آخر پادگان حاج عمران. بنابراین باید با تمام نیرو مسئولیت را قبول کنی.
حرف حاجی که تمام شد هاشم را زیر نظر گرفت و به چهره اش زل زد تا عکس العمل او را از شنیدن آن پیشنهاد ببیند. اما با کمال تعجب تنها یک لبخند آرام و محو روی صورت هاشم دید.هنوز نتوانسته بود افکارش را جمع کند که هاشم گفت:« حقیقتش مدتی که دارم به این موضوع فکر میکنم»
_ولی این تصمیم تازه گرفته شده که تو..
_نه منظورم مسئولیت جدید نیست .عملیات در محور غرب رومیگم. ممکنه چیزی که می خوام بگم براتون عجیب باشه.
هاشم نگاه دیگری به ارتفاعات پیشروی کرد و مانند پهلوانی که حریفش را سبک و سنگین میکند خوب آنها را برانداز کرد.
ما دو منطقه عمده درگیری با دشمن داریم یکی جنوب که به خاطر گرما و بارندگی و باتلاق هایش محدودیتهای زیادی برای ما به وجود میاره یکی دیگه هم غرب ارتفاعات صدرا همون میشه اگر بخواهیم عملیات گسترده و منظم را فقط در جنوب داشته باشه ممکنه حالا حالاها نتوانیم نتیجه جنگ حساب کنیم.
حاج کاظم با توجه به او خیره شد و منتظر ادامه حرفش ماند.
_به هرحال نظر من اینه که در این عملیات با استعداد واحدهای منظم ای مثل لشکرهای پیاده یا مکانیزه وارد بشیم.
_جدی که نمیگی؟!
_چرا اتفاقا خیلی هم جدی گفتم!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💐🎉🎊🎊ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺣﺒﻴﺐ ﺩﻟﻬﺎ🎉🎀🎀
ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻴﻢ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪ #ﺷﻬﻴﺪﺣﺒﻴﺐﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ ﻳﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺪﻫﻴﺪ 🎁
ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻲ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ و ﺑﻌﺪ اﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻛﺮاﻣﺖ ﺩاﺷﺘﻪ ...✔️
ﻫﺪﻳﻪ ﻣﺎ ﺧﺘﻢ #ﺻﻠﻮاﺕ و ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﻴﺪ
🔻🔻🔻🔻
ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ ﺑﻪ ﻟﻴﻨﻚ ﺯﻳﺮ ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﺩ و ﺗﻌﺪاﺩ ﺻﻠﻮاﺗﺶ ﺭا ﺛﺒﺖ ﻛﻨﺪ ....
👌ﻳﻪ ﻫﻤﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻲ 👇
https://survey.porsline.ir/s/Lh0GH42
ﺗﺎﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ...
ﺁﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ....
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻬﺪا اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ
👇👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
#شـبهای_جمعه
زندگی مان وقف #حســین❣ است
ما بی حســین
شوق #شهـادت نداشتیم❌
#شهید_مهدی_زین_الدین:
💢هرگاه شهدا🌷رادر شب جمعه یاد کردید، آنها شمارا نزد #اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند😍
🌷🌹🌷🌹
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا, ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺷﻬﻴد ﺣﺒﻴﺐ ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ #صلوات🌺
🍃🌹🍃🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🕊🍃🕊🍃🕊🍃
اے صـبا گـربـگذرےبـرکـوےمهـرافــشان دوسـت
یـار مـا را گـو سـلامے ، دل همـیشه یـاد اوسـت
#سـلام🤚
#صبـحتون_شـهدایے🍃
🕊🍃🕊🍃🕊🍃
@shohadaye_shiraz
کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم!
گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم..
مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را
تا که شاید این روز جمعه ملاقاتت کنم..
🌷🌹🌷
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
🌸🍃☘🌸
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
روز #عیدغدیر به دنیا آمد .🎉🎊
نامش رو از نام پر افتخار حضرت محمد (ص) و حضرت علی (ع) الهام گرفتیم . همیشه به او متذکر می شدم که باید آن بزرگواران را سرلوحه زندگی خودش قرار بده . از کودکی با استعداد بود و همیشه شاگرد ممتاز بود . به خاطر اخلاق اسلامی اش تشویق می شد .
توی انتخاب دوستاش خیلی حسّاس بودم
همیشه می گفت: خدایا چنان کن سرانجام کار، تو خشنود باشی و ما رستگار.🤲 و واقعا هم حاجتشو خدا برآورده کرد .👌
ﺗﻮﻱ ﻣﺠﻠﺲ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ع ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﺪ
🌹
#شهیدمحمدشاهچراغی
#شهدای_فارس
#ﺷﻬﺪاﻱ ﺭﻫﭙﻮﻳﺎﻥ ﻭﺻﺎﻝ
#اﻳﺎﻡﻭﻻﺩﺕ💐💐
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_یکم
📝 _چی داری میگی؟!! متوجه نیستی که داریم درباره منطقه کوهستانی غرب حرف میزنیم؟!
_گفتم که ممکن است تعجب کنید .ولی من در این باره زیاد فکر کردم. انگار یادتون رفته که من بزرگ شده کوهستانم!
_میدونم ولی این خیلی فرق میکنه! تا حالا کی شنیده که در منطقه کوهستانی جنگ منظم اون هم با استعداد لشکر انجام شده باشه!؟
هاشم خندید
_این که مهم نیست .از این به بعد خیلی ها می شنوند!
حاج کاظم ساکت شد و دوباره نگاهش را روی ارتفاعات سر به فلک کشیده مقابلش که اینک در تاریکی فرو رفته بود لغزاند. در سکوت کامل به سخنان او اندیشید و با خود فکر کرد که اگر این حرف ها را از زبان کسی دیگر شنیده بود و با قاطعیت تمام با آن مخالفت میکرد .اما شناختی که از هاشم داشت و اجازه نداد که به راحتی از کنار پیشنهاداتش بگذرد.
بنابراین پس از سکوت طولانی گفت:« باید این مورد را با شورای فرماندهی درمیان بگذاری و نظات را کاملاً توضیح بدی. به هر صورت تصمیم به آنهاست. ولی من خودم یک پیشنهاد دارم. تو ادریس بارزانی را میشناسی؟»
_پسر ملا مصطفی؟!
_آفرین میدونی که ملا مصطفی سرکرده گروه بارزانی ها در غربه!ادریس هم سالها تجربه جنگ و مبارزه در مناطق کوهستانی کردستان عراق را دارد.
_درسته حالا پیشنهاد شما چیه؟!
_پیشنهاد من اینه که با او ملاقات کنیم و در مورد طرح تو باهاش مشورت کنیم. مطمئنا نظراتتون خیلی میتونه مفید باشه!
هاشم سری تکان داد: «موافقم»
_پس تمام این مطلب را با شورای فرماندهی مطرح میکنیم اگر موافق بودند با هم دیگه میریم سراغ !
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ادریس نگاه خیره اش را از صورت جوان هاشم گرفت. بلند شد و متفکرانه شروع به قدم زدن کرد. انگار داشت یک بار دیگر تمام آنچه را که او گفته بود در ذهنش مرور کرد و یا شاید هم پیش خود می اندیشید که آیا به راستی آن سخن از دهان جوانی که به زحمت به سن ۲۰ سالگی رسیده بیرون آمده است.؟!!
حاج کاظم در تمام مدت ساکت نشسته و واکنشهای ادریس را زیر نظر گرفته بود. بهخوبی امواج ناباوری را در نگاه او می دید. امیدوار بود تا دلایل و توضیحات مردی که سالها زندگی اش را در مبارزات و درگیریهای کوهستانی با حکومت عراق و نیروهای نظامی اش سپری کرده ، هاشم را قانع کند که طرحش از آغاز محکوم به شکست است.
نگاهش متناوباً چشمان منتظر هاشم و چهره ناباور ادریس را می پایید .انتظار هاشم برای شنیدن پاسخ ادریس کمتر از حاج کاظم نبود .اما برخلاف او به موفقیت طرحی که در ذهن پرورانده بود ایمان داشت و خود را آماده دفاع و اثبات نظراتش میکرد.
ادریس با خودش اندیشید، این جوان یا باید بسیار ساده و مبتدی و شوریده باشد و یا اینکه از فکری بلند و مدیریتی بالا برخوردار است .هاشم که صبرش لبریز شده بود اندام ورزیده و چهره مصمم او را که با صلابت خاصی روبرویش ایستاده بود از نظر گذراند. با حالتی بین شوخی و جدی گفت:« پیشنهاد من خیلی عجیب بود؟!»
_موضوع اینه که شما خیلی جوانی ولی مثل فرمانده کهنهکار میدان نبرد حرف های بزرگ میزنی.ولی راستش من هنوز مطمئن نیستم که چقدر درباره چیزهایی که گفتی فکر کردی !آیا واقعا صددرصد به موفقیت آن اطمینان داری؟!
هاشم با نگاه از حاج کاظم اجازه گرفت و پاسخ داد :«من ساعتها روبروی رقیب یعنی ارتفاعات غرب نشستهام. بهش زل زدم به تمام جوانب کار فکر کردم و با تمام مجموعه شرایطی که در محورهای غرب و جنوب داریم به این نتیجه رسیدم و قصد دارم ثابت کنم که در صورت لزوم اجرای عملیات منظم در کوهستان امکان دارد»
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیروان مباهلهای ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ #ﺷﻬﺪا ﺑﻮﺩﻧﺪ
🌸💐🌸
ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺭﻭﺯ ﻣﺒﺎﻫﻠﻪ
#ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩاﻧﻠﻮﺩ 👆
#شهدا
#مباهله
🌸💐🌸💐🌸
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✍ﻣﺎﺩﺭاﻧﻪ:
🔅💞💓
عبدالکریم اومد گفت:
+مامان میشه برام دعا کنی🙏
-گفتم چه دعایی؟
+دعا کن برم زیارت...
-چه اشکالی داره مامان ان شاءالله بری حرم امام رضا(ع)،امام حسین(ع)
+نه مامان حرم حضرت زینب(س).
زیارت امام حسین(ع)و امام رضا(ع)همه میرن.
حضرت زینب(س) واقعا مظلومه💔
🔸 ﺁﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺭاﻫﻲ ﺳﻔﺮ ﻋﺸﻖ ﺷﺪ وخود را فدایی حضرت زینب(س) کرد🌹
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺷﻬﻴﺪ ﻋﺒﺪاﻟﻜﺮﻳﻢ ﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎﺭ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡ ﻭﻻﺩﺕ 💐🎉🎊
🌹🌷🌹
#کانال_شهدای_غریب_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دو سال از شهادت حبیب و مفقود شدنش می گذشت.
محمدجواد برادر حبیب شهید شده بود. بچه ها خبر دادند که بیا گلزار شهدا, سر قبر محمدجواد ..
با همان لباس خاکی و ساک جبهه رفتم . دیدم قبری بالای مزار جواد , برای حبیب حفر کرده اند . چهار نفر بودیم . رفتیم توی قبر روی بلوک ها نشستیم . ﻳﻪ ﻧﻔﺮروضه می خواند , ما اشک می ریختیم .
حبیب عاشق سوره فجر بود . شروع کردیم به خواندن سوره فجر . به آیات آخر نزدیک می شدیم , از توی کیفم دیوان حافظ را در آوردم, و به یاد حبیب باز کردم ، نشانه ای بین صفحات گذاشتم و بستم .
تلاوت قرآن که تمام شد ، دیوان حافظ را از جایی که نشان گذاشته بودم باز کردم . ابیاتی آمد که گویی از زبان حبیب جاری بود .
🌾نماز شام غریبان چو گریه آغازم
🌾به مویههای غریبانه قصه پردازم
🌷من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
🌾مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
گویی حبیب کنار ما بود . فهمیدیم که جنازه حبیب برگشتنی نیست . چند یادگاری از او در قبر گذاشتیم و قبر را پوشاندیم . بعد همان ابیات را روی سنگ قبری تراشیدند و روی ان قبر گذاشتند…
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺒﻴﺐ_ﺭﻭﺯﻳﻂﻠﺐ
#ﺷﻬﺪاﻱﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡ_ﻭﻻﺩﺕ🌸
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دین دار آن است ڪه در کشاکش
بلا دین دار بماند و گرنه در هنگام راحت و فراغت و صلح، چه بسیارند اهل دین.
#سید_مرتضی_آوینی
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_بیست_و_دوم
📝 ادریس اگرچه تحتتاثیر اعتماد به نفس آن جوان بیست ساله قرار گرفته بود، اما سابقه طولانی مبارزاتش در آن منطقه به او اجازه نمیداد مانند او به نتیجه چنان عملیات امیدوار باشد. دوباره نشست نگاهش را در نگاه او گره زد.
_ظاهراً شما تصمیمتون را گرفتین، ولی اگه بتونین اینجا انجام عملیات منظم انجام بدین و حاج عمران را از دست عراقی ها بگیرین. من کلید بغداد را دو دستی تقدیمتون می کنم!
هاشم لبخندی زد: «پس بهتره از همین حالا به فکر آماده کردن کلید بغداد باشید!»
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ساعت ۱۲ شب بیست و نهم تیر ماه سال ۶۲ ،نیروهایی که ساعتها در انتظار نبردی سنگین لحظهشماری میکردند با دلی پر آرزو و لب هایی که هرکدام دعایی را زمزمه میکردند به سوی منطقه حاج عمران هجوم بردند.
چند روز از شروع عملیات گذشته بود و اینک هاشم دوش به دوش و پا به پای نیروهای تحت امرش، درها و ارتفاعاتی را که آنها را از نیروهای عراقی جدا میکرد، پشت سر میگذاشتند. فرماندهان عراقی بهت زده، حرکت غیر قابل پیش بینی نیروهای ایرانی را زیر نظر گرفته و به دنبال تدابیری بودند تا به هر گونه ای این هجوم را متوقف سازند .دشواری عمل در کوهستان و وجود ارتفاعات که نیروهای ایرانی را از تیررس محفوظ می داشت، امکان مقابله را از آنها گرفته بود.
دست آخر ستاد فرماندهی تنها راه را استفاده از هلیکوپترها دید. یکباره چندین فروند هلی کوپتر نظامی عراق به قصد هلی بُرد نیروهای ایرانی وارد آسمان منطقه شدند و پژواک غرش آنها بین دیوارهای کوهستان طنین انداخت.
حاج کاظم نگاهی به آسمان بالای سرش انداخت .هلیکوپترها گاهی چنان نزدیک میشدند که احساس میکرد میتواند به آنها آویزان شود. به زودی مسلسل ها از دل آسمان افراد را نشانه گرفتند. هر بار صخره متلاشی می شد و یا نیروهای کشته و مجروح به پایین می غلتیدند.
برای لحظه ای شک و تردید سراپایش را گرفت و به یاد حرفهای ادریس بارزانی افتاد و به دنبالش ساعتها بحث و گفتگو و مخالفت هایی که در شورای فرماندهی با نظرات هاشم شده بود از مقابل نظرش گذشت.
خسته و بی رمق با تخته سنگی تکیه داده به دره زیر پایش نگاه کرد که نیروهایش بی امان از دامان کوه بالا می رفتند و با دیدن این صحنه کمی قرار گرفت و بی اختیار نگاهش را به جستجوی هاشم همچنان روی صخرهها گرداند.انگار نیاز داشت با یکی مثل او صحبت کند تا نسبت به درستی عملیات اطمینان بیشتری پیدا کند.
چشمش به هاشم افتاد که لنگ لنگان از دره پایین می رفت. یکباره ته دلش خالی شد و دلشوره به جانش افتاد. آسیب دیدن هاشم در آن بحبوحه یعنی.....
برخاست. اطرافش را پایید.نظر دیگری به هلیکوپترها که آسمان را جولانگاه کرده بودند انداخت و به سوی هاشم به راه افتاد.
هاشم پشت صخرهای پناه گرفته و در حالی که از درد به خود می پیچید و چوبدستی اش که چند متر پایینتر افتاده بود خیره شد.
جراحت پای راست چالاکی اش را گرفته بود منتظر فرصت کوتاهی بود که دور از آسیب مثلثی ها چوبدستی اش را بردارد.
حاج کاظم در چند قدمی ایستاد هیچ حرفی از کنارش گذشت چوبدستی را برایش بالا برد آن را به طرفش دراز کرد.
_اوضاع پاسخ خرابه؟!
هاشم سر بلند کرد و لبخند محوی روی لبانش نشست
_نه چیزی نیست یه خراش جزئیه!
حاج کاظم کنارش نشست و پرواز هلیکوپترها را نگاه کرد.
_هاشمی که من میشناسم به خاطر یک خراش جزئی زمین گیر نمیشه.
هاشم حرف را کش نداد و گفت: «کمکم کن بلند شم.
کاظم برخاست زیر بازویش را گرفت .اما هنوز بر نخواسته بود که یکباره غرش چند هلیکوپتر در فضای بالای سرشان طنین انداخت .صدا به حدی نزدیک بود که احساس کردند قصد دارند روی سر آنها فرود آید.هر دو کنار هم رو به آسمان دراز کشیدن و لوله مسلسل هایشان را به طرف بالا گرفته و شلیک کردند.هلیکوپترها به سرعت چرخی زدند و از آنجا دور شدند. حاج کاظم گفت:« بدجوری دارند جولان می دهند»
هاشم خندید و گفت:« به دل نگیر !نمیتونن کار زیادی بکنند. یعنی همین ارتفاعات بهشون اجازه نمیده .حالا کمک کن بلند شم»
_ولی آخه تو با این پا توی این کوه و دره چه کار میتونی بکنی؟! بهتره برگردی عقب!
_نگران من نباش! سعی کن مواظب بچهها باشی !هواشونو داشته باش!
و بی آن که مجال صحبت دیگری بدهد به راه افتاد به طرف پایین دره سرازیر شد .حاج کاظم با عصبانیت غرید:
_کجا داری میری؟!
_باید ارتفاعاتی را که گرفتیم حفظ کنیم. نباید بگذاریم پشت اونا هلی برد کنن!
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb