eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.9هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺳﺨﺖ هوای همدیگر را ﺩاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﻢ...* 🌸🌺🌸 ﺭﻭﺯ ﻣﻴﻼﺩ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ع ﻳﻚ ﻟﺤﻆﻪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻴﻢ اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻛﺮﻳﻢ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ ع اﺯ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ....?! 🌹 *اﮔﺮ ﺷﻬﺪا اﻻﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻴﻜﺮﺩﻧﺪ?!* 🌹 🌺🌷🌺 ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺭﻫﺒﺮﻣﺎﻥ ﭘﺎﻱ ﻫﻤﺪﻟﻲ و ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﺑﺎﺷﻴﻢ .... 〰🔻〰🔻〰 ﺗﻮﺯﻳﻊ اﻗﻼﻡ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺩﺭ ﺩﻫﻪ ﺩﻭﻡ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺭﻣﻀﺎﻥ 👇👇 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﻭاﺭﻳﺰ ﻛﻤﻚ ﻫﺎ: 6362141080601017 بانك آينده بــنام محمد پولادي 🔺▫️🔺▫️ *هییت شهداے گمنام شـــیراز* 🌹🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 👆
کسانی که شهید حسن حقنگهدار رو می شناختن وبا روحیه او آشنا بودن میدونستن که او روحیات خاصی داره وآدم بذله گو وبداهه گویی بود😊 ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﻳﻪ ﻛﺎﺭي ﻣﻴﻜﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮ ﻟﺐﻫﺎﻱ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ..... یه روز موقع اذان بچه ها دور هم جمع بودن و به هم تعارف می کنند که تو اذان بگو.....☺️ نوبت به حسن رسید ، حسن رفت بالای سنگر و دستهاش روبه صورت زاویه بسته گرفت و چندین مرتبه بالا وپایین کرد(مثل بال زدن خروس) وشروع کرد به قو قولی گفتن که باعث خنده بچه ها شد.😁😁😁😂 ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ 💐🌺💐🌺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
الهی... فاجْعلنا ممّن قطعْتَ عنه کل شیٍ یقطَعه عنک خدایا قرار دہ ما را از کسانی که بریدی از او هرچه که موجب بریدنش از تـو گردد بُریدن را که یاد بگیری پریدن آسان است مناجات المحبین الهی بحق شهــ🌷ــدا العفو 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📖 روزه خواری 🕊 🌸 مادر شهید : سال 91 ، برای خرید بہ بازار رفتم . وقتی مےدیدم خیلےها بہ راحتے در ملأ عام روزه خوارے مےڪنند ، بسیار ناراحت و عصبانے شدم ، تا جایـے ڪه حتے قدرت خرید نداشتم و دست خالے بہ خانہ برگشتم ... مصطفے وقتی مرا دید با تعجب گفت : «بہ این سرعت خرید ڪردید ؟» گفتم : «اصلا دست و دلم به خرید ڪردن نرفت.» و جریان را برایش تعریف ڪردم . مصطفی سری تڪان داد و گفت : «ڪسے ڪه روزه خوارے مےڪند در واقع دارد با خدا علنے مےجنگد ، چون خداوند براے ڪسانے ڪه روزه خوارے در ملأ عام مےڪنند حد معین ڪرده است . حالا فڪر ڪنید با این ڪار چقدر دل امام زمان بہ درد مےآید . قربون دل آقا بشم.» من آن روز ناراحتیم بہ خاطر نادیده گرفتہ شدن قانون بود و مصطفے دلش بہ خاطر رنجش امام زمان لرزیده بود . 🌷 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
ﻋﺠﻴﺐ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﻲ اﺯ ﻧﺤﻮﻩ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ 😳😞... 👇 هر کس از جنگ و روز های در پیش چیزی می گفت، تا نوبت رسید به مسعود. این گونه گفت: «خط عملیات در روز عملیات، باید به گونه ای باشد که در هر قدم یک خمپاره 60، گامپ گامپ به زمین بخورد و در این باران خمپاره با موتور حرکت کنی و برای نابودی دشمن بروی!» سکوت همه سنگر را فرا گرفته بود. مسعود ادامه داد: « در حین حرکت با موتور به سمت خط یک خمپاره مستقیم به بدن آدم بخورد و پودر شود، آن وقت بیایند و تکه تکه های بدنت را در گونی سنگر جمع کنند و ببرند!» عرق سردی بر تن ما نشسته بود، نمی دانستیم این ها آرزو هست یا فقط یک شوخی! یک ماهی از این جریان می گذشت. عملیات کربلای 8 بود. فرمانده گردان سلمان، سید جلیل شهید شده بود و مسعود برای جایگزینی همراه با جواد سلیمانی و انصاری با موتور به سمت خط حرکت کردند. در میانه راه خمپاره ای به موتور آنها خورد و هر سه در حالی که بدن آنها متلاشی بود، درجا شهید شدند. قسمتی از بدن آنها که قابل شناسایی بود به عقب منتقل شد. دو سه روز بعد رفتیم سراغ مابقی بدن آنها، آنها را در یک گونی سنگر جمع کردیم و به عقب آوردیم. تکه های بدن مسعود را از سر تراشیده شده و جای ترکش های بدنش جدا کردیم و به معراج تحویل دادیم. یک ماه از آن پیشگویی ها می گذشت که ... برشی از کتاب 🌹🌷🌹 سمت: معاون گردان سلمان - لشکر 33 المهدی(عج) 🌹🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ👆
~روایت شهید امام رضایے شیراز که گره گشای ازدواج بود:🌹 🌸✨🌷 یکی از دوستانم👥 را که قبلا با هم همکلاس بودیم و مدتی از او بی خبر بودم در روز جمعه ای در محل برگزاری نماز جمعه شیراز ملاقات کردم. ✍چون تا حدودی در جریان مشکلاتش در خصوص ازدواجش💍 بودم، از او در این خصوص سئوال کردم که با چشم گریان😭 ماجرا را این چنین برایم بیان کرد: ✨وقتي از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علی رغم میل باطنی از بین چند خواستگاری 🌷که داشتم یکی را انتخاب کنم. از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا(علیه السلام)✨ مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم. 🌿روز اول که به پابوس آقا✨ مشرف شدم خیلی بی تابی کردم و از آقا امام رضا (علیه السلام) تقاضای یاری کردم . همان شب 🌙بود که خواب ديدم در گلزار شهداء💥 شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بنام -کوچک-موسوی ایستاده ام . ندایی به من می گفت آن جوانی🧔 که مقابل قبر شهيد🌷 نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست. 🌷از سفر که برگشتم چند روز بعد به گلزار شهداء شیراز رفتم. برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او سؤال کردم ساعت🍂 چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم ،خودش بود. در فکر بودم 🤔که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد، که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیایید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج🌸 کردیم. نکته جالب اینکه گفت: اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همين طور هم شد. این شهید به شهید امام رضایے شیراز مشهور است و خیلی ها برات مشهدشون را از او گرفته اند 🌙◆❥↶✨↷❥◆🌙 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در تاریخ خواهند نوشت که یک مادر از عزیزترین فرزندش در راه خدا گذشت! خاطره ای از مادر شهیدی که از همه ی هستیش در راه انقلاب گذشت... 🌷 🌷🌷 اﻧﭽﻪ ﺭا ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻳﺪ ﺭا ﺩﺭ ﺭاﻩ ﺧﺪا ﺑﺪﻫﻴﺪ .... 🌹🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
حاج حسین یکتا: برا خدا ناز کن؛ شهدا برا خدا ناز میکردن. گناه نمیکردن ولی عوضش برا خدا ناز میکردن، خدا هم نازشونو میخرید! حاج احمد کریمی تیر خورد، رسیدن بالاسرش. گفت من دلم نمیخواد شهید بشم! گفتن یعنی چی نمیخوای شهید بشی؟! برا خدا داری ناز میکنی؟ گفت: آره؛ من نمیخوام اینجوری شهید بشم، من میخوام مثل اربابم امام حسین ارباً اربا بشم... . حاج احمد حرکت کرد سمت آمبولانس، بیسیمچی هم حرکت کرد، علی آزاد پناهم حرکت کرد. سه تایی باهم. یک دفعه یه خمپاره اومد خورد وسطشون، دیدم حاج احمد ارباً اربا شده. همه‌ی حاج احمد شد یه گونی پلاستیکی! دوست داری برا خدا ناز کنی خدا هم بخرتت؟ تو بخوای معشوق باشی، خدا هم عاشقت میشه. 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺗﺒﺎﺩﻝ .....
☘ کانال شهید حاج قاسم سلیمانی❤ پر از عکس 🖼 فیلم خاطرات🎞🎥 دلنوشته ها 📜💌 زندگینامه📖📚 عکس وفیلم زنده 🖼 🎥 از گلزار شهدای کرمان🇮🇷 پی دی اف کتاب📚 ما در کانال 🖍زندگی نامه ایشون رو هم درقالب متن📋 هم درقالب عکس🖼 وهم درقالب فیلم 🎥 دراختیارشما بزرگواران قرار میدهیم👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸ﺍﻟﻠّﻬُﻢَّ ﻧَﻮِّﺭ ﻗُﻠُﻮﺑَﻨﺎ ﺑِﺎﻟْﻘُﺮﺁﻥ🌸 خدایا قلب هایمان را با قرآن نورانی کن... ماه_رمضان_در_جبهه 🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
۱۳۶۱/۲/۱۳ یوسف و احسان سوار ماشین تدارکات بودند که دیدند کسی دارد می زند توی سر خودش. اشک پهنای صورتش را گرفته بود و فریاد می زد:« به دادم برسید. یه عده از بچه ها رفتن روی مین .کمک کنید ببریم شون عقب! یوسف زد روی ترمز! احسان سرش را از پنجره داد بیرون و پرسید:چی شده اخوی؟!» _یه گروهان می بردیم سمت گردان ۱۷ قم ،که راه را گم کردیم ،افتادیم توی میدان مین . تا چشم کار می کرد تاریکی بود .یوسف پرسید:«احسان حالا چکار کنیم؟!» _دنبالش میریم شاید بتونیم کمکی بکنیم. _این پشت پر از وسایل تدارکاته !زخمی ها را کجا جا بدیم؟! _حالا میریم خدا کریمه مقداری از مسیر را پشت سرش رفتند که یک دفعه از جمله چشمانشان ناپدید شدن انسان از ماشین پیاده شده به اطراف نگاه می کرد هیچ صدایی هم شنیده نمی شد .احسان از پنجره ماشین سرش را داخل کرد و گفت:« کمک کردیم چاره ای نداریم باید برگردیم» مسیر آمده را بر می گشتند که انسان کردند راه را گم کردند هر دو از ماشین سرشان را بیرون دادند، به امید این که راه پیدا کنند یا صدایی به گوششان برسد .ماشین هم همین طور که می رفتند ماشین از بلندی پرت شد پایین! یوسف فوری ترمز کرد. احسان سرش را از پنجره بیرون داد و با دقت به اطراف نگاه انداخت و گفت:« یوسف تکون نخور که وسط میدان مین افتادیم!» نفس توی سینه شان هفت شده بود مانده بودند چه کنند. یوسف نفس عمیقی کشید: نمیشه طور بشینیم کارینا کنیم شهادت را بخون! _میخوای چیکار کنی؟ _یا ابوالفضل میگیم و مسیر آمده را برمی گردیم. زیر رفع آن را گفتند یا ابوالفضل گفتند و یوسف دنده عقب گرفت .حواسش را خوب جمع کرد از جایی که افتاده بود بالا برود .به هر سختی بود ماشین را از آنجا بیرون کشید. کمی از مسیر رفت که سرو صدای به گوششان خورد. _۱ این اوصاف من پیاده میشم برا گوشی آب میدم شاید این سر و صداها مال نیروهای عراقی باشه. یوسف به مسیری که احسان از آنجا رفت چشم دوخت و منتظر بماند چند دقیقه بعد احسان پیدایش شد. _خدا را شکر خودی هستند دور بزن و به دنبال من بیا. نزدیک طلوع فجر با تو همان مردانی که قرار بود برای عملیات به آنها بپیوندند.یوسف از ماشین که پیاده شد عبدالحمید حسینی را دید که در آغوش احسان جای گرفته بود. _عبدالحمید میبینم دیگه تحویل نمیگیری! عشق حوری کشتت! عبدالحمید خنده ای کرد _چوب کاری می کنی تو که خودت کنتاکت بالا زده!! عبدالحمید تا چشمش به من افتاد از آغوش احسان جدا شد و به سمتش آمد _ببین کی اینجاست ستارخان خودمون است. احوالپرسی گرمی کرد هنوز درسهای عبدالحمید چی دست هایش بود که صدای انفجار منطقه را پر کرد. پشت سر هم خمپاره ۱۲۰ و گلوله توپ بود که روی سر بچه ها فرو می ریخت. تمام نیروها و هر کس به طرفی رفت. عبدالحمید فریاد زد :«سریع مجروحان را سوار ماشین کنید و برید عقب مانده ها را جمع کنید.» احسان هم دارید سمت چندم جراحی که روی زمین افتاده بودند چند بانده از ترسش آن پا به فرار گذاشته بودند همانطور که مجروحان را داخل ماشین می‌گذاشتند احسان از حرکت ایستاد. دو زانو روی زمین نشست. سرش را به زمین می کوبید و بلند بلند گریه می کرد.پیکر عبدالحمید روی زمین افتاده بود نصف گردنش را برده بود و خون تازه بیرون می زد. _دیدی تو زودتر رفتی ...تو زودتر امام زمان را ملاقات کردی.. صدای فرمانده بود که در گوش یوسف پیچید:« این دوستت رو بلند کن که کار دستم میده الان وقت این کارا نیست..» یوسف زیر بغلش را گرفته از زمین بلندش کرد و گفت:« پاشو احسان باید فکر زنده ها باشیم..پاشو! 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏴 شهادت جمعی از رزمندگان سپیدپوش نیروی دریایی ﺑﺨﺼﻮﺹ اﻳﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ 🌹شهید ناوبان دوم عرشه اسماعیل‌پور خسرو  🌹شهید ناو استوار دوم مکانیک سعید یار احمدی  🌹شهید ناو استوار یکم تفنگدار سید مرتضی خادمی حسینی 🌹شهید مهناوی یکم تفنگدار محمد افشون فر 🌹و شهید ناو استوار دوم عرشه سید حامد جعفری به محضر امام‌زمان(عج)، مقام‌معظم‌رهبری(مدظله العالی) و خانواده معظم شهدا و  عرض می‌کنیم. 🙏اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﻂﻬﺮ و ﻭاﻻﻱ اﻳﻦ ﺷﻬﺪا ﺑﺎ ﺷﻬﺪاﻱ ﻛﺮﺑﻼ و ﺳﻴﺪاﻟﺸﻬﺪا ﻣﺤﺸﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ و ﻣﺎﻧﻴﺰ اﺩاﻣﻪ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺭاﻩ اﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﻴﻢ ◾️◾️◾️◾️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔴"من غسل شهادت هم کردم" این یکی از آخرین پیام‌های ﺷﻬﻴﺪاسماعیل پورخسرو، از شهدای ناو کنارک بوده 💔 (ﺷﻬﻴﺪﻱ اﺯ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻥ ﺩاﺭاﺏ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ) ارتش فدای ملت یعنی همین جوانان که میدانند جانشان در خطر است ولی همیشه می‌ایستند تا امنیت ما را به خطر نیفتد 🌷🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💠 امام سجاد(ع): کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست 🌷🌺🌷 نژاد 🌷🌹🌹🌷 : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
🌷شب عملیات کربلای 8 بود. منور ها منطقه را روشن کرده بودند. تیرهای رسام به سر خاک ریز اصابت می کرد. بچه های گردان امام مهدی(عج) پشت خاک ریز منتظر دستور عملیات بودند . نگاهم به چهره اش افتاد. لبانش تکان می خورد، داشت ذکر می گفت. چشمش به من افتاد. با نگاه معصومانه اش گفت: بیا! به طرفش رفتم و در کنارش نشستم. محکم دستانم را گرفت و گفت: می خوام یه عهدی با هم ببندیم! با تعجب گفتم چه عهدی؟ -باید قول بدی شفاعتم کنی! - شفاعت!! من در این حد نیستم. - این جوری نگو تو سیدی و مادرت خانم فاطمه زهرا است و او در آخرت شفیع شماست، قبول کن! نمی دانستم چه بگویم . فکری به ذهنم رسید و گفتم: منم یه شرط دارم! - چه شرطی؟ - شما هم باید مرا شفاعت کنی. همیشه از زیر دادن قول شفاعت طفره می رفت اما سریع قبول کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. کنار گوشم گفت: بیا از همین حالا شروع کنیم به ذکر گفتن تا زیر آتش دشمن دلمون محکم باشه و دلهره نداشته باشیم! گفتم: به روی چشم. انگار به دلم افتاده بود که اخرین دیدارمان هست نگاهم را از صورتش بر نمی داشتم و ذکر می گفتم. شدت تیراندازی عراقی ها بیشتر شده بود رمز عملیات از بیسیم به گوش رسید یا صاحب الزمان یا....... بچه ها به سرعت وارد معبر میدان مین روبروی خاکریز شدند. نگاهم را از مهدی بر نمی داشتم، اما در آن هیاهو و آتش و گلوله باران گمش کردم. از زمین و آسمان آتش بود که می بارید. گرد و خاک همراه با دود منطقه را فرا گرفته بود. صدای تکبیر بچه ها از هر طرف به گوش می رسید، طبق قولی که به مهدی داده بودم مرتب ذکر می گفتم. نرسیده به خاکریز دشمن دیدم دو نفر از بچه ها مجروح شده و در کنار آنها شهیدی روی زمین افتاده بود که صورتش را با دستانش پوشانده بود. خشک شدم. نمی خواستم قبول کنم، ولی خودش بود. نیم خیز به طرفش رفتم.. چندبار صدایش زدم اما او شهید شده بود...[ مدت ها بعد یکی از بچه ها مرا دید و گفت سید لحظه ای که تیر به مهدی اصابت کرد من در کنارش بودم و او با نام ائمه معصومین بخصوص خانم فاطمه زهرا(س )جان به جانان تسلیم کرد و شهید شد . 👈راوی سید حمید اسد زاده 🌾💐🌹💐🌾 مهدی زیبائی نژاد فارس 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
خدایا! خون شهیـدان را در تنِ ما جاری گردان تا بـه مانـدن خو نکنیم... پایی عطا کن که جز راه تو نرود .. و جانی عطا کن که برای تو برود .. 🌷مناجات شهید رجب‌بیگی🌷 🌷🌹🌷 ﺑﺎ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺁﺭاﻡ ﺑﺎﺩ ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جمع عاشقانه ای ست ... هر روز ... حضور من و خیالت ... در کنار آتشی که در درونم به پاست ... 🌺🌷🌺🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﻋﺎﻱ ﺭﻭﺯ ﻫﻴﺠﺪﻫﻢ ﻣﺎﻩ ﻣﺒﺎﺭﻙ ﺭﻣﻀﺎﻥ
۱۳۶۱/۲/۱۸ _سلام آقا احسان! _سلام علیکم آقا مجتبی در ضمن آقام خونست، نیومده جبهه! مجتبی خنده ای کرد و گفت :امر بفرما! انگشت اشاره اش را برد سمت وانتی که چند موتور‌تریل پرش، داخلش بود. _این موتورها را تازه آوردند .سید محمود دستور داده که باید خوب آب بندی کنیم‌ .چند نفر از بچه‌ها را که دست موتورشون خوبه جمع کن، تا با موتور ها تا شوش بریم و برگردیم. _چشم آقا احسان _چشمت بی بلا پهلوان!! تو چیکار آقام داری !گفتم که خونه است. مجتبی به سمت بچه ها می رفت که احسان دوباره گفت :«مجتبی کامکار! من یه دونه مجتبی کافیمه ها !مفهومه؟!» خنده روی لب مجتبی نشست و سری به علامت تایید تکان داد .بچه ها را نزدیک وانت جمع کرده بود که انسان از راه رسید. _خدا قوت! بچه ها یه یا علی بگید تا راه بیفتیم .فقط موقع رانندگی حواستون باشه یوقت خدای نکرده زیر دین حق الناس نریم. بچه ها یکی یکی موتورها را پیاده کردند و سوار شدند احسان نگاهی به مجتبی کامکار انداخت . _«یه نفر که یکی از موتورها راننده ندارد.» مجتبی سر زیر انداخت و حرفی نزد جرات اینکه حقیقت را بگوید نداشت احسان منتظر جوابی از او بود که جواب خودش از پشت وانت سر بیرون کرد. احسان می خواست او را به دستش به دادش بلند شد. _مجتبی مگه بهت نگفتم یه‌دونه مجتبی بسمه!» زهرایی نیش را تا بناگوش باز کرد _«بیخود شلوغش نکن !من سرجهازیتم. میخواد اونجا یه دونه مجتبی باشه یا صدتا مجتبی باشه !مثل کشمش که دم داره ،اسم ما هم فامیل داره کسی اشتباه میکنه میگه زهرایی!» به چشمهای احسان خیره شد و دستش را جلو آورد تا سوئیچ را بگیرد. _چند بار بگم هر جا تو باشی منم باید باشم هر جا من باشم ،تو هم باید باشی مفهومه! احسان آهی کشید و سوئیچ را کف دست زهرایی گذاشت. تا خود شوش یکسره رانندگی کردند. گوشه خیابان ایستادند که کریم گفت:«بچه ها ما که تا اینجا آمدیم یه سر بریم زیارت دانیال نبی (ع)» کامکار نگاهی به خورشید کرد که داشت به سرخی می‌گرایید گفت :«برای نماز هم نمیرسیم عین خوش. بهتره نمازمون رو همونجا بخونیم بعد برگردیم. موافقت کردن صدای اذان در حرم بلند شد که فرد غیر گفت این جا نماز جماعت برگزار نمیشه خودمون باید جماعت بخوانیم. با حرفش فکری به ذهن کامکار خطور کرد. ذوق‌زده گفت : چی از این بهتر احسان هم چون سوادش بیشتر و طلبه است ، بشه پیش نماز! _منو معاف کنید. صدای بچه ها بلند شد چه اشکالی دارد تنها روحانی جمع تویی. احسان اعتنایی نکرد .کامکار با چشم و ابرو به بچه‌ها فهماند که خودشان را مشغول کنند تا احسان به نماز ایستاد به او اقتدا کنند. زهرایی سرش را نزدیک گوش کامکار آورد و گفت:« قربون اون منگوله آکبندت! جواب نمیده !این کلک ها قدیمی شده.» _ان شالله که جواب میده کامکار رو کرد به احسان و گفت :«حالا جای دوری نمیره ما یه بار پشت سرت نماز بخونیم.» احسان آستینش را پایین داد و گفت:« من بار گناهم به اندازه کافی سنگینه‌ نمیتونم دیگه رو هم به دوش بکشم» این را گفت داخل یکی از تاقچه ها ایستاد به نماز.زهرایی پشت سرش رفت تا سرا گوشی آب بدهد. _دیدی آقا مجتبی کامکار !کی میخوای این مخت را از بی مصرفی در بیاری! کامکار مات نگاهش می کرد. _ توی طاقچه فقط جای خودشه ! 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌙 شهیدی که شب بیست و یکم ماه رمضان شهید شد ... 🌷دو شب قبل شهادتش یعنی شب نوزدهم به رفیقش میگه میای امشب با هم بشیم؟ 🌷رفیقش میگه نه بهتره شب بیست و یکم شهید بشیم ... 🌷شب شهادت امیرالمؤمنین مهدی یاغی لحظه ی افطار قبل از اینکه روزه اش رو باز کنه به دیدار معبودش شتاقت ... 🍃🌸🍃 🌷شادی روح شهدا http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
: ما در این شبهای ماه اگر میخواهیم بجوییم، ڪنیم، مستجاب داشتہ باشیم،بایستـی متعالـی را قراردهیم. 🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
🌷اين هفت نفر رزمنده و مجاهد عزیز همه برای ثبت نام كردند، اما غير از آخرين نفر سمت چپ همه یکجا قبول و شهید شدند. 🔹به نفر آخر گفتند تو هنوز یک مهم داری که باید آن را تمام کنی! 🔸او بعدها امام جمعه شهر کازرون شد و در قبولش کردند... نامش شد: 🌷 🌹🌷 ﻛﺎﺯﺭﻭﻥ ☘◾️☘ شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
1.23M
🔴 شب قدر چه ویژگی‌های خاصی داره؟ 🤔 🌙مرور مهم‌ترین روش‌ها و راهکارها، برای بیشتر بهره بردن از ۱ 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75