eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حسینقلی علیرضا را انداخته بود روی تخت و سراغ دکتر رفته بود مرکز پر بود از مصدوم شیمیایی و تعداد پزشک حاکم با این حال حسینقلی با همان شروع شد ساعتی که در پادگان آموزشی داشت دکتر پاکستانی را بالای سر علیرضا آورده بود دکتر کرده و سر تکان داده بود زخم و کبودی را پودر و پماد مالیده و گفته بود باید سرم وصل کند و بستری شود _بفرمان گفتم با آغاز داورزن میشه شوخی کرد حالا به حرفم رسیدی؟ علیرضا که در من افتاده بود از درد به خود می پیچید ,رویش را یک بر کرده و به حرف‌های حسینقلی خندیده بود _بخند میگم که ما قدرت سلامتی خودمون رو نمیدونیم عزیز من ما زمانی به درد جنگ می خوریم که سالم باشیم! بعد از سال ها سرم وصل کرده بودن حسینقلی گفته بود ما دیگه نمیتونیم بیشتر از این بمونی و فقط تورو خدا اگه تا ۱۰ روز همبستگی کنند بنابراین تا کمر خوب بشه. _کجا؟ _ما برمی‌گردیم فاو! خدا کنه که انشالله زودتر شفا پیدا کنی و بری شیراز! _خودتو لوس نکن رجبعلی !خودتم خوب میدونی که من اینجا بمون نیستم ! _میخوای چیکار کنی؟ پیچیده بود روی دنده راست. درد بیشتری از کمرش بالا رفته بود. _صبر کنید تا سرم من هم که تمام شد با هم میریم. _چی چی باهم بریم؟! به خدا... _قسم خدا نخور! میخوای بری برو ولی در اون صورت مجبور میشم با وسیله عبوری بیام که اذیت میشم!. رجبعلی جان بچه ات اذیتم نکن! خودت میدونی چقدر تو و امثال ما نیاز ه.. زیر بار نرفته بود. با همان وضعیت خودش را انداخته بود پشت امبولانس و برگشته بود فاو و دو هفته تمام درد کشیده و به خود پیچیده بود. توی فکر و خیال رجبعلی است که هفده روز پیش ، در کربلای ۴ و در همین منطقه ۵ ضلعی بالاخره پایش روی مین رفت و از مچ پرید .با خود می گوید :کاش می دونستم حالا کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟ چقدر حیف شد که پاش رفت.. چشمش که به لوله تانک می‌افتد. هول سر را پایین می‌کشد و کلافه دنبال هاشم اعتمادی می‌گردد .پیدا نمی‌کند به طرف که حرف میزنند هاشم آنجا باشد می دود. هاشم و مجید را می‌بیند که خم شده اند روی یک کالک منطقه و ماسک به صورت با هم حرف می زنند. هنوز به آنها نرسیده است که فریاد:« پاتک . پاتک» بچه های گردان به هوا می رود .علیرضا می گوید:« هاشم آقا دوباره پاتک کردند» هاشم با همان خونسردی همیشگی کالک را جمع می کند روبه مجید چیزی می‌گوید و آرپی‌جی اش را برمی دارد اولین بار نیست که رئیس ستاد لشکر آرپیچی زن هم شده استمجید سپاسی هم موشک انداز را برمی‌دارد و سینه خاکریز بالا می‌رود دیگر کسی اعتنایی به خمپاره‌ها نمی‌کند هر چقدر هم نزدیک بخورد و فرقی نمی‌کند. فقط باید ترکشی گوشتی و استخوانی را پیدا کند بشکافد، بشکند و بسوزاند تا فریادی به هوا برود. علیرضا بین مجید و هاشم است .خواب و خستگی از چشمها پریده است. مجید سپاسی می‌گوید:«تانک اول و دوم هیچ, سومی را بزنید که فرمانده دستشون زده بشه» علیرضا هم موشک انداز را روی دوشش صاف میکند .موشک مثل اسبی تشنه و عصبی شیهه خشکی می کشد .به طرف تانک سومی میرود .راست به شنی تانک می‌خورد. موشک های بعدی هم فوکه می کشند و به طرف تانک ها می‌روند. الله اکبر های پشت ماسک همچنان بم و خفه است .با این حال خیلی ها الله اکبر می گویند. موشک ها یکی پس از دیگری و گاهی با هم شلیک می‌شوند. تانک ها با دقت تمام به خاکریز را می‌زنند. در گیر و دار شلیک ها و الله اکبر ها ناله زخمی‌ها بالا گرفته است. علیرضا بین شکاف و روی نوک مگسک دنیایی از تانک را می‌بیند که غول‌آسا زمین را می‌کوبند و جلو می‌آیند. فرصت فکر کردن نیست. فقط باید فرز باشی و چابک تا زود موشک را روی موشک انداز سوار کنیم و شلیک کنیم .کاری که همه دارند می‌کنند .مجید می‌گوید:« یک تیربار هم راه بندازید که افراد پیاده شون دارند نزدیک میشن .و خلاصی ماشه را می گیرد. موشک انداز انگار که عطسه کند می لرزد و آتش از عقب و دهانه اش لوله می شود. علیرضا می‌نشینند پشت تیربار ای که از قبل تدارک دیده است .گلنگدن تیربارش تند تند پوکه ها را روی جسد یک شهید می ریزد. چشمهای خسته اش به سختی آدم‌های آن طرف را تشخیص می دهد. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌷صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد. تنها ۱۵۰ دقیقه پس از این مصاحبه صدام،علی به همراه شهید عباس دوران و شهید علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند! در یک مستند جنگی، معاون نیروی هوایی امریکا خطاب به صدام گفت: آسمان ایران عقابهایی همچون علی خسروی و عباس دوران دارند باید خیلی مواظب بود! 🌹 🌷🥀🌷🥀 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🕊💫 خورشید را بگو که نتابد ز پشت ابر، چون صبح من به نگاه و لبخند تــو آغاز میشود . 🤚 🍃 🕊💫 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * در مخابرات صلواتی پادگان امام هستیم.حاج داوود گوشی را می‌گذارد.می‌پرسم :واقعی خودش بود ؟! حاج داوود دوباره از ته دل نفس می کشد و می گوید :خودش بود. آبادان مگه تلفنش را افتاده؟ سرباز لاغر که مخابرات صلواتی پادگان را اداره می‌کند می‌گوید: فقط همین یک مقرمون روبه راهه.بختت بلند بود که بچه ات تو این ساعت جایی نرفته بود. می پرسم: درباره علیرضا که پرسیدی چی گفت؟ _گفت او توی لشکر ۱۹ هست. باید برید کوت عبدالله مقر لشکر خودشون سراغشو بگیری. بلدی اونجا رو؟ _معلومه که بلدم. بریم که انگار خدا داره راه میندازه برامون! داوود می گوید:مگه بچه های این دوره زمانی حرف گوش می‌کند. می‌گفت تازه می خوام اگه خدا بخواد بصره را بگیریم. لبخندی می‌زند و انگار دیگر هیچ تهدیدی برای بچه اش نمی بیند دنبال حرف را میگیرد: «راستی بهش گفتم که عموهات همینجا سلام میرسونن! بریم که به امید خدا علیرضا را هم پیدا کنیم» به قدری امیدوارانه می‌گوید که باورم می شود آن خواب و آن رفتارهای علیرضا همه خیالی بیش نبوده و احتمالا پیدایش می کنیم.جلوی تویوتای سرمه‌ای حسین دو نفر چنگ در چنگ شده‌اند .اول فکر می‌کنیم دعواست . قدم‌ها را تُند می کنیم مردی میانسال با دستهای جوان را می‌گیرد و با زبان ترکی التماس می کند .خیلی زود می فهمم که دعوا نیست پسر و پدر هستند. حسین می‌گوید :عباس تو که ترکی میفهمی اینا چی میگن؟! گوش تیز می کنم و برای حسین میگویم: «پدر امده بچه اش را برگردونه خونه اونم زیر بار نمیره! انگار خودم را می بینم و علیرضا که با هم جنگ و دعوا داریم و می‌خواهم برش گردانم .اما می‌دانم که بچم اهل این مشاجره ها نیز پیدایش کنم و بگویم بریم خانه نه نمی گوید. فقط سرش را می‌اندازد پایین و می گوید:« باشه میام» بعد لبخندی می‌زند و می‌گوید:« اما فردای قیامت خودت جوابگو باش» اما این بار هرچه هم از این حرف‌ها بزنه زیر بار نمی روم. پیداش کنم تا شیراز به کنش نیستم. با داد و فریاد پیرمرد از خیال علیرضا بیرون میام. _بابا تو را به حضرت عباس فقط یک روز بیا فیروزاباد تا مادرت تو رو ببینه و برگرد. به حضرت عباس مادرت داره میمیره! جوان شق و رق جلوی پدرش به ترکی می گوید: «مگه این جماعت مادر ندارن؟ فقط من مادر دارم؟ به همان حضرت عباس تا نرم عملیات اگه پا بزارم! پیرمرد که می‌زند زیر گریه‌‌. دو طرف صورت جوان را می گیرم. جوان میان قدی با موهای لخت طلایی به رنگ ساقه گندم. میگویم :حرمت بابات رو داشته باش عزیزم. بغض کرده پیشانی کک مکی اش را می بوسم. سرش را پایین می‌اندازد و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد می گوید :لابد شما هم اومدیم کسی را برگردون خونه؟ با اشاره سر به او حالی می کنم که درست حدس زده. می پرسم: شما علیرضا هاشمی‌نژاد را نمی شناسید؟ می رود توی فکر می گوید :نه بچه کجاست؟ _اصالتاً فسایی هست اما شیراز زندگی می کنیم _نه نمیشناسم .بچه‌های فسا بیشترشون تو گردان فجر هستند. راستی فرمانده شون مرتضی جاویدی هم شهید شد‌! عرق سرد می کنم .جوان انگار که حرف بدی زده باشد می گوید: شما می شناسید شون؟ _فامیلمونه.. بچه محلیم ..کی شهید شد؟ _تو رو خدا از من نشنیده بگیرید .همین امروز صبح خبرش رسید نگاه به حاج داوود می‌کنم او نگاه حسین می‌کند بعد سه تایی نگاه جوان میکنیم. دست می‌اندازد دور گردن پدرش می گوید: حالا شما بگید چطوری برگردم ؟به فرض پدر همه این رزمنده ها اومدن دنبال بچه هاشون باید بره عملیات؟ پدرش همچنان هق هق می کند. معلوم است مشکل سختی دارد. دست جوان را می گیرم و می گویم: به حرف بابات گوش کن عزیزم. این بار محکم تر تو روی من ایستد _چرا گوش کنم؟ خدا کند علیرضا هاشمی‌نژاد رو تا بعد از عملیات پیدا نکنی که نتونی اذیتش بکنی.اگر علیرضا آمده بود که قبل عملیات تو بیای برش داری ببری، اینکه نباید می‌آمد . به کار و زندگی خودتون برسید اگه علیرضا شهید شد که خوش به حالش میشه. اگه هم زنده موند خودش شیراز و نمیدونم هر جایی که خونه زندگی داره بلد و میاد پیشتون .چرا بی رضای خدا حرف می‌زنید.؟! نگاه من و پدرش می کند. مثل ملا ها حرف می زند. می دانم که کل کردن با اینها بی فایده است حاج داوود هم انگار متوجه شده به پهلویم می‌زند و می‌گوید :«عباس بریم» پشت سرم را نگاه می کنم پیرمرد هم چنان گریه میکند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🔰بدنش واقعاً از ترکش و تیر انباشته بود. گاه می شد مادر و خواهر به او می گفتند: «تو دیگر وظیفه خود را انجام داده ای، دیگر جبهه نرو!» - «این حرف شما مثل این است که بگوئید تا امروز نماز می خوانده ای، وظیفه ات را انجام داده ای ، از امروز دیگر نخوان. جبهه رفتن برای من مثل نماز تکلیف است. چون من توان رفتن به جبهه را دارم و رفتن به جبهه نیز واجب کفایی است، پس مرا از رفتن به جبهه و وظیفه ام منع نکنید!» 🔰حتی وقتی در کربلای5 چشم هایش شیمیایی شده و ترکشی به رانش خورده بود، عصا زیر بغل به جبهه بازگشت. 🔰در کربلای 8، گلوله مستقیم کالیبر سر و دستش را کامل برده بود. جای سالمی نداشت که بخواهیم غسل و کفنش کنیم. با همان لباس بسیجی خونین به خاک سپردیمش. برشی از کتاب بی نام و نشان http://ketabefars.ir/product-34 نعمت الله رعیت پیشه سمت: معاون تعاون لشکر 19 فجر 🏴🌹🏴🌹🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهیدی که روز قبل تماس اعزام به سوریه در خواب دید که حضرت زینب(س) او را به مدافعی حرم انتخاب کرده است 🔹ﭘﻴﻛﺮ ﻣﻂﻬﺮ شهید مجید سلمانیان بعد از ۴ سال پیکرش در سوریه شناسایی و ﺑﻪ ﻣﻴﻬﻦ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ اﺳﺖ 🏴 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔰رسیــدیم بہ ڪانال نشــده باعرض ۱.۵ وعمق ۱ مــتر پراز ســیم خـــاردار.... شروع کردیم به پریدن که کمین مــارا به تــیر بست. 💥چندتیــر به ســینه و شــکم محمـد، مانشست. 😥 *روی کانال خوابیــد.دستش یک سمت پایش یک سمت وسینه زخمی اش روی سیم ها وفریاد زد سریع از روی من ردبشید*... ✍وصیــت شــهید: اسلــحة اے است که هـــیچ دشمـــن و قدرتے نمیتواند در مقابل آن مقاومت کند. *کســی که آماده شــهادت می شــود قادر است بزرگترین قدرتها را به زانو در آورد.* امروز اسلحة شــهادت، طاغوتیان و ابرقدرتها را به زیر کشانده و همة معادلات جهــانے را برهـم زده اند". * --🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨اطلاعیة با توجه به ابلاغیه ستاد ملے کرونا و شوراے هیئات مذهبے شیراز مبنے بر تعطیلے کلیه مراسمات از چهارشنبه۲۳مهر ، و با عنایت به در خصوص فصل الخطاب بودن نظر این ستاد ، مراسم این هفته هییت شهداے گمنام می باشد ⛔️⛔️⛔️⛔️ انشاءالله مراسم قراعت زیارت عاشورا وزیارت قبور شهدا به طور و از پیچ اینستا انجام خواهد شد ⬇️ https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
:: ✍می گـــفت:برای بهترین خود دعای کنیــد.و در آخر دعا کنید شهید شـویم که اگر نــشویم باید . 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊 @shohadaye_shiraz
🍁🍂 دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست! مـن سَرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...! 🤚 🍃 🍁🍂 @shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * نزدیک ظهر است که به پادگان لشکر ۱۹ فجر می رسیم .تابلو را می خوانم که مطمئن شوم درست آمده‌ایم.« به پادگان شهید محراب آیت الله دستغیب خوش آمدید» شلوغ است و کسی را به داخل راه نمی دهند.از هر وانتی که می‌رسد سراغ علیرضا را میگیرم. آنهایی که از عملیات برگشتند با بقیه که از اردوگاه های دیگر می آیند فرق دارند. سرو رویشان گلی، لباس‌هایشان خونی و چرب است .نای حرف زدن ندارند و لبها شان خشک می زند. _نه ما که ندیدیم ! _کدوم گردان بودین؟ _امام مهدی (عج).شما بگو بچه کدوم گردان بوده؟ _نمیدونم قبلش توی گتوند مربی مخابرات بود .پیش آقایی به اسم مقدسی! _مقدسی را دیدم اما علیرضا را نه.. _اصلاً شما توی عملیات بودین؟ _داریم از این جا می آیم فقط یه سر اومدیم ۳۵ کیلومتری. دژبان زنجیر را می‌اندازد که لندکروز خرگوشی راه می‌افتد. جوان برایم دست بلند می کند و می گوید :نگران نباش پدر هرجا باشه پیداش میشه» و به یکی که کنار دستش نشسته چیزی می‌گوید و دوباره نگاهم می‌کند .حتی از این رفتار او هم میترسم. داوود بازویم را می‌گیرد و می‌گوید :باید به شکلی بریم توی پادگان. _مگه نمیبینی نمیزارن! _چرا نذارن؟ مگه ما ها خون کردیم و یا آدم کشته ایم که نزارن! راع می‌افتد طرف دربان و با پرخاش میگوید :مگه ما چه جنایتی کردیم؟ به خدا مردیم از بس توی این پادگان ها گشتیم! _پدر جان ما هم ماموریم و معذور !به خدا اجازه بدهند همه اهالی این محله کوت عبدالله را هم راه میدم تو. _بچه کجایی اخوی؟ این را حسین می‌پرسد .جواب می‌دهد :آباده .خودتون کجایی هستین؟ تا حسین بخواهد برایش بگوید به طرف لندکروزی می‌روم که راه که از راه می‌رسد .یک دست را به لبه اتاقک می گیرم و یک دست را به یقه بادگیر راننده که میانسال است .می‌گویم :شما حتما خودتون بچه‌داری توروخدا بگین من چطور بچه ام را پیدا کنم.؟ _اسمش چیه؟ _علیرضا هاشم نژاد! می رود توی فکر لب را با دندان می چیند .چانه اش را می خاراند و می‌گوید: «پاسدار یا بسیجی کدوم گردانه!؟» جان به لبم می کند. تا بخواهم برایش بگویم جوانی که پشت وانت دهانش به هم می خورد و پیشانی اش را هم پانسمان کردند می پرسد :گفتی علیرضا بچه شماست! _بع ..له ! _تو بهداری ۳۵ کیلومتری میخوره و میخوابه! ماتم می برد !گفتی :۳۵ کیلومتری کجا؟! _نگاه از همین جاده اهواز آبادان که برید ۳۵ کیلومتری آبادان سمت راست یک مقر هست که آموزشی و مال لشکره جوانی که بالا نشسته حرفش را قطع میکند _بعد از دژبانی دارخوین. البته اگه دژبانی بذاره رد بشید. دژبان زنجیر را انداخته لندکروز که راه می‌افتد. راننده و جوان زخمی برایم دست تکان می دهند .یکی کنار جوان نشسته با صدای بلند می گوید :شیرینی هم که یادت رفت. تا دست بلند کنم لندکروز دور شده برایم دست تکان می دهند و می خندند. داوود روی شانه ام می زند و می گوید: گفتم انقدر اذیت خودت نکن .گفتم تو همیشه خدا وسواس بیش از حد داری! بریم که دیرمون نشه. انگار خواب میبینم .همین که فکر می کنم خواب میبینم یاد آن خواب می‌افتم که این سه چهار روزه گرم را آتش زده .جوان گفت علیرضا توی بهداری میخوره و میخوابه . آخر علیرضا که کارش تو بهداری نیست.نکنه اشتباهیه ! نه..علیرضا از امدادگری همه چیزهایی می فهمید. شاید به این کارش بیشتر نیاز بوده.. از کوت عبدالله که وارد جاده اصلی میشویم .حسین می گوید: حالا دیگه با راحتی یک خوراکی بخوریم که این دو روز به روز نفهمیدیم چی خوردیم! _حالا خوب شد که دوتاشون یه روز پیدا شدن وگرنه عباس دیوونم میکرد. به دهان نگاه می کنم ‌.انگار یکی درونم میگوید :دروغه..مگه علیرضا آدمی هست که تو این وضع عملیات دلش جا بگیر تو مقر آموزشی بمونه؟ نمی‌دانم شاید هم تازه آمده باشد آنجا برای استراحت! شاید هم به خاطر اینکه دستش زخمی بوده نگذاشتند در عملیات شرکت کند ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 گروه دوم https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
نیمه شب, همه خواب بودند. صدایی شنیدم. سید باقر بود. روضه اباعبدالله می خواند. خوابم برد.یکی دو ساعت بعد دوباره از خواب پریدم. هنوز حسین حسین می گفت و اشک می ریخت! گفتم سید بس است, بخواب. گفت:الان وقت خواب نیست, ما باید برای عملیات اماده شویم, بایدبا یاد حسین روحیه خودمان را بسازیم! 🌷 : کربلای 4 ☘🌹☘🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮ ﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎد ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ماجرای جالب یافتن اولین پیکر شهدای مفقود در سوریه از زبان سردار شریفی مسئول ایثارگران سپاه 🏴🏴🏴🏴 ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ ﺭﻭﺯ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا(س) ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺸﻮﺩ 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌹🌸 ڪــمــال شــده بــود مــســئول تــســویــه آمــوزش و پــرورش فــارس از عــنــاصــر طــاغــوتــے یــا بــه عــبــارتــے مــســئول بــازســازے نــیــروے انــســانــے.خــوشــحــال بــودم ڪــه بــرادر مــن هم ســمــتــے گــرفــتــه،یــڪ روز رفــتــم اداره امــوزش و پــرورش،بــبــیــنــم كمــال ڪــجـاســت و چــه ڪــار مــے ڪــنــد. از در اداره آمــوزشـے پــرورش ڪــه وارد شــدم،دیــدم پــشــت در،یــڪ مــیــز گــذاشــتــه انــد و كمــال نــشــســتــه پــشــت مــیــز؛ بــا تــعـجــب و ڪــمــے نــاراحــتــے گــفــتــم:آقــا كمــال،مــگــه شــمــا نــگــهبـانـیــن ڪــه ایــن جــا نــشــســتــیــن! خــنــدیــد و گــفــت:نــه داداش،خــودم گـفــتــم مــیــزم را ایــن جــا بــگــذارن تــا بــیــن مـن و مـراجـعــه ڪــنــنــد هیـچ فــاصـلـه اے نــبــاشــد! 🌹🌹🌹🌹 ڪانـالــ_ﺷﻬــﺪاے_غــریـــبــــ_ﺷﻴﺭاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻓﺮﻫﻨﮓﺷﻬﺪاﺭا ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﻛﻨﻴﻢ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اگه طاقتشو نداری نگاه نکن😔 دختر شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌹 یوسف گمگشته باز آید ز کنعان غم مخور ... 🌷🌹🌷🌹 @golzarshohadashiraz
🥀🍂 سرخوش آن دل که در آن شوق‌ تو باشد همه صبح ... 🤚 🍃 🥀🍂 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * ناامید پشت دژبانی دارخوین ایستاده ایم. کسی به کسی نیست بین لندکروز هایی که به طرف آبادان می‌روند چشمم به رزمنده‌های می‌افتد که عقب وانت جشن پتو گرفتند.به طرفشان می روم. سر و صدای شان بلند است .مچ دست یکی را می‌گیرم نگاهم می کند و می گوید :فرمایش؟! _شما را به خدا من چطوری برم ۳۵ کیلومتر از ساعت ۱ بعد از ظهر تا حالا علافم.. _میخوای بری چیکار تا بهت بگم! _دنبال بچم اومدم از شیراز. _لهجه ان که فسایی میزنه. _اصلیتمون فساییه _خب همشهری چرا نمیگی فسایی عستی.غیر از بچه های لر نورآبادی بقیه اینجا از دم فسایی هستیم. رو به بقیه می گوید: بچه ها موافقین که خلاف بکنیم صدای بله شان تا ۱۰ متری آن طرف تر می رود.پتوی بینشان جابه‌جا می‌شود و رزمنده‌ ای از زیرش سرک می کشد _وای خفه شدم خدا بقیه می خندند . نگاهشان می کنم لباس همه خاکی است و معلوم نیست کی چی کاره است. _خوب ما که می خواستیم یکی را زیر پتو از دژبانی رد کنیم تا ببینیم میشه سر این دژبان های جلف کلاه گذاشت یا نه !حالا هم این آزمایش را روی شما انجام می‌دهیم و به بقیه می گوید: موافق این بچه ها. _بع ..‌له _آروم که دژبانان نفهمند بیا بالا .اما باید بری زیر پتو که اینانبیننت. نزدیک گوشم می گوید: راننده هم نباید ببره! _ خدا از بزرگواری کمتون نکنه! _زود باش که الان نوبت تفتیش ماشین ما میشه ها می دوم طرف حسین و داوود و به آنها موضوع را می گویم و می گویم که همین دور و بر ها جایی منتظرم باشند تا برگردم .خوبی اش این است که دو کامیون دوطرفه وانت را گرفتند و دژبان ها سوار شدن مرا متوجه نمی‌شوند .بالا می روم و در یک چشم به هم زدن زیر تلی از پتو مخفی ام می کنند صدای دژبان ها را می شنوم _مال کدوم لشکرین؟ _۳۳ المهدی.. خط خرمشهر! _چی دارین؟ _هیچی فقط یه بار پتو و همراهمونه _باید تفتیش بشه! _چشم حالا می فرمایید همه پیاده شیم؟ _پیاده نه فقط یکیتون پتو ها را جابجا کنه ببینم . پتوها کنار می روند هر لحظه که بارم سبک تر می شود در عوض کوبیدن قلبم بالا میگیرد _نمیخواد دیگه.. زنجیرو بنداز ماشین راه می‌افتد نفس راحتی می کشم _همشهری جات که بد نیست؟ _نه خدا خیرتون بده _امید نکنه بنده خدا نفس تنگی داشته باشه این را بچه لر نورآبادی می‌گوید نمی‌داند که یک دست را رساندم به دیوار اتاق و هر از گاهی تکانش می‌دهم تا کمی هوای تازه برسد به ریه _یکم صبر بدی فاصله بگیریم از دژبانی میای بیرون بچه‌ها دیدبانی چطور رودست خورد. _همین طور با هم حرف می زنند می پرسم: _تا ۳۵ کیلومتری خیلی مونده؟! _نه الان می رسیم بچه پاسداره؟ _بله پاسداره _میخوای برش گردونی؟ _نه فقط می خوام ببینمش _ایشالله الان میبینیش خودم هم نمی‌دانم باید او را برگردانم یا فقط دست و رویش را ببوسم اسیر نگاه کنم و تنهایی برگردم .یاد حرفهای امروز پسر بچه موطلایی می افتم .که اگر همه بچه اتون رو ببرید پس کی باید بره عملیات ؟!می‌دانم که علیرضا اگر بفهمد مرتضی جاویدی شهید شده برای تشییع جنازه‌اش می‌آید _میگم شما مرتضی جاویدی را می شناسید؟ _مگه تو میشناسیش؟! _اسمشو زیاد شنفتم ازش خبر دارین؟ _دیشب شهید شد! _یعنی صحت داره که شهید شده؟! _بله مگه شما خبر داشتین؟ _صبح از دژبانی پادگان امام شنفتم _کل لشکر براش عزا گرفتن. یاد کودکی های مرتضی می‌افتم که جثه نحیف و لاغری داشت و بیش از حد پر جنب و جوش بود .با علیرضا توی کوچه بازی می کردند. همان سال‌ها بود که تو جلیان همه در و همسایه ها علیرضا علیشیر صدا می کردند. _خوش به سعادتش.کاش ما را هم با خودش برده بود حالا دیگه خطر رفع شده بیا بیرون» پتوها کنار می رود عمیق نفس میکشم .مچ دست امید را می گیرم و می گذارم روی چشم می گویم: ازت متشکرم از همتون متشکرم _ای بابا وظیفمون بود مگه میشد نیاریمت دشت های اطراف را از نظر می گذرانم .هزار بار از این جاده برای آبادان و خرمشهر بار بردند که آن روزها که تازه حصر آبادان شکسته شده بود و چند ایامی که خرمشهر آزاد شده بود و توی این جاده ولی راه افتاد دژبانی زورش به مردم عادی نرسیده بود و خلق همه ریخته بودند توی خیابان‌های خرمشهر تا مقابل مسجد جامع و عده‌ای هم از گنبد و مناره ها بالا می رفتند. _۲۰۰ متر جلوتر پیاده میشی فرعی را بگیری بری میرسی به اون مقر. با دست روی اتاقک راننده می کوبد و می‌گوید.: یکی را قاچاقی آوردیم باید پیاده شه راننده کنار میکشد می پرد پایین. _مشتی کجا سوار شدی؟ قبل از اینکه چیزی بگویم از امید می پرسد: این کارا برای چیه؟ _بابا همشهریمونه!بی چاره از فسا بلند شده اومده دنبال بچه اش. جنایت که نکرده! _اگه مصیبتی چاق میشد تو جواب میدادی؟ میروم پایین و پیشانی راننده را می‌بوسم و فقط سر تکان می دهد و می گوید به سلامت! ❤️❤️❤️❤️ @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌷 شدت گرماے هوا آنقدر زياد بود كه هركسے را به شكايت وامي‌داشت. در چنين شرايطي سید صادق از وسايل خنك‌كننده و كولر، خودداري مي‌کرد. او كه در ميدان مبارزه، با جديت و پشتكار مي‌جنگيد در عرصه جهاد با نفس نيز درس شهامت و ايستادگي را به خوبي اجرا مي‌كرد. مي‌گفت: «در شرايطي كه رزمندگان، در مناطق جنوبي و كنار اروندرود به دليل گرماي طاقت فرسا و شديد هوا، راحتي و آرامش ندارند خدا هم راضي نيست كه من در ستاد باشم و در پناه هواي مطبوع و دلپذير خنك كننده‌ها (كولر)، در آسايش باشم. 🌷 قبل از عملیات که برای آماده کردن خاکریز ها وسنگر ها شب و روز نداشت. در هنگام عملیات در بیشتر مواقع که احساس می کرد کارش کم است تفنگ بدست همراه با سایر رزمندگان اسلام با مزدوران عراقی مشغول نبرد می شد. عملیات هم که تمام می شد ، اکیپ هائی را برای خراب کردن سنگرهای عراقی در دشت عباس و سایر نقاط بوجود می آورد. پیلت ها، الوار و سایر وسائل را به مقر جهاد می آورد تا نیروهای خودی از آنها استفاده نمایند! حتی زمانی که به عنوان مسئول ستاد جهاد و پشتیبانی انتخاب شد، روزها به کارهای محوله می پرداخت و شب ها سوار بر لودر در حال ساحت خاکریز برای رزمندگان بود! 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔖 فرازی از وصیت نامه ♥️ شهید تازه تفحص شده از کربلای خان طومان ،مجید سلمانیان: 🌷اینطور که حواله است، بر نمی گردم. به فضل خدا به زیارت بی بی زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله علیها می روم. 🌷اگر می خواهید نذری کنید فقط گناه نکنید، مثلا نذر کنید یک روز گناه نمی کنم هدیه به آقا صاحب الزمان(عج) از طرف خودم. 🌷یعنی از طرف خودتان عملی را برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) انجام می دهید که یکی از مجربترین کارها برای آقا است. 🌷یا اگر می خواهید برای اموات کاری انجام دهید به نیابت از آنها برای تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج) نذر کنید. ان شاالله به حق امیرالمومنین(ع) موفق باشید، شفاعت وعده خداست و شهدا می توانند شفاعت کنند. 🌷مامان و بابا غصه نخورند چرا که شهدا «عند ربهم یرزقون» هستند و زنده اند. 🌷داریم آماده می شویم و یکی دو ساعت دیگر بعد نماز راهی هستیم. 🌷خدا به چه زیبایی حواله هایش را می دهد، خدا را شاکرم که ما را در این راه قرار داده، اوصیکم بتقوی‌الله 🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰سید صادق از شهــدای گمنام و مخلص فارس است، شهیدے که شهید خلیل پرویزی می گفت سید صادق یک تنه، یک بود! آنقدر در فکر رفع نیازهای رزمندگان بود که بین نیروهای جهاد معروف شده بود ســید صــادق باب الحوائج جبهه است! 🔰 قرار بـود چند سکــوےسیمانی برای تانـڪها درســت کنیم. شــادی و شعف عجـیبے وجـودش را گرفته بود و می خندید. ناگهان خمــپاره ای کنــار سڪو زمین نشســت و ترکشــی براے بار دوم سینه ســید صادق را شکــافت. از سکو روی زمیـــن افتاد. بلــند شد و شروع ڪرد به دویدن، تا اینکه با زانو روی زمین افتاد، دســت هایش را به سمت آسمان کشید و بلند گفت: فزت به رب الکعــبه! بعد هــم به زمیـــن افتــاد و به آرزوے دیــرینه اش ڪه به حق لایقــش بود رســید! سیدمحمدصادق دشتی 🏴▫️🏴▫️🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 اولین دیدار مادر با پیکر مطهر فرزند شهیدش در ساری😔 😭😭😭 و ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻝ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮاﻱ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ 🏴 🏴🌹🏴🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫🍃 را از پنجـره‌ے چشـمانت تمـاشا می‌ڪنم چہ باشڪوه صبـحی‌سـت... خندهٔ تـو ڪہ با خورشیـد دم‌خـور می‌شـود.. 🤚 🍃 💫🍃 @shohadaye_shiraz
.... 👇👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﻻﻟﻪ ﻫﺎﻱ ﺯﻫﺮاﻳﻲ 🏴🏴🏴 ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﺭﺣﻠﺖ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ اﻋﻆﻢ (ص) و ﺷﻬﺎﺩﺕ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ع و اﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ(ع) 👇👇👇 پنجشــبه 24 ﻣﻬﺮ / ساعــت 16 🌷🌹🌷 پخش زنده در صفحه 👇: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk 🌹🌹🌹 🏴🏴🏴 *ﻟﻂﻔﺎ ﻣﺒﻠﻎ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﻬﺪا ﺑﺎﺷﻴﺪ*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ واکنش عجیب مادر شهید محمود رادمهر، بعد از شنیدن خبر بازگشت فرزند شهیدش ▫️بگذار دشمن خود را بفريبد و در انتظار از پا نشستن ما باشد. آينده از آنِ فرزندان ماست، فرزنداني كه در دامن عفت مادران مسلمانشان، راهيان صديقه‌ی زهرا و زينب كبری عليهماالسلام، رشد ميكنند؛ مادرانی كه با حجاب سياهشان خون سرخ شهدا را پاسداری می كنند... شهید آوینی(ره) 🏴🏴🏴🏴 @shohadaye_shiraz
🌹🌹🌹🌹🌹: 🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * راه کج می کنم به طرف مقر! تا دیدار علیرضا فقط چند دقیقه مانده است.عین باران بهاری از گوشه چشم هایم شره می کند. میرسم به چند قدمی دژبانی. یکسر طنابی را به بشکه ای پر از خاک گره زده اند به جای زنجیر. در دو طرف ،دو گلوله توپ را ایستانیده‌اند و داخل آن پرچم گذاشته اند .بسیجی با تفنگ کلاش ایستاده است. سلام می کنم صورتش را میبوسم و او هم بعد از سلام دستم را می بوسد و با حیرت نگاهم می کند. _اومدم بچه ام را ببینم .علیرضا هاشم نژاد میشناسیش؟! _شما پدر دکتر هستید؟ _دکتر ؟نه !علیرضا رو میگم! _از مشهد تشریف آوردین؟! با هم به طرف کیوسک می رویم. _از شیراز خدمت رسیدم شما میشناسیدش؟! گوشی را می چسباند یک طرف صورتش و جوابم را نمیدهد _یا حسین.. وصل کن بهداری. دست را می چرخاند و نگاهم می کند. دوباره گوشی را می چسباند به یک طرف صورت _به هاشم‌نژاد بگو ملاقاتی داری. دژبانی منتظرم! گوشی را می‌گذارد کلاه آهنی را از سر بر می دارد .می گوید: شنیده بودم دکتر مشهدیه! به قدری گیج و منگم که جوابش را نمی دهم. نمی‌دانم چه بلایی سرم آمده این علیرضا و دکتر و مشهد چه ربطی به بچه من دارند؟! چند قلم از نگهبان فاصله میگیرم .چشم به انتهای جاده خاکی سنگر هایی که نامنظم زیر تلهای خاک جا خوش کرده‌اند .صدای موتور که به گوش میرسد، نگهبان میگوید: اومدش! موتور که میرسد میترسم نگاه کنم .موتور خاموش میشود جوان قدبلند از موتور پیاده می‌شود .تا بخواهم فکر کنم که این دیگر کیست نگهبان به او می گوید :این آفات! دلم میخواهد مثل روغن آب شوم بروم زیر خاک !دوتایی همدیگر را برانداز میکنیم .سفیدتر از علیرضا است چشم هایش بادامی سن عسلی قدشان بلندتر است _سلام پدر جون مثل اینکه اشتباهی اومدی ؟ دست ها را باز می‌کنم و تنگ او را در بغل میگیرم.زیر گوشش نجوا می کنم: بله عزیزم .اسم بچه من هم علیرضا هاشمی‌نژاد تورو خدا من چه خاکی بر سرم کنم؟ میزنم زیر گریه.باهم گریه میکنیم. پشت پرده اشک نگهبان را میبینم که اشک‌هایش را پاک می کند.دیگر نه پاهایم به اختیارم هست نه کمرم .سست می شوم روی گونی خاک. دکتر خم میشود بالای سرم می‌گوید :ببخشید که باعث ناراحتی تو شدم .همش به خاطر یه تشابه اسمی این دردسر درست شده» صدای غرش وحشتناکی تکانم می‌دهد .دست دکتر روی شانه ام ستون می‌شود و بر می گرداند .هنوز دست دکتر روی شانه‌ام است که زمین زیر پایم می لرزد و صدای انفجار همه جا را می گیرد. دکتر می گوید :حمله هواییه»و به طرف موتورش می‌رود به نگهبان می‌گوید :این آقا را پیش خودت نگه دار تا من برگردم. به سرعت موتور را روشن می کند و به طرف سنگر ها میرود. ستونهای از دود بالا رفته. انگار خواب میبینم یعنی من فقط اومدم که جون دکتر رو نجات بدم؟ در آسمان به دنبال هواپیماها میگردم .صدای تپ تپ ضدهوایی ها بالا گرفته .یکی از هواپیماها را میبینم شیرجه می‌زنند و اوج می‌گیرد. فقط یک لحظه آمدند و رفتند و گلوله های ضد هوایی را می‌بینم که در آسمان میترکند. دود سفید رنگی به جای می گذارند. یاد دو برادرم می‌افتم که پشت دژبانی منتظرم هستند. نباید معطل کنم. راه می‌افتم .نگهبان می گوید بمان تا دکتر بیاید. نمی مانم جاده خاکی و گلی است و کفش هایم را سنگین کرده.ناچار می شوم کفش و جوراب هایم را بکنم و پای برهنه راه بیفتم. کنار جاده کفش ها را می تکانم و تمیز می کنم و میپوشم. برای ماشین هایی که از آبادان به طرف اهواز می‌روند دست بلند می کنم. هیچ کدام نگاهم نمی کند. به سیاهی نزدیک می شوم. می بینم یک تریلی با بار کنار جاده ایستاده .میفهمم خراب شده .هیچکس دوروبرش نیست نزدیکش می ایستم .دست بلند می کنم. بالاخره مینی‌بوسی نگه داشت .سوار شدم پر از رزمنده راننده پرسید :چش بوده خراب شده؟ موضوع را می‌گویم .کلافه می شود و می گوید: ما فکر کردیم راننده تریلی هستی وگرنه نگه نمی داشتیم. _حالا خدا خیرتون بده جرم که نکردی! _اتفاقا جرمه..اصلا شما کارتون اینجا چیه؟ _از شیراز اومدم دنبال بچم ..هرچی میگردم نیست _از کجا بفهمم راست میگی. تازه دژبانی که قبول نمیکنه! _قبل دژبانی منو پیاده کن ممنون میشم. _اینم که میشه خلاف. نرسیده به دژبانی پیاده ام می کند. دو تا از بازرسی‌ها را بی دردسر رد می کنم .بازرسی سوم جوانی یقه ام را میگیرد _از کجا می آیی؟ _از مقر لشکر فجر.. دنبال بچم هستم دستم را می گذارد توی دست یکی دیگر و میگوید :«ببریدش» ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در واتس اپ👇 گروه اول https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99 درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
🌸از ، به ، جامانـده‌ها؛ هنـوز هم شهادتــ اما به "اهلِ‌درد" نه به بی‌خیـال‌ها 🌾فقط دم زدناز افتخار نیستـ بایدزندگیمـان،حرفمـان، ، لقمه‌هایمـان، هم باشـد... 🌸دلمـان 💕را کنیـم...(.. اَللّهُمَّ اَلحِقنا بِاالشُهَداء... .. 🌾 🌸 اﺳﺖ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺻﻠﻮاﺕ 🍃🌹🍃🌹 ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ اﺯ ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ 👇👇 اﺯ ﺳﺎﻋﺖ 16:15 https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻣﺠﺎﺯﻱ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﻫﻢ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا ﺑﺨﻮاﻧﻴﻢ https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
💠 شهید مدافع حرم حاج محمد بلباسی : گوش به فرمان ولی فقیه زمان خود باشید، ادامه دهنده راه شهدا باشید، نگذارید این عَلمَ به زمین بیافتد. http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75